به گزارش شهدای ایران؛ حمید داوود آبادی در وبلاگ خاطرات جبهه آورده است:
روزهای آفتابی قشنگی داشتیم؛ 20 روز نبرد سخت ولی لذت بخش.
با یاد روزهای قبل که فریدون عباسیان در جمعمان بود و با آن صدای قشنگش، زیر بارش خمپاره و کاتیوشا میخواند:
یار دبستانی من
با من و همراه منی ...
که خود رفیق نیمه راه شد و در پایگاه موشکی، جلوی هلی کوپتر عراقی مردانه برخواست، آر.پی.جی به دست گرفت و ...
سینهاش آماج گلولههای کین گشت و ... یار دبستانی پرید!
بدون یکبار طهارت راحت؛ و اصلاً یک بار خدمت جناب صدام رسیدن! با آرامش خاطر!
بدون یک بار تجربه لذت جاری شدن آب گرم حمام از سر تا پا، آن هم در اوج سوختن بدن از شدت گرما، سوزن سوزن شدن بدن از عرق کردن زیر بادگیر پلاستیکی و زندگی میان نمکزارهای کارخانه نمک فاو.
بدون بلعیدن یک وعده غذای گرم و اگر هم غذایی بود، ترس از بارش خمپاره اجازه نمیداد بخوریم که مجبور شویم فقط دقایقی بسیار کوتاه زیر بارش بمب و آتش، به آرامش رویم و ...
بدون یک شب آرام سر بر بالش گذاشتن، اصلاً بدون بالش و فقط سر بر کلوخها گذاشتن و میان لجنهای کنار خورعبدالله خفتن و همنشینی با تکههای اجساد دشمن!
همنفس شدن با بوی گند سیب، سیر، گاز و ... شب تا صبح؛ بیخیال آنکه امروز خون بال بیاوری و دکتر فوق تخصص بگوید: «آسم داری».
نیمه شب هنگام نگهبانی در سنگر چُرت زدن و ... هنگام صبح برخاستن درحالی که میان آب نمکهای نمکزارهای فاو غرقه باشی!
وای که دلم برای همه اونا تنگ شده.
جایی یوسف، جمشید، عابدی، فریدون، مصطفی، سعید، علی، نادر، عباس ...
دلم براتون تنگ شده ...
اصلا میفهمید؟ میشنوید؟ دارم دق میکنم.
ما که رفیق نیمه راه نبودیم؛ بعد از شما هم باز رفتیم، ترکش خوردیم، تیر نوش جان کردیم، گاز تنفس کردیم و باز رفتیم.
ولی شما! گذاشتید رفتید و حتی به خوابمون هم نمیآیید.
دلم تنگه؛ واسه همتون.
واسه خنده هاتون. واسه جیم شدن از صبحگاه؛ واسه سینه خیز رفتن و غلت زدن؛ واسه کش رفتن کمپوت؛ واسه خندهها و شیطنتهاتون توی رزم شبانه؛ واسه گریههاتون توی نماز، واسه همتون.