نکته مهم این است که هم ایندغدغه اسکار کوپ فان بهجاست و هم متاسفانه خود را در شکل و ساحتهای دیگری هم نشان میدهد؛ یعنی خوی وحشیگری و حیوانیِ انسان غربی اینروزها نه فقط در حق حیوانات، که در حق انسانهای بیشماری از نقاط مختلف زمین هم روا داشته میشود. غرب وحشی عموماً عبارتی است که برای اشاره به بستر مکانی درگیری مهاجران اروپایی با بومیان قاره آمریکا به کار برده میشود اما مطالعه تاریخ نشان میدهد که تنها چندقرن پیش از عصر حاضر، در اروپایی که امروز ظاهراً رخت و لباس تمدن و ترقی را به تن دارد، حیوانات بیزبان محاکمه، شکنجه و سپس اعدام میشدند.
شکسپیر در نمایشنامه «ریچارد سوم» جمله عجیبی دارد که مطالعه «محاکمه خوک» آن را به ذهن متبادر میکند: «هیچ حیوان درندهخویی نیست که بویی از شفقت نبرده باشد! و من بویی از شفقت نبرده ام، پس حیوان نیستم!» اینجمله سالها پیش در پایانبندی فیلم سینمایی «قطار افسارگسیخته» (Runaway Train) به کارگردانی آندری کونچالوفسکی هم مورد استفاه قرار گرفت. البته وحشیگری، رفتار و پدیدهای نیست که بخواهیم آن را صرفاً به انسان غربی منتصب کنیم اما تاریخ تمدن غرب، نمونههای دستاول و عجیب و غریبی از اینموضوع را در اختیارمان میگذارد که میتوان موارد تکاندهندهای از آن را در سالهای قرون وسطی جستجو کرد. داستان «محاکمه خوک» هم به گفته نویسندهاش با استفاده از واقعیات تاریخی نوشته شده و با اعتراف اسکار کوپ فان، سوژهاش مخلوق او نبوده بلکه از قرن ۱۳ تا ۱۸ میلادی، در اروپا و فرانسه جریان داشته است. طبق سوژهای که ایننویسنده جوان سراغش رفته، حیوانات دستگیر، در دادگاه محاکمه و سپس در انظار عمومی شکنجه و اعدام میشدهاند. نمونه سینمایی چنینشکنجههایی را هم (البته درباره انسانها) در فیلم سینمایی «شجاعدل» (Braveheart) دیدهایم. درباره قرون وسطی و تبلور فجایعاش در قالب کتاب، پیشتر در مقاله «بررسی زندگی شهید راه علم / چرا دین و دانش در غرب مقابل هم ایستادند؟» مطالبی نوشتهایم.
کوپ فان میگوید میخواسته با نوشتن اینداستان، وحشیگری سیستم قضایی آندوران فرانسه را روایت کند. شاید امروز باور چنیناتفاقاتی سخت باشد که انسان متمدن غربی، حیوانات را به زعم گناهکاربودنشان چگونه شکنجه و سپس اعدام میکرده است. اما نوشتن چنینکتابهایی آن هم در قالب داستان توسط یک نویسنده غربی، گواهی بر اهمیت موضوع و تاثیرگذاری تاریخیاش هستند.
«محاکمه خوک» رمان نیست. داستانی بلند است که پس از برخی بختآزماییهای اسکار کوپ فان در ادبیات و نوشتن، خلق شده و ۵ بخش اصلی دارد؛ بخش اول: جنایت، بخش دوم: دادرسی، بخش سوم: انتظار، بخش چهارم: شکنجه و موخره: بازی کورها. در اینبررسی، بخش به بخش پیش میرویم و مطالب هربخش را کند و کاو میکنیم. توجه داریم که هر بخش هم از فصول مختلف تشکیل شده است.
خلاصه داستان اینکتاب از این قرار است که خوکی سرگردان از جنگل بیرون آمده که صورت و بازوی نوزادی را که در ننو خوابیده، با دندان میدرد. در نتیجه نوزاد میمیرد و اهالی دهکده و نیروهای ژاندارمری، خوک خاطی را دستگیر میکنند. خوک به زندان، سپس محاکمه؛ و در نهایت محکوم به اعدام میشود.
فصلهای رمان، بسیار کوتاه هستند و نویسنده هم بهاختصار کامل صحنهها و اتفاقات را (به جز صحنه شکنجه و اعدام خوک) توصیف و روایت کرده است. از اینجهت، کتاب «محاکمه خوک» اصلاً حاشیه و اطناب ندارد و ضمن روایت صریح و سریع قصه، مخاطب را با یک دوگانگی و احساس متناقض هم روبرو میکند: اینکه آیا کشتن یک نوزاد بیگناه توسط یک حیوان بیشعور (فاقد قوه درک و فهم) که دل هر انسانی را به درد میآورد، جرم محسوب میشود؟ و اینکه آیا اعدام و زجردادن آن حیوان بیشعور و بیگناه که مرتکب قتل آن نوزاد بیگناه شده، در پی اجرای عدالت است؟
اسکار کوپ فان نویسنده کتاب
* رفتارهای حیوانی انسانها
اولینفصل بخش اول که «جنایت» نام دارد، با توصیف ویژگیهای ظاهری و رفتاری گراز یا خوک آغاز میشود. راوی که مشغول بیان اینویژگیهاست، به یکسری تشابهات رفتاری بین گراز و انسان میرسد؛ اینکه بیاعتقاد پرسهزدن یا عدمنگرانی برای داشتن همنشین یا گذار روزها رفتاری مشابه بین انسان و اینحیوان بیتفاوت است: «وقتی که اینگونه بیاعتقاد و بیهدف پرسه میزنیم و وقتی خستگی پنجههایمان را از نا میاندازد میخوابیم، نه نگرانِ داشتن همنشین هستیم نه نگران گذار روزها» (صفحه ۱۱) دقت داریم که در اینفراز، نویسنده از ضمیر جمع «ما» استفاده کرده است. بنابراین در اینفراز که راوی خود را با مخاطبان و خوانندگان در یک گروهِ «ما» قرار داده، گرازها را هم در ایندایره دیده است.
از طرف دیگر، در جمله پایانی فصل سومِ بخش اول، وقتی گراز جنایتکار را دستگیر میکنند، مفهوم کنایی دیگری نهفته است که به مسائل بین انسان و حیوان مربوط میشود؛ اینکه ماموران قانون یا عدالت، متهمان را طوری دستگیر میکنند که شایسته حیوانات است: «غیر نظامیها را کنار زدند و جانی را راه انداختند، همانطور که حیوانها را راه میاندازند.» (صفحه ۱۶) فراز دیگری که در بخش اول کتاب (جنایت) میتوان درباره کنایههای نویسنده درباره تشابهات انسان و حیوان برشمرد، جایی است که راوی در صفحه ۳۱ در فصل نهم دارد درباره زندانیان معمولی (انسانها) صحبت میکند: «وقتی سلولی بیش از حد معمول بوی گند میداد، آن را با تبهکار درونش خیس میکردند. آنها همه مثل حیوان کز میکردند و کنار دیوار چمباتمه میزدند.»
در فصل چهارم بخش دوم کتاب یعنی «دادرسی» هم در جلسه دادگاه، هنگامی که به خوک گناهکار اجازه صحبت و دفاع از خود داده میشود، راوی قصه اینجمله را دارد: «امروز صبح اجازه سخن گفتن به متهم داده شده است.» (صفحه ۵۴) و در همانصفحه راوی در جملهای که برای توصیف ظاهر متهم حاضرشده در دادگاه میآورد، لحنی دارد که گویی دارد درباره یک متهم واقعی یعنی یک انسان صحبت میکند: «لاغر شده است. متهمها اینگونه با معده خالی از خودشان دفاع میکنند.» اما هنوز از بررسی بخش اول داستان فارغ نشدهایم. ابتدای فصل سوم همینبخش است که پس از روایت حادثه کشتهشدن نوزاد توسط خوک، راوی قصه با لحنی کنایی، درباره گراز یا همان خوکِ داستان میگوید: «چند لحظه بعد که دوباره کنار درختی دراز کشیده بود تا حالش از جنایتش جا بیاید…» (صفحه ۱۵) از دید مردمی هم که در آندورهزمانه زندگی میکنند، خوک جنایتکار یک هیولا دیده میشود که به روایت راوی، وقتی پیدایش کردند، هنوز آثار جنایت روی لثههایش دیده میشده است.
