عملیات مرصاد در 5 مرداد 1367 آغاز شد. عملیاتی که از جهات مختلف با تمام عملیات هایی که در دفاع مقدس انجام شود متفاوت بود. خاطراتی هم که در مورد این عملیات از افراد مختلف بیان شده است دلیلی است بر این مدعا. آنچه می خوانید قسمت سوم خاطراتی است که از نحوه انجام عملیات مرصاد روایت شده است.
تمام بهار 1367 را در سپاه همدان مشغول به کاربودم. مثل بچههای خوب هر صبح سرکار میرفتم و بعد ازظهرها به کانون گرم خانواده بر میگشتم. همسرم برای گذراندن آموزش ضمن خدمت فوق دیپلم به کارشناسی در کرمانشاه بود. لشکر انصارالحسین خط پدافندیاش را در منطقه ماووت حفظ کرده بود و قرارگاه شهید شکری پور همچنان عقبه لشکر در منطقه شمال غرب محسوب میشد. مدتی بود اوضاع جبههها بحرانی و نگرانکننده شده بود. نیروهای عراقی شهر فاو را پس گرفته و نیروهای تازه و تقویتشدهای را وارد ماووت کرده بودند. کاربرد وسیع سلاحهای شیمیایی تحرک و ابتکار عمل را از نیروهای ما سلب کرده و موشکباران شهرها به اوج خود رسیده بود و از همه بدتر خبری از حمله جدید به گوش نمیرسید.
شایعات زیادی مبتنی بر نقل و انتقال گسترده ارتش عراق در سرتاسر مناطق جنگی دهان به دهان بین بچهها میپیچید و خبر از حادثهای بزرگ میداد. به دلم افتاده بود که وقایع تلخی اتفاق خواهد افتاد. تحت تأثیر همین فضا، اواسط تیرماه همان سال، از خانه سپاه اجازه گرفتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم. در قرارگاه شکریپور همه چیز به ظاهر آرام و تحت کنترل بود، اما رفت و آمدها و جلسات پیدرپی فرماندهان از یک طرف و وضعیت استقرار نیروهای عراقی از طرف دیگر شرایط را به آرامش قبل از طوفان تبدیل کرده بود. از همه دردناکتر هجوم شایعاتی بود که روحمان را به آتش میکشید. شایعاتی که از صلح و سازش با صدام خبر میداد. روزها به سختی میآمدند و با سنگینی میرفتند.
برای اولین بار در چهره فرماندهان نشاط و شور همیشگی را نمیدیدم. لبخندها عمق زیادی نداشتند و قدمها سنگین شده بود.
بعد از ظهر یکی از همان روزها، وقتی از داخل اردوگاه شکریپور منطقه را دیدم، صحنه غمباری پیش چشمانم نقش بست. نیروهای ما دست به یک عقبنشینی گسترده زده بودند. ارتفاعاتی را که با آن همه زجر و مشقت از دست عراقیها خارج کرده بودیم، برای نگاه داشتنشان آن همه شهید و مجروح داده بودیم، حالا یکی پس از دیگری تخلیه میکردیم و عقب مینشستیم. تصمیم فرماندهان عقبنشینی نیروهای خودی تا پشت نوار مرزی بود.
شهر ماووت تخلیه شد، ارتفاعات رها شدند و حالا غمآنگیزترین عقبنشینی عمر در شرف شکلگیری بود. عقبنشینی از قرارگاه شهید شکریپور. شکریپور پس از آن که یک سال مأمن و ملجأ خداییترین جوانان روزگار شده بود، حالا با تمام خاطراتش از ما جدا میشد. چقدر سخت بود لحظهای که از پشت تویوتا آخرین نگاهم را به چادرهای خالی شکریپور دوختم. همانجا به یاد همه ارواح بلندی که در پیج و خم بلندیهای آرام گرفته بودند، اشک ریختم.
در موقعیت ابوالحسن، فرمانده لشکر، آقای شادمانی، بچهها را جمع کرد تا بلکه به پرسشهای پر تعداد بچهها جوابی داده باشد. علی شادمانی از تکلیف گفت و از انجام وظیفه، از این که برای یک مجاهد مؤمن بیشتر از هر چیز رضایت مولا و مقتدایش مهم است و او، چه در جنگ باشد و چه در صلح، تابع فرامین ولی فقیه است.
