شهدای ایران shohadayeiran.com

گفتگو با پرستو صالح پور"جانباز شیمیایی"
از دوران کودکی و تحصیلات خود برایمان بگویید.
من متولد سال 1354 در شهر سردشت هستم. در مدرسه ابتدایی بنت الهدی تحصیل کردم. موقعی که بمب شیمیایی زدند، اول راهنمایی بودم.
هنگام آغاز جنگ کودک بودید. از اولین بمباران سردشت در سال 59 چه به یاد دارید؟
وقتی بچه بودم بمبارانها برایم حالت تفریح داشت. خوشحال می شدم که می گفتند جمع کنید باید برویم. آن موقع همه زجرها را پدر و مادرم می کشیدند. ما خوشحال بودیم که هر روز ماشین می آوردند، جمع می کردیم می رفتیم بیرون شهر. برایمان تفریح شده بود.
یعنی صدای انفجار و وحشت اطرافیان اذیتتان نمی کرد؟
در آن سنین نه، حالت یک بازی شده بود. یک روز که هواپیما نمی آمد، ما بچه ها ناراحت بودیم.
تحصیلاتتان را تا کجا ادامه دادید؟
تا دوم نظری سردشت بودم. بعد در مهاباد دو سال در دانشسرا ادامه تحصیل دادم و دیپلم گرفتم، بعد در رشته علوم تربیتی دانشگاه الزهرا تهران قبول شدم.
از بمباران شیمیایی بگویید که چند سال داشتید و چه کردید؟
13،12 سال بیشتر نداشتم. خانه پدربزرگم بود. بمبها را یکی روی خانه علی بریاجی انداختند، یکی هم روی خانه کریمی ها و فتاحی ها افتاد که درست کنار خانه ما بود. من از بچگی، هم نماز می خواندم هم روزه می گرفتم. وقتی بمب را زدند داشتم نماز عصر می خواندم. ما نمازهایمان را جداگانه می خوانیم. داشتم نماز می خواندم که صدای انفجار ضعیفی را شنیدم. چون ترسی نداشتم به نمازم ادامه دادم، ولی بعد بوی نفرت انگیزی رااستشمام کردم. هوا خاکستری شده بود. ما آمدیم بیرون درحیاط، همه می گفتند بوی بدی می آید. هیچ کدام نمی دانستیم چه باید بکنیم، کسی هم که قبلاً به ما نگفته بود. به حساب همان که هر وقت بمب می زدند، می رفتیم توی زیرزمین، این دفعه هم رفتیم، نگو بدتر است. دیدم نفس کشیدن برای همه مان سخت شده. بعد به فکرم رسید که شیر آب را باز کنم و پارچه هایی راخیس کنم و بدهم همه جلوی دماغشان بگیرند. هر چه گذشت دیدم بدتر شد. احساس می کردم آتش گرفته ام. یک ماشین گرفتیم و ما را بردند اطراف شهر. نیم ساعت گذشته بود که دیدم چشمهایم جایی را نمی بینند.
چشمهایتان سوزش داشت؟
سوای سوزش، اصلاً نمی دیدم. من بودم و رحیم معروفی آذر که پسر عمه مادرم بود. او هم نمی دید. اولین کسانی که دیگر چشمشان جایی را ندید ما دو نفر بودیم. شروع کردم به گریه که دیگر کور شدم، جایی را نمی بینم. به من گفتند بیا چیزی بخور تا حالت بهتر شود، ولی هر چه می خوردم، بالا می آوردم. مثل آدمهایی که کیسه صفرا دارند. ما دو تا حالمان خوب نبود و بدنمان خارش شدید داشت. رفتیم خانه یکی از آشنایانمان و به ما خیلی دوغ دادند. همه مری و روده هایم می سوختند. دوغ را با ماست شیرین درست کرده بودند و احساس می کردم به من آرامش می دهد. خیلی حال بدی داشتم. یک پمادی هم درمانگاه به ما داده بود که کمی پوست را آرام می کرد و دوباره بدنم آتش می گرفت. دم به دقیقه این این پماد را می زدم به بدنم، ولی هیچ چیز کارگر نبود. حال همه مان بدتر شد و ما را داخل اتوبوسهایی که صندلیهایش را کنده بودند، انداختند. کف اتوبوس تشک پهن کرده بودند و همه کسانی که آنجا بودند، استفراغ می کردند. ما را با این وضعیت با اتوبوسی که خیلی یواش می رفت، رساندند تبریز.هلیکوپتری چیزی نبود که ما را برساند آنجا. شاید اگر خودمان وسیله داشتیم که زودتر راه بیفتیم یا ماشین تندروتری بود، صدمات ما اینقدر هم شدید نمی شد.
