یکی از رزمندهها، شکمش تیر خورده بود. تمام دل و رودهاش افتاده بودند بیرون. سریع بردندش اتاق عمل و عملش کردند. وقتی منتقلش کردند بخش، پرستاریاش را سپردند به من.
به گزارش شهدای ایران، آنچه در ادامه میخوانید، روایت خانم فتانه پورمعینی از اعضای بسیج خواهران
و امدادگر جهادسازندگی اندیمشک است که به همت پژوهشگران موسسه تحقیقاتی
شهید جواد زیوداری اندیمشک و به مناسبت هفته دفاع مقدس در اختیار مشرق قرار
گرفته است.
تازه انقلاب پیروز شده بود. احزاب و گروهها برای جذب نیرو برای خودشان تبلیغ میکردند. از طریق روزنامهها افکارشان را منتشر میکردند. باید جوانان را آگاه میکردیم سمت این افکار نروند. آقای سنگری هفتهای سه چهار بار توی مسجد جامع اندیمشک جلسه بحث و گفتگو برگزار میکرد. موضوع جلسات اسلامشناسی و تبیین مسائل مذهبی بود. کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه میگذاشت. کتاب معرفی میکرد که بخوانیم بعد در جلسات بحث کنیم.
ما هم کلاسهای درسی تقویتی برای بچهها توی مسجد و مدرسۀ خدیجهکبری برگزار میکردیم. در کنارش مسائل دینی و نماز و روزه را هم میگفتیم. هنوز مبارزات انقلابی ما ادامه داشت که جنگ شروع شد.
ما بچههای انقلابی شهر هر جا لازم بود، میرفتیم کار میکردیم. مسئول کمیته امدادپزشکی جهادسازندگی اندیمشک محمدکاظم کرامت بود. وقتی اعلام کردند جهاد امدادگر نیاز دارد، ما بچههای انقلابی سریع بسیج شدیم و رفتیم جهاد که هر کاری از دستمان برمیآید انجام دهیم. من بودم و صغری کیخواه، بتول رضوانی، فریده خدادادی، صدیقه کایدخورده، دهقان و چند نفر دیگر که اسمشان یادم نیست. اول فرستادنمان اورژانس. آنجا آمپولزدن، تزریق سرم، تنفس مصنوعی، آتلبندی، کار با فشارسنج را یاد گرفتیم. کنار دست پرستارها میایستادیم و کاری که انجام میدادند را نگاه میکردیم.
پسر جوانی آمده بود اورژانس، انگشتش کامل شکاف خورده بود. دستکش پوشیدم، اول شستشوی کامل دادم بعد خشک کردم و ماده ضدعفونی زدم و پودر پنیسلین ریختم رویش. بعد با باند استریل میپیچاندمش. دو هفته، یک روز در میان میآمد و همین کار را برایش انجام میدادم تا انگشتش کامل جوش خورد. خیلی تشکر کرد و میخواست کادو بهم بدهد. گفت: «چند جا رفتم ولی خوب نشد. فکر نمیکردم اینجا خوب بشود.»
بعد از اورژانس فرستادنم بخش جراحی مردان. یکی دو هفته توی داروخانه بیمارستان با آقای بروجردی هم کار کردم. با داروها و نسخهخوانی آشنا شدم.
کرامت مرتب میآمد. سر میزد، اگر چیزی نیاز داشتیم به او میگفتیم. وقتی کاری داشت، جمعمان میکرد توی حیاط یمارستان تذکراتی بهمان میداد. میگفت: «آروم برخورد کنید، اگر بهتون توپیدن یا حرفی زدن جوابِشونو ندین، ولی سمج باشید تو یادگیری. ما خیلی با رئیس بیمارستان صحبت کردیم که شما رو راه بدن، آموزش ببینین. شما نماینده بچههای انقلابی هستید. باید برای همه الگو باشید.» کرامت جزء افراد کمیاب این مملکت بود. هم از نظر اخلاقی و هم دانش مذهبیاش خیلی بالا بود.
