مادر سید مهدی خوب گوشهایش را تیز کرد. قرار بود رازی برایش فاش شود که از بعد شهادت پسر برایش سر به مُهر مانده بود.
به گزارش شهدای ایران، مادر خوب گوشهایش را تیز کرد. قرار بود رازی برایش فاش شود که از بعد
شهادت پسر برایش سر به مهر مانده بود. وقتی او را بالای سر پیکر پسرش برده
بودند هر کاری کرده بود اجازه ندادند صورت سید مهدی را برای آخرین بار
ببیند و ببوسد. شنیده بود پیکر برخی از شهدا سر ندارد اما نمیخواست باور
کند پسرش هم همینگونه برگشته. برای همین با اینکه میدانست وقتی به او
گفتند پسرت با یک گلوله شهید شده، لحنشان، لحن کسی نیست که دارد راست
میگوید. اما دلش میخواست همین را باور کند.
از طرفی حسرت ندیدن پسر برای بار آخر دو دلش کرده بود که آخر چرا نگذاشتند؟ مگر او چه درخواستی کرده بود. حالا چند روز از شهادت سید مهدی گذشته بود و میهمانان رسیدهاند به این قسمت صحبت که پسرتان چطور به شهادت رسید؟
وقتی گلوله کاتیوشا به کسی میخورد ...
سید حسین که هنوز از داغ فرزند کمر راست نکرده بود نفس عمیقی کشید و نگاهش را به فرش دوخت. تصمیم گرفته بود همین حالا روایت واقعی را طوری بازگو کند که مادر هم بشنود.
آرام آرام سر صحبت را اینگونه باز کرد: «شنیدهام اگر گلوله کاتیوشا به جسمی اصابت کند آن را مثل شیشه تکه تکه میکند. آن روز مهدی و همرزمانش تک تیرانداز داعشیها را شناسایی کرده و او را از بین برده بودند اما گویا قبل از این که تک تیرانداز داعشیها کشته شود، در مورد محل استقرار نیروهای مدافع حرم به داعشیها خبر داده بود. آنها مهدی را با کاتیوشا زدند.»
اولین شهید مدافع حرم درگز
مادر سراپا گوش شده بود. پدر همانطور که در دلش نگران عکسالعمل همسرش بود همچنان نگاهش به زمین مانده و ادامه داد: «مهدی از کمر به بالا مورد اصابت گلوله کاتیوشا قرار گرفته بود و بدنش مثل گوشتی که با ساطور تکه تکهاش کرده باشند متلاشی شده بود. وقتی که پیکر مهدی را خواستند داخل تابوت بگذارند قسمت بالای بدن را که تکه تکه شده بود به سختی به تابوت منتقل کردند. ما اصالتا درگزی هستیم. درگز تا امروز شهید مدافع حرم نداشته و همشهریهای ما اصرار داشتند که وی را به درگز ببریم و اولین شهید مدافع حرم این شهر را در آنجا به خاک بسپاریم، اما این بدن قابل انتقال به درگز نبود.»
مادر همانطور ساکت و شاید کمی هم مبهوت اشک از چشمانش سرازیر شد. حالا راز ندیدن پسر برایش برملا شده بود. حاج خانم روزهای آخر زندگی با مهدی را در ذهنش مرور کرد. همان روزها که پسر از او خواهش میکرد، اجازه دهد او هم مدافع حرم شود اما مهر مادری رضا به این کار نمی شد. در میان گذر در آن روزها به یاد وقتی افتاد که بالاخره سید مهدی توانست مادر را راضی کند: «یک روز پسرم با گریه به پایم افتاد و از من خواست رضایت بدهم. تا آن روز حال مهدی را آن طور ندیده بودم. کاری از دستم بر نمیآمد. قبول کردم و رضایت دادم. مهدی بعد از گرفتن رضایت من سر از پا نمیشناخت، دور اتاق میچرخید و خوشحالی میکرد. میخندید و شوخی میکرد.»
دلیل اشکهای مادر
یادش آمد، پسر خودش این عاقبت را برگزیده، عاقبتی که خدا برای هر کسی مقدر نمیکند جز اولیای خاص خودش. اندیشید مبادا اشکهایم برای آنها که میبینند اشتباه برداشت شود. نکند فکر کنند پشیمانم و مخالف راه پسرم. حاج خانم که سالها معلمی کرده بود، خودش را جمع و جور میکند و همانطور که رویش را محکم گرفته میگوید: «شاید بعضیها دلیل این اشکها را نفهمند اما من در مورد غریزه مادری همین را بگویم که وقتی مادر حضرت موسی (ع) از خداوند دستور گرفت که فرزندش را برای این که نجات پیدا کند به رود نیل بسپارد با آن که مطمئن بود خدا نگهدار اوست اما بازهم دلش طاقت نیاورد و به دنبال فرزندش رفت تا ببیند عاقبت به دست چه کسی میافتد چون نگرانی مادرانهاش این را ایجاب میکرد. حالا مادر مهدی هم با وجود این که از قداست راهی که مهدی رفت مطمئن است اما دلتنگیهای مادرانهاش باعث این اشکهاست.»
