یکی از خاطرات خودگفته شهید سلیمانی درباره یک راننده تاکسی است که او را در فرودگاه کرمان به سمت منزلش سوار کرد و پرسید: با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟
به گزارش شهدای ایران، یکی از کتابهایی که این روزها وارد بازار نشر شده و خاطراتی را از شهید سپهبد حاج قاسم
سلیمانی در خود دارد، «مالک زمان» نام دارد که از سوی گروه فرهنگی شهید
ابراهیم هادی منتشر است. در یکی از خاطرات خودگفته سردار که با اندکی
ویرایش در سبک نوشتار در این اثر درج شده، میخوانید:
بعد از چند سال دنبال کار گشتن بهترین کاری که گیرم آمد، رانندگی برای فرودگاه بود. من در کرمان زندگی میکردم و برای همین، کار پیدا کردن برایم سخت بود. یکی از روزهایی که در حال تمیز کردن ماشین بودم آقایی به شانهام زد، برگشتم و نگاهش کردم. با مهربانی گفت: سلام مرا به منزلم میرسانی؟
گفتم در خدمت شما هستم. خواستم چمدان را در صندوق عقب بگذارم، اما مانع شد و گفت خودم این کار را انجام میدهم. سوار ماشین شدیم و از فرودگاه بیرون آمدیم.
هنوز چند خیابان را پشت سر نگذاشته بودم که به ترافیک سنگین خوردم. کلاج، دنده، گاز، مثلثی است که در ترافیک دست و پای تو را آزار میدهد. از ترافیک عصبانی و خشمگین بودم که متوجه شدم چیزی در ماشین من برای مردم جلب توجه میکند! نگاهم را به عقب انداختم و از داخل آینه نگاه کردم. با خود گفتم چقدر قیافه این مرد شبیه سردار سلیمانی است؟
شاید پسرعمو یا پسردایی یا برادرش باشد. اینقدر چپ چپ نگاهش کردم و با خود کلنجار رفتم تا خودش گفت: چهرهام برایت آشناست؟
گفتم: بله با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟
خندهای ملیح زد و گفت: من خودِ سلیمانیام. از حرفش خندهام گرفت: گفتم حاج آقا دستمون ننداز، سردار با ماشینهای گرون و ضدگلوله تردد میکنه، محافظ داره و... چطور سر از ماشین من در بیاره!؟
باز لبخند ملیحی زد و گفت: به خدا من سلیمانی هستم. این بار سکوت کردم و با دقت در آینه، چهرهاش را برانداز کردم. چهرهاش مو نمیزد، خودش بود. با خود گفتم: ای وای! چرا همان اول او را به جا نیاوردم، چرا این حرفها را به او گفتم. چند دقیقه مات مبهوت بودم که از من پرسید: جوان زندگیات چطور است، با گرانی چه میکنی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم: اگر شما که در ماشین من هستی، سردار سلیمانی باشی من هیچ مشکلی در زندگی ندارم.
امیرالمؤمنین در قسمتی از نامهاش به مالک اشتر می فرماید:
وَاعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ بِأَءعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ رَاع بِرَعِیَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَیْهِمْ، وَتَخْفِیفِهِا الْمَؤُنَاتِ عَلَیْهِمْ، وَتَرْکِ اسْتِکْرَاهِهِ إِیَّاهُمْ عَلَى مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ؛ فَلْیَکُنْ مِنْکَ فِی ذَلِکَ أَءمْرٌ یَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِیَّتِکَ، فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ یَقْطَعُ عَنْکَ نَصَباً طَوِیلاً. وَإِنَّ اءَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاَؤُکَ عِنْدَهُ وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاَؤُکَ عِنْدَهُ.
