شهدای ایران shohadayeiran.com

/سنگر لبخند/
نزدیک عملیات بیت‏المقدس گردان ما را به یک روستاى متروکه بردند که به جاى آدمی‌زاد پُر از مار و عقرب و رتیل بود! هر شب چند نفر مورد لطف و مرحمت این جک و جانورهاى زحمتکش و پُر تلاش قرار می‌گرفتند.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش شهدای ایران، شما هم یادتان باشد که هر وقت از خدا چیزى خواستید، اول کم و زیادش، بد و خوبش را معلوم کنید و دوم اینکه چى مى‏خواهید و چى نمى‏ خواهید. چرا؟ مثلاً مى‏گویید: «خدایا برسان!» یک ‌دفعه یک پاره آجر درّقى مى ‏خورد تو فرق سرت! من هم مشخص نکرده بودم از کجا مى‏خواهم انقلاب اسلامى را بیرون از ایران ببینم که خدا دعایم را قبول کرد و هشت سال آزگار اسیر بعثى‏ هاى بى‏پدر و مادر شدم و دمار از روزگارم درآمد تا قدر ایران و انقلابش را دانستم!

نزدیک عملیات بیت‏المقدس (آزادى خرمشهر) گردان ما را به یک روستاى متروکه بردند که به جاى آدمی‌زاد پُر از مار و عقرب و رتیل بود! جایتان حسابى خالى! هر شب چند نفر مورد لطف و مرحمت این جک و جانورهاى زحمتکش و پُر تلاش قرار گرفته و آه و وایلاگویان دست‏بوس دکتر و سرم و آمپول مى‏شدند!

بدمصّب‏ها یک خوبى داشتند و آن این بود که همه را با یک چشم مى‏دیدند. براى‏شان فرق نمى‏کرد این مادر مرده‏اى را که قرار است نیش بزنند، پیر است یا جوان، فرمانده است یا رزمنده عادى. همه را مورد عنایت ویژه قرار مى ‏دادند.

نمى‏دانم خونم مسموم بود یا به قول دانشمندان خُل و چل، از بدنم عطر مخصوصى ساطع مى‏ شد که هیچ وقت گزیده نشدم. بچه‏ها کم‌کم داشتند بدگمان مى‏شدند که تو هم از جنس همین گزنده‏هاى دربدرى که کارى به کارت ندارند، والّا این جنس‌خراب‌ها حتى پوتین و تایر ماشین را نیش مى‏ زنند، پس چرا با تو کارى ندارند؟ داشتم بدنام مى‏ شدم که موعد حمله شد و ما شال و کلاه کردیم تا از دست مار و عقرب‏ها فرار کرده و به دامان بعثى‏ ها جنایتکار پناه ببریم!

قرار بود 25 کیلومتر راه را با سلاح و مهمات و تجهیزات کامل پاى پیاده گِز کنیم تا به نقطه مورد نظر برسیم. یاعلى گفتیم و راست شکم رفتیم تو دل دشمن. بى‏سر و صدا و طبق اصول غافلگیرى دشمن، اما چه اصولى؟ تو سرش بخورد. از هر کس صدایى در مى‏آمد، یکى شعر مى‏خواند، آن یکى صلوات مى ‏فرستاد و دیگرى سرودهاى انقلابى را با صداى گوشخراش زمزمه مى‏کرد، اما انگارى عراقى‏ها پاک کر شده و قدرتى خدا هیچ صدایى را نمى‏شنیدند، اما از بد حادثه بین راه، پاى راستم لغزید و قوزکم آمد پشت پا و اندازة متکا ورم کرد! بچه‏ها با دیدن حال و روزم حال مبسوطى بردند و شروع کردند به تیکه انداختن که: قربان خدا بروم، به جاى نیش مار و عقرب مچ پایش در رفت!

- یک بار پریدى ملخک، دو بار پریدى مخلک، آخر به چنگى ملخک!

و من درد مى‏کشیدم و تو دلم راز و نیاز مى‏کردم که: واویلا، از عملیات جا ماندم!

ما یک امامزاده‏ایى در دزفول داریم به نام «سبز قبا» که برادر آقا امام رضا(ع) است. حسابى هم معجزه مى ‏کند. هر کس مراد و حاجتى داشته باشد، یک شام نذرش مى‏کند و حاجتش را مى‏ گیرد! به همین سادگى. من هم دست به دامان آن بزرگوار شدم و تو دلم گفتم: یا آقاسید سبز قبا، یک شام نذرت، کار ما را راه بینداز!