۳۱ شهریور ۵۹ بود. روی پشتبام نشسته بودم. درس میخواندم. بچه درسخوان بودم. درخت کُنار بزرگی داخل حیاطمان داشتیم. سایه انداخته بود روی پشتبام. همیشه زیر سایه آن درخت مینشستم و درس میخواندم. یکهو با صدای وحشتناکی از جا پریدم. آسمان را نگاه کردم. دود از وسط شهر بلند شده بود. هفت، هشت تا هواپیما با سرعت زیاد و فاصله کم از بالای سرم رد شدند و رفتند سمت پایگاه وحدتی.
یکی از هواپیماها بمبهایش را انداخته بود توی خیابان انقلاب، جلوی استادیوم ورزشی. باورمان نمیشد جنگ شروع شده باشد. وقتی کوچه جلوی خانهمان بمباران کردند، خانوادهام رفتند خرمآباد ولی من و خواهرم نرفتیم. خانهمان نزدیک مسجد حسینبنعلی بود. بیشتر توی مسجد زندگی میکردیم. اگر وسیلهای نیاز داشتیم یا کار شخصی داشتیم، تو خانه انجام میدادیم بعد دوباره بدو بدو میآمدیم مسجد. با دخترهای محله توی مسجد کلاس برگزار میکردیم یا جلسات مباحثه داشتیم. عضو بسیج هم بودم. سیما کریمی فرمانده بسیج خواهران بود. همسرش غلامحسین سروندی روز اول جنگ توی خرمشهر شهید شد. بعد از سیما کریمی مدتی من فرمانده بسیج بودم. بسیج داخل مدرسه بهار بود. دشمن آمده بود تا پل نادری یعنی کمتر از پانزده کیلومتر با مرکز شهر فاصله داشت. توی بسیج کار با اسلحه امیک را به ما آموزش دادند که اگر دشمن ریخت داخل شهر، بتوانیم بجنگیم. شبها داخل مدرسه بهار با اسلحه پست میدادیم.
جنگ که شروع شد، کار ما توی بیمارستان زیاد شد. مجروح زیاد میآوردند. بیمارستان غلغله میشد. آمبولانس با آژیر مخصوص وارد بیمارستان میشد. ما از توی بخشها میدویدیم توی حیاط. مجروحها را میگذاشتند داخل حیاط و میرفتند. پرستارها بدو بدو تخت برایشان خالی میکردند. زخمی ها را روی برانکارد میگذاشتیم و میبردیم توی بخش. تختها همه پر میشدند. بین زخمیها میچرخیدیم، هر کاری داشتند، انجام میدادیم. فشارشان را میگرفتیم. مسکن تزریق میکردیم. واکسن کزاز برایشان میزدیم. زخمشان را بررسی میکردیم. پانسمان میکردیم.
یکی از رزمندهها، شکمش تیر خورده بود. تمام دل و رودهاش افتاده بودند بیرون. سریع بردندش اتاق عمل و عملش کردند. وقتی منتقلش کردند بخش، پرستاریاش را سپردند به من. ام.پی.او بود یعنی هیچی نباید میخورد مخصوصاً آب چون خونریزیاش زیاد میشد. فقط بهش سرم میزدم. چند روز پرستاریاش کردم. لبهایش که خشک میشد، گاز استریلی خیس میکردم و روی لبهایش میکشیدم. یواشیواش حالش بهتر شد. باهام حرف میزد. یک بچه داشت. بهش میگفتم: «انشالله خوب میشی.
میری پیش زن و بچهت.» یک روز صبح که رفتم بیمارستان، دیدم تختش خالی است.
پرسوجو کردم. گفتند: «دیشب شهید شد.» گریه کردم. گفتم: «اینکه حالش خوب شده بود.» گفتند: «پارچ آب توی اتاقش بوده. تشنهاش شده. بلند شده آب خورده.» نباید پارچ آب را توی اتاق میگذاشتند.
تمام روستاهای از اندیمشک تا شوش و دشتعباس همه زیر پوشش جهاد اندیمشک بودند. جهادگرها برای روستاها لولهکشی آب، برقکشی، ساختمانسازی و هر نیاز دیگری که داشتند انجام میدادند. ما با پزشک و پرستار به این روستاها میرفتیم و به بهداشت آنها رسیدگی میکردیم. داروی زیادی با خودمان میبردیم. داروها را داخل جعبههای چوبی جای مهمات میگذاشتیم. دکتر معاینه میکرد و نسخه مینوشت.