از آنجا به طرف پادگاه شهید شهبازی حرکت کردیم و پس از هفت ساعت به پادگان رسیدیم. تعدادی از نیروها قبل از ما در آن جا مستقر بودند. این پادگان در کیلومتر سی و پنج جاده کرمانشاه به اسلامآباد قرار داشت. در آنجا تنگهای است به نام تنگه چهارزبر.
نرسیده به تنگه و در سمت چپ یک جاده خاکی بود که وقتی آن را در دل تپه و درختزارهای بلوط ادامه میدادی، بعد از دو کیلومتر به پادگان شهید شهبازی میرسیدی. ساخت و احداث این پادگان به اواسط 1363 و قبل از عملیات بدر بر میگشت. فرماندهی و واحدهای ستادی در ساختمانهای بلوکی و چند کانتینر مستقر بودند و گردانهای پیاده در فضایی اردوگاهی و چادر به سر میبردند. آن جا یک میدان صبحگاه بزرگ و یک حسینیه وسیع برای برپایی نماز جماعت داشت و محوطه پشت چادرها هم میدان تیر لشکر بود که گردان ما برای امتحان قبضهها و تمرین ثبت تیر از آن استفاده میکرد.
گردان ادوات یک شیخ روحانی داشت که هر وقت به جبهه اعزام میشد، یک راست به گردان ما میآمد. حاج آقا رسولیپیرمرد شوخ و بذلهگویی بود. بچهها همیشه دوروبرش را میگرفتند و با او شوخی میکردند و اتفاقاً خیلی باعث روحیه و شور نشاط بین نیروها میشد. در پادگان شهید شهبازی یک حمام تکدوشی پلیتی داشتیم که به دلیل گرمای هوا زیاد مورد استفاده قرار میگرفت. یک رور حاجآقا رسولی به طرف حمام رفت، عبا و قبا و عمامهاش را درآورد و به میخک بیرون حمام آویزان کرد و زیر دوش رفت و در را بست. ما هم که در آن روزها کار خاصی نداشتیم و به دنبال خلق ماجراهایی بودیم که سرمان را گرم کند، موقعیت پیش آمده را غنیمت شمردیم. قرار شد یکی از ما عبا و عمامه حاجآقا را بپوشد و ما از او عکس بگیریم.
تا این پیشنهاد مطرح شد، چشمها بیاختیار به طرف علی حاتمی چرخید. علی همیشه آماده کارهایی بود که تنهای به طنز و شوخی میزد. او هم که از پیشنهاد مطرح شده بدش نیامده بود، جلوتر رفت. عبای حاجآقا را پوشید، عمامه سفید او را بر سرگذاشت و نعلینها را پایش کرد. بچهها هم چند عکس از او گرفتند و بعد هم دنبالش کردند. او میدوید و ما به دنبالش. چیزی نگذشت که حاج آقا رسولی، لباس زیر به تن، از حمام خارج شد. اما نه عبایی دید و نه عمامهای. هاج وواج مانده بود که چه اتفاقی افتاده است. یک دفعه متوجه شد یک روحانی تقلبی در حال دویدن است و چند نفر دنبالش کردهاند. پیرمرد بذلهگو و همیشه خندان ما آنجا از کوره در رفت و عصبانی شد.
حاج آقا که نمیتوانست با آن وضعیت از حمام خارج شود فریاد میزد و از علی حاتمی میخواست که خجالت بکشد و زود لباسهایش را بیاورد. اما گوشهای سنگین ما او را نا امید کرد. حاجآقا ماند و ماند تا بدنش کاملاً خشک شد.
ظهر بیست و هفتم تیر 1367، وقتی که از آفتاب داغ تابستان به زیر سایه چادر پناه برده بودیم، خبری از رادیو پخش شد که کابوس چند روز گذشته مرا تعبیر کرد. خبر پذیرش قعطنامه 598 از سوی جمهوری اسلامی ایران. توصیف و تشریح شرایط حاکم بر آن مقطع زمانی بسیار سخت و دشوار است. بچهها که احساس میکردند از کاروان شهدا دور افتادهاند، ساعات غمبار و سنگینی را میگذراندند. غروب بیست و هفتم تیر دلگیرترین غروب جبهه بود. همه بغض کرده بودند و دوست داشتند تنها باشند. دیگر کسی را گرمای هوا آزار نمی داد. همه با پای برهنه و چشمهای خیس، بین خارستانهای بیابان چهار زبر گم میشدند.
شرایط آن روز آن قدر عرصه را بر من تنگ کرد که در یک لحظه دفتر خاطراتم را، که لحظههای تلخ و شیرین جبهه را از سال 61 تا به آن روز در آن نوشته بودم، پاره کردم و به باد بیابان سپردم؛ اما چیزی که نمیگذاشت من هم مثل بچههای گردان ناراحتیام را بروز دهم، مسئولیتی بود که بر عهده داشتم. من معاون دوم گردان ادوات تیپ کربلا بودم و به عنوان یک مسئول باید مایه آرامش و روحیه بچهها میشدم.
همان زمان، حاج آقای موسوی، که امام جمعه وقت همدان بود، در لشکر حضور داشت. رفتم که از او بخواهم به گردان بیاید و برای بچهها صحبتی داشته باشد و کمی آرامشان کند. پیش حاج آقا رفتم و در حالیکه نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. گفتم: «حاجآقا بچهها دارند دق میکنند، تورو خدا بیایید و با آنها حرف بزنید. حاج آقا موسوی نگاهی به من کرد و گفت: «مگر گردان شما روحانی ندارد؟»
تا این را گفت، من به یاد حاجآقا رسولی افتاده و بیاختیار خندهام گرفت. آقای موسوی که دلیل خنده مرا نمیدانست گفت: «تو خودت حال خوبی نداری، پس بهتر است اول فکر خودت باشی تا بچههای گردان. تو هم گریه میکنی و هم میخندی، پس سعی کن مشکل خودت را حل کنی.»
گفتم: «حاج آقا ما روحانی داشتیم، اما چند روز پیش به همدان برگشت.»
ما تا آن روز، حوادث سخت و سنگین کم ندیده بودیم که آن حوادث با امید به شهادت و فلاح ابدی قابل تحمل و حتی شیرین میشد، اما حالا گزینه جهاد و شهادت حذف شده بود. بهترین دوستانمان رفته بودند و ما از همه تلخیهای روزگار به شوق رسیدن به آنها استقبال میکردیم. بعد از پذیرش آتشبس از جانب جمهوری اسلامی، تلقی ما این بود که جنگ تمام شده و تا چند روز دیگر باید برای همیشه با جبهه خداحافظی کنیم و به شهر برگردیم.
لشکر ما در تابستان 1367 یک خط پدافندی در جنوب و در جزیره مینو داشت. با چندتا از بچهها قرار گذاشتیم حالا که قرار است جنگ تمام شود، به جزیره مینو برویم و تمام مهماتی که در انبارها داریم روی سر عراقیها بریزیم. پذیرش این مسئله برایمان سنگین بود که دشمن به ناحق حمله کند، هر تجاوز و جنایتی را انجام دهد و بعد هم بدون این که مجازات شود و فقط با یک آتشبس برگردد و سراغ کارش برود.
ما در جزیره مینو مهمات زیادی داشتیم، اما برای مصرف آنها قبضه کافی وجود نداشت. به علی حاتمی گفتم: «تا فرصت هست، دو تا قبضه برداریم و ببریم جنوب و هر چه مهمات داریم شلیک کنیم.»
علی هم که انگار منتظر همین یک پیشنهاد بود، قبول کرد. صبح دوم مرداد 1367 دو قبضه مینی کاتیوشا برداشتیم و آنها را پشت تویوتا بستیم و به راه افتادیم. از چهارزبر رفتیم به اسلامآباد، از اسلام آباد به پلدختر و از آنجا به سمت اهواز. در اهواز اوضاع عادی نبود. خیابانها پر بود از نیروهای نظامی که به این طرف و آن طرف میرفتند. ماشینهای گلآلودی را میدیدی که با چراغهای روشن مجروحین را به بیمارستانهای شهر میرساندند. با شلوار لی و پیراهن شخصی کلاشینکف به دست گرفته و آماده اعزام به جلو بودند. چهرهها در هم بود و نگاهها نگران.
یک لحظه به یاد روزهای آغاز جنگ افتادم. همانجا فهمیدم که قصه آنگونه که ما فکر میکردیم به پایان نرفته است. وقتی اهواز را پشت سر گذاشتیم و به سمت خرمشهر ادامه مسیر دادیم، وضع بحرانیتر شد. عراقیها که پذیرش آتشبس را علامت ضعف ایران دانسته بودند، از همه طرف به خطوط مقدم ما حمله کرده و دست به پیشری زده بودند. در جاده اهواز-خرمشهر وارد مقر مهندسی لشکر 40 صاحبالزمان شدیم تا نفسی تازه کنیم و استراحتی بکنیم. در آن مقطع آقای سالکی فرمانده لشکر بود و چون ایشان قبلاً در مهندسی کار کردهب ود، بچههای لشکر ما از آنجا به عنوان مقر خودشان استفاده میکردند. همانجا توی جاده آقای همدانی را دیدم.
