به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ جنگ هشت ساله ایران با رژیم بعثی عراق صحنه دلاور مردی های رزمندگان اسلام در برابر نیروهای بعثی بود که چگونه صحنه های زیبایی توسط نیروهای ما خلق می شد. مطلب زیر گوشهای از این رشادت هاست.
در اردوگاه کرخه بودم؛ اردوگاه امام زمان و یارانش؛ جایی که خاطره صدها شهید را در خود گنجانده و معبر هزاران عاشق بیپروا و دلسوخته بود. چند روزی می شد که پیش «حاج حمید» بودم، تا اینکه ابلاغ کردند دسته ویژه «روح الله» را تشکیل دهم. از این خبر خیلی خوشحال شدم، ولی بعد از مدتی برنامه تغییر کرد و قرار بر این شد که به گروهان «حر» بروم. رفتم و در آنجا به همراه «قدوسی» و «خردبایی» مشغول کار شدم.
این گروهان از سه دسته تشکیل می شد: کربلا، نینوا و نجف؛ که مسئولین آنها به ترتیب بابایی(شهید)، مقداد و نهضت بودند. تقریباً یک هفته تا شروع عملیات باقی مانده بود و ما فشرده تر از قبل با بچهها کار می کردیم. بعد از پایان تمرینات، جهت اعلام آمادگی، مانور گروهان انجام شد.
دیگر در انتظار شب موعود بودیم و روزها برایمان به کندی می گذشت. بچه ها درست مثل آدمها ی تشنهای که در پی آب می گردند، در آرزوی شهادت بودند. تشنگی شورانگیز عبودیت و رستگاری هر لحظه بیشتر در درونشان موج میزد و شهادت را تنها و تنها برای رسیدن به «او» طلب میکردند.
سه روزی به شروع عملیات مانده بود که همراه حاج سعید (شهید)، نوروزی، خلج (شهید)، حاج مهدی(طائب) و صفوی به منطقه عملیاتی رفتیم. از روی تصاویر هوایی نسبت به وضعیت منطقه توجیه شدیم. سرانجام روز هشتم اسفند ماه 1365 در میان غریو شادی بچه ها، با کرخه خداحافظی کردیم. شدت شور و شعف نیروها به حدی بود که گویی جنگی در کار نیست و همگی به مجلس عروسی و پایکوبی می روند.
آن روز، صبح زود با صدای بلندگوها بیدار شدیم. ساعت سه و نیم بود. صبحانه را آماده کردیم و قرار شد بعد از خوردن، حرکت کنیم. «سیدعباس میری» (شهید) هم طبق معمول به سراغ نماز شبش رفت. چه حال پرشورو با صفایی داشت!
تقریباً ساعت شش صبح بود که به سوی شلمچه حرکت کردیم. به چهل کیلومتری خرمشهر رسیده بودیم که بنا به دلایلی دستور توقف کامل رسید و مدتی نگذشت که دوباره ما را به کرخه باز گرداندند. اما بلافاصله اعلام کردند که سریعاً برگردید و ما بدون اتلاف وقت راه قبلیمان را پیش گرفتیم و حوالی شب به اردوگاه کارون رسیدیم و همان جا اطراق کردیم.
صبح روز نهم سری به گردان عمار زدم و با سیدمحمد- برادرم-، بیات، سیداحمد(شهید) و وفایی(شهید) ملاقات کردم و دوباره به گروهان برگشتم. حاج حسن از روی کالک عملیات وضعیت منطقه درگیری را برای ما توجیه کرد و وظیفه گروهانها و دسته ها کاملاً مشخص شد. مأموریت گروهان ما این بود که با «نونی یک» که در رأس دریاچه ماهی قرار داشت درگیر شود و عراقی ها را سرگرم کند تا گروهان های «قیس» و«عابس» و دسته «روح الله»، «نونی صفر» را که تاکنون چنیدن گردان برای تصاحب آن متلاشی شده بودند تصرف کنند. در حقیقات گروهان ما به عنوان طعمهای برای گردانهای دیگر به کار گرفته می شد.
ساعت دو و نیم بعد از ظهر گروهان قیس و دسته روح الله به وسیله کامیونها روانه شدند و ساعتی بعد ما هم عازم میدان رزم شدیم تا شب را پشت خاکریزی که یک کیومتر با عراقی ها فاصله داشت، بگذرانیم.
هیچگاه سکوت زمزمه آن شب عرفانی را فراموش نمی کنم. صدای دل انگیز و حزن آلود بچه ها در تاریکی شب طنین انداز بود. همه می دانستند که آن شب، شب وداع است. شبی به غایت عجیب! معلوم نبود که فردا چه کسانی به دیدار مولایشان می شتافتند و چه کسانی...
آتش دشمن شدت گرفته بود و گاه و گاه فانوس هایی را که برای رفت و آمد آمبولانس- به خصوص بعد از شروع عملیات که می بایست با چراغ خاموش حرکت کنند. نصب شده بود، خاموش می کرد. چند بار «مجلسی» را برای روشن کردن آنها فرستادم. او پیک گروهان بود و در این آمد و رفتها، چندین بار خمپاره ها تا مرز شهادت رانده بودنش.
ساعت هشت شب بود. درکنار قزوینی و مقدم- بی سیمچی هایی گروهان- نشسته بودم. بچه ها دعای توسل می خواندند و شانه هایشان از شدت گریه می لرزید. زمزمه«یا زهرا... یا زهرا» است که این طور با التماس و اشک از او کمک می طلبیدند. من در این میان سخت به فکر آینده بودم. یورش نیروهای ما بسیار پیچیده بود تا حدی که نتیجه عملیات کربلای پنج به آن بستگی داشت.
تا به حال چندین تیپ و لشکر در آن منطقه کار کرده بودند اما به دلیل نامساعد بودن زمین، تاکتیک های پیچیده و تلاش دشمن تمامی عملیات ها ناموفق مانده بود. در آن لحظات، مسئولین رده بالایی چون حاج محسن رضایی و آقای هاشمی رفسنجانی در قرارگاه منتظر بودند؛ و ما فقط و فقط چشم امیدمان به کمک و لطف خانم «زهرا(س)» بود.
حدود ساعت نه ونیم شب بود که آتش دشمن شدت گرفت. بچه ها همچنان گریه می کردند. دقایقی از حرکت گروهان قیس که مسئولین آن خلج(شهید) و غلامی(شهید) بودند می گذشت بار دیگر همه آنچه را که باید روی می داد، در ذهن خود مرور کردم. طبق برنامه، قرار بود که عملیات ساعت ده شب آغاز شود و دسته روح الله به فرماندهی «فرامرز نوروزی» (شهید) از طرف کانال «نونی صفر» عمل کند. بهتر است کمی درباره نونی ها بگویم.
عراق بعد از آن که کانال پرورش ماهی را به طول هشت کیلومتر و عرض پانصد متر به وسیله تخلیه آب اروند رود تأسیس کرد، برای اطمینان بیشتر در اطراف کانال، سنگرهایی به نام نونی احداث کرد. این سنگرها خاکریزهایی بودند با ارتفاع بیش از یک و نیم تا دومتر به صورت حرف «ن» شکل گرفته بودند. میان آنها کانالهای مستحکم بتونی قرار داشت. خاصیت این مواضع طوری بود که وقتی نیروها وارد آن می شدند، به علت محصور بودن خود را گم می کردند و غافگیر می شدند. نونی اول که به نونی صفر هم مشهور بود، چون در ابتدای کانال ماهی قرار داشت و یکی از پنج ضلعی های معروف به حساب می آمد از بقیه نونیها تا سه راه شهادت و کانال زوجی سقوط می کرد.
فعالیت نیروهای دشمن در این نونی واقعاً قابل توجه بود.آنها اطراف نونی را کاملاً مین گذاری کرده بودند؛ و ما می بایست در طول کانالی به عرض نیم متر با دشمنی که کاملاً آمادگی داشت، مستقیماً مبارزه می کردیم.