وقتی بنا میشود خوک توسط نیروهای ژاندارمری دستگیر شود، دو رویکرد بین آدمهای دور و اطرافش وجود دارد: ۱- «برخی شیفتگان اجرای تشریفات از اینموضوع سرخوش بودند» و ۲- «عدهای دیگر از سر علاقه به سرعت عمل، به خاطر اینکار تاسف میخوردند. او که بالاخره به دار آویخته میشد، پس چرا همین حالا نباید بالا کشیده شود؟» از دو گونه انسانی که در اینصحنه توصیف شدهاند، هیچکدام مثبت و وارسته نیستند. هر دو گروه انسانهایی کینهتوز و دارای عقده هستند که گروه اولشان از دستگیرشدن و به محاکمه کشاندن حیوان احمق و بیشعور خشنود شدهاند و گروه دومشان هم از اینکه خوک در نهایت سلاخی میشود خوشحالاند اما مسالهای که باعث تاسفشان شده این است که چرا همینحالا و به دست خودشان اینکار انجام نمیشود؟ ظاهراً عموم انسانهای جامعه در قبال محکومان بشری چنینرویکردی دارند. یعنی تماشای مراسم مجازات یا اعدام، بیش از آنکه مایه عبرت یا حتی همدردیشان باشد، مایه بروز احساسات منفی و تنفرشان میشود؛ امری واژگون که باید حالتی دیگر میداشت.
در ادامه قصه، خوک به زندان منتقل میشود و بهجای یونیفرم زندان، ملافهای خاکستری به پشتش میبندند که البته راوی میگوید خوک قصه وقتی به سلولش رسید، یونیفرم را به زور دندانهایش کند و گوشهای پنهان شد. خانواده قربانی (نوزاد کشتهشده) متشکل از یک زن و مادر زحمتکش، یک مرد و پدر هنرمند و روشنفکری بیخاصیت و یک دختربچه در مقام خواهر نوزاد است. یکی از نکات اجتماعی مورد توجه نویسنده در اینزمینه که خود را در ساختن خانواده قربانیِ قصه نشان داده، این است که اصل درآمد خانواده توسط زن کسب میشود و مرد خانواده با هنر بیخاصیتاش، درآمدی ندارد. در ادامه، همچنین شخصیتهایی مثل کمیسر یا کارآگاهی که پرونده قتل را بررسی میکند و موکل متهم هم به داستان اضافه میشوند. یکی از کجاندیشیهای غربی هم درباره مساله عدالت اینگونه خود را در اینفرازهای داستان نشان میدهد: «قوانین این نکته را تصریح میکند: همه متهمان باید از وکیل برخوردار شوند، چه هزینهاش را بپردازند چه نه.» (صفحه ۳۱)
از فرازی به بعد، انسانهای حاضر در داستان برای خوک، صفت «لُپخور» را انتخاب میکنند و راوی هم چندمرتبه با ایننام او را میخواند. وکیل مدافع لپخور هم با علم به اینکه نمیتواند هیچ گفتوگوی ممکنی با موکل داشته باشد، بهتنهایی دفاعیهاش را پایهریزی میکند. راوی قصه هم ضمن بیان اینمساله اشاره میکند که بین همه جانیانی که اینوکیل ملاقات کرده بود، خوک موردنظر از همه نامتعارفتر بود. علت ایننامتعارفبودن برای مخاطبی که امروز کتاب را میخواند، واضح و مبرهن است اما ظاهراً برای فرانسویان چندقرن پیش اینگونه نبوده است. بههرحال راوی داستان با همان لحن کنایی که صحبتش را کردیم، علت نامتعارفبودن موکلِ وکیل را در اینمیداند که هیچعکسالعملی ندارد، رازآلود و نچسب است. اینجمله را هم از دید شخصیت وکیل اضافه میکند: «(لپخور) یکدیوار بود.» (صفحه ۳۲)
برای پایاندادن به بحث کلیِ رفتارهای حیوانی انسانهای حاضر در قصه «محاکمه خوک» به یکسوال مهم که از دید همینشخصیت وکیل مدافع (در پایان فصل نهم از بخش اول) مطرح میشود، میپردازیم. او هنگامی که از جلسه بیحاصل خود با موکلش در سلولش زندان برمیگردد، جهان آدمها را اینگونه میبیند و اینچنین به فکر فرو میرود: «به نظر میرسید رهگذران، زنانی که آمده بودند ملاقات معشوقهای زندانیشان و چند نگهبانی که سیگار دود میکردند، همه دارند قطعهای عجیب مینوازند. دنیا ناگهان دیگر هیچچیز واقعیای نداشت. آیا فقط انسانها وجود داشتند؟» بنابراین او جامعه کوچک زندان را که نمونه آماری بزرگترش شهر و کشور فرانسه و مردمانِ بهظاهر آزاد از زندان است، اینگونه میبیند که همگی ظاهراً نوازندگان قطعهای عجیب هستند و با خودخواهیهای خود و دغدغههای بیارزششان، تائیدکننده اینمعنی هستند که فقط انسانها، وجود و حق زندگی دارند.
