شهدای ایران shohadayeiran.com

سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ به نقل از سایت جامع آزادگان، پس از سه روز، اردوگاه حالت معمولی به خود گرفت. صلیب سرخ بازدیدی کرد و پس از مدتی چند اتوبوس آوردند و تعدادی از اسرا را از اردوگاه بردند و تعدادی را از اردوگاهی دیگر به رمادیه آوردند.

عطاء الله، مسئول عراقی قاطع۱ نیز رفت و گروهبان دومی به نام محمد، جای وی را گرفت. داخل آسایشگاه همگی به صف ایستادیم تا سرشماری شویم. وقتی که به من رسید، بی اختیار کمی خندیدم. او پس از شمارش رفت و مرا صدا زدند و به اتاق سربازها که کنار محوطه ی ظرفشویی بود بردند. گروهبان دوم حازم، مسئول قاطع ۲ و چند سرباز دیگر هم از جمله عَبِد، علی و فواز هم بودند.

گروهبان محمد پرسید: چرا خندیدی؟

گفتم: یک مگس روی دماغم نشست، خواستم اونو بپرونم، خنده ام گرفت. گفت: یک مگس کوچیک آدمو می خندونه؟ مسخره! دستت رو بگیر جلو. دو دستم را باز کردم و جلو بردم. لوله ای را که دستش بود، بالا برد و چنان با سرعت ضربه ای به کف دستم زد که صدای شکافتن هوا را شنیدم. اولی را که زد، تمام بدنم عرق کرد. دوباره دستم را باز کردم. دومین ضربه را که زد، بدنم شکسته شد و در مقابلش با زانو افتادم.

با همان لوله روی کمرم زد و گفت:"بلندشو." رمقی نداشتم. دو یا سه بار روی سرم زد، حازم که صحنه را می دید، دلش سوخت، مانع شد و مرا از اتاق بیرون کردند. از ظهر تا فردای آن روز هر چه قرص والیوم ۵ می خوردم اثر نمی کرد. کف دستم خون لخته شده بود و انگشت های دستم متورم شده بود. هرکس دست هایم را می دید برایم دعا و به گروهبان محمد، لعن و نفرین می کرد. او با این کار می خواست توانایی خود را به رخ اسرا بکشد، ولی غافل از این بود که روزی حسین اسلامی اقتدار ایرانی را در دوران اسارت به آنها نشان خواهد داد...

 

راوی: آزاده حسین اسلامی
منبع: مشرق
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار