شهدای ایران shohadayeiran.com

هوا رو به تاریکی بود و نمی‌دانستم چه کنم. برگشتم کنار قبر حسین، شمعی هم از روی یکی از قبرهای اطراف برداشتم و روی قبر حسین گذاشتم تا اطرافم کمی روشن شود. گفتم حسین، من همین‌جا می‌نشینم اگر برایم ماشین گرفتی که می‌روم وگرنه امشب تا صبح همین‌جا می‌مانم!

به گزارش شهدای ایران؛ بار دیگر راهی کوچه پس کوچه های عاشقی شدیم و این بار قرعه به نام خانواده شهیدان خانه عنقا افتاد. محله امام زاده معصوم(ع)، خیابان قزوین، بعد از دوراهی تپان، کوچه "شهدای خانه‌عنقا". یک پسر خانواده در ایام انقلاب شهید شده، یکی دیگر در عملیات خیبر. فرزند ارشد نیز چند سال قبل حین مأموریت سپاه به رحمت خدا رفت.

"ماه‌منظر عیوض محمدی" مادر شهیدان «حسین، محمد رضا و علی خانه‌عنقا»، دلی پرغصه دارد از ظلم دشمنان و لبی خندان دارد از قبولی در امتحان الهی! اگرچه گذشت زمان و بیماری یادآوری خاطرات را برایش سخت کرده، اما سخنانش را اینگونه آغاز می کند:

پس از ازدواج من و همسر مرحومم خدا به ما 5 پسر و یک دختر داد؛ علی، محمد رضا، حسین و کبری که دو قلو هستند و حسن و مهدی. 4 پسرم با فواصل 3 سال از یکدیگر وارد سپاه‌ پاسداران شده‌اند. فرزند بزرگم، علی سال 57 لباس مقدس پاسداری را به تن کرد؛ محمدرضا سال 57 به درخواست خود برای سربازی به خاش – زاهدان - رفت. زمانی که از سربازی بازگشت، به لحاظ اینکه سپاه با کمبود نیروهای آموزش دیده مواجه بود به عنوان مربی تاکتیک پرسنل رسمی سپاه در پادگان امام علی(ع) مشغول خدمت شد. بعد از محمدرضا، حسین هم به سپاه رفت.

پدر مغازه باتری‌سازی داشت. با اینکه آن زمان بچه‌ها همان شغلی را ادامه می‌دادند که پدر داشت، اما همه پسرها وارد سپاه شدند؛ حتی محمدرضا که دیپلم مکانیک داشت. اوایل انقلاب در محله ما تعداد افرادی که دغدغه انقلاب داشتند بسیار کم بود. پدر مانند بسیاری دیگر از قدیمی‌ها می‌گفت: پسر، ما این‌ کارها را دیدیم، شما کاری از پیش نمی‌برید! شهید علی می‌گفت: بابا، می‌خواهیم شاه را عوض کنیم و کسی را بیاوریم که اگر خوب کار نکرد بیرونش کنیم! پدر می‌گفت: عوض کنید ببینم!

آتش بیار معرکه!

بعد از شهادت بچه‌ها پدرشان می‌گفت پسرهایم را تو کشته‌ای! می‌گفتم مگر من می‌توانستم جلوی رفتنشان را بگیرم؟همسرم دائم به بچه‌ها می‌گفت می‌شود تظاهرات نروید؟ یکبار حسین به پدرش گفت اگر ما نرویم شما می‌روید؟ قبل از انقلاب می‌گفت می‌ترسم بچه‌ها در گیر و دار انقلاب کشته شوند. وقتی انقلاب پیروز شد گفت خدا رو شکر هم انقلاب پیروز شد هم بچه‌ها سالم‌اند!

حسن آقا برادر شهیدان لبخندی بر لبانش نقش می بندد و ادامه می دهد: پدرم به حاج خانم می‌گفت شما به جای اینکه جلوی بچه‌ها را بگیری که وارد درگیری‌های انقلاب نشوند خودت آتش بیار معرکه‌‌ای!‌

پدرم در دوران جنگ جهانی اول سرباز بوده و با ذهنیتی که از آن جنگ داشت، استنباطش این بود که هرجا جنگی صورت بگیرد نماد جنگ جهانی خواهد بود و سرنوشتی مانند همان جنگ را خواهد داشت. بنابراین سعی‌شان بر این بود که بچه‌ها را از چنین مسائلی دور نگه‌ دارند. اما جهت‌گیری فکری و روحی بچه‌ها کاملاً خلاف نگاه پدر بود.

بستن سربند سفید بر روی پیشانی سیاه!

صبح روز پیروزی انقلاب، وقتی از خواب بیدار شدم نه حسین خانه بود و نه محمدرضا! ماه منظر با گفتن این جملات ادامه می دهد : عصر که برگشتند دیدم حسین با چند اسلحه آمده و محمدرضا هم خشاب‌های تیرباری به خودش بسته بود با یک سربند سفید روی پیشانی. حسابی سیاه شده بودند. انگار در پادگان نیروی هوایی گونی‌های شن را برای استتار پر می‌کردند و پیشانی‌بند سفید هم برای شناخته شدن اعضای گروه بوده است. اسلحه‌ها را برای کشیک‌های شبانه جلوی مسجد آورده بودند. یادم هست که یکی از همسایگان ارتشی ما می‌گفت من که نظامی‌ام از اسلحه می‌ترسم، نمی‌دانم این جوان‌های کم سن و سال با چه جرأتی اسلحه به دست شب‌ها کشیک می‌دهند!

سوار شدن بر موتور بیت المال محال است!

دفتر خاطرات مادر ورق می خورد و به خاطرات روز جدایی می رسد. آن روز میهمان داشتیم. صبح که حسین آماده رفتن به محل کارش بود، میهمان‌ها سربه سرش گذاشتند که موتورت را بده تا ما هم کمی سوار شویم. گفت چون موتور بیت‌المال است نمی‌توانم بدهم! چای خورده نخورده حرکت کرد، حدوداً ساعت7 صبح. ساعت 8 در خانه را زدند، دیدم مرد قد بلند گیوه‌ به پایی پشت در ایستاده. گفت اگر امکان دارد بیایید کلانتری، حسین آقا تصادف کرده. حالم بسیار بد بود. نمی‌دانستم باید کجا بروم! با پسرم مهدی حرکت کردیم. در کلانتری گفتند جراحت کوچکی برداشته و از من خواستند رضایت‌نامه را امضا کنم. گفتم اول باید حسین را ببینم و بعد امضا می‌کنم. گفتند حسین در بیمارستان لقمان‌الدوله بستری شده. نمی‌دانم چقدر پیاده رفتیم. به ‌مهدی گفتم به مغازه پدرش برود و به او بگوید حسین تصادف کرده. پدرش تعویض روغنی داشت.

بیمارستان را زیر و رو کردم، حسین نبود. علی رسید، گفت مادر حسین طبقه پایین است. دیدم همه دوستان حسین همراه مادرهایشان آمده‌اند اما از حسین خبری نبود. فریاد زدم پس حسین کو؟ دقایقی که گذشت، دیدم تابوتی آوردند... کفش‌های علی پایش بود، همان‌طور که در خواب دیدم... دیگر نفهمیدم چه شد.

برادر شهدا ادامه می‌دهد: سال 60، برخی پاسدارها اورکت کُره‌ای می‌پوشیدند و معمولاً موتور هوندا داشتند. منافقین اعلام کرده بودند که تمام افرادی که اورکت کره‌ای دارند و موتور هوندا سوارند را ترور می‌کنیم. حسین با چنین ظاهری در حین رفتن به محل کارش به شهادت رسید.

برادرم حسین صبح یکی از روزهای سال 61 که با موتور از منزل خارج شد، در خیابان رودخانه سابق (شهید سبحانی) یک اتومبیل با شدت از روبرو به سمتش آمد و اورا به بلوک‌های سیمانی که آن زمان اطراف خانه چیده ‌شده بود، کوبید و فرار کرد! ابتدا استباط ما این بود که او بر اثر سانحه تصادف فوت کرده، اما بعد از ترور یکی از معتمدین محل به نام شهید "شهریاری" که فرش فروش بود و دستگیری ضاربش، او اعتراف کرد حسین خانه‌عنقا را هم ما ترور کردیم! بود. در حال حاضر قبر حسین در همسایگی شهید پلارک  قرار دارد.

شب آخری که صبحش حسین به شهادت رسید، مهمان داشتیم. برای رفتن به مسجد آماده می‌شد که پسرعموهایش گفتند ما اینجا هستیم. شما به مسجد نروید. گفت خانه خودتان است شما راحت باشید. اما، امام گفتند مسجد سنگر است و باید حفظ شود.

وقتی زمین آغوشش را باز کرد و گفت بیا بغل من!

مادر معتقد است؛ وقتی به خرید میوه می‌رویم، نوع بهتر را جدا می‌کنیم، واقعاً خدا هم بچه‌های خوب را جدا کرد. او 2 شب قبل از شهادت حسین، خواب دید یک تابوت را در خانه‌ می گرداندند و بردند که پیکری که داخلش بود کفش‌های علی را به پا داشت. صبح وقتی خوابم را برای بچه‌ها تعریف کرد، گفت: نمی‌دانم آن شخص که بود. حسین سریع گفت "خُب مامان معلومه، من بودم که کفش‌های علی را پوشیدم!" بعد گفت "خودم هم خواب دیدم که می‌دوم، یکدفعه زمین آغوشش را باز کرد و گفت بیا بغل من!"

قفلی که به دست حسین باز شد!

مادراز کرامات شهدا اینگونه سخن به میان می آورد: قبلاً شبهای جمعه 2 تا اتوبوس از سر کوچه ما را به بهشت زهرا می‌برد. حالا که دیگر اکثر مادران شهدا به رحمت خدا رفته‌اند، تنها یک اتوبوس آن هم هر 2 هفته یک‌بار می‌آید که البته من هم دیگر توان رفتن ندارم مگر اینکه با بچه‌ها بروم. یک‌بار در بهشت زهرا از اتوبوس جا ماندم! اتومبیل‌ها مسیرشان سمت ما نبود و هیچ‌کس مرا سوار نکرد. هوا رو به تاریکی بود و نمی‌دانستم چه کنم. برگشتم کنار قبر حسین، شمعی هم از روی یکی از قبرهای اطراف برداشتم و روی قبر حسین گذاشتم تا اطرافم کمی روشن شود. گفتم حسین، من همین‌جا می‌نشینم اگر برایم ماشین گرفتی که می‌روم وگرنه امشب تا صبح همین‌جا می‌مانم! چند دقیقه گذشت، خانم و آقای جوانی که حدوداً یک ماه از ازدواجشان می‌گذشت آمدند و مرا به خانه رساندند.

به گفته برادر، حسین خیلی باسلیقه بود. خیاطی و آشپزی‌اش عالی بود. حتی گاهی خانه را هم جارو می‌کرد. حسین خیلی خوب و مهربان بود. حتی کارهای همسایه‌ها را هم انجام می‌داد. برای موتورش هم روکش زیبایی آماده کرده بود. من 5 سال از او کوچکتر بودم. یکبار که موتور را با خود نبرده بود، وسوسه شدم که با موتورش چرخی بزنم اما منصرف شدم. وقتی به خانه آمد قصدم را به او گفتم. حسین کتک مفصلی به من زد! گفتم من که سوار نشدم، چرا می‌زنی؟ گفت: کتک زدم که دیگر حتی فکرش را هم نکنی!

بیوگرافی

نام :حسین

نام خانوادگی: خانه عنقا

تاریخ تولد: 1339

تاریخ شهادت: سال 60

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار