شهید بهتاج شهبازی جوان اردبیلی بود که از از حضرت خواسته بود تا دل پدر و مادرش را برای رفتن او به جبهه نرم کند.
به گزارش شهدای ایران، محبوب شهبازی از مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران در خاطرهای از دوران
دفاع مقدس گفته است: ۱۴ - ۱۳ ساله بودم با شهادت چند نفر از هم بازی هایم
جنگ برایم ملموس شد سال های ۶۵ - ۶۴ اوج جنگ بود و من در پایگاه بسیج محله
مان فعال بودم هر روز که از جنگ می گذشت با حضور هم محلی ها، دوستان، اقوام
و همسایگان در جبهه، جنگ برایم ملموس تر میشد.
به گمانم اردبیل بیشترین شهید نوجوان را در دفاع مقدس تقدیم کرده و سمبل آنها هم شهید مرحمت بالازاده است (نقل شده بود در سفر ریاست جمهوری وقت به اردبیل این شهید به حضرت آقا گفته اند که اگر اجازه حضور به نوجوانان در جبهه را نمی دهند بهتر است روضه ی حضرت قاسم (ع) را هم بر منابر نخوانند؛ این عبارت در شهر ما که ایام محرم در آن خاص و ویژه است، موجی ایجاد کرده بود.)
بهتاج پسرعمویم پنج سال از من بزرگ تر بود. او الگوی من در زندگی بود. بهتاج دوره دبیرستان بود و من دوره راهنمایی؛ حس برادری به او داشتم و بهتاج هم توجه زیادی به من می کرد و به درسهایم می رسید. علقه خاصی بین ما ایجاد شده بود. اما دیری نپایید و بهتاج سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شهید شد. هنگامی که شهید شد دوم دبیرستان بود و من دوم راهنمایی بودم. خیلی عجیب بود، تلاش و تقلاهایش، برای رفتن به جبهه؛ البته با مقاومت خانواده اش روبه رو می شد. محور مخالفت سن کمش بود و والا بزرگ ترها از خانواده چند بار اعزام به جبهه داشتند. یادم می آید که آن زمان میگفتند عراقیها درشت اندامند و ترسناک و با این حرفها قصد داشتند منصرفش کنند. اما او میگفت من فوتبال هم که بازی میکنم ریز نقشم؛ بزرگ ترها را به راحتی دریبل و حتی لایی میزنم، جنگیدن اصلا به درشتی نیست.
به خاطر دارم که همان زمان یک بار به اتفاق خانواده رفتند مشهد. زن عمویم دعا کرده بود که: «خدایا! این فکری که به ذهن بهتاج را افتاده از سرش بیرون کن، چون او خیلی کوچک است.» موقع برگشت پرسیدند که: «بهتاج شما چه دعایی کردی؟» گفت:
«دعا کردم به واسطه حضرت، خدا دل پدر و مادرم را نرم کند و برای رفتنم به جبهه موافقت کنند». یک بار اوایل سال ۶۳ مخفیانه اعزام شده بود. آن موقع به اتفاق پدرم تا تبریز به دنبالش رفتیم. پدرم به دو شرط توانست بهتاج را راضی به برگشت کند، خودش به جای او اعزام شود تا جبهه خالی از خانواده ما نماند. دوم اینکه وقتی بهتاج بزرگ تر شد اجازه دهند به جبهه برود.
بالاخره سال ۶۴ بهتاج موفق شد رضایت همه را بگیرد و به منطقه اعزام شود و در ۲۴ بهمن در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. شهادت بهتاج خیلی روی من اثر گذاشت و سراپای وجودم را درگیر جبهه و جنگ کرد. بلافاصله بعد از شهادتش، خیلی از هم محلی هایمان نیز شهید شدند.
بعد از آن روزی نبود که درگیر مسائل جبهه و جنگ نشویم. مادرم با زنان همسایه در مسجد محل برای پشتیبانی و جمع آوری کمک ها؛ بابا در جبهه، من هم در پایگاه محل مشغول بودیم. یادم است یکی از اقواممان در جبهه گلوله خورده بود. بیش از ۱۰ تا گلوله خورده بود؛ به رگبار بسته بودندش. چهار پنج تا گلوله فقط خورده بود بالای گردنش؛ ایشان هنوز هم در قید حیات است جانباز جبرئیل حمزه زاده. صورتش مچاله شده بود. همه ناراحت و غیرتی میشدیم که نامردها چکار کرده اند! باید برویم انتقامشان را بگیریم.