عملیات به این صورت طرح ریزی شده بود که ابتدا دسته روح الله حرکت می کرد و درگیر می شد. بعد از آن دسته ای گروهان قیس به راه می افتاد و دو دسته دیگر از پهلوها حرکت می کردند که هر کدام مأموریت جداگانهای داشتند. اول آنکه حلقه محاصره را با کمک دسته روح الله و دیگران تکمیل کنند ودوم آنکه کمین هایی که مشرف بر جاده خاکی شلمچه- محل عبورگروهان ما برای دستیابی به نونی اول- بودند را از بین ببرند تا بدنه هیچ خطری مأموریتمان را انجام دهیم. ما نیز بایستی همزمان، خود را بدون درگیری از جاده شلمچه به نونی اول می رساندیم و پس از تصرف آن، جاده تدارکاتی نون صفر را می بستیم تا کاملاً سقوط کند.
در سمت چپ نونی اول خاکریزی وجود داشت که قرار بود یک گروهان از گردان مالک اشتر آن را ظرف کمتر از ده ساعت، به منظور پشتیبانی از ما تصرف کند. در محور چپ این گروهان،لشکر بیست و پنج کربلا عمل می کرد و بالاخره در این میان، گروهان، عابس- که حاج حمید (شهید)، سیدمحمود جواد امامیان(شهید) و حسین عسگری(شهید) آن را هدایت می کردند- پشتیبانی کل گردان را به عهده می گرفت. عصر امروز به ما گزارش دادند که دشمن نیروی زیادی وارد منطقه کرده است.
برای آنان که وعده دیدار با معشوق را داشتند لحظات به کندی می گذشت. همه آماده بودند. چه دقایقی! چه لحظات شکوهمند و پر راز و رمزی... آرزو می کردم تا پایان عملیات باقی بمانم و همراه بچه ها باشم. مدام دلم شور می زد که نکند مثل عملیات کربلای پنج درهمان اوایل از دور خارج شوم.
هنوز دستور روشن کردن بی سیم ها را نداده بودند، چرا که دشمن از وجود نیروها مطلع می شد. گرچه می دانستند که خبرهایی هست و همگی آماده بودند و ما بعدها پی بردیم که آن شب با دشمنی دست و پنجه نرم کردیم که در آمادگی کامل بود و حتی ساعت شروع عملیات را هم می دانست.
ساعت نه و چهل دقیقه بود که یکی از برادران مخابرات گردان پیش ما آمد و گفت: «بی سیم های خود را روشن کرده و سریعاً حرکت کنید!»
زیر آتش شدید عراقی ها که در آن لحظات به اوج خود رسیده بود بچه ها را از سنگر بیرون آوردیم.ابتدا دسته هشت حرکت کرد و بعد دسته های مقداد (شهید) و بابایی. فردبایی که راه را میشناخت، جلوتر از دیگران می رفت. قرار شد که قدوسی و مجلسی هم در انتهای راه باشند. حدود پانزده دقیقه تا نقطه رهایی فاصله بود و چون در این بین تنها فردبای پیچ و خم های راه را میشناخت خیلی احتیاط می کردم که زیر باران خمپاره اگر حادثه ای برایش پیش آمد او را به دوش بکشم تا بتواند ما را به نقطه رهایی یعنی جایی که نیروهای دیگر منتظرمان بودند هدایت کند.
آتش گلوله و منور لحظه ای خاموش نمی شد- هر چند که منورها کمک می کردند تا راه را بهتر ببینیم. حوالی ساعت ده، بدون هیچ تلفاتی به نونی اول رسیدیم. آنجا بود که فهمیدیم لشکر بیست و پنج کربلا تانکهایش را زودتر از موعد مقرر حرکت داده است.. در آن لحظات وقت خیلی پرارزش بود و نیاز مبرمی به زمان داشتیم. بچه ها در کنار ما نشسته بودند. «حاج طائب» آرام و قرار نداشت تا اینکه یکی از بچه های اطلاعات آمد و گفت:«حرکت کنید!»
من مخالفت کردم چرا که طبق برنامه قبلی ابتدا می بایست یک دسته از گروهان قیس جلو می رفت و تیربارهای دشمن را که سر راه ما بودند از کار می انداخت. مسئله را به حاج طائب گفتم. حاجی هم بلافاصله به دسته گروهان قیس دستور حرکت داد. نفرات به سرعت از خاکریز می گذشتند که ناگهان تیری به پای «آمره» خردسالترین نیروی مهاجم اصابت کرد که بالاجبار او را با عجله به عقب بردند.
ساعت ده حرکت کردیم و خاکریز را پشت سر گذاشتیم. در پایین جاده شلمچه، فاصله ما تا نونی اول به پانصد متر رسید، اما در این فاصله چه ها که نگذشت: نیروهای ما بعد از صدمتر پیشروی، زیر باران خمپاره و کالیبر قرار گرفتند. بچه ها یکی پس از دیگری پرپر شده و روی زمین ریختند.«میری» هم افتاد. چقدر دیدن بدن بی جان کسی که مدتها با او بودهای و ذهنت سرشار از خاطرات اوست سخت و دشوار است! جای درنگ نبود. بچهها را با فریاد« بارکت الله، ما شاالله، ذکر خدا یادت نره، خانم زهرا(س) یاور ماست و ... به جلومی دواندیم. هر لحظه پیکری روی زمین می غلتید و من شرمنده از خویش و شرمنده از آن همه ایثار و رشادت از کنار اجساد می گذشتم.
بی سیم چی ها لحظه ای مرا رها نمی کردند. ناگهان در آن شرایط، ستون از حرکت ایستاد. فهمیدم که درجلوی خاکریز به میدان مین رسیده ایم. اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتیم. قدوسی را در آن لحظات دیدم و جریان را برایش گفتم. فرستادم که به تخریب چی ها بگوید سریعاً کار را تمام کنند. پی در پی صدای حاج حسن را از پشت بی سیم می شنیدم که می گفت:«سید چکار کردی؟ عجله کن، همه منتظر تواند...»
مدتی گذشت. ستون کمی حرکت کرد، اما دوباره در بین راه متوقف شد. به بی سیم چی ها گفت:«همین جا بمونید تا برگردم!» و بعد با سرعت به جلو دویدم. بچه ها فریاد زدند:«میدان مین، مواظب باش!» بی آن که بتوانم به حرفهایشان توجه کنم به دویدن ادامه دادم. وقت خیلی تنگ بود. بالاخره نزدیک خاکریز به سر ستون رسیدم. بچه های اطلاعات- عملیات به علت شناسای ناقص کاملاً به راه وارد نبودند؛ نمی دانستند از کدام سمت بروند، تا اینکه قدوسی سر رسید. در آن لحظات، ما در سمت راست نونی اول و زیر آتش دیوانه وار دشمن بودیم. خبر رسید که «ماهروزاده» روی مین رفته و پایش قطع شده است.
دسته نهضت را به کمک گروهان مالک اشتر فرستادم، چون ممکن بود مالک به موقع موفق نشود و دشمن ما را دور بزند. با اضطراب نگاهی به نونی صفر انداختم... خدایا آنجا چه خبر است؟ خلج و غلامی و نوروزی چه می کنند؟ خدایا خودت کمک کن...
صدای حاج حسن از پشت بی سیم به گوش خورد. فهمیدم که بچه های مخابرات حرفم را نشنیده گرفته اند و به دنبالم آمده اند. حاجی با صدای گرفته ای می پرسید:«شکری چکار می کنی؟ عجله کن...»
در این لحظه حاج مهدی طائب- معاون گردان- هم به ما ملحق شد. تصمیم گرفتیم یک آر.پی.جی زن را به همراه قدوسی پیش قراول کنیم- و یک تیربارچی هم آنها را پشتیبانی کند- تا در این فاصله بقیه افراد را در اطراف نونی پخش کنیم. آر.پی.جی زن دودل بود، مکث می کرد، تا اینکه خود قدوسی آر.پی.جی را گرفت و شلیک کرد.
«به نژاد» معاون دسته نینوا زخمی شده بود. به همین دلیل مقداد، مسئول دسته نینوا را همراه خودم به بالای خاکریز بردم و او را راهنمایی کردم که نیروهایش را از سمت راست نونی حرکت دهد. ناگهان در همان حال گلوله ای به سر او اصابت کرد و در کنارم روی زمین افتاد. خدایا چه خبر است؟ چه می بینم؟ مقداد هم رفت. بعض گلویم را گرفته بود. دستش را از روی ماشه برداشتم و در حالی که نفس های آخر را می کشید او را به کناری بردم تا بچه ها آن صحنه دلخراش را نبینند. تصمیم گرفتم تا خودم همراه دسته نینوا حرکت کنم، اما حاج طائب قبول نکرد. مجبور شدم دسته را به فردبایی بسپارم. دسته دیگر را هم به سمت چپ نونی فرستادم. قزوینی و مقدم سنگری کنده بودند که ماهروزاده را که خون زیادی از پایش رفته بود در آن گذاشتیم.