بدان، بهترین چیزی که حسن ظن حاکم را نسبت به مردمش سبب میشود، نیکی کردن حاکم است در حق مردم و کاستن است از بار رنج آنان و آنها را به کارهایی که به انجام آن ملزم نیستند به اجبار وادار نکنید. تو باید در این باره چنان باشی که حسن ظن مردم برای تو فراهم شود. زیرا حسن ظن آنان، رنج بسیاری را از تو دور میسازد. به حسن ظن تو، کسی سزاوارتر است که در حق او بیشتر احسان کرده باشی و به بدگمانی، آن سزاوارتر که در حق او بدی کرده باشی.
بعد از چند سال دنبال کار گشتن بهترین کاری که گیرم آمد، رانندگی برای فرودگاه بود. من در کرمان زندگی میکردم و برای همین، کار پیدا کردن برایم سخت بود. یکی از روزهایی که در حال تمیز کردن ماشین بودم آقایی به شانهام زد، برگشتم و نگاهش کردم. با مهربانی گفت: سلام مرا به منزلم میرسانی؟
گفتم در خدمت شما هستم. خواستم چمدان را در صندوق عقب بگذارم، اما مانع شد و گفت خودم این کار را انجام میدهم. سوار ماشین شدیم و از فرودگاه بیرون آمدیم.
هنوز چند خیابان را پشت سر نگذاشته بودم که به ترافیک سنگین خوردم. کلاج، دنده، گاز، مثلثی است که در ترافیک دست و پای تو را آزار میدهد. از ترافیک عصبانی و خشمگین بودم که متوجه شدم چیزی در ماشین من برای مردم جلب توجه میکند! نگاهم را به عقب انداختم و از داخل آینه نگاه کردم. با خود گفتم چقدر قیافه این مرد شبیه سردار سلیمانی است؟
شاید پسرعمو یا پسردایی یا برادرش باشد. اینقدر چپ چپ نگاهش کردم و با خود کلنجار رفتم تا خودش گفت: چهرهام برایت آشناست؟
گفتم: بله با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟
خندهای ملیح زد و گفت: من خودِ سلیمانیام. از حرفش خندهام گرفت: گفتم حاج آقا دستمون ننداز، سردار با ماشینهای گرون و ضدگلوله تردد میکنه، محافظ داره و... چطور سر از ماشین من در بیاره!؟
باز لبخند ملیحی زد و گفت: به خدا من سلیمانی هستم. این بار سکوت کردم و با دقت در آینه، چهرهاش را برانداز کردم. چهرهاش مو نمیزد، خودش بود. با خود گفتم: ای وای! چرا همان اول او را به جا نیاوردم، چرا این حرفها را به او گفتم. چند دقیقه مات مبهوت بودم که از من پرسید: جوان زندگیات چطور است، با گرانی چه میکنی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم: اگر شما که در ماشین من هستی، سردار سلیمانی باشی من هیچ مشکلی در زندگی ندارم.
امیرالمؤمنین در قسمتی از نامهاش به مالک اشتر می فرماید:
وَاعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ بِأَءعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ رَاع بِرَعِیَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَیْهِمْ، وَتَخْفِیفِهِا الْمَؤُنَاتِ عَلَیْهِمْ، وَتَرْکِ اسْتِکْرَاهِهِ إِیَّاهُمْ عَلَى مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ؛ فَلْیَکُنْ مِنْکَ فِی ذَلِکَ أَءمْرٌ یَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِیَّتِکَ، فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ یَقْطَعُ عَنْکَ نَصَباً طَوِیلاً. وَإِنَّ اءَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاَؤُکَ عِنْدَهُ وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاَؤُکَ عِنْدَهُ.
بدان، بهترین چیزی که حسن ظن حاکم را نسبت به مردمش سبب میشود، نیکی کردن حاکم است در حق مردم و کاستن است از بار رنج آنان و آنها را به کارهایی که به انجام آن ملزم نیستند به اجبار وادار نکنید. تو باید در این باره چنان باشی که حسن ظن مردم برای تو فراهم شود. زیرا حسن ظن آنان، رنج بسیاری را از تو دور میسازد. به حسن ظن تو، کسی سزاوارتر است که در حق او بیشتر احسان کرده باشی و به بدگمانی، آن سزاوارتر که در حق او بدی کرده باشی.