* دادرسی و اجرا کردن عدالت آدمها در حق حیوانات
کوپ فان در نوشتن اینکتاب، از الگوی ساختار واحدی تبعیت نکرده است. بخش اول با شکل و شمایل داستان شروع میشود اما بخش دوم، بهگونهای شروع میشود که گویی مخاطب با یکنمایشنامه روبروست. یعنی اسامی شخصیتهای دخیل در اینبخش، مانند ابتدای یکنمایشنامه بهترتیب و بهصورت عمودی زیر یکدیگر نوشته شده است. در بخش دوم اینکتاب که «دادرسی» نام دارد، بناست جلسات دادگاه خوک موردنظر روایت شده و به بهانه اینروایت، از همانمردم عقدهای گفته شود که عجله دارند هرچهسریعتر خود را به سالن دادگاه برسانند تا بهترین جاها را بگیرند و در اینراه پاهای یکدیگر را هم له و لگد میکنند.
نویسنده ضمن نامبردن از شخصیتهای بخش دوم، فضای دادگاه و شکلگیری اتفاقات اینبخش قصه را هم اینگونه بهطور عمودی، با اینعبارات زیر هم میسازد: «سالن بزرگ / دیوارهای چوبی / نور مات و کدر / بوی نامطبوع / لباسهای رسمی پر زرق و برق / هیچ موسیقی شنیده نمیشود / دادگاهی معمولی /» که آخرین عبارتش مبنی بر معمولیبودن دادگاه بهشدت کنایی و تمسخرآمیز است.
در اینبخش شخصیتهایی چون پزشک قانونی و رئیس زندان هم به داستان اضافه میشوند و از سخنان رئیس زندان و گزارشاش، اینمعنی استخراج میشود که متهم در تمام مدت حبسش در زندان، لام تا کام حرفی نزده و سلولش به وضعی افتاده که ماموران زندان اصلاً حاضر به ورود به آن نیستند. چون نامش را خوکدانی گذاشتهاند. رئیس زندان در جملاتی [که، حتماً از طرف نویسنده با قصد و غرض و بهنیت کنایه به زندانبانان و ظالمان تاریخ قرون وسطی در کتاب آمدهاند]، میگوید «وجود اینزندانی نهتنها در شان جامعه انسانی نیست بلکه حتی شایسته جمع زندانیان هم نیست.» ظاهراً فهمیدن اینقضیه هم برای فرانسویهای قرون وسطی مشکل بوده که زندان جای حیوانات نیست.
مادر نوزاد قربانی در جلسه دادگاه، طوری درباره خوک متهم صحبت میکند که گویی دارد درباره یک قاتل زنجیرهای بچهکش حرف میزند. نمونهای از جملات اینشخصیت به اینترتیب است: «من زندگیام را از دست دادم و اینهیولا او را از من گرفت. او وحشی و احمق و مخلوق ابلیس است!» درباره اینسخنان، ۲ نکته مهم وجود دارد؛ اول اینکه مادر و انسانهای دیگر که دست به کار محاکمه خوک بینوا شدهاند، (آگاهانه یا ناخودآگاه) از گناه مادر مبنی بر رهاکردن و تنهاگذاشتن نوزادش در ننو غافلاند و دیگر اینکه باز هم آگاهانه یا ناخودآگاه نسبت به غریزه حیوانی خوک غفلت میورزند. وحشیبودن خوک را میتوان پذیرفت چون او حیوانی است اهلینشده که در طبیعت زندگی میکند و برحسب اتفاق گذرش به نوزاد در ننو افتاده است. اما احمق و مخلوق ابلیسبودن خوک هم امری است متناقض هم نادرست. خوک نمیتواند احمق باشد؛ بیشعور هست اما نمیتوان او را با قراردادهای انسانی احمق خطاب کرد. از طرفی مخلوق ابلیسبودن نیز وصلهای است که به خوک بینوا نمیچسبد. احمقبودن و مخلوق ابلیس بودن هم از اساس دو امر متناقضاند و با هم جمع نمیشوند.
اما با عبور از کنار بحثهای محتوایی، اگر به فرم داستان برگردیم، در صفحه ۵۲ و بین سخنان مادر در دادگاه، اولینبار اسم نوزاد کشتهشده بیان میشود و با اینکار شخصیتش تا حدودی از سایه بیرون میآید چون صاحب اسم شده است. شخصیت پدر هم در دادگاه، درخواست عدالت میکند. ایننکته را هم نباید از نظر دور داشت که در تمام صفحاتی که مشغول خواندن جلسات دادرسی و دادگاه هستیم، به خوک خاطی، کتی خاکستری و پیراهنی گشاد پوشاندهاند و راوی داستان با لحن کنایی خود دربارهاش میگوید: «ظاهری مبدل دارد؛ دیگر چیزی کم ندارد جز نقاب.» (صفحه ۵۵) در جلسه دادگاه از متهم خواسته میشود در دفاع از خود به اینسوال پاسخ دهد که آیا او بچه را کشته یا نه؟ اگر پاسخش بله است، از جایگاه سکوی متهم پایین بیاید و اگر پاسخ منفی است، به حضار پشت کند! چنینگفتگوهایی با حیوانی که زبان حیوان را نمیفهمد و اصولاً در بیان عامیانه به زباننفهمی مشهورند، جالب است. اما بههرحال برههای از تاریخ بوده که آن، آدمها با حدیت از حیوانات میپرسیدهاند «آیا شما قاتلاید؟» در ادامه ایننمایش که اسکار کوپ فان در کتابش روایت کرده، وکیل مدافع خوک با جدیت درخواست میکند بند و طنابهای موکلش را باز کنند. از لفظ «نمایش» استفاده کردیم. نویسنده و راوی داستان پیش رو هم در جملات پایانی فصل ۴ از بخش دوم کتاب، از چنین عبارتی بهره برده است: «نمایش کمدی حقیر به پایان رسیده و حضار در تعلیق قرار دارند. به نظر نمیرسد قلوب اعضای هیئت منصفه با این نمایش آشفته شده باشد.»
دو نقاشی از صحنه محاکمه (چپ) و شکنجهواعدام حیوانات (راست)
* تقابل رویکردهای انسانی واقعی و کاسبکارانه
صحنه دادگاهی که اسکار کوپ فان در داستانش ساخته، دو شخصیت مهم دارد که هرکدام آینهدار یکنوع تفکر هستند. این دو، وکیلمدافعان قربانی و متهم هستند. وکیل خانواده قربانی، سخنانی دارد که به فرصتطلبی رسانههای امروز غربی برای ایجاد موج و جریانهای مختلف شباهت زیادی دارد. وکیل مدافع خوک خاطی اما، رویکردی واقعاً انسانی و اندیشهمحور دارد. او مخاطبان خود را به فکر کردن دعوت میکند؛ بدوناینکه بخواهد مانند وکیل مدافع خانواده قربانی از احساساتشان سوءاستفاده کند.
وکیل مدافع خانواده مقتول میگوید باید به خوک پاسخ متقابل داد، او را از بین برد و عقوبتش کرد. علتش هم این است که دود جهنم اصلاحپذیر نیست و باید محوش کرد. او در ادامه نمایش تظلمخواهی و تبلیغاتی خود، که مصداق امروزیاش را در واژگوننماییهای امروز رسانههای غربی میبینیم، میگوید: «میخواهید دنیا را نابود کنید؟ اما میدهید که خشنترین و مختصرترین توحش، وحشیانهترین توحش، بدون کیفر بماند؟ کشتن یک کودک! رذالتی بدتر از این سراغ داریم؟» (صفحه ۵۸) اینشخصیت در واقع از همانتناقض و دوگانگی که ابتدای بحث به آن اشاره کردیم استفاده میکند و بر آن موج، سوار است. او میگوید چون نمیشود زخم خانواده قربانی را درمان کرد باید انتقامشان را گرفت. بنابراین حیوان باید همانطور که کشته، بمیرد! البته در نهایت میبینیم ابتدا بهشدت و وحشیانهترین شکل ممکن خوک خاطی را شکنجه داده و سپس به دارش میکشند.
