گاهی که از خانه بیرون میروم، میگویم شاید وقتی برگردم حسن آقا پشت در باشد. شاید زنگ بزنند و بگویند 10 روز دیگر میآید. میدانم شهید شده، ولی چون پیکری از او نیامده این انتظار را همیشه دارم.
به گزارش شهدای ایران، حسن آقا سال ۴۹ در محلههاشمی تهران متولد شده بود و همانجا قد کشید. جنگ
که شروع شد، مثل خیلی از رفقای همه محلیاش عازم جبهه شد. آن روزها دیده
بود برای دفاع از ناموس و کشور و اعتقادش چه هزینههایی داده شد و چه
خونهایی به زمین ریخته. دیدن همین تصاویر بود که حتی سالهای بعد از جنگ و
زندگی روزمره هم نتوانست او را از یادش غافل کند.
«خدایا! چرا من شهید نشدم؟» این جمله را همیشه تکرار میکرد و از خدا میخواست برایش کاری کند؛ تا اینکه خبر رسید دشمن تکفیری در خاک سوریه غوغا کرده و وحشیانه مقابل مردم بیدفاع میتازد. با اینکه از دلبستگی تنها دخترش آگاه بود، اما نتوانست خطری را که حس میکند، نادیده بگیرد. او میدانست اگر دشمن بر خاک سوریه مسلط شود، هدف بعدیاش ایران خواهد بود. لباس رزم بر تن کرد و مهاجر سرزمین شام شد.
آخرین باری که شهید مدافع حرم، حسن اکبری میخواست با همسرش خانم کاشفی خداحافظی کند، درخواستی کرد که جز از یک زن عاشق چنین از خودگذشتگیای برنمیآید. خواستهای که بعد از شهادت معلوم شد انجامش چقدر سخت و جانکاه خواهد بود، اما همسرش خلف وعده نکرد و با همه سختی به وعدهاش وفا کرد. در ادامه گفتوگو با همسر شهید اکبری را میخوانید که از زندگی مشترکشان اینگونه روایت میکند:
*آغاز زندگی مشترک
حسن در دوران هشت سال جنگ تحمیلی با یکی از برادرهایم همرزم بودند. سال ۶۶ پس از شهادت برادرم در منطقه «مائو» او برای شرکت در مراسمات دوست و رفیقش به خانه ما رفت و آمد میکرد. در همین آمد و شدها بود که مرا دید و از فرماندهاش خواهش کرده بود با خانوادهام صحبت کند تا به خواستگاری بیایند. گفته بود چون آنها هم مذهبی و خانواده شهید هستند، همدیگر را بهتر درک میکنیم.
فرماندهاش با خانواده ما صحبت کرد و قرار شد برای آشنایی به منزل ما بیایند. سال ۶۸ بود و من ۲۳ ساله بودم. خانواده حسن آقا در محلههاشمی ساکن بودند و تقریبا همسایه بودیم. روز خواستگاری قرار شد با هماهنگی پدر و مادرها چند دقیقهای با هم صحبت کنیم. تبعاً موضوع صحبت ما حول و حوش فعالیتهای سپاه و بسیج و این دست از مباحث بود. اینکه تشریفات چطور برگزار شود، عروسی کجا باشد و ... اصلا برایمان اهمیت نداشت. همه فکر و ذکرمان این بود چطور زندگی را قرآنی و خدایی آغاز کنیم.
*گفتم: فقط نشانی از تو میخواهم
وقتی حسن آقا آمد خواستگاری من، ۷۰ درصد جانباز بود و از ناحیه کمر، ریه و چند قسمت دیگر بدنش دچار مجروحیت شده بود؛ هر چند در ظاهرش چیزی نمایان نبود و او هم کسی نبود بخواهد خودش را در رختخواب بیندازد. طوری برخورد میکرد که سرشار از انرژی بود. با این وصف در جلسه صحبتمان با من در رابطه با این موضوع حرف زد و گفت: شاید الان مجروحیتهای من مزاحمتی برای شما نداشته باشد اما چند سال دیگر و با زیاد شدن سن ممکن است خودش را طور دیگری نشان دهد و محدودیتهایی ایجاد کند.
وقتی صحبتهایش تمام شد، گفتم: من با جانبازی شما مشکلی ندارم و میدانم خانوادهام هم مخالفتی ندارند. راستش را بخواهید محبتش در دلم افتاده بود. خلاصه بعد از صحبتهای اولیه که بین دو خانواده رد و بدل شد، قرار گذاشتیم برای خرید حلقه برویم. دو نفری رفتیم طلافروشی. حسن آقا با ناراحتی به من گفت: دوست دارم هر چه باب میلت هست بخرم، اما شاید بودجهام کفاف ندهد. گفتم: قیمت برای من اصلا مهم نیست. فقط میخواهم نشانی باشد که همیشه از شما همراهم داشته باشم. ناراحت نباش! مهم این است که ما میخواهیم با هم زندگی کنیم.
البته واقعا همسرم مرد سادهزیستی بود. در همه این سالها هیچگاه دنبال تجملات نبود. من هم همینطور بودم. خانوادههایمان هم اهل تجملات نیستند؛ با اینکه اندازه خودشان دارند. نه الان دنبال این جور مسائل هستیم و نه زمان جنگ. آن ایام هر کسی به این فکر میکرد که چه کاری از دستش برای جبهه برمیآید؛ بر عکس الان که برخی به این فکر میکنند برای شروع زندگی چه چیزهایی را تهیه کنند و از اصل موضوع دور میشوند.
در سالهای جنگ، اغلب مردم شبیه هم بودند. همه به نوعی ساده زیست بودند. من هم مثل جوانان دیگر آن سالها در همین زمینه بزرگ شده بودم و زندگی را یاد گرفته بودم.
*با دید باز وارد این زندگی شدم
مدتی بعد از ازدواجمان خدا به ما یک دختر داد که روی دستش خال داشت. برای همین نامش را شیما گذاشتیم. حسن آقا بعد از جنگ مأموریت زیاد میرفت و مرا تا حدودی در جریان کارها و جاهایی که میرفت، میگذاشت. اگر چه نبودش برایم سخت بود، اما این زندگی و مشکلاتش را با دید باز انتخاب کرده بودم.
پیش از ازدواج برایم توضیح داده بود که ممکن است در هر مأموریت مجبور باشد از شهری به شهر دیگر برود. من خودم هم در بسیج فعالیت داشتم و شرایط شغلش را درک میکردم. برای همین مشکلی با این موضوع نداشتم. حتی در برخی مواقع خودم هم همراهیاش میکردم. هیچگاه نشد گلایه کنم از نبودش.
با اینکه دخترمان کوچک بود و نبود حسن آقا گاهی مشکلات را بیشتر میکرد، اما سعی میکردم در نبودش همه کارها را انجام دهم و اگر مشکلی بود اجازه نمیدادم همسرم که در ماموریت است، متوجه شود. ما با هم خیلی جور بودیم و طوری نبود که بخواهیم همدیگر را اذیت کنیم. آن سالها من هم در سازمان سنجش مشغول به کار بودم و ساعتهایی که سر کار بودم، شیما را به مادرم میسپردم.
*آنجا که باید سکوت میکردم
ما زندگی خوب و آرامی با هم داشتیم؛ اگر چه مانند هر زن و شوهری ممکن بود بینمان اختلاف نظرهایی پیش بیاید. خب رزمندگانی که از جنگ میآمدند، حتی اگر ظاهرا سالم بودند، آثاری از فضای جبهه در آنها مانده بود. مثلا دیدن شهادت دوستانشان در کنار آنها و یا صدای خمپارهها در روحیه آنها اثر منفی گذاشت. حسن آقا هم علاوه بر جانبازی جسمی که مدتی هم در بیمارستان بستری بود، روحش متاثر از همان فضای جنگ شده بود. بنابراین گاهی که از چیزی ناراحت میشد، طاقتش را از دست میداد. هر چند با این وصف هم ما هیچ وقت با هم بحث شدیدی نداشتیم.
اگر هم مرا ناراحت میکرد، خیلی زود از دلم در میآورد. من هم به تبع با دیدن شرایطش سعی میکردم در مقابل ناراحتیاش سکوت کنم و وقتی حالش بهتر میشد با او صحبت میکردم و سعی میکردم در خانه مشاجره نکنیم. خلاصه اگر ناراحتیای پیش میآمد، نمیگذاشتیم طولانی شود و رفع میکردیم.
*صحنههایی که همسرم فراموش نمیکرد
دیدن صحنه شهادت برخی از رفقای همسرم در جبهه و یادآوری آنها، تا همین سالهای اخیر هم اذیتش میکرد و همیشه میگفت: چرا من تا آن مرتبهها را دیدم، اما شهید نشدم؟ اما در عین حال در روابط بیرونیاش بسیار اهل شوخی و خنده بود. البته شوخیهایش زننده نبود. هر وقت پدر و مادرم را میدید، نمیگذاشت فضا ساکت باشد و سعی میکرد با عوض کردن فضا روحیه، آنها را هم شاد کند. به همین دلیل حتی برای خانواده من نبود او، هنوز هم خیلی سخت است. لطیفه تعریف میکرد و یا جملات شیرینی میگفت.
*حسن آقا بسیار مردمدار بود
حسن بسیار اهل راه انداختن کار مردم بود و اگر لازم بود تا نیمه شب بیدار میماند. همه را با خودش داشت و مردمدار بود. فکر میکنم این بارزترین خصلت او بود. آنقدر که همسایهها در نبود او بسیار ناراحتی میکردند. با اینکه همسرم خودش خیلی از لحاظ جسمی و روحی مشکلات داشت، اما در ارتباط با دیگران خوش برخورد بود.
دل خودش که میگرفت، میرفت سر مزار شهدا و با آنها صحبت میکرد. یکی از دوستانش به من گفت: میدانی حسن دائم میرود بهشت زهرا؟ گفتم: گاهی رفتنش را میدانستم، اما اینکه دائم برود، نه خبر نداشتم. میرفت سر مزار شهدا گریه میکرد. کاری نبود برای کسی از دستش بر بیاید و انجام ندهد. میگفت خدایا اگر این کارها را انجام دهم آیا مرا به جرگه شهدا میرسانی؟ من دیگر نمیتوانم بمانم و نفس بکشم.
*یادآوری این خاطره او را به هم میریخت
یکی از دوستانش در دوران دفاع مقدس کنار او به شهادت میرسد و حسن آقا خیلی به هم میریزد. گاهی همین که مینشست چهره او مقابلش میآمد. دوستش به حالتی شهید شده بود که حتی نشد پیکرش را به خانوادهاش هم نشان دهند.
* اگر من بروم سوریه شما چکار میکنید؟
اواخر سال ۹۴ بود که برای اولین بار موضوع رفتنش به سوریه را مطرح کرد. قبلش رفته بود مدتی پیگیری کرده بود برود و نامهنگاریهایش را هم انجام داده بود. دوستانش گفته بودند نرو همینجا هم به تو نیاز دارند، اما گفته بود باید بروم.
آن روز منزل پدرش بودیم. پدر تازه فوت شده بود و ما رفته بودیم مادرش تنها نباشد. پرسید اگر من بروم سوریه شما چکار میکنید؟ از مادرش پرسید. حاج خانم خیلی راضی نبود. طبیعی بود چون مادر است. از من پرسید، گفتم: مخالفتی ندارم و حتی اگر بخواهد حاضرم هر جا میرود، همراهش باشم. فقط کمی دو دل بودم برای رفتنش که علتش هم شیما بود. دخترم حتی یک روز نمیتوانست نبود پدرش را تحمل کند و میدانستم اذیت میشود.
دوستانش که سوریه بودند از اوضاع برایش گفته بودند و کامل میدانست چه خبر است. برای من هم شنیدههایش را تعریف میکرد. میگفت: اوضاع سوریه طوری شده که نباید بگذاریم دشمن پایش به ایران برسد. آنها میخواهند سوریه را بگیرند که بعد به خیال خودشان بیایند ایران. خیلی دوست داشت برود و فرصتی باشد تا دوباره در میدان جهاد برای خدا شرکت کند. بالاخره هم خدا آرزویش را برآورده کرد.
*وقتی دخترم فهمید با پدرش قهر کرد
وقتی شیما متوجه شد پدرش قصد رفتن به سوریه را دارد، بسیار ناراحت شد و حتی دو سه روز با پدرش حرف نمیزد. میگفت: مامان تو چرا مخالفت نمیکنی؟ تو از وضع حال بابا خبر داری. میگفتم: من نمیتوانم جلوی هدف و آرزویش را بگیرم، چون آن دنیا باید جواب و سوال شوم. امثال همسر من خطراتی که کشور را تهدید میکند، میدانند و گفتم اگر مانع شوم و اتفاقی بیفتد مسئول مردم خودم میشوم.
به دخترم میگفتم کم سنتر از پدرت با یک یا دو بچه کوچک میروند برای دفاع از مردم سوریه. خلاصه هر طور بود شیما را یک جوری راضی کردیم، اما خیلی برایش سخت بود.
*مرا هم با خودت ببر
حسن آقا دفعه اول که اعزام شد، مجروح شد و آمد. مدتی استراحت کرد و برای بار دوم که میخواست برود، گفتم: بگذار کمی حالت بهتر شود بعد برو، نه اینکه بخواهم مخالفت کنم اما میخواستم حالش هم بهبود پیدا کند. اطرافیان میدانستند دخترم خیلی به پدرش وابسته است. میگفتند اگر آقای اکبری طوری شود، شیما چطور میتواند تحمل کند؟ در مدتی که همسرم به خاطر جراحت در خانه بود، اغلب شبها با شیما تا صبح مینشستند و با هم صحبت میکردند. دخترم به قدری با او صمیمی بود که با من چنین رابطهای نداشت. شیما میگفت: بابا لااقل مرا هم با خودت ببر من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. اما حسن آقا تصمیمش را گرفت و برای بار دوم و آخر اعزام شد.
*وقت رفتن غسل شهادت کرد
آخرین بار که همسرم میخواست برود از همه اطرافیان حلالیت طلبید و حتی با دوستانش عکس انداخته بود و گفته بود ممکن است بروم و برنگردم. خداحافظیهایش را کرده بود و البته به من حرفی نزد. روز آخر وقت رفتن غسل شهادت کرد.
نمیتوانستم در صورتش نگاه کنم و حس میکردم ممکن است دفعه آخر باشد. انگار در خواب میدیدم. نماز شبش ردخور نداشت. حدود دو ماه شد تا دوباره برود. این مدت در نماز شبهایش گریه میکرد و به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) التماس میکرد که چرا پذیرای من نیستید؟ همه دوستانم شهید شدند.
من دلداریاش میدادم که این حرف را نزن. بالاخره این کشور به شماها احتیاج دارد. میگفت: نه! جوانانی هستند که بیایند جای ما و کارها را انجام دهند. آنجا به ما نیاز بیشتر دارند و نباید بگذاریم دشمن بیاید داخل کشورمان. از التماسهایی که در نمازهایش میکرد، میدانستم دیگر بر نمیگردد.
*عکس العمل دخترم از شهادت پدرش
آخرین بار ۳ روز قبل از شهادتش با او صحبت کردم. منزل دخترم بود. به دخترم گفت قرار است تا چند روز دیگر برگردد و آدرس میداد کجا برویم دنبالش. به من هم گفت: ساکم را جمع کردم و آمادهام برگردم.
چند روز گذشت و خبری نشد. از محل کارش با من تماس گرفتند و گفتند: آقای اکبری مجروح شد. البته به دامادم و دو نفر از دوستانش خبر شهادت را داده بودند. کمکم ما هم مطلع شدیم. دخترم دو سه روز اول فقط به نقطهای خیره بود و گریه نمیکرد. اصلا باورش نمیشد. فقط همه را نگاه میکرد. نیامدن پیکر همسرم هم شاید بیشتر بر این حس ناباوری او اثر داشت. حسن آقا در شب ۲۰ آذر سال ۹۵ بر اثر اصابت گلوله توپ داعشیها به شهادت رسیده بود.
*میخواهی دل بکنی، چشم انتظاری نمیگذارد
انتظار خیلی سخت است. خیلی سخت است آدم کسی را در راه دور داشته باشد و بگویند شهید هم شده و برگه شهادتش را هم تأیید کردهاند، اما هیچ وقت جسمی از او برنگردد. البته خودش قبل از رفتن به من گفت: اگر پیکرم برنگشت، هیچ وقت حتی سر نمازهایت هم دعا نکن پیکرم برگردد. من دوست ندارم برگردم. من هم کاری که خواست را هیچ وقت انجام نمیدهم، اما چشم انتظاری درونم هست. گاهی که از خانه بیرون میروم، میگویم شاید وقتی برگردم حسن آقا پشت در باشد. شاید زنگ بزند و بگوید ۱۰ روز دیگر میآید.
درست است، میدانم شهید شده ولی چون پیکری از او نیامده این انتظار را همیشه دارم. ولی دعا نمیکنم برگردد. گلهای ندارم چون هدفش بود. او فقط به شهادت فکر نمیکرد. هدفش این بود دشمن به کشورش نیاید. میگفت: دفاع مقدس راحتتر بود تا جنگ سوریه.
*به وقت دلتنگی
وقتی دلتنگ میشوم، سرم را گرم میکنم. شبها قرآن میخوانم، چون حسن آقا خیلی علاقه داشت. سعی میکنم خیلی فکر نکنم. میگویم اگر امثال همسر من نبودند، الان وضعیت کشور چطور بود؟ به راحتی نمیتوانستیم بنشینیم و کارهایمان را انجام دهیم. آنها رفتند که ما راحت باشیم. دغدغه نداشته باشیم که الان که دخترم میرود دانشگاه برایش اتفاقی بیفتد.
*به دخترم میگویم این دعا را نکن
شیما همیشه سر نماز دعا میکند، پدرش برگردد. میگویم: نگو! بابا دوست نداشت، اما گوشش بدهکار نیست. یک بار هم با پدرش درد دل میکرد و میگفت: بابا! نمیخواهی مرا با خودت ببری؟ گفتم: این حرفها او را ناراحت میکند. اگر کاری که او دوست دارد، انجام دهی، حالش بهتر است. البته من نمیتوانم خیلی هم به دخترم فشار بیاورم. بالاخره من جایگاهم همسری است و او دخترش بود. خیلی فرق دارد.
*گاهی به خدا التماس میکرد
خدا همسر مرا انتخاب کرده بود. طوری شده بود که او میگفت شاید یک سری از ما که ماندیم از یکسری چیزها دل نکندیم. منظورش مادیات نبود. واقعا علاقهای به زرق و برقها نداشت. دوست داشت زندگی سادهای داشته باشد، اما میگفت شاید از مادر و همسر و دختر دل نکندم. هر وقت دل بکنم خدا پذیرا میشود. گاهی خدا را التماس میکرد میگفت: مگر مرا دوست نداری؟ من به خلق تو خدمت میکنم. تو هم مرا ببر. گاهی شبها تا صبح نمیتوانست بخوابد.