دقایقی بعد قدوسی آمد و تقاضای نیرو کرد. بالافاصله یک تیم از دسته نهضت را به همراه خود نهضت و قدوسی به جلو فرستادیم. قرار شد تیم دیگر را که با مالک اشتر دست داده بود باز کنیم تا منطقه بیشتری را احاطه کنند.
دیگر طاقتم تمام شده بود. بدون اجازه حاج طائب، با بی سیم چی ها به سمت نونی حرکت کردم. گلوله های خمپاره یک بعد از دیگری در کنارمان منفجر می شدند. بالاخره به قاعده نونی رسیدیم. لاشه عراقی هایی که تا فشنگ آخر مقاومت کرده بودند در گوشه و کنار افتاده بودند. در آن میان تعدادی از بچه های خودمان هم که شهید و زخمی شده بودند به چشم می خوردند. ناله پرسوز مجروحین بلند بود. نمی دانستم چکار کنم. تصمیم گرفتن، آن هم در موقعیتی که نیروی سالم و کافی در اختیار نداشتیم بسیار مشکل بود. با قدوسی به طرف دژ- محلی که تیم نهضت به آنجا رفته بود- راه افتادیم. نهضت را در راه دیدم که مضطرب، اما همچنان استوار پیش می آمد. گفتم:«چه خبر؟»
نفس زنان گفت: «تا خود جاده جلو رفته ایم. حدود هفتاد نفر رو هم کشته و زخمی کردیم، اما نیرو کم داریم. چند نفراز بچه ها مجروح شدن و تو دژ ماندن.»
حرفهایش که تمام شد، نگاه خیره و نگرانش را به من دوخت. با خودم فکرکردم که چند نفراز بچه ها را بردارم و به سوی دژ بروم، اما نیروی ما هم بیشتر از سی نفر نبود. اگر می خواستیم از این جناح نیرو بگیریم ممکن بود که عراق متوجه کمی نفرات ما بشود و بچه ها را دور بزند. تصمیم گرفتیم که دو پیشانی در دو طرف نونی تشکیل بدهیم. همین کار را هم کردیم، اما عراق مرتباً نیروهای تازه ای وارد منطقه می کرد. وضعیت پیچیده و خطرناکی بود. هر لحظه احتمال هجوم عراقی ها می رفت. ما فکر کردیم اگر تحرکی از خود نشان بدهیم دشمن به کمی نفرات پی می برد و ما را دور می زند.
ساعت حدود یک نیمه شب بود. بچه ها به همراه فردبایی تعدادی گلوله آر.پی.جی جمع کردند. در این گیرودار، مقدم با فریاد رسای الله اکبر و شلیک پی در پی چندین گلوله آر.پی.جی، دشمن را به وحشت انداخت.همه شاهد بودند که عراقی ها چگونه مثل گله گاوهای وحشی فرارکردند. در این حین می خواستم خودم را به سنگر دیگری برسانم که صدایی توجهم را جلب کرد. چند نفر به زبان عربی با هم صحبت می کردند.
صدا از داخل یک سنگر می آمد. اول چند تیر شلیک کردم و بعد نارنجکی به درون آن انداختم، اما به دلیل تو در تو بودن سنگر، هیچ آسیبی نرساند. مقدم را با چراغ قوه ای فرستادم که کمی جستجو کند، ولی خیلی زود پشیمان شدم و او را برگرداندم. جلو رفتم و به زبان عربی به آنها امان دادم. چیزی نگذشت که دو نفر عراقی بیرون آمدند. پرسیدم:«چند نفر هستید؟» گفتند:«ده نفریم!» گفتم:« به بقیه هم بگویید که بیرون بیایند، ما کاری به آنها نداریم.»
در این اثنا، حاج مهدی طائب هم به جمع ما پیوست. بعد از مدتی به وسیله بی سیم خبر رسید که گروهان عباس وارد عمل شده و به کمک گروهان قیس رفته است. پشت بی سیم به حاج حسن گفتم:«حاجی ما به نیرو احتیاج داریم. دو دسته از گروهان عابس رو برایمان بفرستید تا از این سمت به کمک گروهان قیس بریم.
حاجی جواب داد:«عابس مأموریت داره ولی گردان انصار به کمکتون می یاد.»
بی سیم را به حاج مهدی سپردم و مقدم و مجلسی رابه پیشانی نونی فرستادم. آن قسمت از نونی خاکریز نداشت. خیلی دلم برای آنها شور می زد. چند لحظه کنار قزوینی و حاج مهدی طائب نشستم. با خودم زمزمه می کردم:
می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم می رویم تا انتقام پهلوی بشکسته بگیریم
حال عجیبی داشتم. آتش دشمن دوباره شدت گرفته بود؛ به حدی که مجبور شدیم داخل سنگر برویم. سنگر بتونی بود واز سوراخ آن می توانستیم مواضع دشمن را ببینیم. بیشترین فاصله ای که با عرقیها داشتیم حدود صد متر بود. ناگهان تیررسامی از سوراخ وارد سنگر شد و بعد از چند بار کمانه کردن به دست حاج مهدی اصابت کرد. او به سنگر کناری فرستادیم تا کمی استراحت کند، اما بلافاصله بیرون پرید و گفت:«یک عراقی تو سنگر خوابیده!» لاشه بود.
اوضاع هر لحظه وخیمتر شد. ساعت دو و نیم برای چندمین بار با حاج حسن تماس گرفتم. معلوم بود که خیلی خسته است. کاملاً صدایش گرفته بود. گفتم:«حاجی اگر برامون نیرو بفرستید می تونیم مسئله نونی صفر رو حل کنیم اما اگه اوضاع به همین شکل ادامه پیدا کند باید ما رو تو اون عالم زیارت کنید.»
حاجی دوباره تکرار کرد که گردان انصار در راه است و علاوه بر آن یک دسته از گروهان شهادت را فرستاده ایم تا از سمت راست با شما دست بدهد؛ اما نیروهای دشمن بین ما و شما هستند و مانع این کار می شوند. قرار شد که با «حاج صفوی» در تماس باشیم تا این الحاق انجام بگیرد. هر لحظه احتمال حمله دشمن می رفت، اما چون از تعداد نیروهای ما مطلع نبودند نمی خواستند بی گدار به آب بزنند.
مجروحین ناله می کردند اما انتقال و مداوای آنها مقدور نبود. قدوسی هم زخمی شده بود، اما به روی خودش نمی آورد. سرو صدای عراقی ها را که در فاصله صد متری ما تجمع انبوهی کرده بودند به وضوح می شنیدم. ناگهان در محلی که مقدم و مجلس را فرستاده بودم انفجار مهیبی رخ داد. یکی از بچه ها را فرستادم که به آنها بگوید هرچه زودتر برگردند. در همین حین حاج صفوی تماس گرفت و قرار شد که ما منور بزنیم تا یک دسته از گروهان عابس به ما ملحق شود.
نیم ساعت گذشت، اما به دلایلی، از جمله میدان های پراکنده مین نتوانستیم الحاق را انجام دهیم. از همه جا ناامید شده بودیم. وقت می گذشت و اوضاع هر لحظه حساستر می شد. دوباره با حاج حسن تماس گرفته و کسب تکلیف کردیم، اما او گفت که فعلاً باید بمانید. خواب امانم نمی داد. پلکهایم سنگین شده بود و گاه روی یکدیگر می لغزیدند.
ساعت چهار صبح خبر رسید که «بابایی» هم مجروح شده است. تصمیم گرفتیم چند نفر را برای سرگرم کردن دشمن در اطراف بگماریم و مجروحین را به اتفاق بقیه افراد به عقب ببریم. در این میان، برادر «اکبری» معاون دسته کربلا خیلی فعالیت می کرد. مجروحین را تخلیه کردیم و پلاکهای شهداء را برداشتیم. به بچه ها گفتم که مجروحین را از طرف خاکریزها به عقب ببرند. دیگر حجم آتش عراق کمتر شده بود اما جنب و جوش بیشتری از خود نشان می دادند. دوباره سعی کردیم با فریاد الله اکبر و شلیک آر.پی.جی دشمن را فریب بدهیم تا متوجه تعداد نفرات ما نشود.