ما دارو میدادیم و آمپول میزدیم. بیماریهای پوستی و اسهال و استفراغ بینشان زیاد بود. با سرم نمکی شستشو میدادیم. میگفتیم: «مرتب حمام بکنید، با صابون مرتب شستشو بدید.» لای موهای دختر بچهها پر از شپش بود. پسربچهای لباس را زد بالا گفت: «نگاه کنید من چقدر جوش در آوردم یا تاول زده بدنم.» خوشحال میشدند وقتی ما را میدیدند. اکثراً عربزبان بودند. اهلاً و سهلاً میگفتند. دست میکشیدیم روی سر بچهها. با خانمها میگفتیم و میخندیدیم.
بعد از نماز صبح، وقتی که هنوز هوا تاریک بود، آمبولانس گلمالی شده میآمد در خانه سراغمان و میرفتیم و روستا به روستا سرکشی میکردیم تا عصر. موقع ناهار که میشد، جایی مینشستیم، خیار و گوجه و پنیر یا کنسرو لوبیا میخوردیم و دوباره راه میافتادیم.
روستاهای منطقه شوش خالی از سکنه بودند. فقط چند خانواده که جایی نداشتند بروند، مانده بودند. ما تا شهرک آزادی، سرخه و حتی صالح مشطّت رفتیم. با آمبولانس گلمالی شده میرفتیم. جاده زیر گلولۀ توپ بود. جاده را بسته بودند و ما با برگ تردد رد میشدیم. مادرم خیلی سختگیر بود، میترسید. میگفت: «اگه اسیر شدی من چکار کنم؟» در حیاط را قفل میکرد که من نروم.
یک روز که صبح آمبولانس آمد سراغم، دیدم مادرم در حیاط را قفل کرده و کلیدها را قایم کرده بود. رفتم روی پشتبام، از روی دیوار آویزان شدم، پایم را لبه پنجره گذاشتم و پریدم توی کوچه. دویدم سمت آمبولانس و راه افتادیم. همین که رسیدیم شوش، گرفتندمان زیر گلولۀ توپ. دشمن خمسهخمسه میزد. پریدیم داخل جوی آب. وقتی تمام شد، بلند شدم، رفتم گوشهای نشستم. رفتم تو فکر. با خودم گفتم: «وای مادرم نمیدونه، کجام. اگه اینجا بمیرم چی؟ مادرم حلالم میکنه یا نه؟» توی همین فکرها بودم، با صدایی سرم را بلند کردم. بسیجیها با اسلحه پشت سر چند اسیر عراقی بودند و بهشان میگفتند: «یالا حرکت کن.» از جلویمان ردشان کردند و سوار ماشین شدند. از ترس رنگ به رویم نمانده بود. گفتم: «برگردیم.» اما این باعث نشد دیگر به منطقه نروم.
یک بار دیگر وقتی با آقای دوبنداری که از پرستارهای بیمارستان بود و دکتر احمدی، از دکتر اعزامی و صغری دیناروندی از امدادگرهای جهاد، رفتیم صالح مشطت. دشمن تا تپه ماهوریهای روبهروی صالح مشطت آمده بود. مشغول کار بودیم که یکهو توپ زد توی کانال جلویمان. ترکشها مثل نقل و نبات پرت شدند طرفمان. دراز کشیدیم روی زمین. کسی طوریش نشد. چند دقیقه بعد بلند شدیم و کارمان را ادامه دادیم.
عضو جهادسازندگی اندیمشک بودم تا زمانی که تربیت معلم شیراز قبول شدم. عید سال ۶۱ موقع عملیات فتحالمبین من دانشجوی شیراز بودم. برای تعطیلات عید آمدم اندیمشک. شهر بیشتر از قبل حالت جنگی پیدا کرده بود. پر از نیروی نظامی بود و مردم همه در تکاپو بودند برای جبهه کاری بکنند. ماشین بلندگو توی خیابانها میچرخید و کمکهای مردمی جمع میکرد. عملیات که شروع شد، سریع خودم را رساندم بیمارستان. پزشک و پرستاها و امدادگرها زیاد بودند. من هم کمکشان کردم تا چهاردهم فروردین که رفتم شیراز.
۴ آذر سال ۶۵، توی مدرسه بهار سر کلاس علوم بودم. درس تمام شده بود. داشتم درباره جنایتهای آمریکا برای بچهها حرف میزدم. یکهو صدای هواپیماها بلند شد. دخترها جیغ زدند و گفتند: «خانم آمریکا حمله کرد.» همه فرار کردند و از مدرسه زدند بیرون. شاگردی داشتم اسمش نازیلا بود. خانهشان در زینخانه راهآهن بود، نزدیک خانه ما. هواپیماها مرتب اطراف ایستگاه میچرخیدند و بمب میریختند. از مدرسه که زدم بیرون، دیدم نازیلا داشت میدوید سمت راهآهن و جیغ میزد و میگفت: «مامانم اینا مُردن.» میخواست برود سمت خانهشان. دویدم.
دستش را محکم گرفتم و گفتم: «نمیذارم بری. الان کشته میشی.» او فقط جیغ میزد. آنقدر تقلا میکرد که دستش از دستم جدا شد و فرار کرد. چنگ انداختم و دستم رفت توی موهایش. کشیدمش سمت خودم. گرفتمش توی بغلم. گفتم: «نمیذارم بری باید پیش خودم بمونی.» همان لحظه هواپیمایی بمبهایش را ریخت همان جایی که نازیلا میخواست برود. بوی باروت و گرد و خاک بلند شد. نازیلا خودش را توی بغلم جمع کرد. از ترس ساکت شد. دوباره سرش را آورد بالا. تندتند نفس نفس میزد. گفتم: «عزیزم نترس، من پیشتم همه پیشتن. نگران نباش.»
فکر میکرد خانوادهاش حتماً کشته شدهاند. چون سمت ریل قطار را تمام بمباران کردند.
گفتم: «نازیلا باور کن مامانِت اینا توی خونه نموندن. رفتن جای دوری.» کمی که آرام شد، یواشیواش از کنار دیوار بردمش داخل مدرسة فاطمهالزهرا. خیلی میلرزید. چند دانشآموز دیگر هم فرار کرده بودند، آمده بودند آنجا. خانوادههایشان با موتور و ماشین میآمدند سراغشان. نشستیم گوشهای تا خانوادۀ نازیلا هم آمدند دنبالش. نازیلا را از من گرفتند و تشکر کردند رفتند. حالا نمیدانستم خودم کجا بروم. مسیر از سمت ریل راهآهن قطع شده بود. منزل ما هم توی خیابان سینا بود. آنجا را هم بمباران کرده بودند.
با خودم گفتم: «از سمت قبرستون برم بهتره.» آنجا هم بمباران شده بود. هیچ جایی از شهر سالم نمانده بود. بیشتر از یک ساعت گذشته بود اما هنوز هواپیماها بالای شهر میچرخیدند و بمب میریختند. قبرستان هم قیامت بود. جمعیت زیادی ریخته بودند آنجا. یکی از هواپیماهای دشمن نمیدانم نقص فنی پیدا کرده بود یا میخواست پناهنده شود، در فاصله نزدیکی بالای سرمان میچرخید. همه مردم آسمان را نگاه میکردند. وقتی رسید بالای سرمان جیغ کشیدیم و خودمان را انداحتیم توی کانال. چند دور زد و بعد افتاد بیرون شهر. بلند شدم.
یک لحظه یاد برادرم افتادم. انگار برق گرفتم. حسابدار پلیس راهآهن بود. خانهاش هم دیوار به دیوار پلیس بود. گفتم: «رَدخور نداره. حتماً خودش و زن و بچهش کشته شدن.» چون راه آهن را به شدت بمباران کرده بود. بعد از اینکه صداها خوابید رفتم سمت راهآهن. همین که وارد منطقه راهآهن شدم باورم نمیشد. میدان راهآهن به ویرانهای تبدیل شده بود. تکههای گوشت و پوست و موی از سیمهای برق آویزان بود.
حالم بهم خورد. زن و مرد آشفته و پریشان میدویدند و دنبال بچهها و عزیزانشان میگشتند. اشک میریختم و عق میزدم. آنقدر بالا آوردم که احساس کردم دل و رودهام آمدهاند توی حلقم.
