برای محبوبه
محبوبهی محمد
محبوبهی مادر،
محبوبهی همسر،
محبوبهی هنرمند، محبوبهی عاشق...
آن روزها که دوست نداشتم وارد اینستاگرام بشوم، کلمات تو بود که دلم را به هم ریخت...
دنبالت میگشتم... تو چقدر نزدیک بودی... چقدر آشنا بودی... چقدر ماه بودی..
عجیب این است ماهها قبل از پیدا کردنت، محمدت را دیده بودم.. در یک رویای نیمهشب..
آن مرد قدبلند خندان شمالی را که پیکرش میان گرگها در خانطومان مانده بود... و روحش همه جا بود حتی در خواب من....
محبوبه جان، عزیزم،
خبر بازگشت مرد مومن خانهات، حالم را ابری کرد... از ابرهای سنگینی که نه میبارند و نه میگذرند.
کاش میشد آنجا باشم... نظاره کنم چطور به استقبال میروی، میان نگاه بچهها، میان مردم....
کاش بودم کنارت و یک قاب دیگر از عشق و صبر را درک میکردم...
چه سنگین است دلتنگی همسران شهدا...
چه دستمان خالیست در برابر شمایان...
چه نیازمندیم تا زشت و زیبای دنیا را با شما ببینیم، شاید قبل از دیر شدن، کاری کنیم..
مثلا
جوانهای بزنیم.....
محبوبهجان...
خواهر..
چشمت روشن...
بازگشت دوست و تکیهگاهت
پدر بچههایت
مبارک...
هرچند خبر را بلد نبودند طوری بدهند که دلت نلرزد...
هرچند محمد رشیدت به قول خودت لای بوریا آمده...