با رفتن پرستارها، دکتر به سربازان عراقی دستور داد تا دستهای آن برادر مجروح را بگیرند. بعد با خونسردی کامل، آمپول هوا را در رگ آن برادر تزریق کرد. یک دقیقه بعد، بدن برادر مجروح به شدت به لرزه در آمد.
به گزارش شهدای ایران؛ رژیم بعث عراق در طول جنگ تحمیلی در کنار جنایتهای جنگی در دوران اسارت هم از هیچ اقدامی در جهت آزار و اذیت اسرای ایرانی فرو گذار نمیکردند و به بدترین شکل به شکنجه آنها میپرداختند. آزاده دفاع مقدس «عبدالرضا نصیرپور» یکی از این جنایتها را بازگو میکند.
مرحله اول عملیات رمضان با موفقیت تمام شده بود و قرار بود که بچههای گردان ما در مرحله دوم وارد عمل بشوند. شب بیست و پنجم تیرماه سال 1361، در خط دوم مستقر شدیم و بعد از بیست و چهار ساعت، به منطقه عملیاتی و خط مقدم اعزام شدیم. در خط دوم، فرمانده گردان درباره حساسیت مأموریت محول شده و نحوه مانور گردان برای ما صحبت کرده و گفته بود: «این مرحله عملیات باید هر چه زودتر شروع شد؛ چون امکان دارد برای تعدادی از گردانهای عمل کننده، مسئله به وجود آید».
ساعت 10 شب بود که به سمت اهداف از پیش تعیین شده حرکت کردیم. بعد از چند ساعت پیادهروی، بدون اینکه با نیروهای دشمن درگیر شویم یا به نیروهای خودی برخوریم، به دشتی باز رسیدیم که مثل کف دست صاف بود. هواپیماهای عراقی با منورهای خوشهای، منطقه را مثل روز روشن کرده بوند و از آسمان منطقه دل نمیکندند.
هوا گرگ و میش بود که رسیدیم به خاکریزی که قبلا آشیانه تانک بود. دیدیم صدای شنی تانک میآید. با عقب تماس گرفتیم و گفتیم: «اینجا صدای تانک میآید. اینها خودی هستند یا عراقی؟» گفتند: «عراق در آن منطقه اصلاً واحد زرهی ندارد؛ شما به پیشروی خود ادامه دهید».
در همان آشیانه تانک تیمم کردیم و با تجهیزات کامل، نماز صبح را اقامه کردیم و مجددا به پیشروی خود ادامه دادیم. هوا که کمی روشن شد، دیدیم تعداد بیشماری تانک و زرهپوش در اطراف ما هستند. پیش خود گفتم: «از عقب که گفتند عراقیها توی منطقه واحد زرهی ندارند، حتما اینها تانکهای خودی هستند که برای پشتیبانی ما آمدهاند».
چند صد متر دیگر جلو رفتیم. یکدفعه تانکها و نفربرهای زرهی دشمن، ما را به حالت نعل اسبی محاصره کردند و زیر آتش گرفتند. وقتی وضعیت خودمان را به عقب گزارش کردیم، گفتند: «هر چه زودتر عقبنشینی کنید».
بچهها تصمیم داشتند همانجا بمانند و مبارزه کنند؛ اما دستور فرماندهی، عقبنشینی بود و ما با صید آن را انجام میدادیم. مسئول گروهان گفت: «برادران تیربارچی و آرپیجی زن همین جا بمانند و سر تانکهای عراقی را گرم کنند تا بقیه عقب بروند».
ما هم در کنار بچهها پشت همان خاکریز موضع گرفتیم و گروهی از بچهها رفتند عقب. نوبت ما شده بود برویم عقب که چند دستگاه تانک و نفربر زرهی دشمن آمدند پشت ما را بستند و حلقه محاصره کامل شد. بعد از حدود یک ساعت مبارزه و مقاومت، مهمات ما تمام شد و به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم.
عراقیها ما را پشت خط دوم روی زمین نشاندند. آن وقت یک ستون 20 ـ 30 نفره را آوردند پیش ما. ناگهان یکی از افسران عراقی، ستون بچهها را بست به رگبار. در این ماجرای تلخ، تعدادی از بچهها شهید و تعدادی هم مجروح شدند. بچههای خودی دست و پای مجروحان را گرفتند و آوردند پیش ما.
در کنار هم منتظر سرنوشت بودیم که آتش توپخانه نیروهای خودی، منطقه را زیر آتش گرفت. نیروهای دشمن با انفجار هر گلوله توپ، ما را رها میکردند و میپریدند توی سنگرهایشان. اصلا ما را فراموش کرده بودند. تعدادی از ماشینها، تانکها و نفربرهای زرهی دشمن براثر حجم و دقت آتش توپخانه خودی منهدم و به آتش کشیده شدند. تعدادی از تانکها و نفربرهای عراقی نیز با دیدن این صحنه، اقدام به عقبنشینی کردند.