با همان حال رفتم سمت خانه برادرم. کسی آنجا نبود. خیالم راحت شد. راه افتادم سمت خانه خودمان. خانه هم خالی بود. بمب خورده بود نزدیک خانهمان. توی دو تا از همسایههایمان شهید شده بودند کبری حسینپور یک چشمش ترکش خورده بود. نشستم در حیاط و به ویرانیهای محله خیره شده بودم. غصه همه وجودم را گرفت. نمیدانم چقدر آنجا نشسته بودم که برادرم آمد دنبالم. مادر و خواهر و برادرهایم رفته بودند قلعهلور. من هم رفتم پیششان.
تازه انقلاب پیروز شده بود. احزاب و گروهها برای جذب نیرو برای خودشان تبلیغ میکردند. از طریق روزنامهها افکارشان را منتشر میکردند. باید جوانان را آگاه میکردیم سمت این افکار نروند. آقای سنگری هفتهای سه چهار بار توی مسجد جامع اندیمشک جلسه بحث و گفتگو برگزار میکرد. موضوع جلسات اسلامشناسی و تبیین مسائل مذهبی بود. کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه میگذاشت. کتاب معرفی میکرد که بخوانیم بعد در جلسات بحث کنیم.
ما هم کلاسهای درسی تقویتی برای بچهها توی مسجد و مدرسۀ خدیجهکبری برگزار میکردیم. در کنارش مسائل دینی و نماز و روزه را هم میگفتیم. هنوز مبارزات انقلابی ما ادامه داشت که جنگ شروع شد.
ما بچههای انقلابی شهر هر جا لازم بود، میرفتیم کار میکردیم. مسئول کمیته امدادپزشکی جهادسازندگی اندیمشک محمدکاظم کرامت بود. وقتی اعلام کردند جهاد امدادگر نیاز دارد، ما بچههای انقلابی سریع بسیج شدیم و رفتیم جهاد که هر کاری از دستمان برمیآید انجام دهیم. من بودم و صغری کیخواه، بتول رضوانی، فریده خدادادی، صدیقه کایدخورده، دهقان و چند نفر دیگر که اسمشان یادم نیست. اول فرستادنمان اورژانس. آنجا آمپولزدن، تزریق سرم، تنفس مصنوعی، آتلبندی، کار با فشارسنج را یاد گرفتیم. کنار دست پرستارها میایستادیم و کاری که انجام میدادند را نگاه میکردیم.
پسر جوانی آمده بود اورژانس، انگشتش کامل شکاف خورده بود. دستکش پوشیدم، اول شستشوی کامل دادم بعد خشک کردم و ماده ضدعفونی زدم و پودر پنیسلین ریختم رویش. بعد با باند استریل میپیچاندمش. دو هفته، یک روز در میان میآمد و همین کار را برایش انجام میدادم تا انگشتش کامل جوش خورد. خیلی تشکر کرد و میخواست کادو بهم بدهد. گفت: «چند جا رفتم ولی خوب نشد. فکر نمیکردم اینجا خوب بشود.»
بعد از اورژانس فرستادنم بخش جراحی مردان. یکی دو هفته توی داروخانه بیمارستان با آقای بروجردی هم کار کردم. با داروها و نسخهخوانی آشنا شدم.
کرامت مرتب میآمد. سر میزد، اگر چیزی نیاز داشتیم به او میگفتیم. وقتی کاری داشت، جمعمان میکرد توی حیاط یمارستان تذکراتی بهمان میداد. میگفت: «آروم برخورد کنید، اگر بهتون توپیدن یا حرفی زدن جوابِشونو ندین، ولی سمج باشید تو یادگیری. ما خیلی با رئیس بیمارستان صحبت کردیم که شما رو راه بدن، آموزش ببینین. شما نماینده بچههای انقلابی هستید. باید برای همه الگو باشید.» کرامت جزء افراد کمیاب این مملکت بود. هم از نظر اخلاقی و هم دانش مذهبیاش خیلی بالا بود.
۳۱ شهریور ۵۹ بود. روی پشتبام نشسته بودم. درس میخواندم. بچه درسخوان بودم. درخت کُنار بزرگی داخل حیاطمان داشتیم. سایه انداخته بود روی پشتبام. همیشه زیر سایه آن درخت مینشستم و درس میخواندم. یکهو با صدای وحشتناکی از جا پریدم. آسمان را نگاه کردم. دود از وسط شهر بلند شده بود. هفت، هشت تا هواپیما با سرعت زیاد و فاصله کم از بالای سرم رد شدند و رفتند سمت پایگاه وحدتی.
