وقتی میخواهم از حاج قاسم بگویم واژگان به زانو درمیآیند و کلام عاجز میشود. مگر میشود روحی چنین عظیم را در کلامی جای داد؟ مگر میشود نور را محبوس کرد؟ مگر میشود دریا را در ظرفی کوچک ریخت و آسمان را در آینه محدود کرد؟!
به گزارش شهدای ایران، وقتی میخواهم از حاج قاسم بگویم واژگان به زانو درمیآیند و کلام عاجز
میشود. مگر میشود روحی چنین عظیم را در کلامی جای داد؟ مگر میشود نور را
محبوس کرد؟ مگر میشود دریا را در ظرفی کوچک ریخت و آسمان را در آینه
محدود کرد؟! بلکه باید دریاها مرکب و جنگلها قلم شوند تا پرتوی از یک روح
مسیحایی توصیف شود. روحی که به حقیقت ناب محمدی صلیالله علیه و آله وصل
شد، عظمتی وصفناپذیر مییابد.
حاج قاسم همان برادر آخرالزمانی پیامبر از قبیله سلمان است که حبیب خدا دلتنگش بود؛ و چه زیبا حاج قاسم را حبیب نامیدند که حبیب استعاره نبود، وقتی یار حبیب شدی، وقتی تمام زندگی و حیات و مماتت در دفاع از حریم فاطمی و زینبی فدا شد، خودت میشوی حبیب، میشوی حبیبِ حبیبالله ...
گویند: «آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید.» جسم حاج قاسم دیگر در میان ما نیست، اما باید سراغ کسانی برویم که هر چند لحظاتی کوتاه، از وجود پربرکتش بهرهمند شدهاند تا بتوانیم قطرهای از دریای وجودش را دریابیم و نور وجودش را چراغ راهمان کنیم؛ و حال، یاران و همرزمان حاج قاسم، از این بزرگمرد تاریخ بشریت میگویند
هنوز عطر حاج قاسم با من است
حاج قاسم همان برادر آخرالزمانی پیامبر از قبیله سلمان است که حبیب خدا دلتنگش بود؛ و چه زیبا حاج قاسم را حبیب نامیدند که حبیب استعاره نبود، وقتی یار حبیب شدی، وقتی تمام زندگی و حیات و مماتت در دفاع از حریم فاطمی و زینبی فدا شد، خودت میشوی حبیب، میشوی حبیبِ حبیبالله ...
گویند: «آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید.» جسم حاج قاسم دیگر در میان ما نیست، اما باید سراغ کسانی برویم که هر چند لحظاتی کوتاه، از وجود پربرکتش بهرهمند شدهاند تا بتوانیم قطرهای از دریای وجودش را دریابیم و نور وجودش را چراغ راهمان کنیم؛ و حال، یاران و همرزمان حاج قاسم، از این بزرگمرد تاریخ بشریت میگویند
هنوز عطر حاج قاسم با من است
حاج ابراهیم از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی میگوید. حاج قاسم قبل از
عملیات شروع به دعا خواندن میکرد. من تازه فهمیدم که آن موقع دعای جوشن
صغیر را میخواند که گویا «آقا» به او توصیه کرده بود که اگر جایی گیر
کردید جوشن صغیر را بخوانید. مثل جنگ ۳۳ روزه؛ و به همین علت هم حاج قاسم
همیشه موقع عملیاتها این دعا را میخواند. من حاجی را در منطقه زیاد دیده
بودم. حاجی همیشه نمازش اول وقت بود. دائم الوضو بود. قبل جلسات حتماً وضو
میگرفت. این مسئله خیلی در کار و زندگی تأثیر دارد.
در عراق و سوریه دیدم با نیروهای فاطمیون و عراقی خیلی برادرانه و دوستانه و مانند پدری مهربان صحبت میکرد. بعد از طرف دیگر میدیدی با روسها جلسه میگذارد و خیلی دیپلماتیک و با دیسیپلین صحبت میکند. شما اصلاً فکر نمیکردی که همین حاجی که با رزمندههای پیادهنظام آن طور برادرانه صحبت میکرد، همان است که با روس و فرمانده عربی سوری با آن هیبت و دیسیپلین صحبت میکند.
آخرین باری که حاجی را دیدم، در اتاق کارش بود. کاری از من خواستند و توضیحاتی دادند. مدام تاکید میکرد: «پسرم این رو اشتباه نکنی، این چیزی که میگم، اینه، من این رو میخوام.» گفتم حاجی حواسم هست. گفت: «نه، میگی حواسم هست، بعد میری یک چیز دیگه میاری، بعد میگی حاجی ببخشید ...» با لحن شوخی میگفت. یک بار که در نمازخانه محل کارمان در تهران حضور یافت، بعد از نماز همه دورش جمع میشدند. با بچهها خوش و بش میکرد. من هم رفتم جلو و با حاجی روبوسی کردم و گفتم: حاجی دعا کنید شهید بشوم. حاجی گفت: «من ریشم سفید شده، من باید شهید شوم. اول نوبت منه بعد شما!» گفتم: «حاجی اسلام به شما نیاز داره». گفت: «اسلام نه به من نیاز دارد، نه به شما». با شوخی. بعد حاجی دستش را روی شانهام گذاشت و من هنوز آن لباس را نگه داشتهام. حاجی خیلی بوی خوبی میداد. هنوز بوی حاجی با من است ...
حاج قاسم شخصیت خیلی جالبی داشت. یک مکالمهای با ایشان داشتم که برایم خیلی جالب بود. در یکی از محورها ما در مرکزیت بودیم. بچهها در یکی از محورها عملیات کرده بودند، کار خیلی سخت بود و دیگر نمیتوانستند تحمل کنند. حاجی به مرکز اعلام کرد که من جواب دادم. صدایش را شناختم. گفتم بفرمایید حاجی در خدمتم. گفت: اسمت چیه؟ گفتم: فلانی، چاکریم. با لحن خیلی جدی گفت: چاکر خدا باش. به فلانی بگو تحمل کنه. به آنها بگو چند دقیقه تحمل کنن، نیروهای کمکی داره میاد. برایم این جالب بود که در آن شرایط سخت به من تذکر داد و گفت چاکر خدا باش. من اگر شبانهروز از حاجی بگویم باز هم کم گفتهام. واقعاً حاجی یک چیز دیگری بود. نه فقط در جمهوری اسلامی؛ بلکه در دنیا از هر جهت تک و خاص بود. بسیاری از افراد و مقامات هستند که کاریزمای بالایی دارند، اما محبوبیت مردمی ندارند. افرادی را داریم که مؤمن هستند، اما کاریزماتیک نیستند و ... اماحاج قاسم همه نقاط قوت را با هم داشت. من او را با رزمندهها دیدم، با روسها دیدم، با فرمانده سوری هم دیدم؛ دیدم که با هر کدام چطور برخورد میکرد. با هر کدام یک جوری حرف میزد. با نیروی فاطمیون که افغانستانی هستند، آنقدر قشنگ صحبت میکرد، مثل پدر و فرزند. بعضیها کمسواد بودند، خیلی محترمانه و زیبا صحبت میکرد، بعد با روسها با آداب خاصی برخورد میکرد. با اینکه سردار، یک سپاهی بود، اما از خیلی از سیاسیون ما دیپلماتتر بود.
خبر شهادت حاجی برایم خیلی سنگین بود. ساعت دو نیمه شب بود که به من زنگ زدند و گفتند حاجی شهید شده. فکر کردم شوخی میکنند. تلویزیون را روشن کردم دیدم خبری نیست. ساعت هشت صبح بود که با صدایگریه و ناله مادرم از خواب پریدم. پرسیدم چی شده. حرفی نمیزدند میگفتند تلویزیون را نگاه کن. خیلی صحنه بدی بود. ما در جمع دوستانمان حدود ۵۰ نفر بودیم که تعدادی شهید شدند. آن زمان حاضر بودیم همه ما میمردیم، نه اینکه حتی شهید شویم، اما حاجی زنده میماند ...
حاج قاسم در مسیر آزادی قدس قدم برداشت
در عراق و سوریه دیدم با نیروهای فاطمیون و عراقی خیلی برادرانه و دوستانه و مانند پدری مهربان صحبت میکرد. بعد از طرف دیگر میدیدی با روسها جلسه میگذارد و خیلی دیپلماتیک و با دیسیپلین صحبت میکند. شما اصلاً فکر نمیکردی که همین حاجی که با رزمندههای پیادهنظام آن طور برادرانه صحبت میکرد، همان است که با روس و فرمانده عربی سوری با آن هیبت و دیسیپلین صحبت میکند.
آخرین باری که حاجی را دیدم، در اتاق کارش بود. کاری از من خواستند و توضیحاتی دادند. مدام تاکید میکرد: «پسرم این رو اشتباه نکنی، این چیزی که میگم، اینه، من این رو میخوام.» گفتم حاجی حواسم هست. گفت: «نه، میگی حواسم هست، بعد میری یک چیز دیگه میاری، بعد میگی حاجی ببخشید ...» با لحن شوخی میگفت. یک بار که در نمازخانه محل کارمان در تهران حضور یافت، بعد از نماز همه دورش جمع میشدند. با بچهها خوش و بش میکرد. من هم رفتم جلو و با حاجی روبوسی کردم و گفتم: حاجی دعا کنید شهید بشوم. حاجی گفت: «من ریشم سفید شده، من باید شهید شوم. اول نوبت منه بعد شما!» گفتم: «حاجی اسلام به شما نیاز داره». گفت: «اسلام نه به من نیاز دارد، نه به شما». با شوخی. بعد حاجی دستش را روی شانهام گذاشت و من هنوز آن لباس را نگه داشتهام. حاجی خیلی بوی خوبی میداد. هنوز بوی حاجی با من است ...
حاج قاسم شخصیت خیلی جالبی داشت. یک مکالمهای با ایشان داشتم که برایم خیلی جالب بود. در یکی از محورها ما در مرکزیت بودیم. بچهها در یکی از محورها عملیات کرده بودند، کار خیلی سخت بود و دیگر نمیتوانستند تحمل کنند. حاجی به مرکز اعلام کرد که من جواب دادم. صدایش را شناختم. گفتم بفرمایید حاجی در خدمتم. گفت: اسمت چیه؟ گفتم: فلانی، چاکریم. با لحن خیلی جدی گفت: چاکر خدا باش. به فلانی بگو تحمل کنه. به آنها بگو چند دقیقه تحمل کنن، نیروهای کمکی داره میاد. برایم این جالب بود که در آن شرایط سخت به من تذکر داد و گفت چاکر خدا باش. من اگر شبانهروز از حاجی بگویم باز هم کم گفتهام. واقعاً حاجی یک چیز دیگری بود. نه فقط در جمهوری اسلامی؛ بلکه در دنیا از هر جهت تک و خاص بود. بسیاری از افراد و مقامات هستند که کاریزمای بالایی دارند، اما محبوبیت مردمی ندارند. افرادی را داریم که مؤمن هستند، اما کاریزماتیک نیستند و ... اماحاج قاسم همه نقاط قوت را با هم داشت. من او را با رزمندهها دیدم، با روسها دیدم، با فرمانده سوری هم دیدم؛ دیدم که با هر کدام چطور برخورد میکرد. با هر کدام یک جوری حرف میزد. با نیروی فاطمیون که افغانستانی هستند، آنقدر قشنگ صحبت میکرد، مثل پدر و فرزند. بعضیها کمسواد بودند، خیلی محترمانه و زیبا صحبت میکرد، بعد با روسها با آداب خاصی برخورد میکرد. با اینکه سردار، یک سپاهی بود، اما از خیلی از سیاسیون ما دیپلماتتر بود.
خبر شهادت حاجی برایم خیلی سنگین بود. ساعت دو نیمه شب بود که به من زنگ زدند و گفتند حاجی شهید شده. فکر کردم شوخی میکنند. تلویزیون را روشن کردم دیدم خبری نیست. ساعت هشت صبح بود که با صدایگریه و ناله مادرم از خواب پریدم. پرسیدم چی شده. حرفی نمیزدند میگفتند تلویزیون را نگاه کن. خیلی صحنه بدی بود. ما در جمع دوستانمان حدود ۵۰ نفر بودیم که تعدادی شهید شدند. آن زمان حاضر بودیم همه ما میمردیم، نه اینکه حتی شهید شویم، اما حاجی زنده میماند ...