آتش توپخانه خودی که کمی سبک شد، عراقیها از سنگرهایشان بیرون آمدند و عدهای از برادران را با زدن تیر خلاص، به شهادت رساندند. سربازان عراقی هر اسیری را که دوست داشتند، میزدند و شهید میکردند و هیچ کس هم نبود جلو این نامردها را بگیرد.
تا ساعت چهار ـ پنج بعد از ظهر، ما را در آن گرمای طاقتفرسا بدون آب و غذا نگه داشتند. ساعت حوالی پنج بعد از ظهر بود که یکی دو دستگاه ماشین آوردند. اول آنهایی را که سالم بودند، سپس مجروحانی را که وضعشان نسبتا بهتر بود، سوار کردند و بعد، بقیه مجروحان را بردند پشت خاکریز و با زدن تیرخلاص، همه آنها را به شهادت رساندند.
یکی از برادران که بعد از ما اسیر شده بود، میگفت: «من خودم دیدم که عراقیها با تانک روی شهدا و مجروحان ما رفتند و بعدش هم آنها را یکجا جمع کردند و با ریختن بنزین، همه آنها را سوزاندند.»
ما را سوار ماشین کردند و راه افتادیم. ناگهان باد شدیدی وزید و چون خاک منطقه رملی بود، توفان شن شروع شد. همین طور که ماشین آهسته آهسته حرکت میکرد، ما میدیدیم که لایهای از شن روی شهدا را میگیرد و از دیدهها پنهان میکند.
در بین راه، از شلمچه تا بصره، پر بود از تجهیرات و ادوات جنگی، تانکها، نفربرها و ... تجهیزات زرهی دشمن به حدی زیاد بود که نمیشد شمارش کرد. از شلمچه تا خود بصره، عراقیها خطوط دفاعی تشکیل داده بودند. هر جا را که نگاه میکردیم، پر بود از نیروهای عراقی؛ در حالی که در خط ما چندان امکاناتی وجود نداشت. سنگینترین سلاح ما ـ که جزء نیروهای عمل کننده بودیم ـ آرپی جی 7 بود؛ آن هم به تعداد محدود و مهمات کم.
چون جراحات وارد بر من و تعدادی از دوستان خیلی زیاد بود، ما را به بیمارستان شهر بصره بردند و بستری کردند. در اتاق ما برادری بود که تمام بدنش تیر خورده بود؛ درست مثل آبکش. این طور که خودش میگفت، عراقیها او را به رگبار بسته بودند. این برادر به جهت زخمهای زیادی که داشت، لخت و برهنه روی تخت کناری من دراز کشیده بود و دست و پایش را با دستبندهای مخصوص، به تخت بسته بودند.
یک روز ظهر که توی حالت خواب و بیداری بودم، دیدم یک دکتر، دو پرستار زن و دو سرباز عراقی وارد اتاق شدند و رفتند سر تخت آن برادر. دکتر عراقی به زبان عربی به پرستارها گفت که دستهای آن برادر مجروح را بگیرند. آنها هم گرفتن. بعد یک آمپول هوا به طرف دست آن برادر مجروح برد. در همین حین، یکی از پرستاران زن، دست دکتر عراقی را گرفت و شروع کرد به داد و بیداد.
دکتر با دست دیگرش ضربهای به آن پرستار زد و او را پرت کرد گوشه اتاق. پرستار دوم هم با دیدن این صحنه ـ در حالی که جیغ میزد ـ از اتاق خارج شد. چهره دکتر را که نگاه کردم، خیلی سرد بود؛ مثل یک مرده متحرک. انگار اصلا احساس و عاطفه در وجودش نبود!
با رفتن پرستارها، دکتر به سربازان عراقی دستور داد تا دستهای آن برادر مجروح را بگیرند. بعد با خونسردی کامل، آمپول هوا را در رگ آن برادر تزریق کرد. یک دقیقه بعد، بدن برادر مجروح به شدت به لرزه درآمد. دو سرباز عراقی برای اینکه برادر مجروح تکان نخورد، هیکلهای درشت و سنگین خود را انداختند روی او و دقایقی بعد، آن برادر مجروح، در دیار غربت، به شهادت رسید.
هنوز ساعتی نگذشته بود که همان دو سرباز عراقی پارچه آوردند و آن برادر شهید را در آن پیچیدند و از اتاق خارج شدند.
آن روز، بعد از دیدن آن صحنه دلخراش و تأسف بار فهمیدم که با چه جور آدمهایی طرف حساب هستیم؛ کسانی که از انسانیت و عاطفه بویی نبردهاند.
چند روز بعد، بدون اینکه به جراحتم رسیدگی کنند، من و چند مجروح دیگر را به پادگانی در حومه بصره منتقل کردند. در پادگان از نظر آب و غذا و جا شدیدا مشکل داشتیم. بچههای آنجا میگفتند: «الان سه ـ چهار روز است که به ما آب و غذا ندادهاند. هر وقت دوست داشته باشند، توی آفتابهای که با آن توالت میروند، برایمان آب گرم میآورند...
ما بیست ـ سی مجروح بودیم که همه ما را در یک اتاق جا داده بودند. اجازه نمیدادند به توالت برویم. به همین جهت، بچهها سر جاهایشان ادرار یا مدفوع میکردند. هوای آلوده داخل اتاق ـ آن هم در گرمای بی حد و حساب تیرماه ـ غیرقابل تحمل شده بود.
تمام این مسائل در حالی بود که همه ما مجروح بودیم و زخمهایمان عفونی شده بود. صبح روز بعد که گروهی از خبرنگاران و عکاسان خارجی برای تهیه فیلم و گزارش وارد اردوگاه شدند، عراقیها همه ما را بیرون آوردند و در فاصله سه متر از همدیگر روی زمین نشاندند و برای اینکه به خبرنگاران نشان بدهند که رفتار اسلامی! دارند، با پارچ و لیوان بلوری، به بچهها آب دادند و سیگار تعارف میکردند.
در مدتی که در پادگان بصره زندانی بودیم، در سردرگمی و بلاتکلیفی خاصی به سر میبردیم؛ چرا که هرگز درباره مسئله اسارت فکر نکرده بودیم. بعضی از بچهها میگفتند: «غصه نخورید؛ امروز ـ فردا بچهها بصره را میگیرند و ما را آزاد میکنند.» چند روز بعد، ما را با اتوبوس بردند سازمان امنیت عراق در بغداد. بیست و چهار ساعت آنجا بودیم. صبح روز بعد، ما را با اتوبوس در شهر بغداد گرداندند و سپس به اردوگاه موصل اتقال دادند.
اردوگاه موصل دارای چهار اردوگاه بود که موصل دو از همه آنها بزگتر بود. هر چهار اردوگاه از نظر ساختمانی شبیه به هم بودند؛ اما از نظر وسعت کمی تفاوت داشتند. ساختمام تمام اردوگاهها دو طبقه بود و در هر طبقه، ده ـ پانزده اسایشگاه وجود داشت.
در ماههای اول اسارت، تشکیلات منظم و منسجمی نداشتیم؛ اما به مرور زمان، تمام کارهایمان را حتیالمقدور تشکیلاتی کردیم. در رأس امور، یک نفر به عنوان مسئول قرار داشت. مسئول اردوگاه ـ که بچهها انتخابش میکردند. دارای چند نفر معاون و زیر دست بود که مسئولیتهای فرهنگی، ورزشی و کلاسهای درسی را عهدهدار بودند.
روزی که ما وارد اردگاه موصل دور شدیم، حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه موصل سه منتقل کردند. ایشان هم قبل از رفتن خود، «حاج آقا احدی» را به عنوان مسئول اردوگاه به بچهها معرفی کردند. هر آسایشگاه هم یک مسئول داشت که مستقیما با مسئول اردوگاه در تماس بود.
به این ترتیب، تمام سیاستهایی که در اردگاه اعمال میشد، نتیجه مشاوره مسئولان آسایشگاهها و واحدها با مسئول اردوگاه بود. این هماهنگی و وحدت کلام، در پیشبرد حرفهایمان بسیار موثر و مفید واقع میشد.مسئول آسایشگاه ما یکی از بچههای مشهد بود به نام «حسن درودگر». «آقای مظلومی» مسئول واحد فرهنگی بودند. البته این تشکیلات ما کاملاً محرمانه و بدون اطلاع عراقیها کار میکرد .
عراقیها احساس میکردند ما دارای تشکیلات منظمی هستیم؛ اما مسئولان تشکیلات را شناسایی نکرده بودند. در واحد فرهنگی، افراد خاصی کار میکردند و کلاسهای قرآن، احکام، نهجالبلاغه، منطق، زبان انگلیسی، زبان فرانسه، زبان عربی و درسهای دوره دبیرستان را راهاندازی کرده بودند.
در ضمن همین کلاسها، تعدادی از برادران بیسواد، از نعمت سواد بهرهمند شدند و تا سطح سوم راهنمایی بالا آمدند. تعدادی از برادران، حافظ کل قرآن و تعدادی حافظ چند جز آن شدند. تعداد دیگری از برادران هم بعد از آزادی به راحتی به زبانهای انگلیسی، فرانسه و یا آلمانی تکلم میکردند.
بچهها به کلاسهای ورزشی علاقه خاصی داشتند؛ خصوصاً ورزشهای رزمی. عراقیها هم نسبت به برنامههای ورزشی حساسیت نشان میدادند و آن را زمینهساز آمادگی بچهها برای فرار میدانستند. به همین جهت، اگر کسی را در حین ورزش میگرفتند، به سلول انفرادی میفرستادند و شدیداً مورد شکنجه و آزار قرار میدادند. ما هم به همین خاطر سعی میکردیم دُم به تله ندهیم.
هر روز در هر آسایشگاه، برنامه ورزشی خاصی برقرار بود. روزهای فرد، کلاس کاراته، جودو و کونگفو داشتیم. روزهای زوج هم جنگ سرنیزه و دفاع شخصی که بچهها با استفاده از چوب و دیگر وسایل، آموزش میدیدند. وقت کلاس، یکی - دو نفر را به عنوان نگهبان، جلو در و پنجره آسایشگاه میگذاشتیم تا اگر عراقیها آمدند، ما را خبر کنند. یک روز سرکلاس ورزش بودیم که عراقیها نگهبان ما را غافلگیر کردند و یکدفعه ریختند توی آسایشگاه عرق از سرورویمان میریخت. درجهدار عراقی پرسید: «داشتید چه کار میکردید؟»
یکی از بچهها گفت: «داشتیم میخ میکوبیدیم.»درجهدار عراقی گفت: «پس چرا اینقدر عرق کردهاید؟ مگر همه با هم میخ میکوبیدید؟»یکی دیگر از بچهها که خیلی چربزبان بود، جواب داد: «آخر ما اهل تهران هستیم. آنجا هوا خیلی خنک است. ما هم چون به هوای اینجا عادت نداریم، عرق کردهایم و...»هر طور که بود، سروته قضیه را هم آورد.
در اردوگاه ما یک برادر ارتشی بود که هنگام عقبآمدن، از روی تانک افتاد و لنگش شکست و دیگر توانایی حرکت یا ایستادن روی پا را نداشت. هر وقت میخواست جایی برود - توالت یا حمام- دو نفر از بچهها او را میبردند و میآوردند. این برادر سید بود و ساکن مشهد. یک روز صبح بعد از نماز، هر کسی رفت سراغ کاری. بعضی رفتند سر کلاس و بعضی به کارهای خدماتی اردوگاه مشغول شدند. بعضی شروع به مطالعه کردند و بعضی هم خوابیدند.
در همین حین، یک دفعه وضع اردوگاه به هم ریخت و همه به سمت آسایشگاه سید هجوم بردند. من هم همراه با بچهها رفتم داخل آسایشگاه. آنچه میدیدم، غیر قابل باور بود. سید روی پاهایش ایستاده بود و در حالی که گریه میکرد، این طرف و آن طرف میرفت و نام مقدس حضرت مهدی (عج) را به زبان میآورد. بچهها با دیدن این صحنه یکدفعه ریختند سر سید و تمام لباسهایش را تکهتکه کردند و بردند. سید شفا گرفته بود. چند روز بعد، با اصرار زیاد، از او خواستم قضیه رابرایم توضیح بدهد. سید هم بعد از کلی طفره رفتن، گفت: «همه بچهها رفته بودند بیرون آسایشگاه. چند نفری هم خواب بودند. احتیاج داشتم حتماً بروم بیرون؛ اما خجالت کشیدم از کسی بخواهم به من کمک کند. خیلی دلم گرفت. پیش خود گفتم: تاکی باید این بچهها زحمت مرا بکشند؟ چقدر مزاحمشان بشوم؟ آن چند نفری هم که همیشه مرا کمک میکردند، خوابیده بودند.
از ته دل، آقا امام زمان را صدا کردم. یکدفعه احساس کردم دو تا دست زیر بغلهایم را گرفتند و بلند کردند. این طرف و آن طرفم را نگاه کردم، کسی نبود؛ اما من سرپا ایستاده بودم. فکر میکردم خواب و خیال است. برای اطمینان، چند قدم راه رفتم. از شدت تعجب، چشمهایم را مالیدم تا اگر خواب هستم، بیدار شوم؛ اما واقعیت داشت؛ شفا گرفته بودم.
همان روز، دکتر عراقی که قبلاً سید را معاینه کرده و گفته بود که استخوان لگنت بدجوری شکسته است و تا آخر عمر فلج خواهی ماند، وارد اردوگاه شد. وقتی خبر شفا گرفتن سید را شنید، رفت دیدن او. وقتی از آسایشگاه سید بیرون آمد، به بچهها گفت: «اگر میشود، یک تکه از آن پارچه تبرکی را به من بدهید.»
مرحله اول عملیات رمضان با موفقیت تمام شده بود و قرار بود که بچههای گردان ما در مرحله دوم وارد عمل بشوند. شب بیست و پنجم تیرماه سال 1361، در خط دوم مستقر شدیم و بعد از بیست و چهار ساعت، به منطقه عملیاتی و خط مقدم اعزام شدیم. در خط دوم، فرمانده گردان درباره حساسیت مأموریت محول شده و نحوه مانور گردان برای ما صحبت کرده و گفته بود: «این مرحله عملیات باید هر چه زودتر شروع شد؛ چون امکان دارد برای تعدادی از گردانهای عمل کننده، مسئله به وجود آید».
ساعت 10 شب بود که به سمت اهداف از پیش تعیین شده حرکت کردیم. بعد از چند ساعت پیادهروی، بدون اینکه با نیروهای دشمن درگیر شویم یا به نیروهای خودی برخوریم، به دشتی باز رسیدیم که مثل کف دست صاف بود. هواپیماهای عراقی با منورهای خوشهای، منطقه را مثل روز روشن کرده بوند و از آسمان منطقه دل نمیکندند.
هوا گرگ و میش بود که رسیدیم به خاکریزی که قبلا آشیانه تانک بود. دیدیم صدای شنی تانک میآید. با عقب تماس گرفتیم و گفتیم: «اینجا صدای تانک میآید. اینها خودی هستند یا عراقی؟» گفتند: «عراق در آن منطقه اصلاً واحد زرهی ندارد؛ شما به پیشروی خود ادامه دهید».
در همان آشیانه تانک تیمم کردیم و با تجهیزات کامل، نماز صبح را اقامه کردیم و مجددا به پیشروی خود ادامه دادیم. هوا که کمی روشن شد، دیدیم تعداد بیشماری تانک و زرهپوش در اطراف ما هستند. پیش خود گفتم: «از عقب که گفتند عراقیها توی منطقه واحد زرهی ندارند، حتما اینها تانکهای خودی هستند که برای پشتیبانی ما آمدهاند».
چند صد متر دیگر جلو رفتیم. یکدفعه تانکها و نفربرهای زرهی دشمن، ما را به حالت نعل اسبی محاصره کردند و زیر آتش گرفتند. وقتی وضعیت خودمان را به عقب گزارش کردیم، گفتند: «هر چه زودتر عقبنشینی کنید».
بچهها تصمیم داشتند همانجا بمانند و مبارزه کنند؛ اما دستور فرماندهی، عقبنشینی بود و ما با صید آن را انجام میدادیم. مسئول گروهان گفت: «برادران تیربارچی و آرپیجی زن همین جا بمانند و سر تانکهای عراقی را گرم کنند تا بقیه عقب بروند».
ما هم در کنار بچهها پشت همان خاکریز موضع گرفتیم و گروهی از بچهها رفتند عقب. نوبت ما شده بود برویم عقب که چند دستگاه تانک و نفربر زرهی دشمن آمدند پشت ما را بستند و حلقه محاصره کامل شد. بعد از حدود یک ساعت مبارزه و مقاومت، مهمات ما تمام شد و به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم.
عراقیها ما را پشت خط دوم روی زمین نشاندند. آن وقت یک ستون 20 ـ 30 نفره را آوردند پیش ما. ناگهان یکی از افسران عراقی، ستون بچهها را بست به رگبار. در این ماجرای تلخ، تعدادی از بچهها شهید و تعدادی هم مجروح شدند. بچههای خودی دست و پای مجروحان را گرفتند و آوردند پیش ما.
در کنار هم منتظر سرنوشت بودیم که آتش توپخانه نیروهای خودی، منطقه را زیر آتش گرفت. نیروهای دشمن با انفجار هر گلوله توپ، ما را رها میکردند و میپریدند توی سنگرهایشان. اصلا ما را فراموش کرده بودند. تعدادی از ماشینها، تانکها و نفربرهای زرهی دشمن براثر حجم و دقت آتش توپخانه خودی منهدم و به آتش کشیده شدند. تعدادی از تانکها و نفربرهای عراقی نیز با دیدن این صحنه، اقدام به عقبنشینی کردند.