ساعت پنج و نیم صبح با حاجی تماس گرفتم. او گفت:«هر کاری رو که صلاح می دونید انجام بدین.» در آن لحظه تعداد ما با حساب دو نفر از بچه های اطلاعات- عملیات و بی سیم چی ها به ده نفر می رسید. در گرگ و میش هوا، کاروان ده نفری ما، که یادگار یک جمع صدو سی نفره بود به سوی مقر دیشب مان حرکت کرد. در بین راه عراقی ها ما را دیدند و به سویمان شلیک کردند. من و قزوینی آخرین کسانی بودیم که به عقب باز می گشتیم. نیمه راه بچه های مهندسی- رزمی را دیدم که در انتهای خاکریزها، خاکریز جدیدی می زدند. چند نفر از دور می آمدند. به نظرم آمد که مجروحی را با خود حمل می کنند.
نزدیک که شدند جسم نیمه جان «سعید غلامی»(شهید) را بر دوشهایشان دیدم. تمام پیکرش غرق در خون بود. گرمای زندگی در چشم های نیم بسته و بی فروغش رو به سردی می رفت. بچه ها می گفتند که پای خاکریز دشمن به وسیله نارنجک زخمی شده و عراقی ها به بچه های مجروح دیگر تیر خلاص زده اند اما او را با این فکر که زنده نیست ندیده گرفته اند. میگفتند که خلج (شهید) هم در نبردی تن به تن با کلت یک ژنرال عراقی شهید شده است.
در آن لحظات نیروهای پراکنده عابس و قیس روی خاکریزها بودند و تعدادی از بچه ها به همراه حاج صفوی در نونی صفر مقاومت می کردند. گردان انصار هم از راه رسید و شروع به پدافند کرد. بلافاصله بچه ها را جمع و جور کردم و چند نفر از آنها را به کمک حاج صفوی فرستادم. در این میان اکبری نفس زنان از راه رسید و خبر آورد که مالک اشتر به دنبال لشکر بیست و پنج کربلا عقبنشینی کرده و تمامی زخمی ها را که دیشب به طرف خاکریز برده بودیم همان جا گذاشته اند؛ و گفت که عراقی ها هم دارند نزدیک می شوند.
چند نفر را برای کمک به او آماده کرده و به آنها گوشزد کردم که هر طور شده مجروحین را نجات بدهند و اگر توانستند جنازه شهید مقداد را هم با خود بیاورند. آنها این مأموریت را با شجاعت تمام انجام دادند و همه زخمی ها را سینه خیز به عقب منتقل کردند. در همین اثنا، برادرعزیزی را دیدم که مجروحی روی دوشش بود و از کانال میگذشت. حاج حمید(شهید) هم چند اسیر گرفته بود و آنها را عقب می برد. از او راجع به امامیان پرسیدم. گفت:«دیشب زخمی شده.» و اضافه کرد که باغانی، عزیززاده و ذوالفقار هم شهید شدهاند. خیلی از بچه ها مهمان آقا شده بودند و خیلی ها حسرت این ضیافت را می خوردند.
گروهان ما کاملاً متلاشی شده بود. تصمیم گرفتم به عقب بازگردم اما بلافاصله تصمیم ام عوض شد. به کمک مقدم یک سنگر کندیم. بی سیم گروهان قیس را گرفتم و داخل سنگر رفتم. با این کار رابطی بین حاج حسین و حاج صفوی شده بودم و مهمات و نیروها را به سوی صفوی هدایت می کردم. بعد اطلاع دادند که بچه های ادوات هم رسیده اند. اوضاع کمی آرامتر شده بود. حدود ساعت یک بعد از ظهر ناهار آوردند. پلو مرغ بود. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دوباره آتش دشمن شدید شد.
به ناچار مقدم را به سنگر دیگری بردم. حدود ساعت دو بعد از ظهر از فرط خستگی در حالت خواب و بیداری بودم که ناگهان یک خمپاره شصت میلیمتری بالای سنگرم منفجر شد و گرد و غبار همه جا را پر کرد. برای چند لحظه چیزی نفهمیدم، اما بعد از آن درد شدید و غیرقابل تحمل را در ناحیه دست چپ احساس کردم. خون سنگر را پر کرده بود. مقدم تلاش می کرد به کمکم بیاید، اما چون آتش فوق العاده سنگین بود و به او گفتم که بیشتر از این تکان نخورد. مدتی را در اضطراب و درد گذراندم تا اینکه مقدم به همراه یک امدادگر سر رسید و بلافاصله دست چپم را که از ناحیه آرنج متلاشی شده بود پانسمان کردند. درهمان حین ماشین تدارکات که مهمات آورده بود از راه رسید. راننده اش «جنیدی» بود. بدون تأمل مرا داخل ماشین گذاشتند و به عقب فرستادند.در بین راه صادقی را دیدم. گفتم:«به حاجی بگو که سید گفت به آنجایم نخورده و بس.»
بعد از مدتی به اورژانس خط رسیدیم. درد دستم به قدری طاقت فرسا بود که بلافاصله چند آمپول مسکن تزریق کردند. پس از اقدامات اولیه مرا به وسیله مینی بوس به بیمارستان امام حسین (ع) در جاده اهواز- خرمشهر فرستادند و از آنجا به بیمارستانی در اهواز. نزدیک غروب بود که به اهواز رسیدیم. بیمارستان مملو از مجروح بود. از دستم عکس گرفتند. معلوم شد که استخوان آرنجم نه تکه شده است.
بالافاصله سِرُم به دستم وصل کردند و مرا روی صندلی نشاندند. دست و پایم را محکم گرفتند و دکتر هم دست مجروحم را گرفت تا آن را جابه جا کند. از شدت درد، فریادی کشیدم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دکتر مشغول بستن باند گچی روی دستم بود. حس می کردم کسی مرا نگاه می کند و این حس مجهول کنجکاوی ام را تحریک کرد. نگاهم در انتهای اتاق به چهره متبسم و نگاه آشنای «سماط» افتاد.
او هم شب قبل مجروح شده بود. توانستم لبخندی هر چند به زور در جواب خنده او بزنم. دوباره سرمی به دستم وصل کردند و به اتاق دیگری منتقل شدم. چیزی نگذشت که به دنیای خواب قدم گذاشتم و تا صبح در آن غوطه خوردم. وقتی بیدار شدم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. نماز صبح را خواندم و سری به سماط زدم. خلج را هم در بیمارستان دیدم؛ زنده بود، با دست و پایی که با گچ پوشیده شده بود. درد می کشید. مقداری با هم صحبت کردیم و سراغ بچه ها را از یکدیگر گرفتیم.
ظهر نشده بود که ما را به مقر مجروحین منتقل کردند و از آنجا با هواپیمای «سی 130» به شیراز بردند. در بیمارستان شیراز اصلاً به مجروحین نمی رسیدند. آنجا هم دوام نیاوردم و بعد از کمی بحث و جدل با رئیس بیمارستان مرا با هواپیما به تهران انتقال دادند.
چند روزی را در بیمارستان تهران بستری بودم تا اینکه از طریق «بیات» خبردار شدم که برادرم محمد به همراه «بدیع عارض»، یک شب بعد از عملیات ما در منطقه نونی اول، شهید شده اند. چند روز بعد وقتی مادرم موضوع را فهمید، اولین کاری که کرد، سجده بود. با گریه روی خاک افتاد و خدا را سپاس گفت.
به همراه قنبرزاده و قادری به اهواز رفتم و با برادر یزدی تماس گرفتم. او گفت که دیروز جسد برادرت را به تهران فرستاده ایم. بدون تأمل به سوی تهران برگشتیم. نزدیک صبح بود که رسیدیم به تهران. به تنهایی به پزشک قانونی رفتم. در آنجا بود که جنازه محمد را دیدم. خون به شقیقه ام هجوم آورد؛ اشک در چشمانم حلقه زد، اما افسوس که هیچ کدام جهشی نداشتند.
چند روز بعد پیکر قطعه قطعه شده و پاک سیدمحمد را تشیع کردیم و او را در کنار برادر دیگرم سیدعلی به خاک سپردیم.
*راوی:سید حسن شکری
در اردوگاه کرخه بودم؛ اردوگاه امام زمان و یارانش؛ جایی که خاطره صدها شهید را در خود گنجانده و معبر هزاران عاشق بیپروا و دلسوخته بود. چند روزی می شد که پیش «حاج حمید» بودم، تا اینکه ابلاغ کردند دسته ویژه «روح الله» را تشکیل دهم. از این خبر خیلی خوشحال شدم، ولی بعد از مدتی برنامه تغییر کرد و قرار بر این شد که به گروهان «حر» بروم. رفتم و در آنجا به همراه «قدوسی» و «خردبایی» مشغول کار شدم.
این گروهان از سه دسته تشکیل می شد: کربلا، نینوا و نجف؛ که مسئولین آنها به ترتیب بابایی(شهید)، مقداد و نهضت بودند. تقریباً یک هفته تا شروع عملیات باقی مانده بود و ما فشرده تر از قبل با بچهها کار می کردیم. بعد از پایان تمرینات، جهت اعلام آمادگی، مانور گروهان انجام شد.
دیگر در انتظار شب موعود بودیم و روزها برایمان به کندی می گذشت. بچه ها درست مثل آدمها ی تشنهای که در پی آب می گردند، در آرزوی شهادت بودند. تشنگی شورانگیز عبودیت و رستگاری هر لحظه بیشتر در درونشان موج میزد و شهادت را تنها و تنها برای رسیدن به «او» طلب میکردند.
سه روزی به شروع عملیات مانده بود که همراه حاج سعید (شهید)، نوروزی، خلج (شهید)، حاج مهدی(طائب) و صفوی به منطقه عملیاتی رفتیم. از روی تصاویر هوایی نسبت به وضعیت منطقه توجیه شدیم. سرانجام روز هشتم اسفند ماه 1365 در میان غریو شادی بچه ها، با کرخه خداحافظی کردیم. شدت شور و شعف نیروها به حدی بود که گویی جنگی در کار نیست و همگی به مجلس عروسی و پایکوبی می روند.
آن روز، صبح زود با صدای بلندگوها بیدار شدیم. ساعت سه و نیم بود. صبحانه را آماده کردیم و قرار شد بعد از خوردن، حرکت کنیم. «سیدعباس میری» (شهید) هم طبق معمول به سراغ نماز شبش رفت. چه حال پرشورو با صفایی داشت!
تقریباً ساعت شش صبح بود که به سوی شلمچه حرکت کردیم. به چهل کیلومتری خرمشهر رسیده بودیم که بنا به دلایلی دستور توقف کامل رسید و مدتی نگذشت که دوباره ما را به کرخه باز گرداندند. اما بلافاصله اعلام کردند که سریعاً برگردید و ما بدون اتلاف وقت راه قبلیمان را پیش گرفتیم و حوالی شب به اردوگاه کارون رسیدیم و همان جا اطراق کردیم.
صبح روز نهم سری به گردان عمار زدم و با سیدمحمد- برادرم-، بیات، سیداحمد(شهید) و وفایی(شهید) ملاقات کردم و دوباره به گروهان برگشتم. حاج حسن از روی کالک عملیات وضعیت منطقه درگیری را برای ما توجیه کرد و وظیفه گروهانها و دسته ها کاملاً مشخص شد. مأموریت گروهان ما این بود که با «نونی یک» که در رأس دریاچه ماهی قرار داشت درگیر شود و عراقی ها را سرگرم کند تا گروهان های «قیس» و«عابس» و دسته «روح الله»، «نونی صفر» را که تاکنون چنیدن گردان برای تصاحب آن متلاشی شده بودند تصرف کنند. در حقیقات گروهان ما به عنوان طعمهای برای گردانهای دیگر به کار گرفته می شد.
ساعت دو و نیم بعد از ظهر گروهان قیس و دسته روح الله به وسیله کامیونها روانه شدند و ساعتی بعد ما هم عازم میدان رزم شدیم تا شب را پشت خاکریزی که یک کیومتر با عراقی ها فاصله داشت، بگذرانیم.
هیچگاه سکوت زمزمه آن شب عرفانی را فراموش نمی کنم. صدای دل انگیز و حزن آلود بچه ها در تاریکی شب طنین انداز بود. همه می دانستند که آن شب، شب وداع است. شبی به غایت عجیب! معلوم نبود که فردا چه کسانی به دیدار مولایشان می شتافتند و چه کسانی...
آتش دشمن شدت گرفته بود و گاه و گاه فانوس هایی را که برای رفت و آمد آمبولانس- به خصوص بعد از شروع عملیات که می بایست با چراغ خاموش حرکت کنند. نصب شده بود، خاموش می کرد. چند بار «مجلسی» را برای روشن کردن آنها فرستادم. او پیک گروهان بود و در این آمد و رفتها، چندین بار خمپاره ها تا مرز شهادت رانده بودنش.
ساعت هشت شب بود. درکنار قزوینی و مقدم- بی سیمچی هایی گروهان- نشسته بودم. بچه ها دعای توسل می خواندند و شانه هایشان از شدت گریه می لرزید. زمزمه«یا زهرا... یا زهرا» است که این طور با التماس و اشک از او کمک می طلبیدند. من در این میان سخت به فکر آینده بودم. یورش نیروهای ما بسیار پیچیده بود تا حدی که نتیجه عملیات کربلای پنج به آن بستگی داشت.
تا به حال چندین تیپ و لشکر در آن منطقه کار کرده بودند اما به دلیل نامساعد بودن زمین، تاکتیک های پیچیده و تلاش دشمن تمامی عملیات ها ناموفق مانده بود. در آن لحظات، مسئولین رده بالایی چون حاج محسن رضایی و آقای هاشمی رفسنجانی در قرارگاه منتظر بودند؛ و ما فقط و فقط چشم امیدمان به کمک و لطف خانم «زهرا(س)» بود.
حدود ساعت نه ونیم شب بود که آتش دشمن شدت گرفت. بچه ها همچنان گریه می کردند. دقایقی از حرکت گروهان قیس که مسئولین آن خلج(شهید) و غلامی(شهید) بودند می گذشت بار دیگر همه آنچه را که باید روی می داد، در ذهن خود مرور کردم. طبق برنامه، قرار بود که عملیات ساعت ده شب آغاز شود و دسته روح الله به فرماندهی «فرامرز نوروزی» (شهید) از طرف کانال «نونی صفر» عمل کند. بهتر است کمی درباره نونی ها بگویم.
عراق بعد از آن که کانال پرورش ماهی را به طول هشت کیلومتر و عرض پانصد متر به وسیله تخلیه آب اروند رود تأسیس کرد، برای اطمینان بیشتر در اطراف کانال، سنگرهایی به نام نونی احداث کرد. این سنگرها خاکریزهایی بودند با ارتفاع بیش از یک و نیم تا دومتر به صورت حرف «ن» شکل گرفته بودند. میان آنها کانالهای مستحکم بتونی قرار داشت. خاصیت این مواضع طوری بود که وقتی نیروها وارد آن می شدند، به علت محصور بودن خود را گم می کردند و غافگیر می شدند. نونی اول که به نونی صفر هم مشهور بود، چون در ابتدای کانال ماهی قرار داشت و یکی از پنج ضلعی های معروف به حساب می آمد از بقیه نونیها تا سه راه شهادت و کانال زوجی سقوط می کرد.
فعالیت نیروهای دشمن در این نونی واقعاً قابل توجه بود.آنها اطراف نونی را کاملاً مین گذاری کرده بودند؛ و ما می بایست در طول کانالی به عرض نیم متر با دشمنی که کاملاً آمادگی داشت، مستقیماً مبارزه می کردیم.
عملیات به این صورت طرح ریزی شده بود که ابتدا دسته روح الله حرکت می کرد و درگیر می شد. بعد از آن دسته ای گروهان قیس به راه می افتاد و دو دسته دیگر از پهلوها حرکت می کردند که هر کدام مأموریت جداگانهای داشتند. اول آنکه حلقه محاصره را با کمک دسته روح الله و دیگران تکمیل کنند ودوم آنکه کمین هایی که مشرف بر جاده خاکی شلمچه- محل عبورگروهان ما برای دستیابی به نونی اول- بودند را از بین ببرند تا بدنه هیچ خطری مأموریتمان را انجام دهیم. ما نیز بایستی همزمان، خود را بدون درگیری از جاده شلمچه به نونی اول می رساندیم و پس از تصرف آن، جاده تدارکاتی نون صفر را می بستیم تا کاملاً سقوط کند.
در سمت چپ نونی اول خاکریزی وجود داشت که قرار بود یک گروهان از گردان مالک اشتر آن را ظرف کمتر از ده ساعت، به منظور پشتیبانی از ما تصرف کند. در محور چپ این گروهان،لشکر بیست و پنج کربلا عمل می کرد و بالاخره در این میان، گروهان، عابس- که حاج حمید (شهید)، سیدمحمود جواد امامیان(شهید) و حسین عسگری(شهید) آن را هدایت می کردند- پشتیبانی کل گردان را به عهده می گرفت. عصر امروز به ما گزارش دادند که دشمن نیروی زیادی وارد منطقه کرده است.
برای آنان که وعده دیدار با معشوق را داشتند لحظات به کندی می گذشت. همه آماده بودند. چه دقایقی! چه لحظات شکوهمند و پر راز و رمزی... آرزو می کردم تا پایان عملیات باقی بمانم و همراه بچه ها باشم. مدام دلم شور می زد که نکند مثل عملیات کربلای پنج درهمان اوایل از دور خارج شوم.
هنوز دستور روشن کردن بی سیم ها را نداده بودند، چرا که دشمن از وجود نیروها مطلع می شد. گرچه می دانستند که خبرهایی هست و همگی آماده بودند و ما بعدها پی بردیم که آن شب با دشمنی دست و پنجه نرم کردیم که در آمادگی کامل بود و حتی ساعت شروع عملیات را هم می دانست.
ساعت نه و چهل دقیقه بود که یکی از برادران مخابرات گردان پیش ما آمد و گفت: «بی سیم های خود را روشن کرده و سریعاً حرکت کنید!»
زیر آتش شدید عراقی ها که در آن لحظات به اوج خود رسیده بود بچه ها را از سنگر بیرون آوردیم.ابتدا دسته هشت حرکت کرد و بعد دسته های مقداد (شهید) و بابایی. فردبایی که راه را میشناخت، جلوتر از دیگران می رفت. قرار شد که قدوسی و مجلسی هم در انتهای راه باشند. حدود پانزده دقیقه تا نقطه رهایی فاصله بود و چون در این بین تنها فردبای پیچ و خم های راه را میشناخت خیلی احتیاط می کردم که زیر باران خمپاره اگر حادثه ای برایش پیش آمد او را به دوش بکشم تا بتواند ما را به نقطه رهایی یعنی جایی که نیروهای دیگر منتظرمان بودند هدایت کند.
آتش گلوله و منور لحظه ای خاموش نمی شد- هر چند که منورها کمک می کردند تا راه را بهتر ببینیم. حوالی ساعت ده، بدون هیچ تلفاتی به نونی اول رسیدیم. آنجا بود که فهمیدیم لشکر بیست و پنج کربلا تانکهایش را زودتر از موعد مقرر حرکت داده است.. در آن لحظات وقت خیلی پرارزش بود و نیاز مبرمی به زمان داشتیم. بچه ها در کنار ما نشسته بودند. «حاج طائب» آرام و قرار نداشت تا اینکه یکی از بچه های اطلاعات آمد و گفت:«حرکت کنید!»
من مخالفت کردم چرا که طبق برنامه قبلی ابتدا می بایست یک دسته از گروهان قیس جلو می رفت و تیربارهای دشمن را که سر راه ما بودند از کار می انداخت. مسئله را به حاج طائب گفتم. حاجی هم بلافاصله به دسته گروهان قیس دستور حرکت داد. نفرات به سرعت از خاکریز می گذشتند که ناگهان تیری به پای «آمره» خردسالترین نیروی مهاجم اصابت کرد که بالاجبار او را با عجله به عقب بردند.
ساعت ده حرکت کردیم و خاکریز را پشت سر گذاشتیم. در پایین جاده شلمچه، فاصله ما تا نونی اول به پانصد متر رسید، اما در این فاصله چه ها که نگذشت: نیروهای ما بعد از صدمتر پیشروی، زیر باران خمپاره و کالیبر قرار گرفتند. بچه ها یکی پس از دیگری پرپر شده و روی زمین ریختند.«میری» هم افتاد. چقدر دیدن بدن بی جان کسی که مدتها با او بودهای و ذهنت سرشار از خاطرات اوست سخت و دشوار است! جای درنگ نبود. بچهها را با فریاد« بارکت الله، ما شاالله، ذکر خدا یادت نره، خانم زهرا(س) یاور ماست و ... به جلومی دواندیم. هر لحظه پیکری روی زمین می غلتید و من شرمنده از خویش و شرمنده از آن همه ایثار و رشادت از کنار اجساد می گذشتم.
بی سیم چی ها لحظه ای مرا رها نمی کردند. ناگهان در آن شرایط، ستون از حرکت ایستاد. فهمیدم که درجلوی خاکریز به میدان مین رسیده ایم. اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتیم. قدوسی را در آن لحظات دیدم و جریان را برایش گفتم. فرستادم که به تخریب چی ها بگوید سریعاً کار را تمام کنند. پی در پی صدای حاج حسن را از پشت بی سیم می شنیدم که می گفت:«سید چکار کردی؟ عجله کن، همه منتظر تواند...»
مدتی گذشت. ستون کمی حرکت کرد، اما دوباره در بین راه متوقف شد. به بی سیم چی ها گفت:«همین جا بمونید تا برگردم!» و بعد با سرعت به جلو دویدم. بچه ها فریاد زدند:«میدان مین، مواظب باش!» بی آن که بتوانم به حرفهایشان توجه کنم به دویدن ادامه دادم. وقت خیلی تنگ بود. بالاخره نزدیک خاکریز به سر ستون رسیدم. بچه های اطلاعات- عملیات به علت شناسای ناقص کاملاً به راه وارد نبودند؛ نمی دانستند از کدام سمت بروند، تا اینکه قدوسی سر رسید. در آن لحظات، ما در سمت راست نونی اول و زیر آتش دیوانه وار دشمن بودیم. خبر رسید که «ماهروزاده» روی مین رفته و پایش قطع شده است.
دسته نهضت را به کمک گروهان مالک اشتر فرستادم، چون ممکن بود مالک به موقع موفق نشود و دشمن ما را دور بزند. با اضطراب نگاهی به نونی صفر انداختم... خدایا آنجا چه خبر است؟ خلج و غلامی و نوروزی چه می کنند؟ خدایا خودت کمک کن...
صدای حاج حسن از پشت بی سیم به گوش خورد. فهمیدم که بچه های مخابرات حرفم را نشنیده گرفته اند و به دنبالم آمده اند. حاجی با صدای گرفته ای می پرسید:«شکری چکار می کنی؟ عجله کن...»
در این لحظه حاج مهدی طائب- معاون گردان- هم به ما ملحق شد. تصمیم گرفتیم یک آر.پی.جی زن را به همراه قدوسی پیش قراول کنیم- و یک تیربارچی هم آنها را پشتیبانی کند- تا در این فاصله بقیه افراد را در اطراف نونی پخش کنیم. آر.پی.جی زن دودل بود، مکث می کرد، تا اینکه خود قدوسی آر.پی.جی را گرفت و شلیک کرد.
«به نژاد» معاون دسته نینوا زخمی شده بود. به همین دلیل مقداد، مسئول دسته نینوا را همراه خودم به بالای خاکریز بردم و او را راهنمایی کردم که نیروهایش را از سمت راست نونی حرکت دهد. ناگهان در همان حال گلوله ای به سر او اصابت کرد و در کنارم روی زمین افتاد. خدایا چه خبر است؟ چه می بینم؟ مقداد هم رفت. بعض گلویم را گرفته بود. دستش را از روی ماشه برداشتم و در حالی که نفس های آخر را می کشید او را به کناری بردم تا بچه ها آن صحنه دلخراش را نبینند. تصمیم گرفتم تا خودم همراه دسته نینوا حرکت کنم، اما حاج طائب قبول نکرد. مجبور شدم دسته را به فردبایی بسپارم. دسته دیگر را هم به سمت چپ نونی فرستادم. قزوینی و مقدم سنگری کنده بودند که ماهروزاده را که خون زیادی از پایش رفته بود در آن گذاشتیم.
دقایقی بعد قدوسی آمد و تقاضای نیرو کرد. بالافاصله یک تیم از دسته نهضت را به همراه خود نهضت و قدوسی به جلو فرستادیم. قرار شد تیم دیگر را که با مالک اشتر دست داده بود باز کنیم تا منطقه بیشتری را احاطه کنند.
دیگر طاقتم تمام شده بود. بدون اجازه حاج طائب، با بی سیم چی ها به سمت نونی حرکت کردم. گلوله های خمپاره یک بعد از دیگری در کنارمان منفجر می شدند. بالاخره به قاعده نونی رسیدیم. لاشه عراقی هایی که تا فشنگ آخر مقاومت کرده بودند در گوشه و کنار افتاده بودند. در آن میان تعدادی از بچه های خودمان هم که شهید و زخمی شده بودند به چشم می خوردند. ناله پرسوز مجروحین بلند بود. نمی دانستم چکار کنم. تصمیم گرفتن، آن هم در موقعیتی که نیروی سالم و کافی در اختیار نداشتیم بسیار مشکل بود. با قدوسی به طرف دژ- محلی که تیم نهضت به آنجا رفته بود- راه افتادیم. نهضت را در راه دیدم که مضطرب، اما همچنان استوار پیش می آمد. گفتم:«چه خبر؟»
نفس زنان گفت: «تا خود جاده جلو رفته ایم. حدود هفتاد نفر رو هم کشته و زخمی کردیم، اما نیرو کم داریم. چند نفراز بچه ها مجروح شدن و تو دژ ماندن.»
حرفهایش که تمام شد، نگاه خیره و نگرانش را به من دوخت. با خودم فکرکردم که چند نفراز بچه ها را بردارم و به سوی دژ بروم، اما نیروی ما هم بیشتر از سی نفر نبود. اگر می خواستیم از این جناح نیرو بگیریم ممکن بود که عراق متوجه کمی نفرات ما بشود و بچه ها را دور بزند. تصمیم گرفتیم که دو پیشانی در دو طرف نونی تشکیل بدهیم. همین کار را هم کردیم، اما عراق مرتباً نیروهای تازه ای وارد منطقه می کرد. وضعیت پیچیده و خطرناکی بود. هر لحظه احتمال هجوم عراقی ها می رفت. ما فکر کردیم اگر تحرکی از خود نشان بدهیم دشمن به کمی نفرات پی می برد و ما را دور می زند.
ساعت حدود یک نیمه شب بود. بچه ها به همراه فردبایی تعدادی گلوله آر.پی.جی جمع کردند. در این گیرودار، مقدم با فریاد رسای الله اکبر و شلیک پی در پی چندین گلوله آر.پی.جی، دشمن را به وحشت انداخت.همه شاهد بودند که عراقی ها چگونه مثل گله گاوهای وحشی فرارکردند. در این حین می خواستم خودم را به سنگر دیگری برسانم که صدایی توجهم را جلب کرد. چند نفر به زبان عربی با هم صحبت می کردند.
صدا از داخل یک سنگر می آمد. اول چند تیر شلیک کردم و بعد نارنجکی به درون آن انداختم، اما به دلیل تو در تو بودن سنگر، هیچ آسیبی نرساند. مقدم را با چراغ قوه ای فرستادم که کمی جستجو کند، ولی خیلی زود پشیمان شدم و او را برگرداندم. جلو رفتم و به زبان عربی به آنها امان دادم. چیزی نگذشت که دو نفر عراقی بیرون آمدند. پرسیدم:«چند نفر هستید؟» گفتند:«ده نفریم!» گفتم:« به بقیه هم بگویید که بیرون بیایند، ما کاری به آنها نداریم.»
در این اثنا، حاج مهدی طائب هم به جمع ما پیوست. بعد از مدتی به وسیله بی سیم خبر رسید که گروهان عباس وارد عمل شده و به کمک گروهان قیس رفته است. پشت بی سیم به حاج حسن گفتم:«حاجی ما به نیرو احتیاج داریم. دو دسته از گروهان عابس رو برایمان بفرستید تا از این سمت به کمک گروهان قیس بریم.
حاجی جواب داد:«عابس مأموریت داره ولی گردان انصار به کمکتون می یاد.»
بی سیم را به حاج مهدی سپردم و مقدم و مجلسی رابه پیشانی نونی فرستادم. آن قسمت از نونی خاکریز نداشت. خیلی دلم برای آنها شور می زد. چند لحظه کنار قزوینی و حاج مهدی طائب نشستم. با خودم زمزمه می کردم:
می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم می رویم تا انتقام پهلوی بشکسته بگیریم
حال عجیبی داشتم. آتش دشمن دوباره شدت گرفته بود؛ به حدی که مجبور شدیم داخل سنگر برویم. سنگر بتونی بود واز سوراخ آن می توانستیم مواضع دشمن را ببینیم. بیشترین فاصله ای که با عرقیها داشتیم حدود صد متر بود. ناگهان تیررسامی از سوراخ وارد سنگر شد و بعد از چند بار کمانه کردن به دست حاج مهدی اصابت کرد. او به سنگر کناری فرستادیم تا کمی استراحت کند، اما بلافاصله بیرون پرید و گفت:«یک عراقی تو سنگر خوابیده!» لاشه بود.
اوضاع هر لحظه وخیمتر شد. ساعت دو و نیم برای چندمین بار با حاج حسن تماس گرفتم. معلوم بود که خیلی خسته است. کاملاً صدایش گرفته بود. گفتم:«حاجی اگر برامون نیرو بفرستید می تونیم مسئله نونی صفر رو حل کنیم اما اگه اوضاع به همین شکل ادامه پیدا کند باید ما رو تو اون عالم زیارت کنید.»
حاجی دوباره تکرار کرد که گردان انصار در راه است و علاوه بر آن یک دسته از گروهان شهادت را فرستاده ایم تا از سمت راست با شما دست بدهد؛ اما نیروهای دشمن بین ما و شما هستند و مانع این کار می شوند. قرار شد که با «حاج صفوی» در تماس باشیم تا این الحاق انجام بگیرد. هر لحظه احتمال حمله دشمن می رفت، اما چون از تعداد نیروهای ما مطلع نبودند نمی خواستند بی گدار به آب بزنند.
مجروحین ناله می کردند اما انتقال و مداوای آنها مقدور نبود. قدوسی هم زخمی شده بود، اما به روی خودش نمی آورد. سرو صدای عراقی ها را که در فاصله صد متری ما تجمع انبوهی کرده بودند به وضوح می شنیدم. ناگهان در محلی که مقدم و مجلس را فرستاده بودم انفجار مهیبی رخ داد. یکی از بچه ها را فرستادم که به آنها بگوید هرچه زودتر برگردند. در همین حین حاج صفوی تماس گرفت و قرار شد که ما منور بزنیم تا یک دسته از گروهان عابس به ما ملحق شود.
نیم ساعت گذشت، اما به دلایلی، از جمله میدان های پراکنده مین نتوانستیم الحاق را انجام دهیم. از همه جا ناامید شده بودیم. وقت می گذشت و اوضاع هر لحظه حساستر می شد. دوباره با حاج حسن تماس گرفته و کسب تکلیف کردیم، اما او گفت که فعلاً باید بمانید. خواب امانم نمی داد. پلکهایم سنگین شده بود و گاه روی یکدیگر می لغزیدند.
ساعت چهار صبح خبر رسید که «بابایی» هم مجروح شده است. تصمیم گرفتیم چند نفر را برای سرگرم کردن دشمن در اطراف بگماریم و مجروحین را به اتفاق بقیه افراد به عقب ببریم. در این میان، برادر «اکبری» معاون دسته کربلا خیلی فعالیت می کرد. مجروحین را تخلیه کردیم و پلاکهای شهداء را برداشتیم. به بچه ها گفتم که مجروحین را از طرف خاکریزها به عقب ببرند. دیگر حجم آتش عراق کمتر شده بود اما جنب و جوش بیشتری از خود نشان می دادند. دوباره سعی کردیم با فریاد الله اکبر و شلیک آر.پی.جی دشمن را فریب بدهیم تا متوجه تعداد نفرات ما نشود.
ساعت پنج و نیم صبح با حاجی تماس گرفتم. او گفت:«هر کاری رو که صلاح می دونید انجام بدین.» در آن لحظه تعداد ما با حساب دو نفر از بچه های اطلاعات- عملیات و بی سیم چی ها به ده نفر می رسید. در گرگ و میش هوا، کاروان ده نفری ما، که یادگار یک جمع صدو سی نفره بود به سوی مقر دیشب مان حرکت کرد. در بین راه عراقی ها ما را دیدند و به سویمان شلیک کردند. من و قزوینی آخرین کسانی بودیم که به عقب باز می گشتیم. نیمه راه بچه های مهندسی- رزمی را دیدم که در انتهای خاکریزها، خاکریز جدیدی می زدند. چند نفر از دور می آمدند. به نظرم آمد که مجروحی را با خود حمل می کنند.
نزدیک که شدند جسم نیمه جان «سعید غلامی»(شهید) را بر دوشهایشان دیدم. تمام پیکرش غرق در خون بود. گرمای زندگی در چشم های نیم بسته و بی فروغش رو به سردی می رفت. بچه ها می گفتند که پای خاکریز دشمن به وسیله نارنجک زخمی شده و عراقی ها به بچه های مجروح دیگر تیر خلاص زده اند اما او را با این فکر که زنده نیست ندیده گرفته اند. میگفتند که خلج (شهید) هم در نبردی تن به تن با کلت یک ژنرال عراقی شهید شده است.
در آن لحظات نیروهای پراکنده عابس و قیس روی خاکریزها بودند و تعدادی از بچه ها به همراه حاج صفوی در نونی صفر مقاومت می کردند. گردان انصار هم از راه رسید و شروع به پدافند کرد. بلافاصله بچه ها را جمع و جور کردم و چند نفر از آنها را به کمک حاج صفوی فرستادم. در این میان اکبری نفس زنان از راه رسید و خبر آورد که مالک اشتر به دنبال لشکر بیست و پنج کربلا عقبنشینی کرده و تمامی زخمی ها را که دیشب به طرف خاکریز برده بودیم همان جا گذاشته اند؛ و گفت که عراقی ها هم دارند نزدیک می شوند.
چند نفر را برای کمک به او آماده کرده و به آنها گوشزد کردم که هر طور شده مجروحین را نجات بدهند و اگر توانستند جنازه شهید مقداد را هم با خود بیاورند. آنها این مأموریت را با شجاعت تمام انجام دادند و همه زخمی ها را سینه خیز به عقب منتقل کردند. در همین اثنا، برادرعزیزی را دیدم که مجروحی روی دوشش بود و از کانال میگذشت. حاج حمید(شهید) هم چند اسیر گرفته بود و آنها را عقب می برد. از او راجع به امامیان پرسیدم. گفت:«دیشب زخمی شده.» و اضافه کرد که باغانی، عزیززاده و ذوالفقار هم شهید شدهاند. خیلی از بچه ها مهمان آقا شده بودند و خیلی ها حسرت این ضیافت را می خوردند.
گروهان ما کاملاً متلاشی شده بود. تصمیم گرفتم به عقب بازگردم اما بلافاصله تصمیم ام عوض شد. به کمک مقدم یک سنگر کندیم. بی سیم گروهان قیس را گرفتم و داخل سنگر رفتم. با این کار رابطی بین حاج حسین و حاج صفوی شده بودم و مهمات و نیروها را به سوی صفوی هدایت می کردم. بعد اطلاع دادند که بچه های ادوات هم رسیده اند. اوضاع کمی آرامتر شده بود. حدود ساعت یک بعد از ظهر ناهار آوردند. پلو مرغ بود. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دوباره آتش دشمن شدید شد.
به ناچار مقدم را به سنگر دیگری بردم. حدود ساعت دو بعد از ظهر از فرط خستگی در حالت خواب و بیداری بودم که ناگهان یک خمپاره شصت میلیمتری بالای سنگرم منفجر شد و گرد و غبار همه جا را پر کرد. برای چند لحظه چیزی نفهمیدم، اما بعد از آن درد شدید و غیرقابل تحمل را در ناحیه دست چپ احساس کردم. خون سنگر را پر کرده بود. مقدم تلاش می کرد به کمکم بیاید، اما چون آتش فوق العاده سنگین بود و به او گفتم که بیشتر از این تکان نخورد. مدتی را در اضطراب و درد گذراندم تا اینکه مقدم به همراه یک امدادگر سر رسید و بلافاصله دست چپم را که از ناحیه آرنج متلاشی شده بود پانسمان کردند. درهمان حین ماشین تدارکات که مهمات آورده بود از راه رسید. راننده اش «جنیدی» بود. بدون تأمل مرا داخل ماشین گذاشتند و به عقب فرستادند.در بین راه صادقی را دیدم. گفتم:«به حاجی بگو که سید گفت به آنجایم نخورده و بس.»
بعد از مدتی به اورژانس خط رسیدیم. درد دستم به قدری طاقت فرسا بود که بلافاصله چند آمپول مسکن تزریق کردند. پس از اقدامات اولیه مرا به وسیله مینی بوس به بیمارستان امام حسین (ع) در جاده اهواز- خرمشهر فرستادند و از آنجا به بیمارستانی در اهواز. نزدیک غروب بود که به اهواز رسیدیم. بیمارستان مملو از مجروح بود. از دستم عکس گرفتند. معلوم شد که استخوان آرنجم نه تکه شده است.
بالافاصله سِرُم به دستم وصل کردند و مرا روی صندلی نشاندند. دست و پایم را محکم گرفتند و دکتر هم دست مجروحم را گرفت تا آن را جابه جا کند. از شدت درد، فریادی کشیدم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دکتر مشغول بستن باند گچی روی دستم بود. حس می کردم کسی مرا نگاه می کند و این حس مجهول کنجکاوی ام را تحریک کرد. نگاهم در انتهای اتاق به چهره متبسم و نگاه آشنای «سماط» افتاد.
او هم شب قبل مجروح شده بود. توانستم لبخندی هر چند به زور در جواب خنده او بزنم. دوباره سرمی به دستم وصل کردند و به اتاق دیگری منتقل شدم. چیزی نگذشت که به دنیای خواب قدم گذاشتم و تا صبح در آن غوطه خوردم. وقتی بیدار شدم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. نماز صبح را خواندم و سری به سماط زدم. خلج را هم در بیمارستان دیدم؛ زنده بود، با دست و پایی که با گچ پوشیده شده بود. درد می کشید. مقداری با هم صحبت کردیم و سراغ بچه ها را از یکدیگر گرفتیم.
ظهر نشده بود که ما را به مقر مجروحین منتقل کردند و از آنجا با هواپیمای «سی 130» به شیراز بردند. در بیمارستان شیراز اصلاً به مجروحین نمی رسیدند. آنجا هم دوام نیاوردم و بعد از کمی بحث و جدل با رئیس بیمارستان مرا با هواپیما به تهران انتقال دادند.
چند روزی را در بیمارستان تهران بستری بودم تا اینکه از طریق «بیات» خبردار شدم که برادرم محمد به همراه «بدیع عارض»، یک شب بعد از عملیات ما در منطقه نونی اول، شهید شده اند. چند روز بعد وقتی مادرم موضوع را فهمید، اولین کاری که کرد، سجده بود. با گریه روی خاک افتاد و خدا را سپاس گفت.
به همراه قنبرزاده و قادری به اهواز رفتم و با برادر یزدی تماس گرفتم. او گفت که دیروز جسد برادرت را به تهران فرستاده ایم. بدون تأمل به سوی تهران برگشتیم. نزدیک صبح بود که رسیدیم به تهران. به تنهایی به پزشک قانونی رفتم. در آنجا بود که جنازه محمد را دیدم. خون به شقیقه ام هجوم آورد؛ اشک در چشمانم حلقه زد، اما افسوس که هیچ کدام جهشی نداشتند.
چند روز بعد پیکر قطعه قطعه شده و پاک سیدمحمد را تشیع کردیم و او را در کنار برادر دیگرم سیدعلی به خاک سپردیم.
*راوی:سید حسن شکری