در بیمارستان تبریز تجهیزات کافی بود؟
نه، برای مثال به شما بگویم که داشتم از تشنگی و گرسنگی می مردم. یک کیک خشکیده به من دادند که دیدم از شدت سوزش دهان و گلو نمی توانم قورت بدهم. خیلی کوچک بودم ودائماً گریه و ناله می کردم که تو رو خدا به من شیر بدهید. می گفتند سهمیه بندی است و به تو بیشتر از آنچه که داده ایم، نمی رسد.شیر که می خوردم انگار مری و روده هایم التیام پیدا می کرد.
آب این خاصیت را نداشت؟
خیر، فقط شیر زخمها را آرام م یکرد. من نم یتوانستم غذا بخورم.از پدر و مادرم هم جدا افتاده بودم و داشتم می مردم.
آیا در خانواده شما، فقط شما این قدر صدمه دیده اید؟
خیر، همه آسیب دیده اند، من که جانباز هفتاد درصد هستم. بقیه درصدهایشان کمتر است. مادر بیچاره ام پیش دکترها که می رود،همه بدنش می لرزد و نمی تواند دردهایش را بگوید. او چند بار هم رفته کمیسیون شده، به او درصد نداده اند.
مگر همه شما یک جا نبوده اید؟ چطور شد که شما این قدر صدمه دیدید؟
چرا، همه یک جا بودیم. شاید چون خیلی کوچک بودم. البته بچه های کوچک تر از من هم بودنداما هیچکدامشان درصدشان این قدر بالا نیست. مریض هم نبودم که بگویم به خاطر آن ضعیف شده بودم. در آن دوازده سال که از عمرم گذشته بود؛ پدر و مادرم تعجب می کردند که من چطور یک بار هم مریض نشدم. حتی یک بار هم قرص و آمپول استفاده نکرده بودم، در حالیکه از آن روز تا به حال به گمانم به اندازه نصف همه مردم ایران قرص مصرف کرده ام.
شما بعد از شیمیایی شدن تحصیلاتتان را تا مراحل بالا هم ادامه داده اید، یعنی آدم بد روحیه ای هم نیستید.
ابداً. همیشه روحیه خوبی داشته ام. شاید خواست خدا بوده و مرادوست داشته.البته این مواد شیمیایی روی اعصاب اثر میگذارند.من به خودم گفته بودم که هیچ وقت با یک مرد سردشتی ازدواج نمی کنم، چون آن وقت هر دو در اثر این گازها مصدوم شده ایم واعصابمان به هم ریخته است، برای همین با مردی از مهاباد ازدواج کردم. به شوهرم هم گفتم که این وضعیت را دارم. همه شان می دانستند، ولی هنوز که هنوز است بعد از 20 سال اقوام شوهرم متوجه وضعیت من نیستند. برای مردم جا نیفتاده که یک مصدوم شیمیایی چه وضعی دارد. کسی برایشان جا نینداخته و توضیح نداده. باور کنید با اینکه بدنم نا ندارد و همه تنم ضعف می رود،خودم را به زور روی پا نگه می دارم و باری از روی دوش دیگران برمی دارم تا یک وقت نگویند از پا افتاده ام. باور کنید کسانی که با مصدومین شیمیایی این رفتارها را می کنند، بلاهای عجیب و غریبی هم سرشان می آید، چون واقعاً اینها گناهی نداشته اند که این طور دچار درد و گرفتاری شده اند. ولی من همیشه دعا می کنم که خدا همه ما را هدایت کند و به همدیگر بد نکنیم.
شما نابینایی را تجربه کرده اید و می دانید چه دردی است. ازخداوند بخواهید کوری دل ما را شفا بدهد.