به گمانم اردبیل بیشترین شهید نوجوان را در دفاع مقدس تقدیم کرده و سمبل آنها هم شهید مرحمت بالازاده است (نقل شده بود در سفر ریاست جمهوری وقت به اردبیل این شهید به حضرت آقا گفته اند که اگر اجازه حضور به نوجوانان در جبهه را نمی دهند بهتر است روضه ی حضرت قاسم (ع) را هم بر منابر نخوانند؛ این عبارت در شهر ما که ایام محرم در آن خاص و ویژه است، موجی ایجاد کرده بود.)
بهتاج پسرعمویم پنج سال از من بزرگ تر بود. او الگوی من در زندگی بود. بهتاج دوره دبیرستان بود و من دوره راهنمایی؛ حس برادری به او داشتم و بهتاج هم توجه زیادی به من می کرد و به درسهایم می رسید. علقه خاصی بین ما ایجاد شده بود. اما دیری نپایید و بهتاج سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شهید شد. هنگامی که شهید شد دوم دبیرستان بود و من دوم راهنمایی بودم. خیلی عجیب بود، تلاش و تقلاهایش، برای رفتن به جبهه؛ البته با مقاومت خانواده اش روبه رو می شد. محور مخالفت سن کمش بود و والا بزرگ ترها از خانواده چند بار اعزام به جبهه داشتند. یادم می آید که آن زمان میگفتند عراقیها درشت اندامند و ترسناک و با این حرفها قصد داشتند منصرفش کنند. اما او میگفت من فوتبال هم که بازی میکنم ریز نقشم؛ بزرگ ترها را به راحتی دریبل و حتی لایی میزنم، جنگیدن اصلا به درشتی نیست.
به خاطر دارم که همان زمان یک بار به اتفاق خانواده رفتند مشهد. زن عمویم دعا کرده بود که: «خدایا! این فکری که به ذهن بهتاج را افتاده از سرش بیرون کن، چون او خیلی کوچک است.» موقع برگشت پرسیدند که: «بهتاج شما چه دعایی کردی؟» گفت:
«دعا کردم به واسطه حضرت، خدا دل پدر و مادرم را نرم کند و برای رفتنم به جبهه موافقت کنند». یک بار اوایل سال ۶۳ مخفیانه اعزام شده بود. آن موقع به اتفاق پدرم تا تبریز به دنبالش رفتیم. پدرم به دو شرط توانست بهتاج را راضی به برگشت کند، خودش به جای او اعزام شود تا جبهه خالی از خانواده ما نماند. دوم اینکه وقتی بهتاج بزرگ تر شد اجازه دهند به جبهه برود.
بالاخره سال ۶۴ بهتاج موفق شد رضایت همه را بگیرد و به منطقه اعزام شود و در ۲۴ بهمن در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. شهادت بهتاج خیلی روی من اثر گذاشت و سراپای وجودم را درگیر جبهه و جنگ کرد. بلافاصله بعد از شهادتش، خیلی از هم محلی هایمان نیز شهید شدند.
بعد از آن روزی نبود که درگیر مسائل جبهه و جنگ نشویم. مادرم با زنان همسایه در مسجد محل برای پشتیبانی و جمع آوری کمک ها؛ بابا در جبهه، من هم در پایگاه محل مشغول بودیم. یادم است یکی از اقواممان در جبهه گلوله خورده بود. بیش از ۱۰ تا گلوله خورده بود؛ به رگبار بسته بودندش. چهار پنج تا گلوله فقط خورده بود بالای گردنش؛ ایشان هنوز هم در قید حیات است جانباز جبرئیل حمزه زاده. صورتش مچاله شده بود. همه ناراحت و غیرتی میشدیم که نامردها چکار کرده اند! باید برویم انتقامشان را بگیریم.