در تقابل با نظرات وکیل مدافع خانواده مقتول، نظریات وکیل مدافع خوک قرار دارد که متعلق اردوگاه انسانهای متعادل و واقعگراتر است و ضمن احترام به داغ خانواده داغدار میگوید «یک زندگی از دست رفته به معنای پیروزی شر نیست و دنیای اطراف به حرکتش ادامه خواهد داد.» او میگوید برای اینکه جنایتی در کار باشد و خوک جنایتکار باشد، باید انگیزهای هم در کار بوده باشد! در واقع اینوکیل با پذیرفتن قالب دادگاهی که در آن انسانها را بهخاطر جرایمشان محاکمه میکنند، میگوید خوک هم برای گناهکار شناختهشدن در ایندادگاه، باید صاحب انگیزه و قصد قبلی جنایت بوده باشد و اینسخن، منطقی است. در ادامه سخنان همینشخصیت که به نظر بیهوده میآیند، تلنگر مهمی وجود دارد که به نظر میرسد حرف خود نویسنده هم باشد:
«اقامه دعوایی که در آن حضور داریم به ارائه روایتهای متفاوت از رویدادها اکتفا میکند اما هیچکس واقعاً در پی این نبوده که ماجرا را درک کند. اینجا هیجان، رنجش، انزجار و ترس به بازی گرفته شد. اشتیاق انتقام از موکل من بیشتر شبیه به میل ناشایست قتل است تا فکر برقراری عدالتی والا و واقعی» (صفحه ۶۰) مهمترین حرف اینوکیل که همه مدعیان عدالت را در ایندادگاه به چالش میکشد، این است: «گیریم که مجرم است. آیا به همان اندازه هم مسئول است؟ بر این حرف اصرار دارم. آیا مسئول هست؟ وقتی به خودمان زحمت نمیدهیم ماجرا را درک کنیم، میتوان در مورد مسئولیت قضاوت کرد؟» (صفحه ۶۱) بنابراین از نظر نویسنده اینمطلب اگر بنا بود مساله مسئولیت در دستور کار دادگاه موردنظر قرار بگیرد، باید مادر بچه را محاکمه میکردند نه حیوانی بیشعور را که طبق غریزه خود دست به شکار میزند.
سخنانی که وکیل مدافع خوک در دادگاه بیان میکند، بهطور دقیق همان مواردی هستند که امروز مورد توجه رسانههای غربی [برای استفاده از غفلت مخاطبان و همراهکردنشان با خود] قرار دارند. بنابراین به یک معنا، میتوان دادگاهی که را که در کتاب «محاکمه خوک» تصویر شده، آینهای برابر معرکههای امروزی دانست که معرکهگردانشان قدرتها و رسانههای غربیاند. در همینزمینه میتوان به جملات دیگری از شخصیت وکیل مدافع خوک دقت کرد که زمینهای حقوقبشری دارند: «هرگز به شکلی شایسته با او برخورد نشد - و حالا عقیده داریم که مستحق این است که قضاوت شود!» او همچنین درباره خوک میگوید اگر شایسته زیستن زندگیای آسوده نبوده، مستحق تجربه زندگی جنایتکارانه هم نیست. او در یک جمعبندی به ایننتیجه میرسد که اتفاق رخداده، جنایت نبوده بلکه تصادف بوده است و در نقطه مقابل، خانواده مقتول و وکیل مدافعشان و البته همانمردم عقدهای را داریم که بر جنایتبودن اینحادثه پافشاری میکنند. چون نهتنها غربیها بلکه عموم آدمها تلاش دارند با فراموشکردن غفلتهای خود، موجودی را بهعنوان مقصر پیدا و سنگبارانش کنند؛ چه آدم باشد چه حیوان. بههرحال اینهم رفتار تاسفباری است که بسیاری از انسانها در اجتماع بشری دارند و میپندارند چون در جایگاه متهم و خاطی قرار ندارند، مبری از جرم و بدی هستند در حالیکه کارخانه جامعه بشری متشکل از چنینآدمهایی است که خاطیان و مجرمان محکوم را میسازد.
بههرحال با برگشت به بحث اولیهمان درباره تشابهات رفتاری انسان با حیوان، میتوان مهمترین حرف نویسنده کتاب را در فرازهای پایانی بخش دوم کتاب یعنی «دادرسی» شاهد بود؛ در جملات وکیل مدافع خوک که خطاب به حاضران در دادگاه میگوید: «شما را به چالش میکشم که در او مسئولیت را بیابید. دعوتتان میکنم که در مورد او همچون یک انسان داوری کنید.» (صفحه ۶۲) یکی از کنایههای دیگر نویسنده در فصل پنجم اینبخش، مربوط به فرازی است که قرار است اعدامی را به «میدان ملت» ببرند: «به آن میگویند میدان ملت. طنز ناخوشایند: احکام اینجا اجرا میشود.» (صفحه ۷۱)
* بهترین لباسها و ظاهر آراسته برای شرکت در مراسم اعدام
حضور آدمها در مراسم اعدام هم یکی از مسائلی است که ذهن نویسنده «محاکمه خوک» را به خود مشغول کرده و دربارهاش نوشته است. مادر مقتول، برای شرکت در مراسم اعدام، به قول راوی داستان، قشنگترین روسری و زیباترین اشکهایش را برمیدارد. او نمیخواهد دخترش برای حضور در مراسم کثیف و نامرتب باشد. بنابراین لباسهای تمیز و خوبش را میپوشاند. البته راوی قصه به تردید پدر هم درباره اینکه دخترش مراسم شکنجه را ببیند یا نه اشاره میکند. اینتردید پدر با بیتفاوتی مادر همراه است که کاری به آنها ندارد و همه حواسش به صورت جانی است.
اما در حاشیه گفتن از شور و شوق آدمهای دیگر یعنی همان مردم پرکینه و نفرت برای رفتن به مراسم اعدام، اسکار کوپ فان کنایه دیگری هم به جامعه بشری میزند. اینکه: «اگر انسانها نمیتوانند در پیادهرو یکسانی بدون تنهزدن به هم قدم بزنند، چطور خواهند توانست بیاینکه با هم بجنگند کنار هم زندگی کنند؟» (صفحه ۷۳) اینمیان، فرازی هم هست که عاطفه مخاطب کتاب را تحریک میکند؛ جایی که شکنجه خوک شروع میشود: «حیوان شروع میکند به ناله کردن. ماهیچههایش فشرده میشود؛ سعی میکند خودش را آزاد کند…» (صفحه ۸۸) همانطور که میدانیم، تاریخ قرون وسطی، انواع و اقسام شکنجههای وحشیانه و غیرانسانی را در خود جا داده که بخشی از آنها هم نصیب حیوانات بختبرگشته میشدند. بههرحال بخشی از نیش و کنایه و دشمنی اسکار کوپ فان با وحشیگری قرون وسطایی و بودنش در خدمت کلیسای کاتولیک را میتوان لابهلای روایت صحنه شکنجه خوک مشاهده کرد که در آن چندینمرتبه با اینجمله روبرو میشویم: «کشیش دعا میخواند.» بههرحال همانطور که ابتدای مطلب اشاره کردیم، صحنه شکنجه و اعدام برای نویسنده کتاب اهمیت زیادی داشته که پرداخت و تاثیرگذاریاش بیش از دیگر صحنههای داستان است.
نویسنده در همانبخشی که مربوط به مراسم اعدام است، اسم مادر، پدر و خواهر نوزاد مقتول را میآورد و به اینوسیله به آنها تشخص میدهد. اینکار هم به احتمال زیاد با قصد و نقشه انجام شده که احتمالاً خواسته شده شخصیت اینافراد در سایه و حاشیه ترسیم مراسم اعدام ساخته شود. برای اینمراسم آدمهای فقیر و اعیان هم میآیند و ظاهراً یکی از معدود گردهماییهایی است که فقیر و غنی میتوانند در آن، با یکدیگر جمع شوند. حالا که مشغول بررسی جامعه انسانی در اینفرازهای کتاب هستیم، بد نیست به شخصیت ژان، یعنی جلاد قصه هم توجه کنیم که به روایت راوی داستان، همیشه پیش از اجرای احکام به کافهای میرود و دوست دارد کنار دیگران بنوشد چون همیشه میخواهد پیش از کشتن یکانسان، ببیند انسانها دارند زندگی میکنند. اینهم کنایهای دیگر از نویسنده است که دربردارنده این مفهوم است: حتی جلاد جانستان هم دوست دارد زندگیکردن آدمها را ببیند. در ادامه همینبحث، یکی از سوالات مهم نویسنده هم در اینزمینه که از مسیر راهروهای ذهن مامور اعدام و شکنجه اینداستان بیان میشود، این است که چه چیزی را میتوان تاب آورد که از خود مرگ قویتر باشد؟
اما بهتر است کمی عقبتر به بخش سوم کتاب یعنی «انتظار» برگردیم که مربوط به روایت روزهای انتظار خوک تا روز اعدام است. در اینبخش، ضمن معرفی شخصیت کمرنگ و گذری پل (کشیشی که اعتراف محکومان به مرگ را میشنود)، جملات مهمی در خدمت هدف نویسنده درج شدهاند: «همه آنها را ملاقات میکرد و آنها چندساعت بعد مرده بودند. وقتی جلاد ضربه را وارد میکند، پل همیشه رو برمیگرداند. گاهی که شقه میکنند یا میسوزانند مدت بیشتری طول میکشد؛ فریادها طنینانداز میشود. وقتی گردن میزنند یا به دار میآویزند ملاحظهکارانهتر است. زندگیها اینگونه از بین میروند.» (صفحه ۶۵ به ۶۶) بعد هم، شخصیت ژان بهعنوان مامور اعدام معرفی میشود که به او اشاره کردیم. البته ذکر ایننکته هم درباره شخصیت جلاد قصه، بیلطف نیست که به روایت نویسنده، او نه به نام خانوادگیاش که به ابزارها، به غل و زنجیرها، به ریسمانها و تیغهایش شهره است و با خود بذرهای مرگ را منتقل میکند. لوئی و ریشار دو مامور انتقال اعدامیان به جایگاه مرگ هم از دیگر شخصیتهای کتاب هستند که در اینبخش معرفی میشوند و یکی از جملات مهم نویسنده در گفتگوی ایندو جا گرفته است. ریشار، مردی با تجربه است که جای پدر لوئی جوان و تازهکار است و درباره ترس از مرگ به او میگوید: «حتی تسلیمشده ها میترسند. همه میترسند.»
بخش چهارم کتاب هم که «شکنجه» نام دارد، توصیف مراسم شکنجه و اعدام خوک را در بر میگیرد. جالب است که طبق روایت کوپ فان، ردیف اول تماشاگران مراسم را به خوکها اختصاص داده بودند تا شکنجه و اعدام حیوانی از جنس خودشان را دیده و عبرت بگیرند. و راوی قصه میگوید حتی اینخوکها هم پیش از شروع مراسم، متوجه سنگینی فضا و نزدیکبودن فاجعه شده بودند. خوک گناهکار پیش از انتقال به سکوی شکنجه و اعدام، ابتدا در شهر کشانده و تحقیر میشود و سپس مردم، برای ماموران انتقال که او را میآورند، هورا میکشند. در اینفراز راوی قصه میگوید ماموران انتقال از چشم مردم، بهعنوان تجسم عدالت و درستی دیده میشوند. بهاینترتیب، لوئیِ کمسنوسال بهخاطر اینتشویقهای مردم احساس میکند آدم مهمی است! طبیعتاً مخاطب کتاب از خود خواهد پرسید آوردن یک خوک بیچاره برای شکنجه و اعدام _ یا حتی یک انسان محکوم برای کشتهشدن_ چرا باید موجب افتخار و غرور فرد دیگری باشد؟ پاسخ اینپرسش هم این است که در اجتماع افراد کماهمیتی مثل لوئی هستند که برای خود، اینگونه کسبِ اهمیت میکنند. اما درباره شخصیت جلاد هم که اشارهای به او کردیم، باید به ایندید اجتماعی مردمِ داستان «محاکمه خوک» درباره او بپردازیم؛ مردم برای جلاد هورا نمیکشند بلکه او را با آمیزه تلخی از غبطه و بیاعتمادی نگاه میکنند. در کل او مردی است که حسابهای مردم را تسویه میکند؛ مردمانی که در ظاهر نسبت به ماموران دادگستری و عدالت قدردانی نشان میدهند، اما در باطن از آنها دل خوشی ندارند چون طبق یکی از اشارات همینکتاب که به قانون «دو مشت» در فرانسه قدیم ارجاع دارد، ماموران دادگستری میتوانستند دو مشت از غلات و مواد غذایی موجود در بازار را به رایگان برای خود بردارند. خلاصه اینکه جلاد، به بیان راوی داستان «محاکمه خوک»، هیولایی در خدمت انسانها عنوان میشود نه چهرهای برای اجرای عدالت. راوی داستان، در جملهای جلاد را از دید مردم اینگونه میبیند: «قطعا ابلیس در وجودش لانه کرده است. البته انسانیتی هولناک نیز دارد.» (صفحه ۸۷) و اینانسانیت هولناک به احتمال قوی، همان وحشیگری و انسانیتی است که از حیوانیت خطرناکتر است.
«محاکمه خوک» موخره دیگری هم دارد که در حکم تیر خلاص بر انسانیتِ وحشی آدمهای درون کتاب است. بخش موخره، «بازی کورها» نام دارد و در آن، سند دیگری از توحش و رفتار حیوانی انسانها با حیوانات گنجانده شده است. اینبخش کتاب دوباره همان جمله نمایشنامه ریچارد سوم شکسپیر را به ذهن متبادر میکند. در اینبخش آدمهای شهر، در میدانی کوچک، تعدادی خوک را رها میکنند و ۱۰ نفر آدم کور را با چوب و چماق در میانه میدان گذاشتهاند تا هرطور که میتوانند با ضربات خود، خوکها را بکشند.
کوپ فان، هیچ ارتباطی بین اینموخره و بدنه اصلی داستان «محاکمه خوک» برقرار نکرده است. صرفاً آن را پس از پایان داستانش یعنی مراسم اعدام خوک آورده تا نشان دهد عدالتی که آدمهای قصه از آن دم میزدند و بهخاطرش خوک خاطی را سلاخی کردند، جز ادعایی پوشالی و بیمحتوا نیست.