به خدا همیشه دعا می کنم که خدا یک جوری چشمهای ما را باز کند که دردهای همدیگر را بفهمیم و به خاطر چیزهایی که اصلاًتقصیر ما نیست همدیگر را مسخره نکنیم
آیا غیر از مشکلاتی که گفتید، عارضه دیگری هم پیدا کرده اید؟
راستش احساس می کنم فراموشی گرفته ام. نه به آن صورت که اسمم را فراموش کنم، ولی مثلاً شماره تلفنهایی را که هر روز با آنها سروکار دارم، فراموش می کنم.
من به آدمهایی برخورد کرده ام که در جبهه موجی شده اند و گاهی تمام محتویات حافظه شان پاک می شود و بعد به تدریج دوباره برمیگردد، با این همه دکترا گرفته اند و بهترین پژوهشها را انجام داده اند. جنگ تحمیلی، تواناییهایی را در انسانها به اثبات رساند که فوق تصور آدمی است. شما به این همه قدرتی که داشتید که با وجود مشکلات موفق شده اید، فکر کنید نه به این عوارض کوچک.
راستش را بخواهید من در مقابل خیلی چیزها واکسینه شده ام.خیلی چیزها را قبول کرده ام. باور کنید وقتی در جمعی می روم و رفتار درستی با من نمی کنند، به آنها حق می دهم. من اگر کمی بخندم، نفسم بند می آید و سرفه ام می گیرد. به آنها حق می دهم که دوست داشته باشند با آدم سالمی رفت و آمد کنند.فکر می کنم اتفاقی است که افتاده و نمی شود آن را تغییر داد. اگر می شد برگردیم به 20 سال پیش، همه مان برمی گشتیم. نمی شود.بنابراین باید بپذیرم و روحیه ام را حفظ کنم. من و یکی از دوستانم لیلا فتاحی که روبروی خانه ما می نشست، هر دو باهم شیمیایی شدیم. او از من هم بزرگ تر بود، ولی نتوانست واقعیت را قبول کند. من خیلی روزها تنگی نفس می گیرم، ولی تا به مرحله ای نرسم که دارم از حال می روم، از دستگاه اکسیژن استفاده نمی کنم. می ترسم همان بخشی هم که از ریه هایم باقی مانده، تنبل شود، ولی لیلا به خودش سختی نمی داد و به محض اینکه نفسش می گرفت از دستگاه استفاده می کرد و دو سال بعد شهید شد.
چند فرزند دارید و آیا عوارضی برای آنها داشته؟
دو تا بچه، یک دختر و یک پسر. اولاً تا پنج شش سال بچه دار نمی شدم. بعد از حداکثر پنج شش ماه سقط می شد. بعد با درمان دارویی و استراحت مطلق باردار شدم.
شما با توجه به ا ینکه تحصیلکرده هستید و قطعاً از این عوارض روی فرزندان خود اطلاع داشتید، آیا به این نتیجه نرسیدید که هرگز بچه دار نشوید؟
چرا، اتفاقاً دکتر هم به من گفته بود که به هیچ وجه نباید بچه دار بشوم، ولی از نظر سنتها و آداب و رسوم شهرمان و خانواده مان، به خصوص روی شوهرم خیلی فشار بود. بعد هم پزشک به من گفت که در صورت بارداری ممکن است به بچه آسیبی نرسد، ولی خودم حتماً آسیب بیشتری می بینم. زندگی خانوادگی من بدون بچه در معرض فروپاشی بود و من نمی توانستم این ریسک را بکنم و به خاطر اینکه زندگیم را نگه دارم، سلامتی خود را به خطر انداختم.با تمام مراقبتهایی که از من شد، وزن بچه من به هنگام تولد دو کیلو و صد گرم بود. خیلی هم به او می رسیم، ولی کلاً به نسبت همسن و سالهایش ریزتر است. پسرم هم که به دنیا آمد، لوله کلیه اش تنگ بود، یعنی ادرار از کلیه به مثانه نمی رسید و در سه ماهگی روی او عمل جراحی انجام شد. من واقعاً اگر این ریسکها را نمی کردم، زندگیم به هم می ریخت. بچه ها از نظر جسمی ریز هستند، ولی خوشبختانه از نظر روحی سالم هستند. خدا خودش گواه است که آنها را پیش همه دکترها برده ام و خوشبختانه عارضه جسمی ندارند. اگر دکترها صددرصد می گفتند که بچه هایم معلول می شوند، این کار را نمی کردم، ولی چون گفتند که خودت صدمه می خوری، خطر را قبول کردم که زندگیم از هم نپاشد.بچه هایم که به دنیا آمدند، به شدت ضعیف شدم. در پرستاری از بچه هایم، خواهرم و شوهرم خیلی کمکم کردند. اگر دست تنها بودم واقعاً از پا درمی آمدم. یک وقتهایی به شوهرم می گویم چرا این قدر به خودت مشقت می دهی؟ هم کارهای خودت و هم کارهای مرا می کنی؟ می گوید می خواهم تو حالا حالاها باشی و سایه ات بالای سر بچه هایمان باشد. شاید نتوانی مثل یک زن عادی به من و بچه ها برسی، ولی سایه ات باید بر سر ما باشد.