در همین لحظه یکى از دوستانم که از شکسته‏بندى سررشته داشت، رسید و با یکى دو تکان مچ پایم را ردیف کرد و حاجتم برآورده شد!

از کنار توپخانه دشمن گذشتیم. آنها را مى‏دیدیم که بند توپ‏ها را مى‏ کشند و شلیک مى‏ کنند، حرص مى‏ خوردیم، اما قرار نبود ما حساب آنها را برسیم. گردان دیگرى به سراغ آنها مى ‏رفت.

کم‏کم داشتیم خسته مى‏ شدیم. کم راهى که نبود. 25 کیلومتر آن هم با آن همه دستک و دمبک و تجهیزات که ما داشتیم. دیدم که یکى از بچه‏ها دچار ضعف شده و ناله مى ‏کند. مرا که دید گفت: محمّد ترابى من بریدم، آخر کى به جاده مى‏ رسیم؟

کم‏کم چند نفر دیگر هم دچار ضعف شدند و افتادند روى زمین. فکرى به سرم زد. جاى معطل کردن نبود. با درپوش ته قبضه آرپیجى هفت شروع کردم به ضرب گرفتن و خواندن! یکى از بچه‏ ها هم وردستم شد و یک ارکستر سمفونیک کولى‏وار راه انداختیم، همراه با آهنگ ‏هایى که در مجالس عروسى اجرا مى‏شد.

ـ این میدون مینه، کسى نباید بشینه.

امشب به ما دوا میدن، به درد ما دوا میدن

این حیاط و اون حیاط، مى‏پاشن نقل و نبات

بادا بادا مبارک بادا، ایشااللّه مبارک بادا!

بچه‏ها کم‏کم روحیه گرفتند و بازار هِروکِر به راه شد. آنهایى که افتاده بودند شارژ شدند و پا شدند و همراه ما راه افتادند.

رسیدیم به جاده‏اى که قرار بود از آنجا حمله شروع شود و عملیات آغاز شد. عجب بزن و بکوبى! باران گلوله و خمپاره بود که بر سر و بدن‏مان مى‏ بارید.

چشمم در آن تاریکى به یک آیفاى دشمن افتاد که پُر از نیرو بود. یک گلوله شلیک کردم و از شانس آن گلوله انگار به باک سوختش خورد و آیفا منفجر شد. نور آتشش اطراف را مثل روز روشن کرد. مى‏ دویدیم و تکبیرگویان افراد دشمن را درو مى ‏کردیم. یکى صدایم کرد که: ترابى، آهاى ترابى، مرا هم ببر!

برگشتم و دیدم که یکى از بچه‏ ها گلوله دوشکا خورده تو پاشنة پایش و آنجا را متلاشى کرده. پرسیدم: چى شده؟

گفت: مى‏بینى که مجروح شدم. مرا هم ببر.

خندیدم و گفتم: حقیقتش نمى‏ توانم. من به جایت بودم این لحظه‏هاى آخر از خدا طلب بخشش مى ‏کردم و از گناهان گذشته توبه مى‏ کردم، آدم خوبى بودى خدا رحمتت کند!

و با آخرین توان دویدم و او پشت سرم داد و هوار مى‏کرد.

داشتم به یک سنگر دشمن نارنجک مى ‏انداختم که ناغافل یک گلوله تانک به نزدیکى‏ ام خورد و من پخش زمین شدم. اول فکر کردم که شهید شده‏ ام، حال خوبى پیدا کردم. با خودم گفتم که چقدر جان دادن و شهید شدن راحت است!

از گوشم خون مى‏آمد و تمام دوران زندگى‏ام از کودکى تا آن زمان مثل فیلم سینمایى از جلوى چشمم عبور مى‏کرد. همیشه دعا مى‏کردم که خدایا خیلى دوست دارم انقلاب را از بیرون مملکت ببینم که چطورى است و دیگران دربارة انقلاب ما چه فکرى مى‏کنند، اما خدا طورى دیگرى به من این موضوع را نشان داد. در همان حال مجروحیت یک عراقى غول پیکر دستانم را از پشت بست و من اسیر شدم و تا هشت سال انقلاب را دور از ایران دیدم و تجربه کردم. خلاصه خدایا به داده‏ها و نداده‏هایت شکر!

 

 

*داوود امیریان

منبع : فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار