فاطمه باور نمی کرد شهادت پدرش را. با اینکه می دانست پدرش شهید شده اما یک روز می گفت مامان شاید بابا بیاید مگر نه؟ می گفتم نه عزیزم بابا شهید شده. باز می گفت شاید اسیر شده کسی ندیده.
به گزارش شهدای ایران، زکریا از رزمندگان تیپ ۸۲ سپاه صاحب الامر(عج) قزوین بود که سال 95 عازم سوریه شد تا در دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست های تکفیری مبارزه کند. این مجاهد اسلام همان سال مزد رشادت های خود را از خدا گرفت و نامش در لیست بلند بالای شهدای مدافع حرم جای گرفت. از شهید شیری دو فرزند به نام های فاطمه و محمد صدرا به یادگار مانده است که محمد صدرا دو ماه پس از شهادت متولد شد.
پیکر شهید شیری زمانی به آغوش خانواده بازگشت که حالا پسرش 5 ساله و دخترش 9 ساله است. همسر شهید از روزهای نبودن زکریا اینگونه صحبت می کند:
*زکریا نگذاشت بدقول شوم
بعد از 5 سال پیکر همسرم بازگشت و من خیلی خوشحالم از این چشم انتظاری درآمدم. از خدا می خواهم هر خانواده ای که مثل ما چشم انتظار است هر چه زودتر عزیزش را در آغوش بگیرد. همانطور که می دانید دو ماه بعد از شهادت همسرم، محمد صدرا متولد شد. پدرش می دانست بچه ای که باردارم پسر است و نام او را خودش انتخاب کرد. وقتی محمد صدرا دوست دارد از پدر و زکریا بداند فاطمه کار را برایم راحت می کند و با زبان کودکی خودشان برایش توضیح می دهد. عکس زکریا را نشان می دهد و می گوید بابا رفته سوریه و حتی بهتر از من برای برادرش توضیح می دهد.
پیکر شهید شیری زمانی به آغوش خانواده بازگشت که حالا پسرش 5 ساله و دخترش 9 ساله است. همسر شهید از روزهای نبودن زکریا اینگونه صحبت می کند:
*زکریا نگذاشت بدقول شوم
بعد از 5 سال پیکر همسرم بازگشت و من خیلی خوشحالم از این چشم انتظاری درآمدم. از خدا می خواهم هر خانواده ای که مثل ما چشم انتظار است هر چه زودتر عزیزش را در آغوش بگیرد. همانطور که می دانید دو ماه بعد از شهادت همسرم، محمد صدرا متولد شد. پدرش می دانست بچه ای که باردارم پسر است و نام او را خودش انتخاب کرد. وقتی محمد صدرا دوست دارد از پدر و زکریا بداند فاطمه کار را برایم راحت می کند و با زبان کودکی خودشان برایش توضیح می دهد. عکس زکریا را نشان می دهد و می گوید بابا رفته سوریه و حتی بهتر از من برای برادرش توضیح می دهد.
فاطمه خیلی بی تابی می کند. چند وقت بعد از شهادت پدرش عکس زکریا را برداشته بود می گفت من فقط بابایم را می خواهم. خیلی برایم سخت می گذشت. سخت تر از هر لحظه دیگری.
خصوصا که پیکر پدرش هم نیامده بود. چشم انتظاری خیلی سخت است دایم چشممان به در بود.
فاطمه باور نمی کرد شهادت پدرش را. با اینکه می دانست پدرش شهید شده اما یک روز می گفت مامان شاید بابا بیاید مگر نه؟
می گفتم نه عزیزم بابا شهید شده. باز می گفت شاید اسیر شده کسی ندیده. یعنی دلش می خواست بهانه ای برای داشتن امید باشد و قبول نکند پدرش دیگر بر نمی گردد. حالا با آمدن پیکر زکریا چش انتظاری بچه ام تمام شد.
چند وقت پیش که بی تابی می کرد شعری به او دادم گفتم این شعر را حفظ کنی بابا می آید و تو می توانی برایش بخوانی. شعر 5-6 صفحه بود. چند روز بعد آمد گفت مامان شعر را حفظ کردم. گفتی حفظ کنی بابا می آید. انگار آتشم زدن. به خودم گفتم عجب حرفی زدم حالا جلوی بچه ام بدقول می شوم و ناراحت بودم. درست فردای همان روز خبر دادند پیکر زکریا دارد می آید. زدم زیر گریه گفتم زکریا تا بودی هر چه خواستیم فراهم می کردی. الانم نگذاشتی پیش دخترمان بدقول شوم.
فاطمه بالاخره پیکر پدر را دید و شعرش را برای او خواند.