شوهرتا ن چه می کنند؟
دانشجوی دکترای جغرافیا هستند.
چرا شما خودتان ادامه ندادید؟
هم بچه هایم کوچکند، هم درس خواندن خیلی به من فشار می آورد. من به رشته تحصیلیم خیلی علاقه دارم چون به مشاوره خیلی نزدیک است. شوهرم همه نمایشگاههای کتاب را می رود و هر چه کتاب که در این رشته هست، می خرد برایم می آورد و می گوید بخوان.
از مشکلاتتان بگویید.
من پرونده ام هنوز به تهران نیامده و خیلی مشکل دارم. مثلاً می روم دکتر صد تا قرص به من می دهد، می روم داروخانه یک سوم آن را می دهد. باور کنید خیلی زجر می کشم. دکترها حتی گفته اند که مصدومیت من از 70 درصد به بالاست.من قرصها را غالباً باید خودم تهیه کنم، آن قدر به من فشار می آید که ترجیح می دهم خودم تهیه کنم. این بلا سرم آمده و تحمل می کنم؛ولی بعضی از مشکلات، دیگر از طاقت انسان خارج است.
پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده در چه وضعی هستند؟
پدرم جانباز 40 درصد است که وضع خوبی ندارد. بقیه البته حالشان بهتر است. پدرم کارمند بازنشسته است. مادرم هم یک جوری تحمل می کند. خواهرهایم بحمدالله بهترند و به پد ومادرمان می رسند.
شما با این درصد بالای مصدومیت روحیه خوبی دارید. این را مدیون چه هستید؟
مدیون شوهرم هستم. مادرم می گوید موقعی که 12 سالم بود وشیمیایی شده بودم، دائماً به مادرم می گفتم سمی چیزی توی غذایم بریز که من راحت شوم. باور کنید اصلاً این حرفها یادم نمی آید. فقط یادم هست که دلم می خواست کارتون تماشا کنم و نمی توانستم. بعد که ما را از تبریز با هلیکوپتر بردند تهران، چهل روزی توی بیمارستان بوعلی بستری بودم. بعد که رفتم سردشت تا دو ماه نمی توانستم به صفحه تلویزیون نگاه کنم. چشمهایم می سوختند و درست نمی دیدم. آدمها را سایه روشن می دیدم.بچه بودم و نمی توانستم طاقت بیاورم. بعد که درسم را خواندم وبا همسرم آشنا شدم، ایشان واقعاً به من روحیه دادند.
چه سالی ازدواج کردید؟
من دوره لیسانس را سه ساله تمام کردم و بعد از لیسانس ازدواج کردم.
دوره چهارساله را سه ساله تما م کردید و م یگویید خسته بودم؟
البته بمباران که شد نتوانستم درست درس بخوانم، وگرنه استعدادم خیلی عالی بود. معدل لیسانسم نزدیک 18 است.
با مصدومیت 70 درصد و بیماری و این مصائب، سه ساله لیسانس گرفتید و معدل نزدیک 18 ؟ واقعاً که نابغه اید. آنهایی که سالم هستند دوره چهار ساله را شش ساله تمام می کنند.
آنها حواسشان پرت است. من همه حواسم جمع درسم بود. من موقعی که تصمیم می گیرم کاری را بکنم، همه حواسم متوجه آن است.