آتش توپخانه خودی که کمی سبک شد، عراقیها از سنگرهایشان بیرون آمدند و عدهای از برادران را با زدن تیر خلاص، به شهادت رساندند. سربازان عراقی هر اسیری را که دوست داشتند، میزدند و شهید میکردند و هیچ کس هم نبود جلو این نامردها را بگیرد.
تا ساعت چهار ـ پنج بعد از ظهر، ما را در آن گرمای طاقتفرسا بدون آب و غذا نگه داشتند. ساعت حوالی پنج بعد از ظهر بود که یکی دو دستگاه ماشین آوردند. اول آنهایی را که سالم بودند، سپس مجروحانی را که وضعشان نسبتا بهتر بود، سوار کردند و بعد، بقیه مجروحان را بردند پشت خاکریز و با زدن تیرخلاص، همه آنها را به شهادت رساندند.
یکی از برادران که بعد از ما اسیر شده بود، میگفت: «من خودم دیدم که عراقیها با تانک روی شهدا و مجروحان ما رفتند و بعدش هم آنها را یکجا جمع کردند و با ریختن بنزین، همه آنها را سوزاندند.»
ما را سوار ماشین کردند و راه افتادیم. ناگهان باد شدیدی وزید و چون خاک منطقه رملی بود، توفان شن شروع شد. همین طور که ماشین آهسته آهسته حرکت میکرد، ما میدیدیم که لایهای از شن روی شهدا را میگیرد و از دیدهها پنهان میکند.
در بین راه، از شلمچه تا بصره، پر بود از تجهیرات و ادوات جنگی، تانکها، نفربرها و ... تجهیزات زرهی دشمن به حدی زیاد بود که نمیشد شمارش کرد. از شلمچه تا خود بصره، عراقیها خطوط دفاعی تشکیل داده بودند. هر جا را که نگاه میکردیم، پر بود از نیروهای عراقی؛ در حالی که در خط ما چندان امکاناتی وجود نداشت. سنگینترین سلاح ما ـ که جزء نیروهای عمل کننده بودیم ـ آرپی جی 7 بود؛ آن هم به تعداد محدود و مهمات کم.
چون جراحات وارد بر من و تعدادی از دوستان خیلی زیاد بود، ما را به بیمارستان شهر بصره بردند و بستری کردند. در اتاق ما برادری بود که تمام بدنش تیر خورده بود؛ درست مثل آبکش. این طور که خودش میگفت، عراقیها او را به رگبار بسته بودند. این برادر به جهت زخمهای زیادی که داشت، لخت و برهنه روی تخت کناری من دراز کشیده بود و دست و پایش را با دستبندهای مخصوص، به تخت بسته بودند.
یک روز ظهر که توی حالت خواب و بیداری بودم، دیدم یک دکتر، دو پرستار زن و دو سرباز عراقی وارد اتاق شدند و رفتند سر تخت آن برادر. دکتر عراقی به زبان عربی به پرستارها گفت که دستهای آن برادر مجروح را بگیرند. آنها هم گرفتن. بعد یک آمپول هوا به طرف دست آن برادر مجروح برد. در همین حین، یکی از پرستاران زن، دست دکتر عراقی را گرفت و شروع کرد به داد و بیداد.
دکتر با دست دیگرش ضربهای به آن پرستار زد و او را پرت کرد گوشه اتاق. پرستار دوم هم با دیدن این صحنه ـ در حالی که جیغ میزد ـ از اتاق خارج شد. چهره دکتر را که نگاه کردم، خیلی سرد بود؛ مثل یک مرده متحرک. انگار اصلا احساس و عاطفه در وجودش نبود!
با رفتن پرستارها، دکتر به سربازان عراقی دستور داد تا دستهای آن برادر مجروح را بگیرند. بعد با خونسردی کامل، آمپول هوا را در رگ آن برادر تزریق کرد. یک دقیقه بعد، بدن برادر مجروح به شدت به لرزه درآمد. دو سرباز عراقی برای اینکه برادر مجروح تکان نخورد، هیکلهای درشت و سنگین خود را انداختند روی او و دقایقی بعد، آن برادر مجروح، در دیار غربت، به شهادت رسید.
هنوز ساعتی نگذشته بود که همان دو سرباز عراقی پارچه آوردند و آن برادر شهید را در آن پیچیدند و از اتاق خارج شدند.
آن روز، بعد از دیدن آن صحنه دلخراش و تأسف بار فهمیدم که با چه جور آدمهایی طرف حساب هستیم؛ کسانی که از انسانیت و عاطفه بویی نبردهاند.
