گفتم: نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری. از دستم کلافه شده بود، گفت: قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟!
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ «دختر شینا» نوشته بهناز ضرابی زاده، خاطرات قدم خیرمحمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر است که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده که چاپ هفتم آن در سال 1392 منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
گریه ام گرفت، گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.
با خونسردی گفت: هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: صمد!
گفت: جانم
گفتم: برو بنشین سرجایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی، خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.
حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.
گفتم: باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.
گفت: قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.
گفتم: تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگ لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته ودارم.
گفتم: نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.
از دستم کلافه شده بود، گفت: قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟!
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: چون دوستت دارم.
این اولین باری بود که این حرف را می زدم...
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام.
گفت: یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو رادوست دارم اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.
گفت: اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.
قول دادم و گفتم: چشم.
از سرراهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم.
نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه، قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیربغلش را گرفتم تا سرخیابان او را بردم.
ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد، تمام راه برگشت را گریه کردم.
این اولین باری که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود، دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام به خود می گفتم: قدم! گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی.
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم.
فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
گریه ام گرفت، گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.
با خونسردی گفت: هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: صمد!
گفت: جانم
گفتم: برو بنشین سرجایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی، خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.
حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.
گفتم: باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.
گفت: قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.
گفتم: تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگ لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته ودارم.
گفتم: نه تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.
از دستم کلافه شده بود، گفت: قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می گذاری؟!
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: چون دوستت دارم.
این اولین باری بود که این حرف را می زدم...
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام.
گفت: یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو رادوست دارم اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.
گفت: اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.
قول دادم و گفتم: چشم.
از سرراهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم.
نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه، قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیربغلش را گرفتم تا سرخیابان او را بردم.
ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد، تمام راه برگشت را گریه کردم.
این اولین باری که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود، دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام به خود می گفتم: قدم! گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی.
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم.
فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.