گفت: «عراقیها جاده را بریدهاند و قصد دارند به طرف اهواز پیشروی کنند. اوضاع در هم ریختهتر از آن بود که ما فکر میکردیم. برای همین زمان استراحت ما زیاد طول نکشید. ما باید هرچه زودتر خودمان را به جزیر مینو میرساندیم و به بچههای لشکر کمک میکردیم. در کیلومتر چهل جاده اهواز - خرمشهر بچههای روی جاده خاکریز زده بودند و چند خاکریز هم در غرب جاده به سمت مرز احداث شده بود. کمی آن طرفتر آرپیجیزنهای لشکر 27 حضرت رسول را میدیدم که پشت خاکرز در حال درگیری و شلیک هستند.
روی جاده لاشه چند تانک عراقی را دیدم که سوخته بود و این نشان میداد که دشمن تا روی جاده هم آمده است. خیلی برایم عجیب بود جادهای که سالها در آرامش نسبی بود، حالا مثل روزهای اول جنگ کانون درگیری شده است. به هر حال، از جاده خارج شدیم و خاکریز روی جاده را دور زدیم و دوباره روی جاده آسفالت آمدیم و با سرعت به راهمان ادامه دادیم.
اوضاع بحرانی جاده اهواز خرمشهر این تصور وحشتناک را در ذهنم انداخت که جزیره مینو به دست عراقیها افتاده و بچهها شهید و اسیر شدهاند.
نزدیکیهی غروب بود که به آبادان رسیدیم آن جا شرایط بهتر بود و این نوید را میداد که جزیره مینو سقوط نکرده است.
فرصت را از دست ندادیم و به سمت جزیره رفتیم. آن جا آرام بود و بی صدا وارد شدیم. به محض ورود، بچهها دورمان را گرفتند و از ما خبرهای جدید میخواستند. کمی از اوضاع و احوال چهار زبر و جاده اهواز خرمشهر برایشان گفتیم. آنها هم درباره وضعیت جزیره مینو و واکنشهای دشمن در آن چند روزه صحبت کردند. بعد از یک استراحت چند دقیقهای رفتیم و قبضهها را بین نخلها و در محل مناسب مستقر کردیم و برای پیدا کردن دیدگاه مشغول گشت شدیم. یک ساختمان نیمه مخروبه کنار آب توجهم را جلب کرد.
خانهای که نشان میداد قبل از شروع جنگ شیک و گران قیمت بوده است. با علی حاتمی دوربینم را برداشتیم و خودمان را به پشت بام ساختمان رساندیم. یک تانک عراقی را دیدیم که بر خلاف فضای آرام منطقه روی دپو آمده بود و پشت سر هم شلیک میکرد. حاتمی به سرعت مختصاتش را گرفت و دو گلوله برایش فرستادم که با فاصله کمی از تانک فرود آمد؛ اما گلوله سوم درست نشست آن جا که میباید نشست. در برجک تانک باز بود. گلوله از دریچه دهلیز وارد شد و تانک را به آتش کشید. من تا آن زمان ندیده بودم که گلوله مینی کوتیوشا وارد تانک بشود با این حادثه تانکهای دیگر دشمن هم فعال شده و شروع به تیر اندازی کردند ما هم که دل پری از عراقیها داشتیم. با تمام توان پاسخشان را میدادیم.
در همان حین در گرما گرم تبادل آتش، صدایی به گوشم خورد که متعجبم کرد. صدا از آن طرف رودخانه و از داخل مواضع دشمن بود. یک نفر به زبان فارسی و با استفاده از بلند گو مدام فحش و ناسزا میداد و از بچهها میخواست که تسلیم عراقیها، شوند. بله. سازمانی که ادعای فداکاری در راه خلق ایران را داشت، این جا هم با دشمن قداره بند خلق هم کاسه شده و او را در ریختن خون مردم یاری میکرد. جالب این بود. که وقتی آتش ما یکی از تانکهای دشمن را منهدم میکرد، میزان داد و فریاد و غلظت فحش های منافقین هم افزایش مییافت. همین قضیه ما را مصمم کرد که هر چه گلوله داریم روی سر بعثیها و منافقین خالی کنیم.
(فارس)