دست عروسک را از میان دست لوسیک بیرون کشیدم. چقدر سرد و نرم بود. انگشتان کوچکش، به طور نامنظم، در هم فرو رفته بود و خون تیره، بر بالای بازویش، دلمه بسته بود. از آن هم سردی و نرمی، عقم نشست. در حالی که سعی داشتم بر اعصابم کنترل داشته باشم، آن را به گوشه ای پرتاب کردم.
به گزارش شهدای ایران؛ هنوز شعله های آتش، دل آسمان را می شکافت و گاه صدای انفجارهای خفیفی به گوش می رسید. میانه ی راه، لوسیک خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت. چند قدم نرفته، اشاره کرد: «سورن ببین، این دست عروسک افتاده بود توی خیابون.»
دقت نکردم چه می گوید. بی توجه سعی کردم او را به نزدیک ترین فاصله تا گاراژ برسانم. کف پاهایم هنوز می سوخت و مجبور بودم پاشنه ها را روی زمین بگذارم.
روی آسفالت خیابان، تکه های گوشت و استخوان پخش بود.
دقت نکردم چه می گوید. بی توجه سعی کردم او را به نزدیک ترین فاصله تا گاراژ برسانم. کف پاهایم هنوز می سوخت و مجبور بودم پاشنه ها را روی زمین بگذارم.
روی آسفالت خیابان، تکه های گوشت و استخوان پخش بود.
تا می خواستم حواسم را جمع کنم و دنبال مادر بگردم، چیز غریب دیگری مقابل چشمانم ظاهر می شد و افکارم را به هم می ریخت. ماشین های زیادی اطراف پمپ بنزین، هنوز در حال سوختن بودند. از آدم هایی مثل من و لوسیک و یا کسانی مثل مادر، اطراف آن قتلگاه پرسه می زدند تا بلکه از میان اجساد ذغال شده، چهره ی آشنایی را بشناسند.
مأمورین آتش نشانی سعی می کردند خود را به آتش نزدیک کرده، آن را مهار کنند، اما هنوز حریق پمپ بنزین را خاموش نکرده، شعله ها از جای دیگری زبانه می کشید. آمبولانس ها، زخمی ها را به کمک نیروهای محلی و نیروهای ارتش، از محل واقعه دور می کردند.
بعضی از آدم های سالم، از ترس انفجارها و دور شدن از محل واقعه، خود را داخل آمبولانس ها می کشاندند که با فشار افراد مسلح، بیرون می آمدند. یک گروه از سربازان نیروی دریایی و لباس پلنگی ها، تب دار و تند، می دویدند و فریاد می کشیدند: «سریع تر. برید طرف گمرک. اومدن اون طرف.»
و من حرارت نفس های سربازان عراقی را پشت گردنم حس کردم.
فاجعه نمی خواست در آن روز اول، به پایان خود برسد. مردها و جوان ها، مشغول جمع آوری اجساد و تکه پاره پیکرها بودند که این بار، بال گردهای عراقی سر رسیدند. کوچک و بزرگ، مثل خوشه های گندم، زیر داس مرگ درو شدند و فرو افتادند.
خلبان های عراقی، با خیالی آسوده، در ارتفاعی کم ایستادند و آتش سلاح های شان را به روی مردم بی دفاع گشودند. نمی دانم خودشان فرزند داشتند یا نه؟ و من این نوع وحشی گری را فقط در قاموس لشکر چنگیز و مغول که معلم تاریخ برای مان تعریف کرده بود، دیده بودم.
اما سال ها از آن زمان گذشته بود و تمدن ها شکوفا شده بودند. و آن روز، همهی آنچه را در مدرسه آموخته بودم، از ذهنم بیرون ریخته و به صدای سم ستوران مغول، گوش فرا دادم.
از پشت سر، صدای قیژقیژ در هم و یک نواختی به گوش می رسید. صدای رگبار گلوله ها به خوبی شنیده می شد. سربازان نیروی دریایی و مردان مسلح، پیش می رفتند و خون آلود وسف کرده، باز می گشتند. تعدادی هم، در گروه های چند نفری، ما را به سمت مسجد جامع هل می دادند و پشت به ما، سینه سپر گلوله ها می کردند.
لوسیک این بار محکم دستم را چسبیده بود و دنبالم می دوید. وقتی به آوار خانه ها می رسیدیم، حرکت را کند می کرد و زمین می خورد. هنوز هم با اشتیاق، دست عروسک را میان دستش داشت. سرگردان و وحشت زده، چشم به اطراف می چرخاندم تا مادر و برادرم را پیدا کنم. چند زن و کودک باعجله از کنارمان عبور کردند. نگاه ترحم آمیز همه را دیدم. ولی یکی از میان آن ها، با نگاه به لوسیک، جیغ خفیفی کشید و مات ایستاد. وقتی رد نگاهش را دنبال کردم، رعشه به تنم افتاد.
دست عروسک را از میان دست لوسیک بیرون کشیدم. چقدر سرد و نرم بود. انگشتان کوچکش، به طور نامنظم، در هم فرو رفته بود و خون تیره، بر بالای بازویش، دلمه بسته بود. از آن هم سردی و نرمی، عقم نشست. در حالی که سعی داشتم بر اعصابم کنترل داشته باشم، آن را به گوشه ای پرتاب کردم.
روده هایم در هم پیچید و معده ام آشوب تهوع شد. لرز سردی اندام هایم را در برگرفت و یک باره امانم را برید. با تمام قدرت، بر سر لوسیک کوبیدم و عقده هایم را در باران اشک، خالی کردم: «خاک بر سرت، کی گفت اینو برداری؟»
بیچاره، زلزله ای که بر وجودم افتاده بود را حس می کرد. دلش می خواست گریه کند. اما چشم های خشک اشکش را به صورتم دوخت و رنگ پریده ام را نگاه کرد. بغض سنگین را درون گلویش پایین داد و لب ها را به هم کشید. هنوز تا آن لحظه، نتوانسته بودم خوب نگاهش کنم. گوشهءصورتش، خونی و آستین پاره اش، آویزان دستش بود. او خواهر دیروزم نبود که بر سر سفرد دیده بودمش. چهره و حالاتش، زیر سیاهی غلیظ دوده، کاملاً فرق کرده بود.
هنوز رعشهی تماس با آن دست قطع شده، زیر پوست و گوشتم می دوید و روح سوخته ام را خراش می داد. اعصابم به کلی در هم ریخته بود و دنبال دستی می گشتم، تا مهربان بر سرم کشیده شود. اما تصویر کودک تکه پاره شده، لحظه ای از ذهنم محو نمی شد و آرامم نمی گذاشت.