در سرزمین عراق حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی، از بقیه فاصله گرفت؛ او در کانالها بالای سر بچههای تفحص میرفت، مینشست و با خودش نجوا میکرد. شهدا را بعد از تفحص کنار گذاشتیم تا لباسهای خیسشان خشک شود؛ این سرباز عراقی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی کرد و یک حالت حزن داشت.
تعجب کردم و گفتم: «چه داری میگویی، اینها که شهدای ایران هستند؟!» عراقی گفت: «بله میدانم، اینها شهدای ایران هستند؛ به ظاهر به من میگویند فرزند شهید، اما من کجا و اینها کجا؟» گفتم: «چطور؟!» جوان عراقی گفت: «پدر من در جنگ با اینها کشته شد و به ما میگویند خانواده شهدا در عراق، اما من هر چه حساب میکنم و مقایسه میکنم میبینم که هر شهیدی از شما پیدا میشود، همراهشان مهر و تسبیح و سجاده و کتاب دعا و قرآن جیبی و وسایل عبادت و عکس امام است و سربند یا حسین و یا زهرا و یا مهدی هست؛ اما در آن طرف را که نگاه میکنم میبینم هیچ خبری از این مسائل نیست و بعد خود شماها را که در تفحص کار میکنید را میبینم همهتان اهل نماز و دعا و ذکر و توجه هستید و آن سمت را هم میبینم که خیلی آدمهای لاابالی و بعضاً مشاربالخمر هستند. با خودم میگویم نمیشود که هم اینها شهید باشند و هم آنها».
سرباز عراقی در ادامه گفت: «من نمیخواهم فرزند شهید باشم. اگر پدران ما آنها هستند، من نمیخواهم فرزند شهید باشم».