*ساکی که بدون صاحبش آمد
یک روز از محل کارش خبر دادند میخواهند ساک حسن آقا را بیاورند. دخترم نبود و در خانه تنها بودم. دلشورهای همه وجودم را گرفته بود. مدام صحبت آخرمان در ذهنم مرور میشد که میگفت وسایلم را جمع کردم، میخواهم برگردم. نمیتوانم از حالم بگویم؛ وقتی ساکش را آوردند. اصلا احساسم قابل وصف نیست. مدتی طول کشید تا در ساک را باز کردم. وسایل شخصیاش بود که برایمان به یادگار ماند.
«خدایا! چرا من شهید نشدم؟» این جمله را همیشه تکرار میکرد و از خدا میخواست برایش کاری کند؛ تا اینکه خبر رسید دشمن تکفیری در خاک سوریه غوغا کرده و وحشیانه مقابل مردم بیدفاع میتازد. با اینکه از دلبستگی تنها دخترش آگاه بود، اما نتوانست خطری را که حس میکند، نادیده بگیرد. او میدانست اگر دشمن بر خاک سوریه مسلط شود، هدف بعدیاش ایران خواهد بود. لباس رزم بر تن کرد و مهاجر سرزمین شام شد.
آخرین باری که شهید مدافع حرم، حسن اکبری میخواست با همسرش خانم کاشفی خداحافظی کند، درخواستی کرد که جز از یک زن عاشق چنین از خودگذشتگیای برنمیآید. خواستهای که بعد از شهادت معلوم شد انجامش چقدر سخت و جانکاه خواهد بود، اما همسرش خلف وعده نکرد و با همه سختی به وعدهاش وفا کرد. در ادامه گفتوگو با همسر شهید اکبری را میخوانید که از زندگی مشترکشان اینگونه روایت میکند:
*آغاز زندگی مشترک
حسن در دوران هشت سال جنگ تحمیلی با یکی از برادرهایم همرزم بودند. سال ۶۶ پس از شهادت برادرم در منطقه «مائو» او برای شرکت در مراسمات دوست و رفیقش به خانه ما رفت و آمد میکرد. در همین آمد و شدها بود که مرا دید و از فرماندهاش خواهش کرده بود با خانوادهام صحبت کند تا به خواستگاری بیایند. گفته بود چون آنها هم مذهبی و خانواده شهید هستند، همدیگر را بهتر درک میکنیم.
فرماندهاش با خانواده ما صحبت کرد و قرار شد برای آشنایی به منزل ما بیایند. سال ۶۸ بود و من ۲۳ ساله بودم. خانواده حسن آقا در محلههاشمی ساکن بودند و تقریبا همسایه بودیم. روز خواستگاری قرار شد با هماهنگی پدر و مادرها چند دقیقهای با هم صحبت کنیم. تبعاً موضوع صحبت ما حول و حوش فعالیتهای سپاه و بسیج و این دست از مباحث بود. اینکه تشریفات چطور برگزار شود، عروسی کجا باشد و ... اصلا برایمان اهمیت نداشت. همه فکر و ذکرمان این بود چطور زندگی را قرآنی و خدایی آغاز کنیم.
*گفتم: فقط نشانی از تو میخواهم
وقتی حسن آقا آمد خواستگاری من، ۷۰ درصد جانباز بود و از ناحیه کمر، ریه و چند قسمت دیگر بدنش دچار مجروحیت شده بود؛ هر چند در ظاهرش چیزی نمایان نبود و او هم کسی نبود بخواهد خودش را در رختخواب بیندازد. طوری برخورد میکرد که سرشار از انرژی بود. با این وصف در جلسه صحبتمان با من در رابطه با این موضوع حرف زد و گفت: شاید الان مجروحیتهای من مزاحمتی برای شما نداشته باشد اما چند سال دیگر و با زیاد شدن سن ممکن است خودش را طور دیگری نشان دهد و محدودیتهایی ایجاد کند.
وقتی صحبتهایش تمام شد، گفتم: من با جانبازی شما مشکلی ندارم و میدانم خانوادهام هم مخالفتی ندارند. راستش را بخواهید محبتش در دلم افتاده بود. خلاصه بعد از صحبتهای اولیه که بین دو خانواده رد و بدل شد، قرار گذاشتیم برای خرید حلقه برویم. دو نفری رفتیم طلافروشی. حسن آقا با ناراحتی به من گفت: دوست دارم هر چه باب میلت هست بخرم، اما شاید بودجهام کفاف ندهد. گفتم: قیمت برای من اصلا مهم نیست. فقط میخواهم نشانی باشد که همیشه از شما همراهم داشته باشم. ناراحت نباش! مهم این است که ما میخواهیم با هم زندگی کنیم.
البته واقعا همسرم مرد سادهزیستی بود. در همه این سالها هیچگاه دنبال تجملات نبود. من هم همینطور بودم. خانوادههایمان هم اهل تجملات نیستند؛ با اینکه اندازه خودشان دارند. نه الان دنبال این جور مسائل هستیم و نه زمان جنگ. آن ایام هر کسی به این فکر میکرد که چه کاری از دستش برای جبهه برمیآید؛ بر عکس الان که برخی به این فکر میکنند برای شروع زندگی چه چیزهایی را تهیه کنند و از اصل موضوع دور میشوند.