پسری که مانند یوسف برای پدرش بود
پدر اما حالا سبک شده بود. حرفش را زده بود. حسین آقا از اول هم موافق رفتن پسرش به سوریه بود. هر چند گاهی دو دل میشد اما مهدی بلد بود چطور با دلایل کافی، دل پدر را قرص کند. پدری که مرید سید مهدی بود و او را عمیقاً دوست داشت. سید حسین میگوید: «یوسف برای یعقوب از همان کودکی فرق داشت و در میان آن همه برادر تنها به یوسف عشق میورزید و مرید او شده بود، سید مهدی نیز برای من همانند یوسفی بود که علاوه بر تفاوتش با دیگر فرزندان مرا مرید خود کرده بود و آینه تمام نمای خداوند برای تمام اعضای خانواده شده بود.»
سپس در ادامه حرفهایش برای اینکه بحث نحوه شهادت را هم عوض کند به خلقیات پسر میپردازد: «مهدی در واجباتش هیچگاه تاخیر نمیکرد و خود را ملزم به اجرای مستحبات کرده بود، فراموش نمیکنم آخرین باری که به مشهد آمد، ماه رمضان بود، وقتی که روزه خواری مردم را میدید به من میگفت: خداوند آنقدر مهربان است که در ماه روزه به مردم فرصت داده است که اگر مشکلی داشته و نتوانستند روزه بگیرند در انظار نباید روزه بخورند و حرمت خداوند را بشکنند. روزه خواری در انظار بسیار ناراحتش میکرد.»
سید مهدی اگر چه تنها ۳۴ سال داشت اما درست زندگی کردن را خوب آموخته بود و خوب هم عمل میکرد. عشق به خدمت برای خلق خدا داشت. شاید برای همین بود که تصمیم گرفت به ارتش برود و تا همیشه سرباز نظام جمهوری اسلامی باقی بماند. همین روحیه بود که با اصرار فراوان، بالاخره فرماندهاش را برای رفتن متقاعد کرد. سید مهدی در روزهایی به سوریه رفت که به سختی از ارتش اعزام میکردند. سرانجام هم در ۲۰ تیر سال ۱۳۹۶ در تدمر سوریه به آنچه میخواست رسید و پیکرش با گلوله کاتیوشا تکه تکه شد و چون پرهای یک پرنده روح او را به پرواز درآورد.
اکنون پیکر پاک شهید مدافع حرم «سید مهدی جودی ثانی» در گلزار شهدای مشهد به خاک سپرده شده است.
از طرفی حسرت ندیدن پسر برای بار آخر دو دلش کرده بود که آخر چرا نگذاشتند؟ مگر او چه درخواستی کرده بود. حالا چند روز از شهادت سید مهدی گذشته بود و میهمانان رسیدهاند به این قسمت صحبت که پسرتان چطور به شهادت رسید؟
وقتی گلوله کاتیوشا به کسی میخورد ...
سید حسین که هنوز از داغ فرزند کمر راست نکرده بود نفس عمیقی کشید و نگاهش را به فرش دوخت. تصمیم گرفته بود همین حالا روایت واقعی را طوری بازگو کند که مادر هم بشنود.
آرام آرام سر صحبت را اینگونه باز کرد: «شنیدهام اگر گلوله کاتیوشا به جسمی اصابت کند آن را مثل شیشه تکه تکه میکند. آن روز مهدی و همرزمانش تک تیرانداز داعشیها را شناسایی کرده و او را از بین برده بودند اما گویا قبل از این که تک تیرانداز داعشیها کشته شود، در مورد محل استقرار نیروهای مدافع حرم به داعشیها خبر داده بود. آنها مهدی را با کاتیوشا زدند.»
اولین شهید مدافع حرم درگز
مادر سراپا گوش شده بود. پدر همانطور که در دلش نگران عکسالعمل همسرش بود همچنان نگاهش به زمین مانده و ادامه داد: «مهدی از کمر به بالا مورد اصابت گلوله کاتیوشا قرار گرفته بود و بدنش مثل گوشتی که با ساطور تکه تکهاش کرده باشند متلاشی شده بود. وقتی که پیکر مهدی را خواستند داخل تابوت بگذارند قسمت بالای بدن را که تکه تکه شده بود به سختی به تابوت منتقل کردند. ما اصالتا درگزی هستیم. درگز تا امروز شهید مدافع حرم نداشته و همشهریهای ما اصرار داشتند که وی را به درگز ببریم و اولین شهید مدافع حرم این شهر را در آنجا به خاک بسپاریم، اما این بدن قابل انتقال به درگز نبود.»