یکی از هواپیماها بمبهایش را انداخته بود توی خیابان انقلاب، جلوی استادیوم ورزشی. باورمان نمیشد جنگ شروع شده باشد. وقتی کوچه جلوی خانهمان بمباران کردند، خانوادهام رفتند خرمآباد ولی من و خواهرم نرفتیم. خانهمان نزدیک مسجد حسینبنعلی بود. بیشتر توی مسجد زندگی میکردیم. اگر وسیلهای نیاز داشتیم یا کار شخصی داشتیم، تو خانه انجام میدادیم بعد دوباره بدو بدو میآمدیم مسجد. با دخترهای محله توی مسجد کلاس برگزار میکردیم یا جلسات مباحثه داشتیم. عضو بسیج هم بودم. سیما کریمی فرمانده بسیج خواهران بود. همسرش غلامحسین سروندی روز اول جنگ توی خرمشهر شهید شد. بعد از سیما کریمی مدتی من فرمانده بسیج بودم. بسیج داخل مدرسه بهار بود. دشمن آمده بود تا پل نادری یعنی کمتر از پانزده کیلومتر با مرکز شهر فاصله داشت. توی بسیج کار با اسلحه امیک را به ما آموزش دادند که اگر دشمن ریخت داخل شهر، بتوانیم بجنگیم. شبها داخل مدرسه بهار با اسلحه پست میدادیم.
جنگ که شروع شد، کار ما توی بیمارستان زیاد شد. مجروح زیاد میآوردند. بیمارستان غلغله میشد. آمبولانس با آژیر مخصوص وارد بیمارستان میشد. ما از توی بخشها میدویدیم توی حیاط. مجروحها را میگذاشتند داخل حیاط و میرفتند. پرستارها بدو بدو تخت برایشان خالی میکردند. زخمی ها را روی برانکارد میگذاشتیم و میبردیم توی بخش. تختها همه پر میشدند. بین زخمیها میچرخیدیم، هر کاری داشتند، انجام میدادیم. فشارشان را میگرفتیم. مسکن تزریق میکردیم. واکسن کزاز برایشان میزدیم. زخمشان را بررسی میکردیم. پانسمان میکردیم.
یکی از رزمندهها، شکمش تیر خورده بود. تمام دل و رودهاش افتاده بودند بیرون. سریع بردندش اتاق عمل و عملش کردند. وقتی منتقلش کردند بخش، پرستاریاش را سپردند به من. ام.پی.او بود یعنی هیچی نباید میخورد مخصوصاً آب چون خونریزیاش زیاد میشد. فقط بهش سرم میزدم. چند روز پرستاریاش کردم. لبهایش که خشک میشد، گاز استریلی خیس میکردم و روی لبهایش میکشیدم. یواشیواش حالش بهتر شد. باهام حرف میزد. یک بچه داشت. بهش میگفتم: «انشالله خوب میشی.
میری پیش زن و بچهت.» یک روز صبح که رفتم بیمارستان، دیدم تختش خالی است.
پرسوجو کردم. گفتند: «دیشب شهید شد.» گریه کردم. گفتم: «اینکه حالش خوب شده بود.» گفتند: «پارچ آب توی اتاقش بوده. تشنهاش شده. بلند شده آب خورده.» نباید پارچ آب را توی اتاق میگذاشتند.
تمام روستاهای از اندیمشک تا شوش و دشتعباس همه زیر پوشش جهاد اندیمشک بودند. جهادگرها برای روستاها لولهکشی آب، برقکشی، ساختمانسازی و هر نیاز دیگری که داشتند انجام میدادند. ما با پزشک و پرستار به این روستاها میرفتیم و به بهداشت آنها رسیدگی میکردیم. داروی زیادی با خودمان میبردیم. داروها را داخل جعبههای چوبی جای مهمات میگذاشتیم. دکتر معاینه میکرد و نسخه مینوشت.
ما دارو میدادیم و آمپول میزدیم. بیماریهای پوستی و اسهال و استفراغ بینشان زیاد بود. با سرم نمکی شستشو میدادیم. میگفتیم: «مرتب حمام بکنید، با صابون مرتب شستشو بدید.» لای موهای دختر بچهها پر از شپش بود. پسربچهای لباس را زد بالا گفت: «نگاه کنید من چقدر جوش در آوردم یا تاول زده بدنم.» خوشحال میشدند وقتی ما را میدیدند. اکثراً عربزبان بودند. اهلاً و سهلاً میگفتند. دست میکشیدیم روی سر بچهها. با خانمها میگفتیم و میخندیدیم.
بعد از نماز صبح، وقتی که هنوز هوا تاریک بود، آمبولانس گلمالی شده میآمد در خانه سراغمان و میرفتیم و روستا به روستا سرکشی میکردیم تا عصر. موقع ناهار که میشد، جایی مینشستیم، خیار و گوجه و پنیر یا کنسرو لوبیا میخوردیم و دوباره راه میافتادیم.
روستاهای منطقه شوش خالی از سکنه بودند. فقط چند خانواده که جایی نداشتند بروند، مانده بودند. ما تا شهرک آزادی، سرخه و حتی صالح مشطّت رفتیم. با آمبولانس گلمالی شده میرفتیم. جاده زیر گلولۀ توپ بود. جاده را بسته بودند و ما با برگ تردد رد میشدیم. مادرم خیلی سختگیر بود، میترسید. میگفت: «اگه اسیر شدی من چکار کنم؟» در حیاط را قفل میکرد که من نروم.
یک روز که صبح آمبولانس آمد سراغم، دیدم مادرم در حیاط را قفل کرده و کلیدها را قایم کرده بود. رفتم روی پشتبام، از روی دیوار آویزان شدم، پایم را لبه پنجره گذاشتم و پریدم توی کوچه. دویدم سمت آمبولانس و راه افتادیم. همین که رسیدیم شوش، گرفتندمان زیر گلولۀ توپ. دشمن خمسهخمسه میزد. پریدیم داخل جوی آب. وقتی تمام شد، بلند شدم، رفتم گوشهای نشستم. رفتم تو فکر. با خودم گفتم: «وای مادرم نمیدونه، کجام. اگه اینجا بمیرم چی؟ مادرم حلالم میکنه یا نه؟» توی همین فکرها بودم، با صدایی سرم را بلند کردم. بسیجیها با اسلحه پشت سر چند اسیر عراقی بودند و بهشان میگفتند: «یالا حرکت کن.» از جلویمان ردشان کردند و سوار ماشین شدند. از ترس رنگ به رویم نمانده بود. گفتم: «برگردیم.» اما این باعث نشد دیگر به منطقه نروم.
یک بار دیگر وقتی با آقای دوبنداری که از پرستارهای بیمارستان بود و دکتر احمدی، از دکتر اعزامی و صغری دیناروندی از امدادگرهای جهاد، رفتیم صالح مشطت. دشمن تا تپه ماهوریهای روبهروی صالح مشطت آمده بود. مشغول کار بودیم که یکهو توپ زد توی کانال جلویمان. ترکشها مثل نقل و نبات پرت شدند طرفمان. دراز کشیدیم روی زمین. کسی طوریش نشد. چند دقیقه بعد بلند شدیم و کارمان را ادامه دادیم.
عضو جهادسازندگی اندیمشک بودم تا زمانی که تربیت معلم شیراز قبول شدم. عید سال ۶۱ موقع عملیات فتحالمبین من دانشجوی شیراز بودم. برای تعطیلات عید آمدم اندیمشک. شهر بیشتر از قبل حالت جنگی پیدا کرده بود. پر از نیروی نظامی بود و مردم همه در تکاپو بودند برای جبهه کاری بکنند. ماشین بلندگو توی خیابانها میچرخید و کمکهای مردمی جمع میکرد. عملیات که شروع شد، سریع خودم را رساندم بیمارستان. پزشک و پرستاها و امدادگرها زیاد بودند. من هم کمکشان کردم تا چهاردهم فروردین که رفتم شیراز.
۴ آذر سال ۶۵، توی مدرسه بهار سر کلاس علوم بودم. درس تمام شده بود. داشتم درباره جنایتهای آمریکا برای بچهها حرف میزدم. یکهو صدای هواپیماها بلند شد. دخترها جیغ زدند و گفتند: «خانم آمریکا حمله کرد.» همه فرار کردند و از مدرسه زدند بیرون. شاگردی داشتم اسمش نازیلا بود. خانهشان در زینخانه راهآهن بود، نزدیک خانه ما. هواپیماها مرتب اطراف ایستگاه میچرخیدند و بمب میریختند. از مدرسه که زدم بیرون، دیدم نازیلا داشت میدوید سمت راهآهن و جیغ میزد و میگفت: «مامانم اینا مُردن.» میخواست برود سمت خانهشان. دویدم.
