هنگامی که پدر پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد. بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونهاش چیزی مثل ستاره میدرخشید.
به گزارش شهدای ایران، هر وقت که رضا به مرخصی میآمد، فردای آن روز پدر به نشانهی شکر به درگاه خدا، روزه میگرفت. یک بار دیگر که رضا به مرخصی آمده بود، گفت: بابا باز که روزه گرفتهای؟ گفت: بله. برای اینکه تو سالم آمدهای. برای سلامتی تو نذر گردهام. رضا گفت: بابا! تو آنقدر روزه میگیری که نمیگذاری ما به کارمان برسیم. نذر کن روزی که جنازهی من میآید، روزه بگیری!
بر حسب تصادف روزی که جسدش را در بهشت زهرا(س) دفن کردند، روز اوّل ماه رجب بود. هم پدر و هم مادرم روزه بودند. هنگامی که پدر پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد. بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونهاش چیزی مثل ستاره میدرخشید. پدر در خواب از رضا پرسیده بود: آن چیست که روی صورتت میدرخشد؟ رضا گفت: وقتی که شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره از اشک چشمت به روی صورتم افتاد و این؛ همان قطره اشک است که میدرخشد.
خاطره نقل شده روایتی از آخرین دیدار پدر سردار شهید رضا چراغی با فرزند شهیدش بود.
رضا جوانی قوی هیکل و درشت جثه نبود، اما در معرکه هم شجاع دل بود و هم جان سخت. او قهرمان افسانههای جنگی نبود ولی از پس انواع ماموریت های جنگی غیرممکن بر میآمد و در مسئوليت هايي كه به عهده ميگرفت، جدي و پر كار بود.
رضا اهل ولايت بود و به اهل بيت(ع) ارادت میورزيد. او از دنيا و زخارف آن پرهيز مینمود و اهل ريا و رياست نبود. وقتي رضا را به عنوان فرمانده لشکر معرفی كردند و از او خواستند برود و حكم فرماندهیاش را بگيرد، گفت خجالت میكشم دنبال اين چيزها بروم.
او عاشق شهادت بود و در طول جنگ، يازده بار مجروح شد و خودش گفته بود كه اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهيد ميشوم و چنين هم شد.
محمّدابراهیم همّت؛ فرماندهی سپاه ۱۱ قدر شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را اینگونه بیان کرده است: «... آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردین[۶۲] که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکاش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجّب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟ با لبهایی خندان به من گفت: با اجازهی شما، میخوام برم خط مقدّم. گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همینجا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد. به من گفت: حاجیجان، میخوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الآن اونجا، بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستند.
در همین اثناء از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر ۱ مکانیزهی سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچههای ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) در خط مقدّم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را میزند. همین خبر، نشان میداد وضعیت آنجا برای بچههای ما تا چه حد وخیم شده. گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی.
مدام میگفتم: رضا، رضا، همّت ـ رضا، رضا، همّت!
ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: حاجیجان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا!... و من فهمیدم رضا شهید شده.
بر حسب تصادف روزی که جسدش را در بهشت زهرا(س) دفن کردند، روز اوّل ماه رجب بود. هم پدر و هم مادرم روزه بودند. هنگامی که پدر پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد. بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونهاش چیزی مثل ستاره میدرخشید. پدر در خواب از رضا پرسیده بود: آن چیست که روی صورتت میدرخشد؟ رضا گفت: وقتی که شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره از اشک چشمت به روی صورتم افتاد و این؛ همان قطره اشک است که میدرخشد.
خاطره نقل شده روایتی از آخرین دیدار پدر سردار شهید رضا چراغی با فرزند شهیدش بود.
رضا جوانی قوی هیکل و درشت جثه نبود، اما در معرکه هم شجاع دل بود و هم جان سخت. او قهرمان افسانههای جنگی نبود ولی از پس انواع ماموریت های جنگی غیرممکن بر میآمد و در مسئوليت هايي كه به عهده ميگرفت، جدي و پر كار بود.
رضا اهل ولايت بود و به اهل بيت(ع) ارادت میورزيد. او از دنيا و زخارف آن پرهيز مینمود و اهل ريا و رياست نبود. وقتي رضا را به عنوان فرمانده لشکر معرفی كردند و از او خواستند برود و حكم فرماندهیاش را بگيرد، گفت خجالت میكشم دنبال اين چيزها بروم.
او عاشق شهادت بود و در طول جنگ، يازده بار مجروح شد و خودش گفته بود كه اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهيد ميشوم و چنين هم شد.
محمّدابراهیم همّت؛ فرماندهی سپاه ۱۱ قدر شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را اینگونه بیان کرده است: «... آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردین[۶۲] که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکاش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجّب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟ با لبهایی خندان به من گفت: با اجازهی شما، میخوام برم خط مقدّم. گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همینجا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد. به من گفت: حاجیجان، میخوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الآن اونجا، بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستند.
در همین اثناء از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر ۱ مکانیزهی سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچههای ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) در خط مقدّم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را میزند. همین خبر، نشان میداد وضعیت آنجا برای بچههای ما تا چه حد وخیم شده. گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی.
مدام میگفتم: رضا، رضا، همّت ـ رضا، رضا، همّت!
ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: حاجیجان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا!... و من فهمیدم رضا شهید شده.