حاج قاسم در مسیر آزادی قدس قدم برداشت
حاج آقا ناجی میگوید: به توفیق الهی بعد از دفاع مقدس به عنوان مدافع
حرم، چند مأموریت را در کشور سوریه بودم. یکی از خاطرات من از سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی، مربوط به بخش مهم و خاصی از شخصیت ایشان است. محور
مقاومت متشکل از بچههای فاطمیون و زینبیون و حیدریون بود. ما در قالب
حیدریون بودیم. منتها عملاً، چون به عنوان مستشار آنجا بودیم، با تمام
دوستان از جمله بچههای حزبالله، سوریه، فاطمیون و زینبیون ارتباط داشتیم.
ما در بخشی از جنوب غرب عراق بودیم که الحمدلله امروز آزاد شده است. خطوط
دفاعی ما هم در جاهایی مستقر بود که حدود ۱۰۰ یا ۵۰ متر بیشتر با مسلحین
فاصله نداشت. یک قسمت دیگر هم بود که کارگاههای زیادی در آن قرار داشت و
بنا بود آنجا هم آزاد شود.
دوستان راهها را بررسی کردند و طراحیها انجام شد و برای عملیات
آماده شدیم. خدا را شکر دوستان حیدریون و زینبیون و بچههای حزبالله در
چند مرحله کل منطقه را آزاد کردند. نکته خیلی مهم این بود که با وجود شدت
درگیریها حاج قاسم سلیمانی به خط آمد. انگار نه انگار که فرمانده محور
مقاومت است؛ میآمد بین بچهها و با آنها خوش و بش میکرد و با تکتکشان
صحبت میکرد. او توانست کاری را انجام دهد که افراد با زبانهای مختلف و از
کشورهای مختلف بیایند و اینقدر راحت در کنار هم قرار بگیرند. در حالی که
خیلی جاها فرماندهان راحت بین نیروها حاضر نمیشوند؛ منتها ما متوجه یک
جریانی شدیم؛ اینکه وقتی حاج قاسم میآمد و وارد خط میشد یک شور و شعف و
روحیهای در بچهها ایجاد شد که سر از پا نمیشناختند. با وجود همه خستگی
که داشتند و پشت سر هم بودن عملیاتها، بچهها انرژی مضاعفی میگرفتند و
کار به خوبی پیش میرفت. حاج قاسم بسیار شجاعانه و صمیمانه میآمد، همان
جایی میآمد که صدای تیراندازی هم به گوش میرسید، بدون اینکه کوچکترین
ترسی داشته باشد؛ این شد که فرمانده و سردار دلها شد.
یک نکته دیگر اینکه وقتی قرار بود کانالی دور تا دور جنوب غرب حلب زده شود، دوستان نظرات مختلفی دادند. منتها حاجی یک لحظه آمد و به نقشه نگاه کرد و بعد یک حالت هفت هشتی با دست اشاره کرد و گفت این و این. بعد که بررسی کردیم دیدیم بهترین طرح ممکن برای ساخت کانال همین است. حاج قاسم از لحاظ تفکر جنگی و دفاعی طرحهای خیلی جالبی داشت. میتوانست کارها را به بقیه بسپارد، اما خودش مستقیم میآمد داخل خط تا اشراف کامل داشته باشد. به این دلیل بود که از او به عنوان سردار دلها یاد میکنند. وقتی رزمندهها از محورهای مختلف، با زبانهای مختلف آمدند و دیدند که فرماندهشان بدون اینکه ترسی از مسلحبودن دشمن داشته باشد، در خط مقدم کنار آنهاست، به او اعتماد کردند، همه به او اعتماد داشتند، او هم به بچهها اعتماد میکرد. همانطور که زمان دفاع مقدس سرّیترین قرارگاه را به سردار علی هاشمی داد، اینجا هم به نوعی به بچههای محور مقاومت اعتماد کرد.
مسئله بسیار مهمی که باید بگویم این است که به اعتقاد شخصی من وعده امام در حال تحقق است؛ اینکه فرمودند: «راه قدس از کربلا میگذرد.» و این مسیر، عملاً مسیری بود که بسیار صعب و خطرناک و با مشکلات همراه بود. زمانی که قضیه سوریه و داعش پیش آمد، خیلیها مخالفت کردند و گفتند که دیگر سوریه از دست رفته است. اما تنها حضرت آقا بودند که فرمودند سوریه باید بماند و ماند. خیلیها باور نداشتند که بشار بماند، منتها حاج قاسم، چون به وعدههایی که در مورد این انقلاب داده شده بود اعتقاد داشت، میدانست این انقلاب زمینهساز ظهور آقا امام زمان (عج) خواهد شد و راه قدس از کربلاست؛ وارد این میدان شد. اگر کسی به فرمانده کل قوا اعتقاد راسخ داشته باشد، میداند که قطعاً این اتفاق خواهد افتاد؛ لذا سردار سلیمانی تمام این سختی و قضایا را به جان خرید و این شد که دیدیم.
بعد از آزادسازی بوکمال مشکلات زیاد بود و بچههای ارتش سوریه خیلی نگران بودند؛ چون پهپادهای آمریکا میآمدند و منطقه را میزدند که بوکمال را تصرف کنند که به لطف خدا این اتفاق نیفتاد. فرمانده جیش مدافعین گفت یک جلسه بگذارید. من و فرمانده مقرمان به نام حاج سلمان رفتیم مقر فرماندهی آنها. بنده خدا خیلی نگران بود و این نگرانی در چهرهاش به وضوح معلوم بود. میگفت آمریکاییها با داعش هماهنگ کردند ممکن است ما را بزنند، شما یک کاری بکنید. ما به او گفتیم ما یک استراتژی داریم و آن این است که راه قدس از کربلا میگذرد. در زمان دفاع مقدس این قضایا پیش آمد، مرحوم حافظ اسد همکاری کرد و بچههای سپاه آمدند حزبالله تشکیل شد. الان حدوداً ۳۷ سال از آن موقع گذشته. گفت درست است.
یک نکته دیگر اینکه وقتی قرار بود کانالی دور تا دور جنوب غرب حلب زده شود، دوستان نظرات مختلفی دادند. منتها حاجی یک لحظه آمد و به نقشه نگاه کرد و بعد یک حالت هفت هشتی با دست اشاره کرد و گفت این و این. بعد که بررسی کردیم دیدیم بهترین طرح ممکن برای ساخت کانال همین است. حاج قاسم از لحاظ تفکر جنگی و دفاعی طرحهای خیلی جالبی داشت. میتوانست کارها را به بقیه بسپارد، اما خودش مستقیم میآمد داخل خط تا اشراف کامل داشته باشد. به این دلیل بود که از او به عنوان سردار دلها یاد میکنند. وقتی رزمندهها از محورهای مختلف، با زبانهای مختلف آمدند و دیدند که فرماندهشان بدون اینکه ترسی از مسلحبودن دشمن داشته باشد، در خط مقدم کنار آنهاست، به او اعتماد کردند، همه به او اعتماد داشتند، او هم به بچهها اعتماد میکرد. همانطور که زمان دفاع مقدس سرّیترین قرارگاه را به سردار علی هاشمی داد، اینجا هم به نوعی به بچههای محور مقاومت اعتماد کرد.
مسئله بسیار مهمی که باید بگویم این است که به اعتقاد شخصی من وعده امام در حال تحقق است؛ اینکه فرمودند: «راه قدس از کربلا میگذرد.» و این مسیر، عملاً مسیری بود که بسیار صعب و خطرناک و با مشکلات همراه بود. زمانی که قضیه سوریه و داعش پیش آمد، خیلیها مخالفت کردند و گفتند که دیگر سوریه از دست رفته است. اما تنها حضرت آقا بودند که فرمودند سوریه باید بماند و ماند. خیلیها باور نداشتند که بشار بماند، منتها حاج قاسم، چون به وعدههایی که در مورد این انقلاب داده شده بود اعتقاد داشت، میدانست این انقلاب زمینهساز ظهور آقا امام زمان (عج) خواهد شد و راه قدس از کربلاست؛ وارد این میدان شد. اگر کسی به فرمانده کل قوا اعتقاد راسخ داشته باشد، میداند که قطعاً این اتفاق خواهد افتاد؛ لذا سردار سلیمانی تمام این سختی و قضایا را به جان خرید و این شد که دیدیم.
