با شروع دهه عاشورا هرشب صدای مداحان و دست هایی که بر سینه می زدند، در فضای اردوگاه می پیچید. عراقی ها همه به کنار پنجره های آهنی آمده بودند و با عصبانیت فریاد می زدند: بس کنید بس کنید . عزاداری ممنوع است.
اما همه مست عشقی بودند که دیگر فریادهای تحکم آمیز خصم برای آنان فقط و فقط صدای نخراشیده شمر و حرمله را در گوش ها زنده می کرد. بازهم صدای ضربات کابل بر پنجره ها و سپس تهدید به شکنجه در فردای آن روز، اما اقیانوس شور حسینی چون خسی ، آن را به کناری زد و فریاد یا حسین گویا همه را به میهمانی صاحب عزا مادر پهلوشکسته سادات در عرش فراخوانده بود.
شبی دیگر و باز تهدید که بعد از عاشورا شما را به شکنجه گاهی خاص می فرستیم اما این تهدیدها فقط هیزم آتش عشقی مجنون کش شده بود و زیبایی این استقامت هردمان خود را بدرستی نشان داده بود. سربازهای شیعه اردوگاه ، پشت پنجره آهسته در خفا از دید همکاران اشک می ریختند و در مکالمه با اسرا می گفتند :
این زیباترین لحظات عمرمان است. چراکه ماشیعیان اجازه عزاداری نداریم و دیدن سفره عزای حسین (ع) در اینجا نعمت بزرگی است که شما به ما داده اید و همه ی بستگان ما از شما التماس دعا دارند.
تاسوعا و عاشورا رسید بعثیون همچون اجدادشان آب را بر اردوگاه قطع کردند و تشنگی بر زیبایی عزاداری اسرا افزود لبی خشکیده وعطشان همچون کودکان اردوگاه حسین (ع) حلاوت همراهی را بر کام ها نشاند
بعد از عاشورا ، پوتین پوشان به هر اطاقی رفتند و سه الی چهار نفر را که احساس می کردند هماهنگی برپایی چنین مجالسی را بر عهده داشتند به بیرون کشاندند و همه را در ستونی بسوی قسمت نگهبانی قرار دادند بر سرمان کیسه ی برزنتی ارتشی کشیدند و فقط صداها را می شنیدیم هنگامی که به محل موعود رسیدیم خنده های مستانه نقیب جمال فرمانده ی اردوگاه بما فهماند که اجر عزاداری را امروز بتمامه دریافت خواهیم کرد و همین هم شد یک یک به زیر کابال های پر غضب خصم ، زخمین و سپس به داخل آیفا انداخته می شدند نوبت به من رسید. در همهمه ها صدای نقیب را می شنیدم که می گفت :
- ون شعبان - شعبان کجاست؟
از جهتی که سرم زیر ساتری چون کیسه برزنتی بود، خرسند بودم چرا که بدینشکل شناخته نمی شدم. اما طولی نکشید که کابل ها تنم را به نوازش گرفته و مسحور ذکر یا حسین (ع) ناگاه در این کشاکش ، پوشش سر از رویم کنار رفت و نقیب خوشحال فریاد زد : ها شعبان ! ها شعبان !
خوشحال از یافتنم وارد گود شد. همراه با دیگران آنقدر بر این بدن کوفتند تا خود خسته شدند و جسم بی جانم را بر آیفا پرتاپ کردند و بلند فریاد می زدند :
- این اول راه است. شما را به استخبارات بغداد می برند تا برای همیشه از دیده ها مخفی شوید.
تازه فهمیدیم چه خواب دهشتناکی را برایمان دیدند و راضی به رضای خدا ، خود را مهیا برای صحنه ایی دیگر از این آزمون بزرگ کردیم. هوا گرگ و میش شده بود که احساس کردم همهمه ایی به سود ما در جریان است. نقیب گفت:
- سریعا" آنها را پیاده کنید و به خط کنید و آنان را به اردوگاه برگردانید.
حدس زدم اتفاقی نامیمون برایشان افتاده که از فرستادن ما به بغداد پشیمان شده اند بچه ها با هزار مشقت به خط شدند ولی پاهایم در برخاستن همراهان خوبی نبودند و چشمهای من نیز برای چندمین بار در زیر شکنجه ها کم سو شده بود که دیدم کسی زیر بغلم را گرفته نگاهی بهش انداختم هم نامم شعبان صالحی بود که مهمترین تکیه گاهم در اردوگاه در جهت سازماندهی بچه ها در قالب تشکیلات بود و فرمانده گروهان در جبهه که در روحیه و سلحشوری زبانزد خاص و عام بود او که خود زخمهایی شدید بر تن داشت مثل همیشه به کمکم شتافت تا بلند شوم به خود فشار آوردم که گام هایم را با ایشان هماهنگ کنم. دیگر هوا تاریک شده بود و وقتی به نزدیکی قسمت یک و دو رسیدیم تازه دلیل عودت خودمان را فهمیدیم.
صدای سینه زدن بچه ها در پشت پنجره ها با صدایی همچون رجز خوانی صحابه حسین (ع) :
- هیهات منا الذله و حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست
تمامی سلول های بدن مان گویا همه آویز نگاه پر مهر حسین و مادرش بانو زهرا (ع) شده بودند واین آن عشقی است که اعجاز می کند و ما در سر سفره ی آل الله آن را چشیدیم و لذت بردیم. عراقی ها وحشت زده همه را به سکوت دعوت می کردند اما آنها با دیدن بچه های شکنجه شده ، سینه زدنشان را با شدت بیشتر ادامه دادند
به صف نگاهی انداختم چون اسرای صحرای کربلا ، زخمی و تشنه در محاصره سرخ پوشان اموی حرکت می کردند ولی سرمست از پذیرش عزاداری خالصانه دهه محرم از سوی صاحبان حقیقی عزا بودند. اشک چنان رود بر پهنای صورتشان جاری بود ولی گویا حیفش می آمد که از این ابدان مقدس جدا افتد.
با صدای شعبان به خود آمدم که به شوخی گفت: شعبان! بهشون بگو شعار ندهند. دوباره مارا برمی گردانند !
لبخندی زدم و گفتم: کلید فرمان این عمل زیبا به یقین از این نشئه نیست و کسی از ما نمی تواند آنها را آرام سازد.
مارا به اطاق هایمان فرستادند غرق بوسه ی یاران همگی مشغول پاک کردن خون های شکنجه شدند و این خاطره ی بی بدیل که کلام و متن ، قادر به توصیف آن نیست. چون احلی من العسل کام ما را تا روز مرگ در خود گرفته است.