چند روز بعد، بدون اینکه به جراحتم رسیدگی کنند، من و چند مجروح دیگر را به پادگانی در حومه بصره منتقل کردند. در پادگان از نظر آب و غذا و جا شدیدا مشکل داشتیم. بچههای آنجا میگفتند: «الان سه ـ چهار روز است که به ما آب و غذا ندادهاند. هر وقت دوست داشته باشند، توی آفتابهای که با آن توالت میروند، برایمان آب گرم میآورند...
ما بیست ـ سی مجروح بودیم که همه ما را در یک اتاق جا داده بودند. اجازه نمیدادند به توالت برویم. به همین جهت، بچهها سر جاهایشان ادرار یا مدفوع میکردند. هوای آلوده داخل اتاق ـ آن هم در گرمای بی حد و حساب تیرماه ـ غیرقابل تحمل شده بود.
تمام این مسائل در حالی بود که همه ما مجروح بودیم و زخمهایمان عفونی شده بود. صبح روز بعد که گروهی از خبرنگاران و عکاسان خارجی برای تهیه فیلم و گزارش وارد اردوگاه شدند، عراقیها همه ما را بیرون آوردند و در فاصله سه متر از همدیگر روی زمین نشاندند و برای اینکه به خبرنگاران نشان بدهند که رفتار اسلامی! دارند، با پارچ و لیوان بلوری، به بچهها آب دادند و سیگار تعارف میکردند.
در مدتی که در پادگان بصره زندانی بودیم، در سردرگمی و بلاتکلیفی خاصی به سر میبردیم؛ چرا که هرگز درباره مسئله اسارت فکر نکرده بودیم. بعضی از بچهها میگفتند: «غصه نخورید؛ امروز ـ فردا بچهها بصره را میگیرند و ما را آزاد میکنند.» چند روز بعد، ما را با اتوبوس بردند سازمان امنیت عراق در بغداد. بیست و چهار ساعت آنجا بودیم. صبح روز بعد، ما را با اتوبوس در شهر بغداد گرداندند و سپس به اردوگاه موصل اتقال دادند.
اردوگاه موصل دارای چهار اردوگاه بود که موصل دو از همه آنها بزگتر بود. هر چهار اردوگاه از نظر ساختمانی شبیه به هم بودند؛ اما از نظر وسعت کمی تفاوت داشتند. ساختمام تمام اردوگاهها دو طبقه بود و در هر طبقه، ده ـ پانزده اسایشگاه وجود داشت.
در ماههای اول اسارت، تشکیلات منظم و منسجمی نداشتیم؛ اما به مرور زمان، تمام کارهایمان را حتیالمقدور تشکیلاتی کردیم. در رأس امور، یک نفر به عنوان مسئول قرار داشت. مسئول اردوگاه ـ که بچهها انتخابش میکردند. دارای چند نفر معاون و زیر دست بود که مسئولیتهای فرهنگی، ورزشی و کلاسهای درسی را عهدهدار بودند.
روزی که ما وارد اردگاه موصل دور شدیم، حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه موصل سه منتقل کردند. ایشان هم قبل از رفتن خود، «حاج آقا احدی» را به عنوان مسئول اردوگاه به بچهها معرفی کردند. هر آسایشگاه هم یک مسئول داشت که مستقیما با مسئول اردوگاه در تماس بود.
به این ترتیب، تمام سیاستهایی که در اردگاه اعمال میشد، نتیجه مشاوره مسئولان آسایشگاهها و واحدها با مسئول اردوگاه بود. این هماهنگی و وحدت کلام، در پیشبرد حرفهایمان بسیار موثر و مفید واقع میشد.مسئول آسایشگاه ما یکی از بچههای مشهد بود به نام «حسن درودگر». «آقای مظلومی» مسئول واحد فرهنگی بودند. البته این تشکیلات ما کاملاً محرمانه و بدون اطلاع عراقیها کار میکرد .
عراقیها احساس میکردند ما دارای تشکیلات منظمی هستیم؛ اما مسئولان تشکیلات را شناسایی نکرده بودند. در واحد فرهنگی، افراد خاصی کار میکردند و کلاسهای قرآن، احکام، نهجالبلاغه، منطق، زبان انگلیسی، زبان فرانسه، زبان عربی و درسهای دوره دبیرستان را راهاندازی کرده بودند.
در ضمن همین کلاسها، تعدادی از برادران بیسواد، از نعمت سواد بهرهمند شدند و تا سطح سوم راهنمایی بالا آمدند. تعدادی از برادران، حافظ کل قرآن و تعدادی حافظ چند جز آن شدند. تعداد دیگری از برادران هم بعد از آزادی به راحتی به زبانهای انگلیسی، فرانسه و یا آلمانی تکلم میکردند.
بچهها به کلاسهای ورزشی علاقه خاصی داشتند؛ خصوصاً ورزشهای رزمی. عراقیها هم نسبت به برنامههای ورزشی حساسیت نشان میدادند و آن را زمینهساز آمادگی بچهها برای فرار میدانستند. به همین جهت، اگر کسی را در حین ورزش میگرفتند، به سلول انفرادی میفرستادند و شدیداً مورد شکنجه و آزار قرار میدادند. ما هم به همین خاطر سعی میکردیم دُم به تله ندهیم.
هر روز در هر آسایشگاه، برنامه ورزشی خاصی برقرار بود. روزهای فرد، کلاس کاراته، جودو و کونگفو داشتیم. روزهای زوج هم جنگ سرنیزه و دفاع شخصی که بچهها با استفاده از چوب و دیگر وسایل، آموزش میدیدند. وقت کلاس، یکی - دو نفر را به عنوان نگهبان، جلو در و پنجره آسایشگاه میگذاشتیم تا اگر عراقیها آمدند، ما را خبر کنند. یک روز سرکلاس ورزش بودیم که عراقیها نگهبان ما را غافلگیر کردند و یکدفعه ریختند توی آسایشگاه عرق از سرورویمان میریخت. درجهدار عراقی پرسید: «داشتید چه کار میکردید؟»
یکی از بچهها گفت: «داشتیم میخ میکوبیدیم.»درجهدار عراقی گفت: «پس چرا اینقدر عرق کردهاید؟ مگر همه با هم میخ میکوبیدید؟»یکی دیگر از بچهها که خیلی چربزبان بود، جواب داد: «آخر ما اهل تهران هستیم. آنجا هوا خیلی خنک است. ما هم چون به هوای اینجا عادت نداریم، عرق کردهایم و...»هر طور که بود، سروته قضیه را هم آورد.
در اردوگاه ما یک برادر ارتشی بود که هنگام عقبآمدن، از روی تانک افتاد و لنگش شکست و دیگر توانایی حرکت یا ایستادن روی پا را نداشت. هر وقت میخواست جایی برود - توالت یا حمام- دو نفر از بچهها او را میبردند و میآوردند. این برادر سید بود و ساکن مشهد. یک روز صبح بعد از نماز، هر کسی رفت سراغ کاری. بعضی رفتند سر کلاس و بعضی به کارهای خدماتی اردوگاه مشغول شدند. بعضی شروع به مطالعه کردند و بعضی هم خوابیدند.
در همین حین، یک دفعه وضع اردوگاه به هم ریخت و همه به سمت آسایشگاه سید هجوم بردند. من هم همراه با بچهها رفتم داخل آسایشگاه. آنچه میدیدم، غیر قابل باور بود. سید روی پاهایش ایستاده بود و در حالی که گریه میکرد، این طرف و آن طرف میرفت و نام مقدس حضرت مهدی (عج) را به زبان میآورد. بچهها با دیدن این صحنه یکدفعه ریختند سر سید و تمام لباسهایش را تکهتکه کردند و بردند. سید شفا گرفته بود. چند روز بعد، با اصرار زیاد، از او خواستم قضیه رابرایم توضیح بدهد. سید هم بعد از کلی طفره رفتن، گفت: «همه بچهها رفته بودند بیرون آسایشگاه. چند نفری هم خواب بودند. احتیاج داشتم حتماً بروم بیرون؛ اما خجالت کشیدم از کسی بخواهم به من کمک کند. خیلی دلم گرفت. پیش خود گفتم: تاکی باید این بچهها زحمت مرا بکشند؟ چقدر مزاحمشان بشوم؟ آن چند نفری هم که همیشه مرا کمک میکردند، خوابیده بودند.
از ته دل، آقا امام زمان را صدا کردم. یکدفعه احساس کردم دو تا دست زیر بغلهایم را گرفتند و بلند کردند. این طرف و آن طرفم را نگاه کردم، کسی نبود؛ اما من سرپا ایستاده بودم. فکر میکردم خواب و خیال است. برای اطمینان، چند قدم راه رفتم. از شدت تعجب، چشمهایم را مالیدم تا اگر خواب هستم، بیدار شوم؛ اما واقعیت داشت؛ شفا گرفته بودم.
همان روز، دکتر عراقی که قبلاً سید را معاینه کرده و گفته بود که استخوان لگنت بدجوری شکسته است و تا آخر عمر فلج خواهی ماند، وارد اردوگاه شد. وقتی خبر شفا گرفتن سید را شنید، رفت دیدن او. وقتی از آسایشگاه سید بیرون آمد، به بچهها گفت: «اگر میشود، یک تکه از آن پارچه تبرکی را به من بدهید.»