«من عاشق غلامرضا بودم و غلامرضا عاشق حضرت زينب(س). او به من علاقه داشت اما عشق الهي تمام وجودش را احاطه كرده بود. من هم به عشق او به اهل بيت(ع) ميباليدم و از حضورش در جبهه دفاع از حرم لذت ميبردم.» عاشقانههاي صديقه حسنزاده از همسر شهيدش شنيدني بود.
به گزارش شهدای ایران، به نقل از روزنامه جوان، «من عاشق غلامرضا بودم و غلامرضا عاشق حضرت زينب(س). او به من علاقه داشت اما عشق الهي تمام وجودش را احاطه كرده بود. من هم به عشق او به اهل بيت(ع) ميباليدم و از حضورش در جبهه دفاع از حرم لذت ميبردم.» عاشقانههاي صديقه حسنزاده از همسر شهيدش شنيدني بود. بانويي كه شرط ازدواج با غلامرضا را به اين شرط كه مدافع حرم بماند، پذيرفته بود! با صديقه حسنزاده همكلام شديم تا در سالروز آسماني شدن همسر شهيدش از يك سال و هشت ماه همراهي با او برايمان روايت كند.
شما و همسر شهيدتان ايراني هستيد، اما چطور شد ايشان با مدافعان حرم فاطميون به دفاع از حرم اعزام شدند؟
غلامرضا اهل مشهد و متولد اول فروردين 1357 بود. چون نميتوانست با هويت ايراني اعزام شود، با تلاش فراوان در نيمه دوم سال 92 توانست همراه با بچههاي لشكر فاطميون به جبهه اعزام شود. گويا كارت يك مهاجر به نام غلامعلي را براي خودش تهيه كرده و گفته بود والدينم در افغانستان بودند و همانجا فوت کردند. بعد هم يك پيرزن افغانستاني را كه مادرشوهر خواهرش بود به نام عمهاش جا زد و ايشان به جاي والدين پاي برگه غلامرضا را امضا كرد و غلامرضا با هويت افغانستاني به منطقه اعزام شد و در تاريخ 21 دي 1394 هم در سوريه به شهادت رسيد.
كجا و چطور با هم آشنا شديد؟
من دانشجوي كارشناسي بودم و در مشهد درس ميخواندم. براي همين در منزل يكي از بستگانم ميماندم. غلامرضا همسايه آنها بود. مادر ايشان كه مرا ديد بحث خواستگاري را مطرح كرد. خاله خودم هم همسايه ايشان بود و شناخت كافي نسبت به ايشان داشت و به من گفت غلامرضا پسر خوبي است. كمي بعد از آشنايي من و غلامرضا با هم ازدواج كرديم. ششم ارديبهشت 1393 زندگي مشتركمان را با برگزاري يك مراسم ساده آغاز كرديم. خانواده بسيار اصرار داشتند ما خيلي زود سر خانه و زندگيمان برويم. براي همين من وسايلم را آماده كردم، در خانه چيدم و بعد همراه غلامرضا به حرم امام رضا(ع) رفتيم و از آنجا هم سر خانه و زندگيمان آمديم. آن زمان ايشان مغازه لوازم يدكي داشت. كار و درآمدش خوب بود. من و غلامرضا يك سال و هشت ماه زير يك سقف زندگی کردیم. من ميدانستم اگر زندگي مشتركمان را هم آغاز كنيم، غلامرضا باز هم خواهد رفت، اين شرط غلامرضا براي ازدواج بود.
هنگام ازدواجتان ايشان مدافع حرم بودند؟
بله، مدافع حرم بود و من هم خبر داشتم كه چند مرتبهاي به جبهه اعزام شده است. خانوادهشان به من گفتند اگر غلامرضا سر و سامان بگيرد احتمالاً ديگر نرود اما صحبتهاي غلامرضا در همان جلسه اول خواستگاري چيز ديگري بود. ايشان به پدرم گفت من داماد شما ميشوم، ولي حضرت زينب(س) تنهاست. من اين راه را ادامه ميدهم. اگر شما با اين شرط من مخالفتي نداريد من مشكلي ندارم. پدرم با اين شرط غلامرضا مخالفت كرد اما من پدرم را راضي كردم.
چه چيزي باعث شد همسرتان دغدغه دفاع از حرمين آل الله را داشته باشد و لباس جهاد به تن كند؟
دامادشان از مهاجران افغانستاني بودند. ايشان يك بار به منطقه اعزام شده بود و غلامرضا هم از طريق آشنايي و راهنمايي ايشان و دوستان ديگري كه در مسير پيگيري اعزامش پيدا كرده بود به جبهه اعزام شد. مادر دامادشان را هم به جاي عمهاش معرفي كرده بود. غلامرضا دغدغه دفاع از اسلام و دفاع از حريم ناموس امامان را داشت. نميتوانست بنشيند و دست روي دست بگذارد تا خدايي ناكرده حريم اهل بيت (ع) مورد تعرض قرار گيرد. من به همسرم ميگفتم چرا آنقدر اصرار داري كه بروي، ميگفت ميخواهم سرخي خونم را به سياهي چادرت به امانت بدهم. بعد از ازدواج متوجه شدم خيلي روی حجاب تأكيد دارد. ميگفت ميخواهم طوري باشم كه براي همه الگو شوم. غلامرضا عاشق امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) بود. ميگفت يك مسلمان نبايد عشق و ارادتش زباني باشد. عملاً بايد دوست داشتنش را ثابت كند. ميگفت عاشق امام حسين(ع) بايد كوه غيرت باشد و فدايي زينب(س). همانطور که ما زبانی ميگوييم امام حسين(ع) را دوست داريم پس بايد در عمل هم ثابت كنيم.
وقت گذشتن از جان و خطر بايد حضور داشته باشيم. بايد به قيمت جانمان هم شده از حرم دفاع كنيم.
چند مدت بعد از ازدواج راهي شد؟
غلامرضا دقيقاً يك ماه بعد از ازدواج راهي شد. يادم است رفتيم و برايش پيراهن خريديم. خيلي هم گشتيم تا هماني باشد كه ميخواهد. وقتي به خانه آمدیم خواهرها و دخترهاي خواهرش براي خداحافظي آمدند. شب قبل هم از پدر و مادرش خداحافظي كرده بود. ساعت دو نيمه شب بايد به سمت ترمينال ميرفت. لباسهاي مورد نيازش را برداشت و ساكش را بست و با خواهرها و بچههاي خواهرش عكس يادگاري گرفت. من هم قرآن و كاسه آب را آوردم و بدرقهاش كردم و او را به حضرت زينب(س) سپردم.
چقدر در منطقه حضور داشت؟
ابتدا 45 روزه ميرفت و ميآمد اما اين اواخر دو ماه در جبهه بود و يك هفته بعد از مرخصي به منطقه ميرفت. هميشه به من ميگفت وقتي به اين فكر ميكنم كه شما اينجا منتظر من هستيد، از خودم مراقبت ميكنم و خط مقدم نميروم اما اصلاً اينطور نبود. ايشان در منطقه مسئوليت داشت. همه آن حرفها را براي آرامش خاطر من زده بود. غلامرضا هر غروب وقت اذان به من زنگ ميزد. حتي اگر نميتوانست صحبت كند، چند ثانيه هم كه شده تماس ميگرفت و من را از حالش با خبر ميكرد.
يكي از همرزمانش از شب قبل شهادت غلامرضا برايم اينطور تعريف كرد که غلامرضا به ما گفت ميروم غسل شهادت كنم. فردا عمليات داريم و من شهيد ميشوم. همه خنديديم. گفتم از كجا ميداني؟ اين همه در منطقه بودي شهيد نشدي حالا ميخواهي شهيد بشوي؟ گفت بله شهيد ميشوم و امروز هم غسل شهادت ميكنم. همراه با بچهها نشستيم دور هم چاي گذاشتيم و گفتیم و خندیدیم و كمي هم غلامرضا را اذيت كرديم. فرداي آن روز او قبل از عمليات از همه خداحافظي كرد و گفت مراقب خودتان باشيد. ما هم گفتيم تو داري ميروي جلو تو بايد مراقب خودت باشي! ما كه اينجا هستيم. در مسير تا رسيدن به منطقه هم نواي يا زينب زينب موذنزاده را گوش ميداد و زمزمه ميكرد. غلامرضا همراه با گروه پيشرو جلو رفتند. يك جايي از عمليات كمي به عقب برميگردد تا ببيند چرا بچهها بيسيم را پاسخ نميدهند كه تركش ميخورد و بر زمين ميافتد. دوستش هر طور شده او را عقب ميكشد و روي دوشش میاندازد و به محل امداد و از آنجا به بيمارستان ميرساند اما كار از كار گذشته بود و غلامرضا شهيد ميشود. همسرم در 21 دي 1394 شهيد شد.
خبر شهادت ايشان را چطور شنيديد؟
زمان عمليات معمولاً گوشي تلفن غلامرضا دست بچهها ميماند. من كه از شهادت او بياطلاع بودم با خط همسرم تماس گرفتم. باز هم گوشي دست دوستش بود. به دوستش گفتم گوشي غلامرضا دست شماست؟ گفت بله، رفته خط فردا پس فردا ميآيد. وقتي آمد ميگويم به شما زنگ بزند. دو سه روزي گذشت و خبري نشد.
دوباره زنگ زدم و مجدداً همان دوستش جواب داد. فرداي آن روز از بنياد دو، سه نفر به منزل ما آمدند. گفتند ما به خانواده نيروهايمان سر ميزنيم. با خودم گفتم همسرم از سال 92 رفته چرا اينها امروز به ديدار ما آمدند. بعد هم شماره برادرشوهرم را خواستند. من هم شماره را دادم. آنها با برادر غلامرضا تماس گرفته و گفته بودند كه برادرتان مجروح شده است، او هم به ما همين را گفت. من خانه مادر شوهرم رفتم. گفتيم اگر مجروح شده است، آدرس بيمارستان را بدهيد تا ملاقات برويم اما خبري نشد تا اينكه مجدداً از بنياد زنگ زدند و گفتند بگویيد شهيد شده است. در نهايت پسر خواهرش خبر شهادت را به ما داد. شنيدن خبر شهادت ايشان برايم سخت بود. فكر ميكردم تمام دنيا روي سرم خراب شده است. ساعتها زير سُرم بودم. من عاشق غلامرضا بودم اما نميتوانستم مانع رفتنش شوم. چون براي دفاع از حرم ميرفت. او از وضعيت سوريه و مردان و زناني كه مورد تعرض داعش قرار گرفته بودند برايم گفته بود. من مسيري را كه همسرم انتخاب كرده بود دوست داشتم و به آن افتخار ميكردم اما تصور اينكه زندگيام با شهادت او تمام شده، غمگينم ميكرد. لحظات سختي را تا آمدن پيكرش گذراندم. پيكرش را بعد از تشييع در بهشترضا(ع) به خاك سپرديم.
لحظه وداع چطور گذشت؟
لحظه وداع با همسرم را هرگز از ياد نميبرم. من، پدر و مادرم و خانواده شهيد كنارش بوديم كه صورتش را باز كردند. با ديدن چهرهاش دگرگون شدم. گريه كردم و گفتم چرا مرا تنها گذاشتي؟ من جز تو كسي را ندارم. من عاشقت بودم و... من ميگفتم و مردمي كه براي زيارت شهيد آمده بودند گريه ميكردند. سرم را روي صورتش گذاشتم و گفتم عزيزم! هواي من را هم داشته باش. همان شب حالم بد بود. نشسته بودم كه احساس كردم در بيداري غلامرضا را ديدم. آمد كنارم نشست. دستش را روي صورتم كشيد. همين كه به خود آمدم غلامرضا رفت و ديگر او را نديدم. من بسياري از مواقع شهيدم را در بيداري زيارت ميكردم.
شما و همسر شهيدتان ايراني هستيد، اما چطور شد ايشان با مدافعان حرم فاطميون به دفاع از حرم اعزام شدند؟
غلامرضا اهل مشهد و متولد اول فروردين 1357 بود. چون نميتوانست با هويت ايراني اعزام شود، با تلاش فراوان در نيمه دوم سال 92 توانست همراه با بچههاي لشكر فاطميون به جبهه اعزام شود. گويا كارت يك مهاجر به نام غلامعلي را براي خودش تهيه كرده و گفته بود والدينم در افغانستان بودند و همانجا فوت کردند. بعد هم يك پيرزن افغانستاني را كه مادرشوهر خواهرش بود به نام عمهاش جا زد و ايشان به جاي والدين پاي برگه غلامرضا را امضا كرد و غلامرضا با هويت افغانستاني به منطقه اعزام شد و در تاريخ 21 دي 1394 هم در سوريه به شهادت رسيد.
كجا و چطور با هم آشنا شديد؟
من دانشجوي كارشناسي بودم و در مشهد درس ميخواندم. براي همين در منزل يكي از بستگانم ميماندم. غلامرضا همسايه آنها بود. مادر ايشان كه مرا ديد بحث خواستگاري را مطرح كرد. خاله خودم هم همسايه ايشان بود و شناخت كافي نسبت به ايشان داشت و به من گفت غلامرضا پسر خوبي است. كمي بعد از آشنايي من و غلامرضا با هم ازدواج كرديم. ششم ارديبهشت 1393 زندگي مشتركمان را با برگزاري يك مراسم ساده آغاز كرديم. خانواده بسيار اصرار داشتند ما خيلي زود سر خانه و زندگيمان برويم. براي همين من وسايلم را آماده كردم، در خانه چيدم و بعد همراه غلامرضا به حرم امام رضا(ع) رفتيم و از آنجا هم سر خانه و زندگيمان آمديم. آن زمان ايشان مغازه لوازم يدكي داشت. كار و درآمدش خوب بود. من و غلامرضا يك سال و هشت ماه زير يك سقف زندگی کردیم. من ميدانستم اگر زندگي مشتركمان را هم آغاز كنيم، غلامرضا باز هم خواهد رفت، اين شرط غلامرضا براي ازدواج بود.
هنگام ازدواجتان ايشان مدافع حرم بودند؟
بله، مدافع حرم بود و من هم خبر داشتم كه چند مرتبهاي به جبهه اعزام شده است. خانوادهشان به من گفتند اگر غلامرضا سر و سامان بگيرد احتمالاً ديگر نرود اما صحبتهاي غلامرضا در همان جلسه اول خواستگاري چيز ديگري بود. ايشان به پدرم گفت من داماد شما ميشوم، ولي حضرت زينب(س) تنهاست. من اين راه را ادامه ميدهم. اگر شما با اين شرط من مخالفتي نداريد من مشكلي ندارم. پدرم با اين شرط غلامرضا مخالفت كرد اما من پدرم را راضي كردم.
چه چيزي باعث شد همسرتان دغدغه دفاع از حرمين آل الله را داشته باشد و لباس جهاد به تن كند؟
دامادشان از مهاجران افغانستاني بودند. ايشان يك بار به منطقه اعزام شده بود و غلامرضا هم از طريق آشنايي و راهنمايي ايشان و دوستان ديگري كه در مسير پيگيري اعزامش پيدا كرده بود به جبهه اعزام شد. مادر دامادشان را هم به جاي عمهاش معرفي كرده بود. غلامرضا دغدغه دفاع از اسلام و دفاع از حريم ناموس امامان را داشت. نميتوانست بنشيند و دست روي دست بگذارد تا خدايي ناكرده حريم اهل بيت (ع) مورد تعرض قرار گيرد. من به همسرم ميگفتم چرا آنقدر اصرار داري كه بروي، ميگفت ميخواهم سرخي خونم را به سياهي چادرت به امانت بدهم. بعد از ازدواج متوجه شدم خيلي روی حجاب تأكيد دارد. ميگفت ميخواهم طوري باشم كه براي همه الگو شوم. غلامرضا عاشق امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) بود. ميگفت يك مسلمان نبايد عشق و ارادتش زباني باشد. عملاً بايد دوست داشتنش را ثابت كند. ميگفت عاشق امام حسين(ع) بايد كوه غيرت باشد و فدايي زينب(س). همانطور که ما زبانی ميگوييم امام حسين(ع) را دوست داريم پس بايد در عمل هم ثابت كنيم.
وقت گذشتن از جان و خطر بايد حضور داشته باشيم. بايد به قيمت جانمان هم شده از حرم دفاع كنيم.
چند مدت بعد از ازدواج راهي شد؟
غلامرضا دقيقاً يك ماه بعد از ازدواج راهي شد. يادم است رفتيم و برايش پيراهن خريديم. خيلي هم گشتيم تا هماني باشد كه ميخواهد. وقتي به خانه آمدیم خواهرها و دخترهاي خواهرش براي خداحافظي آمدند. شب قبل هم از پدر و مادرش خداحافظي كرده بود. ساعت دو نيمه شب بايد به سمت ترمينال ميرفت. لباسهاي مورد نيازش را برداشت و ساكش را بست و با خواهرها و بچههاي خواهرش عكس يادگاري گرفت. من هم قرآن و كاسه آب را آوردم و بدرقهاش كردم و او را به حضرت زينب(س) سپردم.
چقدر در منطقه حضور داشت؟
ابتدا 45 روزه ميرفت و ميآمد اما اين اواخر دو ماه در جبهه بود و يك هفته بعد از مرخصي به منطقه ميرفت. هميشه به من ميگفت وقتي به اين فكر ميكنم كه شما اينجا منتظر من هستيد، از خودم مراقبت ميكنم و خط مقدم نميروم اما اصلاً اينطور نبود. ايشان در منطقه مسئوليت داشت. همه آن حرفها را براي آرامش خاطر من زده بود. غلامرضا هر غروب وقت اذان به من زنگ ميزد. حتي اگر نميتوانست صحبت كند، چند ثانيه هم كه شده تماس ميگرفت و من را از حالش با خبر ميكرد.
يكي از همرزمانش از شب قبل شهادت غلامرضا برايم اينطور تعريف كرد که غلامرضا به ما گفت ميروم غسل شهادت كنم. فردا عمليات داريم و من شهيد ميشوم. همه خنديديم. گفتم از كجا ميداني؟ اين همه در منطقه بودي شهيد نشدي حالا ميخواهي شهيد بشوي؟ گفت بله شهيد ميشوم و امروز هم غسل شهادت ميكنم. همراه با بچهها نشستيم دور هم چاي گذاشتيم و گفتیم و خندیدیم و كمي هم غلامرضا را اذيت كرديم. فرداي آن روز او قبل از عمليات از همه خداحافظي كرد و گفت مراقب خودتان باشيد. ما هم گفتيم تو داري ميروي جلو تو بايد مراقب خودت باشي! ما كه اينجا هستيم. در مسير تا رسيدن به منطقه هم نواي يا زينب زينب موذنزاده را گوش ميداد و زمزمه ميكرد. غلامرضا همراه با گروه پيشرو جلو رفتند. يك جايي از عمليات كمي به عقب برميگردد تا ببيند چرا بچهها بيسيم را پاسخ نميدهند كه تركش ميخورد و بر زمين ميافتد. دوستش هر طور شده او را عقب ميكشد و روي دوشش میاندازد و به محل امداد و از آنجا به بيمارستان ميرساند اما كار از كار گذشته بود و غلامرضا شهيد ميشود. همسرم در 21 دي 1394 شهيد شد.
خبر شهادت ايشان را چطور شنيديد؟
زمان عمليات معمولاً گوشي تلفن غلامرضا دست بچهها ميماند. من كه از شهادت او بياطلاع بودم با خط همسرم تماس گرفتم. باز هم گوشي دست دوستش بود. به دوستش گفتم گوشي غلامرضا دست شماست؟ گفت بله، رفته خط فردا پس فردا ميآيد. وقتي آمد ميگويم به شما زنگ بزند. دو سه روزي گذشت و خبري نشد.
دوباره زنگ زدم و مجدداً همان دوستش جواب داد. فرداي آن روز از بنياد دو، سه نفر به منزل ما آمدند. گفتند ما به خانواده نيروهايمان سر ميزنيم. با خودم گفتم همسرم از سال 92 رفته چرا اينها امروز به ديدار ما آمدند. بعد هم شماره برادرشوهرم را خواستند. من هم شماره را دادم. آنها با برادر غلامرضا تماس گرفته و گفته بودند كه برادرتان مجروح شده است، او هم به ما همين را گفت. من خانه مادر شوهرم رفتم. گفتيم اگر مجروح شده است، آدرس بيمارستان را بدهيد تا ملاقات برويم اما خبري نشد تا اينكه مجدداً از بنياد زنگ زدند و گفتند بگویيد شهيد شده است. در نهايت پسر خواهرش خبر شهادت را به ما داد. شنيدن خبر شهادت ايشان برايم سخت بود. فكر ميكردم تمام دنيا روي سرم خراب شده است. ساعتها زير سُرم بودم. من عاشق غلامرضا بودم اما نميتوانستم مانع رفتنش شوم. چون براي دفاع از حرم ميرفت. او از وضعيت سوريه و مردان و زناني كه مورد تعرض داعش قرار گرفته بودند برايم گفته بود. من مسيري را كه همسرم انتخاب كرده بود دوست داشتم و به آن افتخار ميكردم اما تصور اينكه زندگيام با شهادت او تمام شده، غمگينم ميكرد. لحظات سختي را تا آمدن پيكرش گذراندم. پيكرش را بعد از تشييع در بهشترضا(ع) به خاك سپرديم.
لحظه وداع چطور گذشت؟
لحظه وداع با همسرم را هرگز از ياد نميبرم. من، پدر و مادرم و خانواده شهيد كنارش بوديم كه صورتش را باز كردند. با ديدن چهرهاش دگرگون شدم. گريه كردم و گفتم چرا مرا تنها گذاشتي؟ من جز تو كسي را ندارم. من عاشقت بودم و... من ميگفتم و مردمي كه براي زيارت شهيد آمده بودند گريه ميكردند. سرم را روي صورتش گذاشتم و گفتم عزيزم! هواي من را هم داشته باش. همان شب حالم بد بود. نشسته بودم كه احساس كردم در بيداري غلامرضا را ديدم. آمد كنارم نشست. دستش را روي صورتم كشيد. همين كه به خود آمدم غلامرضا رفت و ديگر او را نديدم. من بسياري از مواقع شهيدم را در بيداري زيارت ميكردم.