دستش را محکم گرفتم و گفتم: «نمیذارم بری. الان کشته میشی.» او فقط جیغ میزد. آنقدر تقلا میکرد که دستش از دستم جدا شد و فرار کرد. چنگ انداختم و دستم رفت توی موهایش. کشیدمش سمت خودم. گرفتمش توی بغلم. گفتم: «نمیذارم بری باید پیش خودم بمونی.» همان لحظه هواپیمایی بمبهایش را ریخت همان جایی که نازیلا میخواست برود. بوی باروت و گرد و خاک بلند شد. نازیلا خودش را توی بغلم جمع کرد. از ترس ساکت شد. دوباره سرش را آورد بالا. تندتند نفس نفس میزد. گفتم: «عزیزم نترس، من پیشتم همه پیشتن. نگران نباش.»
فکر میکرد خانوادهاش حتماً کشته شدهاند. چون سمت ریل قطار را تمام بمباران کردند.
گفتم: «نازیلا باور کن مامانِت اینا توی خونه نموندن. رفتن جای دوری.» کمی که آرام شد، یواشیواش از کنار دیوار بردمش داخل مدرسة فاطمهالزهرا. خیلی میلرزید. چند دانشآموز دیگر هم فرار کرده بودند، آمده بودند آنجا. خانوادههایشان با موتور و ماشین میآمدند سراغشان. نشستیم گوشهای تا خانوادۀ نازیلا هم آمدند دنبالش. نازیلا را از من گرفتند و تشکر کردند رفتند. حالا نمیدانستم خودم کجا بروم. مسیر از سمت ریل راهآهن قطع شده بود. منزل ما هم توی خیابان سینا بود. آنجا را هم بمباران کرده بودند.
با خودم گفتم: «از سمت قبرستون برم بهتره.» آنجا هم بمباران شده بود. هیچ جایی از شهر سالم نمانده بود. بیشتر از یک ساعت گذشته بود اما هنوز هواپیماها بالای شهر میچرخیدند و بمب میریختند. قبرستان هم قیامت بود. جمعیت زیادی ریخته بودند آنجا. یکی از هواپیماهای دشمن نمیدانم نقص فنی پیدا کرده بود یا میخواست پناهنده شود، در فاصله نزدیکی بالای سرمان میچرخید. همه مردم آسمان را نگاه میکردند. وقتی رسید بالای سرمان جیغ کشیدیم و خودمان را انداحتیم توی کانال. چند دور زد و بعد افتاد بیرون شهر. بلند شدم.
یک لحظه یاد برادرم افتادم. انگار برق گرفتم. حسابدار پلیس راهآهن بود. خانهاش هم دیوار به دیوار پلیس بود. گفتم: «رَدخور نداره. حتماً خودش و زن و بچهش کشته شدن.» چون راه آهن را به شدت بمباران کرده بود. بعد از اینکه صداها خوابید رفتم سمت راهآهن. همین که وارد منطقه راهآهن شدم باورم نمیشد. میدان راهآهن به ویرانهای تبدیل شده بود. تکههای گوشت و پوست و موی از سیمهای برق آویزان بود.
حالم بهم خورد. زن و مرد آشفته و پریشان میدویدند و دنبال بچهها و عزیزانشان میگشتند. اشک میریختم و عق میزدم. آنقدر بالا آوردم که احساس کردم دل و رودهام آمدهاند توی حلقم.
با همان حال رفتم سمت خانه برادرم. کسی آنجا نبود. خیالم راحت شد. راه افتادم سمت خانه خودمان. خانه هم خالی بود. بمب خورده بود نزدیک خانهمان. توی دو تا از همسایههایمان شهید شده بودند کبری حسینپور یک چشمش ترکش خورده بود. نشستم در حیاط و به ویرانیهای محله خیره شده بودم. غصه همه وجودم را گرفت. نمیدانم چقدر آنجا نشسته بودم که برادرم آمد دنبالم. مادر و خواهر و برادرهایم رفته بودند قلعهلور. من هم رفتم پیششان.