مادر همانطور ساکت و شاید کمی هم مبهوت اشک از چشمانش سرازیر شد. حالا راز ندیدن پسر برایش برملا شده بود. حاج خانم روزهای آخر زندگی با مهدی را در ذهنش مرور کرد. همان روزها که پسر از او خواهش میکرد، اجازه دهد او هم مدافع حرم شود اما مهر مادری رضا به این کار نمی شد. در میان گذر در آن روزها به یاد وقتی افتاد که بالاخره سید مهدی توانست مادر را راضی کند: «یک روز پسرم با گریه به پایم افتاد و از من خواست رضایت بدهم. تا آن روز حال مهدی را آن طور ندیده بودم. کاری از دستم بر نمیآمد. قبول کردم و رضایت دادم. مهدی بعد از گرفتن رضایت من سر از پا نمیشناخت، دور اتاق میچرخید و خوشحالی میکرد. میخندید و شوخی میکرد.»
دلیل اشکهای مادر
یادش آمد، پسر خودش این عاقبت را برگزیده، عاقبتی که خدا برای هر کسی مقدر نمیکند جز اولیای خاص خودش. اندیشید مبادا اشکهایم برای آنها که میبینند اشتباه برداشت شود. نکند فکر کنند پشیمانم و مخالف راه پسرم. حاج خانم که سالها معلمی کرده بود، خودش را جمع و جور میکند و همانطور که رویش را محکم گرفته میگوید: «شاید بعضیها دلیل این اشکها را نفهمند اما من در مورد غریزه مادری همین را بگویم که وقتی مادر حضرت موسی (ع) از خداوند دستور گرفت که فرزندش را برای این که نجات پیدا کند به رود نیل بسپارد با آن که مطمئن بود خدا نگهدار اوست اما بازهم دلش طاقت نیاورد و به دنبال فرزندش رفت تا ببیند عاقبت به دست چه کسی میافتد چون نگرانی مادرانهاش این را ایجاب میکرد. حالا مادر مهدی هم با وجود این که از قداست راهی که مهدی رفت مطمئن است اما دلتنگیهای مادرانهاش باعث این اشکهاست.»
پسری که مانند یوسف برای پدرش بود
پدر اما حالا سبک شده بود. حرفش را زده بود. حسین آقا از اول هم موافق رفتن پسرش به سوریه بود. هر چند گاهی دو دل میشد اما مهدی بلد بود چطور با دلایل کافی، دل پدر را قرص کند. پدری که مرید سید مهدی بود و او را عمیقاً دوست داشت. سید حسین میگوید: «یوسف برای یعقوب از همان کودکی فرق داشت و در میان آن همه برادر تنها به یوسف عشق میورزید و مرید او شده بود، سید مهدی نیز برای من همانند یوسفی بود که علاوه بر تفاوتش با دیگر فرزندان مرا مرید خود کرده بود و آینه تمام نمای خداوند برای تمام اعضای خانواده شده بود.»
سپس در ادامه حرفهایش برای اینکه بحث نحوه شهادت را هم عوض کند به خلقیات پسر میپردازد: «مهدی در واجباتش هیچگاه تاخیر نمیکرد و خود را ملزم به اجرای مستحبات کرده بود، فراموش نمیکنم آخرین باری که به مشهد آمد، ماه رمضان بود، وقتی که روزه خواری مردم را میدید به من میگفت: خداوند آنقدر مهربان است که در ماه روزه به مردم فرصت داده است که اگر مشکلی داشته و نتوانستند روزه بگیرند در انظار نباید روزه بخورند و حرمت خداوند را بشکنند. روزه خواری در انظار بسیار ناراحتش میکرد.»
سید مهدی اگر چه تنها ۳۴ سال داشت اما درست زندگی کردن را خوب آموخته بود و خوب هم عمل میکرد. عشق به خدمت برای خلق خدا داشت. شاید برای همین بود که تصمیم گرفت به ارتش برود و تا همیشه سرباز نظام جمهوری اسلامی باقی بماند. همین روحیه بود که با اصرار فراوان، بالاخره فرماندهاش را برای رفتن متقاعد کرد. سید مهدی در روزهایی به سوریه رفت که به سختی از ارتش اعزام میکردند. سرانجام هم در ۲۰ تیر سال ۱۳۹۶ در تدمر سوریه به آنچه میخواست رسید و پیکرش با گلوله کاتیوشا تکه تکه شد و چون پرهای یک پرنده روح او را به پرواز درآورد.
اکنون پیکر پاک شهید مدافع حرم «سید مهدی جودی ثانی» در گلزار شهدای مشهد به خاک سپرده شده است.