بعد از آزادسازی بوکمال مشکلات زیاد بود و بچههای ارتش سوریه خیلی نگران بودند؛ چون پهپادهای آمریکا میآمدند و منطقه را میزدند که بوکمال را تصرف کنند که به لطف خدا این اتفاق نیفتاد. فرمانده جیش مدافعین گفت یک جلسه بگذارید. من و فرمانده مقرمان به نام حاج سلمان رفتیم مقر فرماندهی آنها. بنده خدا خیلی نگران بود و این نگرانی در چهرهاش به وضوح معلوم بود. میگفت آمریکاییها با داعش هماهنگ کردند ممکن است ما را بزنند، شما یک کاری بکنید. ما به او گفتیم ما یک استراتژی داریم و آن این است که راه قدس از کربلا میگذرد. در زمان دفاع مقدس این قضایا پیش آمد، مرحوم حافظ اسد همکاری کرد و بچههای سپاه آمدند حزبالله تشکیل شد. الان حدوداً ۳۷ سال از آن موقع گذشته. گفت درست است.
گفتیم در این سالها که گذشت حضرت امام این استراتژی را ترسیم کرد.
الان بعد از ۳۷ سال مکر دشمن باعث شد محور حزبالله سوریه و محور مقاومت
تشکیل شود و الان رسیدیم بوکمال. همان مسیری که حزب بعث صدام از مسیر بصره و
شلمچه وارد خاک ایران شد، بعد از ۳۷ سال مسیر زوار اربعین حسینی شد. گفتیم
شک نکنید که این وعده محقق خواهد شد. نتیجه اینکه آنجا آنقدر مشکلات و
حواشی هست که اگر به آنها میپرداختیم، از اصل قضیه غافل میشدیم؛ لذا یکی
از کارهای بزرگ حاج قاسم این بود که کل محورها را اعم از جیش سوریه و
محور روسیه را هماهنگ کرد و این مسیر ترسیم شد؛ مسیری که ژنرالهای روسی با
آن همه ادعا، در مقابل حاج قاسم حیرت کرده و حرفی برای گفتن نداشتند.
اعتقاد بنده این است که حاج قاسم مزد خودش را گرفت. چون همه کارها را
انجام داد. اینکه اول سال، در سیل خوزستان حاج ابومهدی المهندس کنار حاج
قاسم قرار گرفت و در اواخر سال هم در فرودگاه با آن عملیات تروریستی که
دشمن انجام داد و هر دو با هم شهید شدند حکمتی بود؛ خون اینها با هم ترکیب
شد و قطعاً بدانید که این همان اتفاقی است که خدا میخواست.
بلاشک خداوند میخواست با خون این دو عزیز تحول بزرگی ایجاد شود و زمینه محو اسرائیل فراهم شود. انشاءالله به همین زودی این اتفاق میافتد. همان طور که خداوند اشاره میکند که دشمنان ما احمق هستند؛ در آینده نزدیک ممکن است حماقتی از طرف اسرائیل صورت گیرد و آن وقت محور مقاومت کار نهایی را انجام میدهد، چون حضرت آقا در سخنرانی اخیرشان، خیلی شفاف، خطاب به سران حماس گفتند که نابودی اسرائیل را خواهند دید. خیلیها به فروپاشی شوروی سابق اعتقاد نداشتند منتها دیدیم اتفاق افتاد. پس حاج قاسم به تمام اینها و به آزادی قدس از این مسیر یقین داشت، میدانست که، چون آقا گفتند حتماً محقق میشود.
گویا شهید سلیمانی میثاقی با شهدا داشت
بلاشک خداوند میخواست با خون این دو عزیز تحول بزرگی ایجاد شود و زمینه محو اسرائیل فراهم شود. انشاءالله به همین زودی این اتفاق میافتد. همان طور که خداوند اشاره میکند که دشمنان ما احمق هستند؛ در آینده نزدیک ممکن است حماقتی از طرف اسرائیل صورت گیرد و آن وقت محور مقاومت کار نهایی را انجام میدهد، چون حضرت آقا در سخنرانی اخیرشان، خیلی شفاف، خطاب به سران حماس گفتند که نابودی اسرائیل را خواهند دید. خیلیها به فروپاشی شوروی سابق اعتقاد نداشتند منتها دیدیم اتفاق افتاد. پس حاج قاسم به تمام اینها و به آزادی قدس از این مسیر یقین داشت، میدانست که، چون آقا گفتند حتماً محقق میشود.
گویا شهید سلیمانی میثاقی با شهدا داشت
دکتر سعدالله زارعی میگوید: بنده توفیق داشتم ۱۵ سال به ایشان نزدیک
باشم و در این سالها هفتهای دو سه نوبت هر نوبت دو ساعت با ایشان دیدار
داشتیم و ایشان را میدیدیم و، چون خیلی شیفته ایشان بودم روی سکنات و
رفتار ایشان خیلی تمرکز داشتم.
خیلی وقتها پیش آمد که وقتی ایشان از یک مسیر عبور میکرد بنده میایستادم فقط ایشان را برای مدت طولانی تماشا میکردم. خیلی برای بنده دلنشین بود که اینگونه ملاقات کنیم.
ایشان در موقعی که وارد ساختمان فرماندهی میشدند، تصاویر شهدا و شهدای نوعاً شاخص و تصاویر تقریباً جفتجفت هم از همان ورودی ساختمان تا اتاق و پشت میز ایشان وجود داشت و هنوز هم هست. ایشان وقتی وارد ساختمان میشد تقریباً در برابر هر تمثالی مکث میکرد و مشغول فاتحه بود و ضمناً دستی بر روی تمثال ایشان میکشید و برخی را هم میبوسید. فلذا تقریباً بدون استثنا، این کار هر روزه شهید بود. این قسمت راه پلهها تا اتاق ایشان که شاید پنجاه گام هم نشود، حدود ۲۰ دقیقه طول میکشید تا سردار به اتاق و پشت میزش برود. حالا یک موقع است که آدم یک بار یک کاری میکند یا دو بار یا هر از گاهی یا یک جا قبور شهداست، آدم میرود زیارت میکند، میبوسد، نماز میخواند، یک موقع هم در یک مسیر تکراری، هر روزه این کار تکرار میشود. یعنی انسان احساس میکند گویا شهید بزرگوار یک میثاقی داشت با شهدا و این در واقع جزء همان میثاق بود که میفرمودند: اگر هر روز صد تا صلوات نفرستیم، به شهدا جفا کردیم و خودش اینگونه این اصرار را داشت که از کنار تصاویر شهدا اینگونه عبور نکند.
حالا این را بگذارید کنار آن جملهای که ایشان فرمودند کسی شهید میشود که در دنیا شهید باشد. این کلمه قصار خیلی پر معنایی است. کسی شهید میشود که در این دنیا شهید باشد؛ یعنی حواسش جمع باشد و از خودش مراقبت کند. در مورد پیکر شهدا هم رفتار خاصی داشت. ما میرویم پیکر شهید را میبینیم و میبوسیم، تابوتش را احترام میکنیم و میآییم کنار. ایشان بهگونهای با جنازه شهید مواجه میشد که انگار میخواهد در پیکر حل شود. گاهی وقتها یک شهیدی تا نیم ساعت در بغل شهید سلیمانی بزرگوار بود. یک برخورد خیلی عجیبی داشت با پیکر شهدا.
در مورد احترامات و اینکه ایشان خاکساری داشته باشد. همین پارسال وقتی که سردار سلامی به فرماندهی سپاه منصوب شد، سردار سلیمانی از سردار سلامی دعوت کرد که به نیروی قدس بیاید و یک جلسه تجلیل تا تکریم از ایشان انجام داده باشد. معمولاً هم اینگونه است که فرماندهی یک یگانی مثلاً دژبانی دارد و میگوید فلانی میخواهد بیاید پیش بنده، وقتی وارد ساختمان شد به بنده بگویید که بیایم جلوی ساختمان و یا جلوی درب تا از ایشان استقبال بکنم، همه جا اینگونه است. در سپاه و غیر سپاه هم معمولاً اینطور است و این مقدار هم کافی است. اما بنده وقتی آمدم دیدم که وضع ورودی آنجا غیر عادی است. آب پاشیده بودند و تمیز کرده بودند.
بعد آمدم بیرون ساختمان فرماندهی، سردار سلیمانی یک جایی نشسته بود، یکی دو نفر هم کنارش بودند. بیرون نشسته بودند تا سردار سلامی بیاید، واقعاً دست کم حدود نیم ساعت منتظر بودند. کار ایشان انگیزه تعلیم و تربیتی نداشت، هر چند انسان این رفتارها را میبیند و میآموزد؛ اما وجود سردار اینگونه بود.
خیلی وقتها پیش آمد که وقتی ایشان از یک مسیر عبور میکرد بنده میایستادم فقط ایشان را برای مدت طولانی تماشا میکردم. خیلی برای بنده دلنشین بود که اینگونه ملاقات کنیم.
ایشان در موقعی که وارد ساختمان فرماندهی میشدند، تصاویر شهدا و شهدای نوعاً شاخص و تصاویر تقریباً جفتجفت هم از همان ورودی ساختمان تا اتاق و پشت میز ایشان وجود داشت و هنوز هم هست. ایشان وقتی وارد ساختمان میشد تقریباً در برابر هر تمثالی مکث میکرد و مشغول فاتحه بود و ضمناً دستی بر روی تمثال ایشان میکشید و برخی را هم میبوسید. فلذا تقریباً بدون استثنا، این کار هر روزه شهید بود. این قسمت راه پلهها تا اتاق ایشان که شاید پنجاه گام هم نشود، حدود ۲۰ دقیقه طول میکشید تا سردار به اتاق و پشت میزش برود. حالا یک موقع است که آدم یک بار یک کاری میکند یا دو بار یا هر از گاهی یا یک جا قبور شهداست، آدم میرود زیارت میکند، میبوسد، نماز میخواند، یک موقع هم در یک مسیر تکراری، هر روزه این کار تکرار میشود. یعنی انسان احساس میکند گویا شهید بزرگوار یک میثاقی داشت با شهدا و این در واقع جزء همان میثاق بود که میفرمودند: اگر هر روز صد تا صلوات نفرستیم، به شهدا جفا کردیم و خودش اینگونه این اصرار را داشت که از کنار تصاویر شهدا اینگونه عبور نکند.
حالا این را بگذارید کنار آن جملهای که ایشان فرمودند کسی شهید میشود که در دنیا شهید باشد. این کلمه قصار خیلی پر معنایی است. کسی شهید میشود که در این دنیا شهید باشد؛ یعنی حواسش جمع باشد و از خودش مراقبت کند. در مورد پیکر شهدا هم رفتار خاصی داشت. ما میرویم پیکر شهید را میبینیم و میبوسیم، تابوتش را احترام میکنیم و میآییم کنار. ایشان بهگونهای با جنازه شهید مواجه میشد که انگار میخواهد در پیکر حل شود. گاهی وقتها یک شهیدی تا نیم ساعت در بغل شهید سلیمانی بزرگوار بود. یک برخورد خیلی عجیبی داشت با پیکر شهدا.
در مورد احترامات و اینکه ایشان خاکساری داشته باشد. همین پارسال وقتی که سردار سلامی به فرماندهی سپاه منصوب شد، سردار سلیمانی از سردار سلامی دعوت کرد که به نیروی قدس بیاید و یک جلسه تجلیل تا تکریم از ایشان انجام داده باشد. معمولاً هم اینگونه است که فرماندهی یک یگانی مثلاً دژبانی دارد و میگوید فلانی میخواهد بیاید پیش بنده، وقتی وارد ساختمان شد به بنده بگویید که بیایم جلوی ساختمان و یا جلوی درب تا از ایشان استقبال بکنم، همه جا اینگونه است. در سپاه و غیر سپاه هم معمولاً اینطور است و این مقدار هم کافی است. اما بنده وقتی آمدم دیدم که وضع ورودی آنجا غیر عادی است. آب پاشیده بودند و تمیز کرده بودند.
بعد آمدم بیرون ساختمان فرماندهی، سردار سلیمانی یک جایی نشسته بود، یکی دو نفر هم کنارش بودند. بیرون نشسته بودند تا سردار سلامی بیاید، واقعاً دست کم حدود نیم ساعت منتظر بودند. کار ایشان انگیزه تعلیم و تربیتی نداشت، هر چند انسان این رفتارها را میبیند و میآموزد؛ اما وجود سردار اینگونه بود.