۷ پسر دارم، بزرگترینش که شهید شد، ۶ تای آنها هم هستند. محمدشریف، یک دفعه رفت آنجام موجی شد و آمد اینجا و خودش را تداوی (درمان) کرد. بعد از موجی شدن، دوباره که رفت دیگر چشم به راه بودم که برگردد
به گزارش شهدای ایران، یک روز سرد پاییزی، باران و سوز برف، اگر چه حال و هوای مسجد جمکران را روحانیتر کرده بود اما کوچه پس کوچههای خاکیِ اطراف، مملو از گِلی بود که همراه ما، وارد حیاط کوچک و نقلی خانه آقای سَروری میشد. با مسیریابهای برخط هم کلی طول کشید تا توانستیم خیابان بینام و نشان و کوچه بینام و نشانتری را پیدا کنیم که پدر و مادر و همسر و فرزندان یکی از شهدای مدافع حرم فاطمیون در آن زندگی می کردند.
خانه، در حاشیه مسجد جمکران، گاز نداشت و خریدن هر کپسول گاز به مبلغ ۴۰هزار تومان برای تامین گرمای خانه، صرفه چندانی نداشت. از نفت و گازوئیل و مازوت هم خبری نبود. کت و کاپشنهایمان را محکمتر کردیم و نشستیم به گفتگو با حاجآقا محمدابراهیم سروری که از بین هفت پسرش، سه تا را راهی سوریه کرده بود و یکی از آنها شهید شده بودند.
آنچه میخوانید، متن بی کم و کاست همکلامی با «پدر شهید»ی است که بعد از طی کردن راهی طولانی، خودش را به کارگاه سنگبری میرساند تا شبها از آن پاسداری کند. مردی که خانه و زمینهای وسیع کشاورزی و باغاهایش را در قلب خاک افغانستان رها کرده تا از گزند دشمنان اسلام ناب و مخالفان جبهه مقاومت در امان باشد...
از محسن باقریاصل سپاسگزاریم که ما را در این گفتگو همراهی کرد.
**: بسم الله الرحمن الرحیم. در خدمت حاج آقای سَروری، پدر شهید محمد شریف سروری هستیم. حاج آقا خوبید الحمدلله؟ اینطور که معلوم است، شما سنتان خیلی زیاد نیست!
پدر شهید: من ۵۷ ساله هستم.
**: ولی جوانتر نشان میدهید ماشاالله؛ سرحالتر هستید.
پدر شهید: اول من خیلی سرحال بودم، یک سال است زانوهایم بسیار درد میکند. زانوهایم اینقدر درد میکند که نشست و برخاست برایم سخت است.
خانه، در حاشیه مسجد جمکران، گاز نداشت و خریدن هر کپسول گاز به مبلغ ۴۰هزار تومان برای تامین گرمای خانه، صرفه چندانی نداشت. از نفت و گازوئیل و مازوت هم خبری نبود. کت و کاپشنهایمان را محکمتر کردیم و نشستیم به گفتگو با حاجآقا محمدابراهیم سروری که از بین هفت پسرش، سه تا را راهی سوریه کرده بود و یکی از آنها شهید شده بودند.
آنچه میخوانید، متن بی کم و کاست همکلامی با «پدر شهید»ی است که بعد از طی کردن راهی طولانی، خودش را به کارگاه سنگبری میرساند تا شبها از آن پاسداری کند. مردی که خانه و زمینهای وسیع کشاورزی و باغاهایش را در قلب خاک افغانستان رها کرده تا از گزند دشمنان اسلام ناب و مخالفان جبهه مقاومت در امان باشد...
از محسن باقریاصل سپاسگزاریم که ما را در این گفتگو همراهی کرد.
**: بسم الله الرحمن الرحیم. در خدمت حاج آقای سَروری، پدر شهید محمد شریف سروری هستیم. حاج آقا خوبید الحمدلله؟ اینطور که معلوم است، شما سنتان خیلی زیاد نیست!
پدر شهید: من ۵۷ ساله هستم.
**: ولی جوانتر نشان میدهید ماشاالله؛ سرحالتر هستید.
پدر شهید: اول من خیلی سرحال بودم، یک سال است زانوهایم بسیار درد میکند. زانوهایم اینقدر درد میکند که نشست و برخاست برایم سخت است.
حال و هوای مسجد جمکران در روز گفتگو با پدر شهید سروری
**: شما کِی آمدید ایران؟
پدر شهید: تقریبا سال ۹۶ آمدیم.
**: بعد از شهادت آقا محمد؟
پدر شهید: بله، بعد از شهادتش. ما در افغانستان بودیم که محمدشریف به شهادت رسید، دیگر از آن به بعد معلوم نبود؛ سپاه به ما خبر نداد؛ از طرف خواهرم که اینجا در ایران بود و از طرف پسرم، خبر آمد؛ پسر دیگر من به نام «محمدجواد» است که او هم سوریه بود؛ از آنجا خبر داد که شریف گویا زنده نیست (اینطوری گفت) دیگر از آن به بعد گذشت تا چند روزی که برادرم از کابل آمد. ما در منطقه بودیم، برادرم گفت که محمدشریف به شهادت رسیده.
**: شما آن موقع در کجای افغانستان بودید؟
پدر شهید: ما در ولایت دایکُندی زیر پوشش آن ولایت دایکندی بودیم. در یک منطقه دهاتی، آنجا ما کشاورزی داریم، آنجا زندگی میکردیم.
**: کدام وُلسوالی میشد؟
پدر شهید: ولسوالی میرامور در ولایت دایکندی.
**: اسم روستایتان چیست؟
پدر شهید: روستا به اسم نَیَک یاد میشود. نام اصل منطقه ما، منطقه چهارصدخانه در «شهرستان» است.
**: خودِ «شهرستان» اسم یک ولسوالی آنجاست...
پدر شهید: بله، «شهرستان» تقریبا یک ولسوالی بود، فعلا دو ولسوالی شده، یک ولسوالی به نام «میرامور» شده که ما زیر پوشش آن هستیم؛ یک ولسوالی دیگر هم خود مرکزی شهرستان به نام «الکو» هست که از قدیم بود.
**: آنجا وسایل ارتباطی نداشتید که اخویتان از کابل آمد و حضوری خبر شهادت را به شما گفت؟
پدر شهید: بله، وسایل ارتباطی هم داشتیم و مثلا تلفنی گپ میزدیم، اما او آمد به من این حرف را گفت و حضوری با من صحبت کرد که محمدشریف اینطوری شده. حالا دیگر ما یک مقدار ماندیم و گفتیم سپاه خبر داده؟ گفت نه، سپاه خبر نداده. گفتم: خب وقتی سپاه خبر نداده، من چرا این مسأله را تایید کنم؟ حالا خب همه کارها آنجا دست سپاه است.
**: شما منتظر تماس سپاه بودید؟
پدر شهید: بله؛ منتظر تماس سپاه بودیم.
**: سپاه شماره تلفنی از شما داشت؟
پدر شهید: از ما نداشت اما از پسرهای من که اینجا در ایران بودند، شماره داشتند. پسرم هم شماره من را داشت. یک پسر من اینجا در قم بود، یک پسرم هم در سوریه بود. یک پسر من طلبه است در اینجا به نام «محمدلطیف سروری» است. طلبه قم بود و آن زمان رفته بود به اصفهان. پسر دیگرم هم در سوریه بود به نام «محمد جواد»؛ «الیاس» هم آن زمان خانهمان در افغانستان بود. الیاس، زمانی که ابوحامد زنده بود، اول از همه به سوریه رفت. پسرم الیاس قبل از محمدشریف، سوریه بود.
**: یک پسر هم به نام «الیاس» دارید؟
پدر شهید: یک پسری هم دارم به نام الیاس که پسر چهارمم است که او هم سوریه بود پیش ابوحامد بود. بعد از او که از سوریه آمد اینجا، شریف در افغانستان بود آن زمان، پیش خودم بود. محمدشریف از آنجا آمد که من میروم ایران. دیگر به ایران آمد و بعدش رفت به سوریه.
**: برای چی میخواست بیاید ایران؟
پدر شهید: برای این آمد که مثلا برود یک کمی کار کند، یک دید و بازدیدی از الیاس و بقیه داشته باشد. همین طوری آمد. بعد از اینکه اینجا آمد تصمیمش اینطوری شد که رفت سوریه، دیگر الیاس را فرستاد طرف خانهمان در افغانستان. الیاس آمد افغانستان و برایش زن گرفتم. دیگر محمدشریف تقریبا سه یا چهار بار به سوریه رفت و آمد کرد؛ یک دفعه هم رفت و موجی شد.
**: سه چهار بار اعزام شد؟
پدر شهید: بله، یک دفعه رفت آنجام موجی شد و آمد اینجا و خودش را تداوی(درمان) کرد. بعد از موجی شدن، دوباره که رفت دیگر چشم به راه بودم که برگردد؛ دو ماه شد که دوباره ماموریتش را تمدید کرد، وقتی که تمدید کرد به ما در افغانستان زنگ زد که: بابا ما تقریبا دو ماه دیگر اینجا هستیم، بعد از دو ماه انشالله برمی گردیم و میآییم طرف خانه در افغانستان. من گفتم بچه جان! تو برگرد، این دفعه را هم برگرد و بیا طرف خانه، زن و بچه داری، دیگر دیر هم شده، بیا...
**: آقا محمدشریف بچه داشت؟
پدر شهید: بله، اینها اولادهای محمدشریف هستند. [بچههای دور و برشان حین مصاحبه] این سه تا، بچههای محمدشریف هستند.
**: پس بچههایشان همانجا پیش شما بودند؟
پدر شهید: بله همانجا بودند، پسر بزرگِ بزرگم محمدشریف بود.
**: پس به ترتیب، فرزندانتان محمدشریف، آقا محمدلطیف، بعد محمدجواد و بعد الیاس است.
پدر شهید: بله.
**: چهار پسر دارید؟
پدر شهید: ۷ پسر دارم، بزرگترینش که شهید شد، ۶ تای آن ها هم هستند.
**: این ۶ نفر الان افغانستان هستند؟
پدر شهید: نه، همهشان همینجا در ایران هستند.
**: اسامیشان را میگویید؟
پدر شهید: چهارتایشان را که گفتم، پنجمی محمدبصیر است، ششمی عزتالله است، هفتمی محسن است.
**: چند دختر دارید؟
پدر شهید: سه دختر دارم.
**: اسم خودتان چیست حاج آقا؟
پدر شهید: اسم خودم «محمدابراهیم سروری» است.
**: از پسرانتان سه تایشان رفتند سوریه؟
پدر شهید: بله سه تایشان مدافع حرم شدند.
**: آقا محمدشریف، محمدجواد و الیاس. آقا محمدلطیف چطور نرفتند؟
پدر شهید: او شیخ بود دیگر، همینجا در قم درس میخواند، مشغول درس بود.
**: آقا محمدشریف چه سالی ازدواج کردند؟ متولد چه سالی بودند؟
پدر شهید: سالی که به شهادت رسید، ۲۸ ساله بود. شهادتشان تقریبا سال ۹۶ بود. آخرهای ۹۵ بود یا ۹۶؛ هشت ماه گم بود، بعد از هشت ماه ثابت شد که به شهادت رسیده و دیگر ما در آنجا بهمان ثابت شد بچهمان شهید شده.
**: در جریان خانطومان بودند؟
پدر شهید: در جریان منطقه ... (اسمش یادم نمیآید) همین منطقه ای که یک دفعه شکست خورد، تقریبا اولهای سال ۹۶ یا آخرهای ۹۵ بود که شکست خورد که همه در آنجا شهید شدند...
**: یکی حلب است، نبل الزهرا است، و یا لازقیه. بعداً اگر یادتان آمد بگویید. آقا محمدشریف چند فرزند داشتند؟
پدر شهید: سه تا بچه دارد، دو تای آن دختر است؛ یک دانه هم پسر است، محمدطاهر. اولیش زهرا است، دومیش سهیلا، سومی هم محمدطاهر است.
**: پس اولین نفری که رفتند برای سوریه آقا الیاس بود که ایشان برگشت و آمد افغانستان؟
پدر شهید: بله، چند بار رفت و آمد، رفت و آمد؛ الیاس دیگر تقریبا یک سال میرفت و میآمد. بعد از آن که آمد طرف افغانستان، محمدشریف رفت به سوریه.
**: آقامحمدجواد چند بار به سوریه رفتند؟
پدر شهید: تقریبا سه بار رفته؛ یا سه بار یا چهار بار.
**: ایشان هم مجروح شدند یا نه؟
پدر شهید: نه الحمدلله.
**: مشغول چه کاری هستند؟
پدر شهید: در سنگبری هستند. الیاس هم در سنگبری است، هر دوتایشان، در منطقه کوه سفید کار میکنند.
**: آقا محمدلطیف هم که درس میخوانند؟
پدر شهید: بله، طلبه است.
**: و آقا محمدبصیر و عزت الله چه میکنند؟
پدر شهید: محمدبصیر هم در سنگبری است. سه پسرم آنجا هستند جواد و الیاس و عزت الله در کارگاه سنگبری هستند. محسن که کوچکترین است درس میخواند و کلاس دهم است. بصیر رفته طرف بندرعباس و در کارخانه کار میکند؛ نمیدانم کارخانهی چیست. آنجا مشغول کار است. تقریبا یک سال شده که ما خبر نداریم او چهکار میکند. از آنجا، فقط زنگ میزند و احوال پرسی میکند.
**: دخترانتان هم آمدند ایران؟
پدر شهید: بله. یکی از دخترهام درس میخواند، کلاس شش است، یکی دیگر شوهر کرده است در حسن آباد تهران زندگی میکند، یکی دیگر هم فعلا همین جا در خانه داداشم است؛ او در کلاس هشت در افغانستان درس میخواند، وقتی اینجا آوردیم نتوانست درسش را ادامه بدهد. سنش بالا بود، سنش ۱۷ بود، هر چه زحمت کشیدیم داخل مدرسه نتوانست برود، گفتند سنش بالاست، دیگر نشد که نشد.
**: همسر شما کجا هستند؟
پدر شهید: هستند، طبقه بالا هستند.
**: شما موقعی که خبر شهادت آقا محمدشریف را گرفتید همه با هم آمدید ایران؟
پدر شهید: زمانی که ما خبر را شنیدیم غیر از عزت الله و الیاس که گذاشتیم آنجا و گفتیم که شما بنشینید تا ما برویم آنجا ببینیم تا چه وقت آنجا هستیم، شاید برگردیم. اینطوری شد. آنها تقریبا تا پارسال آنجا ماندند.
**: همه آمدید جز آقا عزت الله و آقا الیاس؟
پدر شهید: بله، همه با هم آمدیم اینجا. پاسپورت گرفتیم قانونی و سپاه هم ویزا کرد. عزت الله پیارسال آمد، الیاس پارسال با زن و بچه آمد.
**: الان پسرهای شما جز آقا محسن همه ازدواج کردهاند؟
پدر شهید: نه، عزت الله و بصیر و محسن ازدواج نکردند. چهارتای آنها ازدواج کردند که یکی هم به شهادت رسید. سه تای دیگر صاحب زن و پسر هستند.
**: خب فرمودید که اولین پسرتان آقا الیاس بودند که رفتند. قبل از اینکه بروند به سوریه کجا مشغول بودند؟
پدر شهید: قبل از اینکه برود سوریه، در همین جاده کاشان در سنگبری کار میکردند؛ مشغول سنگبری بود، دیگر دور شده بود و یک ماه بیخبر بودیم؛ تقریبا سه چهار ماه گذشته بود که خبر شدیم رفته سوریه.
**: از شما مگر رضایت نگرفت؟
پدر شهید: هیچ ما اصلا خبری نداشتیم ازش. زمانی که رفت آنجا از آن به بعد هم دیگر آنجا بود، تماس هم با ما نداشت، همانجا بود.
**: برگشتند ایران، تازه شما متوجه شدید که به سوریه رفتهاند؟
پدر شهید: زمانی که برگشت ایران بعد از ۵، ۶ ماه، یک نفر گفت که الیاس میرود به طرف منطقه و برمی گردد. ما هم فکر کردیم که منطقه کجا است؟ کجا را منطقه میگویند؟ آخر فهمیدیم که منظورشان منطقه سوریه است.
**: بعد که فهمیدید، مخالفت کردید؟
پدر شهید: نه، بچهها قبول نمیکردند، ما هم مخالفت نکردیم تا زمانی که زنگ زد خودش و احوال گرفت، گفتم بیا بچه! چه کار میکنی؟ میروی طرف سوریه و برمیگردی؟ گفت آره، طرف سوریه میروم و برمیگردم. گفتم متوجه باش جنگ است، خطرناک است، جنگ، بازی نیست، جنگ آمریکا است؛ مثلا جنگ دو ابرقدرت است، اینطوری بهش گفتم، گفتم تقریبا جنگ آمریکا و جنگ شوروی است، دیگر متوجه باشی یا نباشی به خودت مربوط است. گفت انشالله متوجه هستم.
**: آقا محمدجواد کِی رفتند؟ بعد از آقا الیاس؟
پدر شهید: بعد از آقا الیاس بود. زمانی که شریف رفت، بعد از شریف، رفت.
**: ایشان هم بچههایش در افغانستان بودند؟
پدر شهید: نه، در قم بودند.
**: آقا محمدجواد آن موقع چند تا بچه داشتند؟
پدر شهید: یک پسر داشت. الان دو پسر دارد.
**: ایشان چند بار اعزام شدند؟
پدر شهید: دقیق یادم نمیآید یا سه بار یا چهار بار.
**: اما الحمدلله سلامت هستند؟
پدر شهید: الحمدلله.
**: تقریبا آقا محمدشریف بین این دو برادر رفتند؟
پدر شهید: آره. زمانی که محمدشریف زنده بودند، محمد جواد یک بار یا دو بار رفته بود. اما بعد از شهادت برادرش هم رفت.
**: آقا محمدشریف چطوری از افغانستان آمدند ایران که اعزام بشوند؟ با پاسپورت آمدند یا قاچاق؟
پدر شهید: با پاسپورت آمد، پاسپورتش هم هست. اینجا وقت پاسپورت که تمام شده دفترچه بهش دادند، دفترچه اش هم الان هست.
**: ولی گفتید به نیت کار آمدند؟
پدر شهید: از اینجا به نیت کار آمدند و این که سری بزنند. به نیت اینکه سوریه برود نیامده بود. به نیت کار آمده بود. پسرهای من همه به نیت کار آمدند؛ آن زمان آنقدر مسأله اعزام سوریه مطرح نبوده. مثلا اینجا طرف نمیدانسته که از آنجا افغانیها طرف سوریه میروند. هیچی نمیدانستیم. آن منطقه، منطقه دهاتی است، منطقه شهری نیست، تقریبا نه نزدیک به ولایت است نه نزدیک به قزنی و کابل است؛ در وسط اینها است؛ یک منطقه دهاتی هست که آنجا کشاورزی و باغ دارد، آنجا زندگی میکردیم، همسایه میگرفتیم، کار میکردیم، همین طوری بودیم. خودمان کار میکردیم و از همسایهها هم کمک میگرفتیم و برایمان کار میکردند، مثلا در مِلک ما دویست نفر بودند که کشاورزی و زندگی میکردند و نان میخوردند.
**: شما زمین داشتید خودتان؟ باغ هم داشتید؟
پدر شهید: بله زمین داشتیم و باغ، کشت درست مینشاندیم و هر سال نهال مینشاندیم.
**: آنجا چه چیزی به بار میآمد؟
پدر شهید: گردو داریم الان، زردآلود داریم، بادام، شفتالو، آلو، توت، همین چیزها. گندم میکاریم، جو میکاریم، ذرت میکاریم، رشقه داریم. ما رشقه میگوییم شما سبوس میگویید که گاو میخورد.
**: ما میگوییم یونجه.
پدر شهید: آفرین، یونجه...