در سالهای جنگ، اغلب مردم شبیه هم بودند. همه به نوعی ساده زیست بودند. من هم مثل جوانان دیگر آن سالها در همین زمینه بزرگ شده بودم و زندگی را یاد گرفته بودم.
*با دید باز وارد این زندگی شدم
مدتی بعد از ازدواجمان خدا به ما یک دختر داد که روی دستش خال داشت. برای همین نامش را شیما گذاشتیم. حسن آقا بعد از جنگ مأموریت زیاد میرفت و مرا تا حدودی در جریان کارها و جاهایی که میرفت، میگذاشت. اگر چه نبودش برایم سخت بود، اما این زندگی و مشکلاتش را با دید باز انتخاب کرده بودم.
پیش از ازدواج برایم توضیح داده بود که ممکن است در هر مأموریت مجبور باشد از شهری به شهر دیگر برود. من خودم هم در بسیج فعالیت داشتم و شرایط شغلش را درک میکردم. برای همین مشکلی با این موضوع نداشتم. حتی در برخی مواقع خودم هم همراهیاش میکردم. هیچگاه نشد گلایه کنم از نبودش.
با اینکه دخترمان کوچک بود و نبود حسن آقا گاهی مشکلات را بیشتر میکرد، اما سعی میکردم در نبودش همه کارها را انجام دهم و اگر مشکلی بود اجازه نمیدادم همسرم که در ماموریت است، متوجه شود. ما با هم خیلی جور بودیم و طوری نبود که بخواهیم همدیگر را اذیت کنیم. آن سالها من هم در سازمان سنجش مشغول به کار بودم و ساعتهایی که سر کار بودم، شیما را به مادرم میسپردم.
*آنجا که باید سکوت میکردم
ما زندگی خوب و آرامی با هم داشتیم؛ اگر چه مانند هر زن و شوهری ممکن بود بینمان اختلاف نظرهایی پیش بیاید. خب رزمندگانی که از جنگ میآمدند، حتی اگر ظاهرا سالم بودند، آثاری از فضای جبهه در آنها مانده بود. مثلا دیدن شهادت دوستانشان در کنار آنها و یا صدای خمپارهها در روحیه آنها اثر منفی گذاشت. حسن آقا هم علاوه بر جانبازی جسمی که مدتی هم در بیمارستان بستری بود، روحش متاثر از همان فضای جنگ شده بود. بنابراین گاهی که از چیزی ناراحت میشد، طاقتش را از دست میداد. هر چند با این وصف هم ما هیچ وقت با هم بحث شدیدی نداشتیم.
اگر هم مرا ناراحت میکرد، خیلی زود از دلم در میآورد. من هم به تبع با دیدن شرایطش سعی میکردم در مقابل ناراحتیاش سکوت کنم و وقتی حالش بهتر میشد با او صحبت میکردم و سعی میکردم در خانه مشاجره نکنیم. خلاصه اگر ناراحتیای پیش میآمد، نمیگذاشتیم طولانی شود و رفع میکردیم.
*صحنههایی که همسرم فراموش نمیکرد
دیدن صحنه شهادت برخی از رفقای همسرم در جبهه و یادآوری آنها، تا همین سالهای اخیر هم اذیتش میکرد و همیشه میگفت: چرا من تا آن مرتبهها را دیدم، اما شهید نشدم؟ اما در عین حال در روابط بیرونیاش بسیار اهل شوخی و خنده بود. البته شوخیهایش زننده نبود. هر وقت پدر و مادرم را میدید، نمیگذاشت فضا ساکت باشد و سعی میکرد با عوض کردن فضا روحیه، آنها را هم شاد کند. به همین دلیل حتی برای خانواده من نبود او، هنوز هم خیلی سخت است. لطیفه تعریف میکرد و یا جملات شیرینی میگفت.
*حسن آقا بسیار مردمدار بود
حسن بسیار اهل راه انداختن کار مردم بود و اگر لازم بود تا نیمه شب بیدار میماند. همه را با خودش داشت و مردمدار بود. فکر میکنم این بارزترین خصلت او بود. آنقدر که همسایهها در نبود او بسیار ناراحتی میکردند. با اینکه همسرم خودش خیلی از لحاظ جسمی و روحی مشکلات داشت، اما در ارتباط با دیگران خوش برخورد بود.
دل خودش که میگرفت، میرفت سر مزار شهدا و با آنها صحبت میکرد. یکی از دوستانش به من گفت: میدانی حسن دائم میرود بهشت زهرا؟ گفتم: گاهی رفتنش را میدانستم، اما اینکه دائم برود، نه خبر نداشتم. میرفت سر مزار شهدا گریه میکرد. کاری نبود برای کسی از دستش بر بیاید و انجام ندهد. میگفت خدایا اگر این کارها را انجام دهم آیا مرا به جرگه شهدا میرسانی؟ من دیگر نمیتوانم بمانم و نفس بکشم.
*یادآوری این خاطره او را به هم میریخت
یکی از دوستانش در دوران دفاع مقدس کنار او به شهادت میرسد و حسن آقا خیلی به هم میریزد. گاهی همین که مینشست چهره او مقابلش میآمد. دوستش به حالتی شهید شده بود که حتی نشد پیکرش را به خانوادهاش هم نشان دهند.
* اگر من بروم سوریه شما چکار میکنید؟
اواخر سال ۹۴ بود که برای اولین بار موضوع رفتنش به سوریه را مطرح کرد. قبلش رفته بود مدتی پیگیری کرده بود برود و نامهنگاریهایش را هم انجام داده بود. دوستانش گفته بودند نرو همینجا هم به تو نیاز دارند، اما گفته بود باید بروم.
آن روز منزل پدرش بودیم. پدر تازه فوت شده بود و ما رفته بودیم مادرش تنها نباشد. پرسید اگر من بروم سوریه شما چکار میکنید؟ از مادرش پرسید. حاج خانم خیلی راضی نبود. طبیعی بود چون مادر است. از من پرسید، گفتم: مخالفتی ندارم و حتی اگر بخواهد حاضرم هر جا میرود، همراهش باشم. فقط کمی دو دل بودم برای رفتنش که علتش هم شیما بود. دخترم حتی یک روز نمیتوانست نبود پدرش را تحمل کند و میدانستم اذیت میشود.
دوستانش که سوریه بودند از اوضاع برایش گفته بودند و کامل میدانست چه خبر است. برای من هم شنیدههایش را تعریف میکرد. میگفت: اوضاع سوریه طوری شده که نباید بگذاریم دشمن پایش به ایران برسد. آنها میخواهند سوریه را بگیرند که بعد به خیال خودشان بیایند ایران. خیلی دوست داشت برود و فرصتی باشد تا دوباره در میدان جهاد برای خدا شرکت کند. بالاخره هم خدا آرزویش را برآورده کرد.
*وقتی دخترم فهمید با پدرش قهر کرد
وقتی شیما متوجه شد پدرش قصد رفتن به سوریه را دارد، بسیار ناراحت شد و حتی دو سه روز با پدرش حرف نمیزد. میگفت: مامان تو چرا مخالفت نمیکنی؟ تو از وضع حال بابا خبر داری. میگفتم: من نمیتوانم جلوی هدف و آرزویش را بگیرم، چون آن دنیا باید جواب و سوال شوم. امثال همسر من خطراتی که کشور را تهدید میکند، میدانند و گفتم اگر مانع شوم و اتفاقی بیفتد مسئول مردم خودم میشوم.
به دخترم میگفتم کم سنتر از پدرت با یک یا دو بچه کوچک میروند برای دفاع از مردم سوریه. خلاصه هر طور بود شیما را یک جوری راضی کردیم، اما خیلی برایش سخت بود.
*مرا هم با خودت ببر
حسن آقا دفعه اول که اعزام شد، مجروح شد و آمد. مدتی استراحت کرد و برای بار دوم که میخواست برود، گفتم: بگذار کمی حالت بهتر شود بعد برو، نه اینکه بخواهم مخالفت کنم اما میخواستم حالش هم بهبود پیدا کند. اطرافیان میدانستند دخترم خیلی به پدرش وابسته است. میگفتند اگر آقای اکبری طوری شود، شیما چطور میتواند تحمل کند؟ در مدتی که همسرم به خاطر جراحت در خانه بود، اغلب شبها با شیما تا صبح مینشستند و با هم صحبت میکردند. دخترم به قدری با او صمیمی بود که با من چنین رابطهای نداشت. شیما میگفت: بابا لااقل مرا هم با خودت ببر من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. اما حسن آقا تصمیمش را گرفت و برای بار دوم و آخر اعزام شد.
*وقت رفتن غسل شهادت کرد
آخرین بار که همسرم میخواست برود از همه اطرافیان حلالیت طلبید و حتی با دوستانش عکس انداخته بود و گفته بود ممکن است بروم و برنگردم. خداحافظیهایش را کرده بود و البته به من حرفی نزد. روز آخر وقت رفتن غسل شهادت کرد.
نمیتوانستم در صورتش نگاه کنم و حس میکردم ممکن است دفعه آخر باشد. انگار در خواب میدیدم. نماز شبش ردخور نداشت. حدود دو ماه شد تا دوباره برود. این مدت در نماز شبهایش گریه میکرد و به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) التماس میکرد که چرا پذیرای من نیستید؟ همه دوستانم شهید شدند.
من دلداریاش میدادم که این حرف را نزن. بالاخره این کشور به شماها احتیاج دارد. میگفت: نه! جوانانی هستند که بیایند جای ما و کارها را انجام دهند. آنجا به ما نیاز بیشتر دارند و نباید بگذاریم دشمن بیاید داخل کشورمان. از التماسهایی که در نمازهایش میکرد، میدانستم دیگر بر نمیگردد.
*عکس العمل دخترم از شهادت پدرش
آخرین بار ۳ روز قبل از شهادتش با او صحبت کردم. منزل دخترم بود. به دخترم گفت قرار است تا چند روز دیگر برگردد و آدرس میداد کجا برویم دنبالش. به من هم گفت: ساکم را جمع کردم و آمادهام برگردم.
چند روز گذشت و خبری نشد. از محل کارش با من تماس گرفتند و گفتند: آقای اکبری مجروح شد. البته به دامادم و دو نفر از دوستانش خبر شهادت را داده بودند. کمکم ما هم مطلع شدیم. دخترم دو سه روز اول فقط به نقطهای خیره بود و گریه نمیکرد. اصلا باورش نمیشد. فقط همه را نگاه میکرد. نیامدن پیکر همسرم هم شاید بیشتر بر این حس ناباوری او اثر داشت. حسن آقا در شب ۲۰ آذر سال ۹۵ بر اثر اصابت گلوله توپ داعشیها به شهادت رسیده بود.
*میخواهی دل بکنی، چشم انتظاری نمیگذارد
انتظار خیلی سخت است. خیلی سخت است آدم کسی را در راه دور داشته باشد و بگویند شهید هم شده و برگه شهادتش را هم تأیید کردهاند، اما هیچ وقت جسمی از او برنگردد. البته خودش قبل از رفتن به من گفت: اگر پیکرم برنگشت، هیچ وقت حتی سر نمازهایت هم دعا نکن پیکرم برگردد. من دوست ندارم برگردم. من هم کاری که خواست را هیچ وقت انجام نمیدهم، اما چشم انتظاری درونم هست. گاهی که از خانه بیرون میروم، میگویم شاید وقتی برگردم حسن آقا پشت در باشد. شاید زنگ بزند و بگوید ۱۰ روز دیگر میآید.
درست است، میدانم شهید شده ولی چون پیکری از او نیامده این انتظار را همیشه دارم. ولی دعا نمیکنم برگردد. گلهای ندارم چون هدفش بود. او فقط به شهادت فکر نمیکرد. هدفش این بود دشمن به کشورش نیاید. میگفت: دفاع مقدس راحتتر بود تا جنگ سوریه.
*به وقت دلتنگی
وقتی دلتنگ میشوم، سرم را گرم میکنم. شبها قرآن میخوانم، چون حسن آقا خیلی علاقه داشت. سعی میکنم خیلی فکر نکنم. میگویم اگر امثال همسر من نبودند، الان وضعیت کشور چطور بود؟ به راحتی نمیتوانستیم بنشینیم و کارهایمان را انجام دهیم. آنها رفتند که ما راحت باشیم. دغدغه نداشته باشیم که الان که دخترم میرود دانشگاه برایش اتفاقی بیفتد.
*به دخترم میگویم این دعا را نکن
شیما همیشه سر نماز دعا میکند، پدرش برگردد. میگویم: نگو! بابا دوست نداشت، اما گوشش بدهکار نیست. یک بار هم با پدرش درد دل میکرد و میگفت: بابا! نمیخواهی مرا با خودت ببری؟ گفتم: این حرفها او را ناراحت میکند. اگر کاری که او دوست دارد، انجام دهی، حالش بهتر است. البته من نمیتوانم خیلی هم به دخترم فشار بیاورم. بالاخره من جایگاهم همسری است و او دخترش بود. خیلی فرق دارد.
*گاهی به خدا التماس میکرد
خدا همسر مرا انتخاب کرده بود. طوری شده بود که او میگفت شاید یک سری از ما که ماندیم از یکسری چیزها دل نکندیم. منظورش مادیات نبود. واقعا علاقهای به زرق و برقها نداشت. دوست داشت زندگی سادهای داشته باشد، اما میگفت شاید از مادر و همسر و دختر دل نکندم. هر وقت دل بکنم خدا پذیرا میشود. گاهی خدا را التماس میکرد میگفت: مگر مرا دوست نداری؟ من به خلق تو خدمت میکنم. تو هم مرا ببر. گاهی شبها تا صبح نمیتوانست بخوابد.
*ساکی که بدون صاحبش آمد
یک روز از محل کارش خبر دادند میخواهند ساک حسن آقا را بیاورند. دخترم نبود و در خانه تنها بودم. دلشورهای همه وجودم را گرفته بود. مدام صحبت آخرمان در ذهنم مرور میشد که میگفت وسایلم را جمع کردم، میخواهم برگردم. نمیتوانم از حالم بگویم؛ وقتی ساکش را آوردند. اصلا احساسم قابل وصف نیست. مدتی طول کشید تا در ساک را باز کردم. وسایل شخصیاش بود که برایمان به یادگار ماند.