غیر از درس به چه چیزی علاقه دارید؟
ورزش شنا و مطالعه کتابهای مشاوره و تماشای تلویزیون، کتابهای روانشناسی مثبت و این چیزها را خیلی دوست دارم. من رشته علوم تربیتی را فقط به عشق رشته مشاوره رفتم. الان هم همانها را دوست دارم و مطالعه می کنم.
از تلویزیون چه چیزهایی را می بینید؟
سریالهای جدی را.
چشمتان اذیت نمی شود؟
چرا، هم عینک می زنم و هم باید قطره توی چشم بریزم. چشمهایم زود خسته می شوند. دچار سوزش می شوند. انگار چشمهایم همیشه خسته است. همیشه قرمز است.
ریه هایتان چطور؟
ریه هایم را سعی می کنم زیاد اکسیژن مصرف نکنم که ریه هایم تقویت شوند. هوا که سرد می شود، ریه هایم عفونت می کنند.
آیا شما برای معالجه به خارج اعزام شدید؟
خیر، پیشنهاد کرده اند که به آلمان بروم. ولی شوهرم می گوید نمی خواهم آنها تو را موش آزمایشگاهی کنند. می گوید تا من باشم نمی گذارم روحیه ات خراب شود. شیمیاییها اگر مسئله روحیشان را درست کنند، جسمشان هم یاری می کند.
پیشنهاد شما برای ا ینکه حال روحی همدردهای شما بهتر شود،چیست؟
به اعتقاد من باید کاری کرد که ایمانشان به خدا قوی شود، یعنی کسی که به خدا توکل می کند، بخش زیادی از اندوه و دردش کم می شود. بعد هم کسانی که مسئولیت رسیدگی به این امور را دارند؛ باید رعایت حال جانباز شیمیایی را بکنند. تصورش را بکنید که من با این ریه هایم می روم پیش یکی از آنها که به کارم برسد،او بدون توجه به حال من سیگار می کشد. هی می بیند که دارم خفه می شوم، اعتنا نمی کند. من که با کوچک ترین بو به سرفه می افتم، او هم که سروکارش با امثال من است و نمی شود گفت این چیزها را نمی داند.چه کار باید کرد و به چه کسی باید گفت؟
من آنجا نشسته ام و تمام بدنم دارد می لرزد و او ابداً عین خیالش نیست. یکی هم قضیه داروست که باید یک جوری حل شود.
مسئله بزرگ دیگر ما خانه است. اگر یک آپارتمان خیلی کوچک به ما بدهند و از حقوقمان کم کنند، خیلی راحت می شویم.
یک لحظه تصور کنید در سردشت زندگی م یکنید و از مشکلات آنجا بگویید.
آنجا کلینیک دارد، دکتر ندارد. تصورش را بکنید که من با این ریه ها اگر آنجا باشم سرنوشتم چه می شود. دکتر اعصاب ندارد،
چشم پزشک ندارد، متخصص پوست ندارد. هوای آنجا پر از گرد و خاک است و نفس نمی شود کشید. تمام منطقه پر از مین است.
نمی شود آنجا راه رفت. توی تهران توی هر محله جمع می شوند و آسفالت می کنند. آنجا آن قدر خاک دارد که من هوای پر دود اینجا را ترجیح می دهم. توی سردشت توی خانه هم که هستی همه جا پر از خاک است .
آیا شما در هوای شرجی بهتر نفس میکشید؟
خیر، شمال که می روم حالم بد می شود. روستای بیوران در نزدیکی سردشت نه هوایش مثل شمال شرجی است نه مثل تهران خشک است و در آنجا آدمهائی مثل من خیلی خوب می توانند نفس بکشند. به خدا کاری ندارد که گاهی این بندگان خدا را جمع کنند و برای گردش ببرند آنجا که نفسی بکشند.سردشت و اطراف آن به قدری زیبا و خوش آب و هواست که مردم شهرهای دیگر هم می توانند بیایند و لذت ببرند. آنجا جاذبه های گردشگردی عجیبی دارد که می شود با درآمد حاصل از آن، برای سردشت خیلی کارها کرد. آبشارها و مناظر روستاهای اطراف سردشت بی نظیرند.
از اینکه با وجود خستگی و کسالت وقتتان را در اختیار ما گذاشتید، ممنونیم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار