محمدباقر مدرک لیسانس داشت، اما یک روز مدرکش را پاره کرد و گفت: نمیخواهم هیچ دلبستگی به این دنیا داشته باشم. در قید و بند این چیزها نبود. بارها میدیدم که شبها غذا بیرون میبرد؛ اما نمیدانستم برای چه کسی میبرد. بعدها فهمیدیم برای مستمندان میبرد. به نماز جماعت اول وقت اهمیت میداد و از کسانی که اختلاف بین شیعه و سنی میانداختند بیزار بود.
شهدای ایران؛ «به این وسیله اعلام میدارم که پاسدار چه زنده باشد و چه شهید شود، انقلاب اسلامی ما همیشگی است، زیرا پاسدار تا زنده است سدِ راه ضدانقلابها و شکننده تاروپود آنهاست و آن زمان که شهید شد، قطرهقطره خونش که بر زمین میچکد، بر ریشههای فاسد ضدانقلاب اثر گذاشته و آن را نابود میکند» متنی که آورده شد، بخشی از اعلامیه شهیدمحمدباقر رحمانی خطاب به گروهکهای ضدانقلاب است که در بیستم تیر ۱۳۵۸ به عنوان فرمانده سپاه بیجار آن را صادر کرد.
شهیدرحمانی، فرزند مرحوم آیتالله حسینعلی رحمانی از روحانیون انقلابی و شناخته شده بیجار است که دو دوره نیز نمایندگی مردم بیجار را در مجلس شورای اسلامی برعهده داشت. خود شهیدرحمانی هم از انقلابیهای شناخته شده کردستان بود که به دلیل مخالفتهای قاطعانهاش با ضدانقلاب، در آخرین روزهای مرداد سال ۵۸ توسط ضدانقلاب به شهادت رسید. درحالیکه به تازگی سالگرد شهادت این سردار گمنام جبهههای غرب را پشت سرگذاشتهایم، در گفتگو با برادرش کمال رحمانی برگهایی از زندگی جهادی وی را مرور میکنیم. در انجام این گفتگو رضا رستمی از فعالان فرهنگی مریوان کمک حالمان بود. در ادامه نیز خاطره کوتاه یکی از همرزمان شهید را پیشرو دارید.
خط جهاد و رزمندگی در زندگی شهیدرحمانی از چه زمانی آغاز شد؟
برادرم قبل از انقلاب در زمان دانشجویی فعالیت انقلابی داشت.
آن زمان ایشان در تهران تحصیل میکرد و در کرج ساکن بود. سعی میکرد در تمامی راهپیماییها حضور پیدا کند و هیچ کدام را از دست ندهد.
در جریان جمعه سیاه (۱۷ شهریور ۵۷ و فاجعه میدان ژاله) محمدباقر به حدی فعالیت داشت که عدهای از دوستانش فکر میکردند، او به شهادت رسیده است. درحالیکه آن زمان برادرم همراه مردم کرج به شهربانی حمله و آنجا را تسخیر کرده بودند.
یادم است شهید از ماجرای حمله به شهربانی کرج کلی اسلحه به شهرستان بیجار آورده بود. علت اینکه دوستانش فکر میکردند او شهید شده است، این بود که محمدباقر برای کمک به مجروحان به بیمارستان رفته بود و آنجا با سر و وضع خونی دیده شده بود. همین موضوع باعث شده بود شایعه شهادتش در بیجار بپیچد. جالب است که حتی پدرم را برای ادای نماز میت خواستند و جنازه شهیدی را از گرگان آوردند، فکر کردند محمدباقر است، بعد متوجه اشتباه شدند. چند روز بعد که برادرم به خانه برگشت، به مادرمان میگفت: مادر شما باید آماده باشی، از تو میخواهم برایم دعا کنی تا این سعادت نصیبم شود.
به دلیل شهادت برادرتان تنها چند ماه پس از پیروزی انقلاب، بیشتر فعالیتهای برادرتان به دوره قبل از انقلاب برمیگردد، در این فعالیتها شما هم ایشان را همراهی میکردید؟
اوایل انقلاب تا آنجا که به یاد دارم، همیشه محمدباقر را مشغول مطالعه و سخنرانی میدیدم. واقعاً سواد و اطلاعات سیاسی و اجتماعی بالایی داشت.
آن هم در زمانی که انقلاب تازه پیروز شده بود و مردم به چنین تحلیلها و اطلاعاتی نیاز داشتند. همان اوایل پیروزی انقلاب، چون برادرم بین انقلابیها شناخته شده بود، یکی از انقلابیون بلندپایه به محمدباقر گفت به ساوه برود و به اوضاع آنجا سر و سامان بدهد.
من هم همراه ایشان به ساوه رفتم. آنجا محمدباقر چند نفری را ملاقات کرد و برای آنها چند جلسه تشکیل داد، کمیته انقلاب را در ساوه تشکیل داد و یکی، دو بار راهپیمایی راه انداخت و بعد از اینکه کمیته ساوه را به دست یکی از بچههای انقلابی سپرد به کرج بازگشتیم.
یک شب شاهدوستها اطراف خانه برادرم را محاصره کردند. با سنگ، تمام شیشهها را شکستند. او اسلحه کمری داشت. آن را برداشت و به طرف در خانه رفت. جلوی او را گرفتم تا درگیری اوج نگیرد، اما مهاجمان میخواستند از دیوار خانه بالا بیایند. شکر خدا نتوانستند داخل بیایند و بعد از کلی فحش و ناسزا، پراکنده شدند.
گویا برادرتان با شهدایی مثل شهیدنجاتالهی و شهیدچمران هم آشنایی و مراوداتی داشت؟
محمدباقر انقلابی شناخته شدهای بود و به همین خاطر با خیلی از چهرهها و شخصیتهای سیاسی اوایل انقلاب مراوده داشت.
پدرمان مرحوم آیتالله حسینعلی رحمانی هم یک انقلابی شناخته شده بود. ازهمینرو خیلی از چهرههای انقلابی برادرم را میشناختند. یادم است اخوی بعد از شهادت استاد نجاتالهی دیگر آدم سابق نبود و در مسیر انقلاب محکمتر شده بود. هنگام تشییع جنازه استاد نجاتالهی ساواک و عوامل شاه با آنها درگیر شده بودند. بعد از پیروزی انقلاب هم محمدباقر با شهیدچمران رابطه خوبی داشت. اتفاقاً به پیشنهاد دکتر مصطفی چمران هم از شرکت نانچی تهران با همه حقوق و مزایایش استعفا داد و فرماندهی سپاه بیجار را پذیرفت.
اشاره کردید که شهیدرحمانی اوایل انقلاب دانشجو بود، چه مدرکی داشت؟ کمی از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویید.
محمدباقر مدرک لیسانس داشت، اما یک روز مدرکش را پاره کرد و گفت: نمیخواهم هیچ دلبستگی به این دنیا داشته باشم. در قید و بند این چیزها نبود. بارها میدیدم که شبها غذا بیرون میبرد؛ اما نمیدانستم برای چه کسی میبرد. بعدها فهمیدیم برای مستمندان میبرد. به نماز جماعت اول وقت اهمیت میداد و از کسانی که اختلاف بین شیعه و سنی میانداختند بیزار بود. روی اتحاد شیعه و سنی تأکید زیادی داشت.
بزرگترین آرزویش شهادت بود. هنگامی که از عملیات برمیگشت، ناراحت بود و میگفت: خدا من را دوست ندارد که شهید نمیشوم.
کردستان اوایل انقلاب دستخوش ناآرامیهایی بود که در نوع خودش بینظیر بود. تقریباً هیچ حرکت جداییطلبانهای به پای کردستان نمیرسید، فعالیتهای شهید در این دوران چه بود؟
وقتی قضیه پاوه پیش آمد و حضرت امام پیام آزادسازی این شهر را صادر کردند، محمدباقر سر از پا نمیشناخت و میخواست به آنجا برود، اما آن روزها همه جای کردستان دستخوش ناآرامی بود و هر روز از یک گوشه خبر شیطنت گروهکها به گوش میرسید.
همان ایام بود که برادرم خبر محاصره شدن نیروهای سپاه را در دو راهی تکاب و سقز شنید و به آنجا رفت و در همین واقعه به کمین ضدانقلاب افتاد و شهید شد.
چه خاطرهای از شهیدرحمانی در ذهنتان ماندگار شده است؟
قرار بود برادرم در دوره یکساله از سال ۵۸ تا سال ۵۹ فرمانده سپاه بیجار باشد که البته عمرش کفاف نداد و خیلی زود به شهادت رسید. وقتی که مسئولیت سپاه بیجار را برعهده گرفت، برای تشکیل سپاه خیلی تلاش میکرد و سعی داشت برای آنجا تأمین اعتبار کند. واقعاً فعالیتهایش فراتر از توان یک آدم عادی بود. اصلاً آن زمان خیلی از جوانهای انقلابی فراتر از توانشان تلاش میکردند.
محمدباقر، چون آگاهی و سواد خوبی داشت، اوقاتی را برای تشریح موازین و مسائل انقلاب برای مردم سخنرانی میکرد و در مساجد مراسم زیارت و ادعیه برپا میکرد یا قرآن درس میداد. ممکن نبود در جایی باشد و نماز جماعت برگزار نکند و غالباً خودش پیشنماز بود.
تمام کارهای جمعی را دستهبندی و با برنامهریزی دقیق مسئولیت هر کسی را مشخص میکرد. گذشته از مسئولیتهایش بسیار متواضع و خاشع بود. همه او را یک فرمانده لایق میدانستند.
نسبت به بیتالمال حساس بود و دقت میکرد. حتی به یکی از نیروها که ماشینش را در اختیار سپاه قرار داده بود و یک روز در حیاط مشغول شستن ماشینش بود، گفت درست است که پاسدار زحمتکشی هستی و ماشینت را به کارهای سپاه اختصاص دادهای، اما این دلیل نمیشود با آب سپاه ماشینت را بشویی.
مجید سرکانی همرزم شهید
از شهادت محمدباقر بزرگوار چند ماه بیشتر نگذشته بود که ایشان را در حالت رؤیا دیدم. همراه عده زیادی از مردم که در بین ما پدر شهیدرحمانی هم حضور داشت، به سمت گلزار شهدا در حال حرکت بودیم تا به زیارت مزار شهدا برویم. من جلوتر از همه آنها حرکت میکردم.
وقتی که به قبر شهدا نزدیک شدیم، به سمت قبر شهیدرحمانی دویدم، ناگهان دیدم در قبر باز و نوری از آن ساطع شد و آن شهید گرانقدر درحالیکه یک لباس پلنگی نو و تمیز بر تن و یک جام زرد طلایی در دست داشت، مقابلم ایستاد. جلو رفتم و سلام کردم و ایشان جواب من را داد. بعد پرسید این جمعیت کجا میآیند؟ گفتم: سر مزار شهدا.
گفت برگرد و به این مردم بگو ما نمردهایم و زندهایم، ببینید که من نمردهام و همراه دیگر شهدا قبل از اینکه شما بیایید، آماده شده بودیم که برویم غذا بخوریم.
بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم خوابم درست در معنی همان آیه شریفه است که میگوید شهدا زنده هستند و در نزد پروردگارشان روزی میخورند. شهید رحمانی هم در خواب به من گفت که شهدا زنده هستند و اتفاقاً الان میخواستیم برویم غذا بخوریم. این غذا همان روزی است که خدا در قرآن میفرماید قسمت شهدا میشود و به آنها تعلق میگیرد.
از ویژگیهای آن شهید بزرگوار این بود که هر وعده غذا را با یکی از برادران میل میکرد. یک روز که نوبت من بود که با ایشان غذا را صرف کنم، رفتم و مقداری آب سرد و چند تا نان گرم و تازه آوردم، ناگهان دیدم که آن شهید گرامی بلند شدند و رفتند.
گفتم آقای رحمانی کجا میروید؟ گفتند شما بنشینید من الان برمیگردم.
دیدم که رفتند و مقداری نان خشک و یک پارچ آب آوردند. گفتم من که آب و نان آورده بودم، چرا شما دوباره زحمت کشیدید؟ اما ایشان باز با آن بیان زیبای خودش گفت ما این آب و نان خشک را به یاد کسانی که یخچال ندارند آب یخ بخورند و فقیرانی که پول ندارند نان گرم و تازه بخورند، میخوریم. بعد نام خدا را ذکر و شروع به خوردن غذا کرد.
شهیدرحمانی، فرزند مرحوم آیتالله حسینعلی رحمانی از روحانیون انقلابی و شناخته شده بیجار است که دو دوره نیز نمایندگی مردم بیجار را در مجلس شورای اسلامی برعهده داشت. خود شهیدرحمانی هم از انقلابیهای شناخته شده کردستان بود که به دلیل مخالفتهای قاطعانهاش با ضدانقلاب، در آخرین روزهای مرداد سال ۵۸ توسط ضدانقلاب به شهادت رسید. درحالیکه به تازگی سالگرد شهادت این سردار گمنام جبهههای غرب را پشت سرگذاشتهایم، در گفتگو با برادرش کمال رحمانی برگهایی از زندگی جهادی وی را مرور میکنیم. در انجام این گفتگو رضا رستمی از فعالان فرهنگی مریوان کمک حالمان بود. در ادامه نیز خاطره کوتاه یکی از همرزمان شهید را پیشرو دارید.
خط جهاد و رزمندگی در زندگی شهیدرحمانی از چه زمانی آغاز شد؟
برادرم قبل از انقلاب در زمان دانشجویی فعالیت انقلابی داشت.
آن زمان ایشان در تهران تحصیل میکرد و در کرج ساکن بود. سعی میکرد در تمامی راهپیماییها حضور پیدا کند و هیچ کدام را از دست ندهد.
در جریان جمعه سیاه (۱۷ شهریور ۵۷ و فاجعه میدان ژاله) محمدباقر به حدی فعالیت داشت که عدهای از دوستانش فکر میکردند، او به شهادت رسیده است. درحالیکه آن زمان برادرم همراه مردم کرج به شهربانی حمله و آنجا را تسخیر کرده بودند.
یادم است شهید از ماجرای حمله به شهربانی کرج کلی اسلحه به شهرستان بیجار آورده بود. علت اینکه دوستانش فکر میکردند او شهید شده است، این بود که محمدباقر برای کمک به مجروحان به بیمارستان رفته بود و آنجا با سر و وضع خونی دیده شده بود. همین موضوع باعث شده بود شایعه شهادتش در بیجار بپیچد. جالب است که حتی پدرم را برای ادای نماز میت خواستند و جنازه شهیدی را از گرگان آوردند، فکر کردند محمدباقر است، بعد متوجه اشتباه شدند. چند روز بعد که برادرم به خانه برگشت، به مادرمان میگفت: مادر شما باید آماده باشی، از تو میخواهم برایم دعا کنی تا این سعادت نصیبم شود.
به دلیل شهادت برادرتان تنها چند ماه پس از پیروزی انقلاب، بیشتر فعالیتهای برادرتان به دوره قبل از انقلاب برمیگردد، در این فعالیتها شما هم ایشان را همراهی میکردید؟
اوایل انقلاب تا آنجا که به یاد دارم، همیشه محمدباقر را مشغول مطالعه و سخنرانی میدیدم. واقعاً سواد و اطلاعات سیاسی و اجتماعی بالایی داشت.
آن هم در زمانی که انقلاب تازه پیروز شده بود و مردم به چنین تحلیلها و اطلاعاتی نیاز داشتند. همان اوایل پیروزی انقلاب، چون برادرم بین انقلابیها شناخته شده بود، یکی از انقلابیون بلندپایه به محمدباقر گفت به ساوه برود و به اوضاع آنجا سر و سامان بدهد.
من هم همراه ایشان به ساوه رفتم. آنجا محمدباقر چند نفری را ملاقات کرد و برای آنها چند جلسه تشکیل داد، کمیته انقلاب را در ساوه تشکیل داد و یکی، دو بار راهپیمایی راه انداخت و بعد از اینکه کمیته ساوه را به دست یکی از بچههای انقلابی سپرد به کرج بازگشتیم.
یک شب شاهدوستها اطراف خانه برادرم را محاصره کردند. با سنگ، تمام شیشهها را شکستند. او اسلحه کمری داشت. آن را برداشت و به طرف در خانه رفت. جلوی او را گرفتم تا درگیری اوج نگیرد، اما مهاجمان میخواستند از دیوار خانه بالا بیایند. شکر خدا نتوانستند داخل بیایند و بعد از کلی فحش و ناسزا، پراکنده شدند.
گویا برادرتان با شهدایی مثل شهیدنجاتالهی و شهیدچمران هم آشنایی و مراوداتی داشت؟
محمدباقر انقلابی شناخته شدهای بود و به همین خاطر با خیلی از چهرهها و شخصیتهای سیاسی اوایل انقلاب مراوده داشت.
پدرمان مرحوم آیتالله حسینعلی رحمانی هم یک انقلابی شناخته شده بود. ازهمینرو خیلی از چهرههای انقلابی برادرم را میشناختند. یادم است اخوی بعد از شهادت استاد نجاتالهی دیگر آدم سابق نبود و در مسیر انقلاب محکمتر شده بود. هنگام تشییع جنازه استاد نجاتالهی ساواک و عوامل شاه با آنها درگیر شده بودند. بعد از پیروزی انقلاب هم محمدباقر با شهیدچمران رابطه خوبی داشت. اتفاقاً به پیشنهاد دکتر مصطفی چمران هم از شرکت نانچی تهران با همه حقوق و مزایایش استعفا داد و فرماندهی سپاه بیجار را پذیرفت.
اشاره کردید که شهیدرحمانی اوایل انقلاب دانشجو بود، چه مدرکی داشت؟ کمی از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویید.
محمدباقر مدرک لیسانس داشت، اما یک روز مدرکش را پاره کرد و گفت: نمیخواهم هیچ دلبستگی به این دنیا داشته باشم. در قید و بند این چیزها نبود. بارها میدیدم که شبها غذا بیرون میبرد؛ اما نمیدانستم برای چه کسی میبرد. بعدها فهمیدیم برای مستمندان میبرد. به نماز جماعت اول وقت اهمیت میداد و از کسانی که اختلاف بین شیعه و سنی میانداختند بیزار بود. روی اتحاد شیعه و سنی تأکید زیادی داشت.
بزرگترین آرزویش شهادت بود. هنگامی که از عملیات برمیگشت، ناراحت بود و میگفت: خدا من را دوست ندارد که شهید نمیشوم.
کردستان اوایل انقلاب دستخوش ناآرامیهایی بود که در نوع خودش بینظیر بود. تقریباً هیچ حرکت جداییطلبانهای به پای کردستان نمیرسید، فعالیتهای شهید در این دوران چه بود؟
وقتی قضیه پاوه پیش آمد و حضرت امام پیام آزادسازی این شهر را صادر کردند، محمدباقر سر از پا نمیشناخت و میخواست به آنجا برود، اما آن روزها همه جای کردستان دستخوش ناآرامی بود و هر روز از یک گوشه خبر شیطنت گروهکها به گوش میرسید.
همان ایام بود که برادرم خبر محاصره شدن نیروهای سپاه را در دو راهی تکاب و سقز شنید و به آنجا رفت و در همین واقعه به کمین ضدانقلاب افتاد و شهید شد.
چه خاطرهای از شهیدرحمانی در ذهنتان ماندگار شده است؟
قرار بود برادرم در دوره یکساله از سال ۵۸ تا سال ۵۹ فرمانده سپاه بیجار باشد که البته عمرش کفاف نداد و خیلی زود به شهادت رسید. وقتی که مسئولیت سپاه بیجار را برعهده گرفت، برای تشکیل سپاه خیلی تلاش میکرد و سعی داشت برای آنجا تأمین اعتبار کند. واقعاً فعالیتهایش فراتر از توان یک آدم عادی بود. اصلاً آن زمان خیلی از جوانهای انقلابی فراتر از توانشان تلاش میکردند.
محمدباقر، چون آگاهی و سواد خوبی داشت، اوقاتی را برای تشریح موازین و مسائل انقلاب برای مردم سخنرانی میکرد و در مساجد مراسم زیارت و ادعیه برپا میکرد یا قرآن درس میداد. ممکن نبود در جایی باشد و نماز جماعت برگزار نکند و غالباً خودش پیشنماز بود.
تمام کارهای جمعی را دستهبندی و با برنامهریزی دقیق مسئولیت هر کسی را مشخص میکرد. گذشته از مسئولیتهایش بسیار متواضع و خاشع بود. همه او را یک فرمانده لایق میدانستند.
نسبت به بیتالمال حساس بود و دقت میکرد. حتی به یکی از نیروها که ماشینش را در اختیار سپاه قرار داده بود و یک روز در حیاط مشغول شستن ماشینش بود، گفت درست است که پاسدار زحمتکشی هستی و ماشینت را به کارهای سپاه اختصاص دادهای، اما این دلیل نمیشود با آب سپاه ماشینت را بشویی.
مجید سرکانی همرزم شهید
از شهادت محمدباقر بزرگوار چند ماه بیشتر نگذشته بود که ایشان را در حالت رؤیا دیدم. همراه عده زیادی از مردم که در بین ما پدر شهیدرحمانی هم حضور داشت، به سمت گلزار شهدا در حال حرکت بودیم تا به زیارت مزار شهدا برویم. من جلوتر از همه آنها حرکت میکردم.
وقتی که به قبر شهدا نزدیک شدیم، به سمت قبر شهیدرحمانی دویدم، ناگهان دیدم در قبر باز و نوری از آن ساطع شد و آن شهید گرانقدر درحالیکه یک لباس پلنگی نو و تمیز بر تن و یک جام زرد طلایی در دست داشت، مقابلم ایستاد. جلو رفتم و سلام کردم و ایشان جواب من را داد. بعد پرسید این جمعیت کجا میآیند؟ گفتم: سر مزار شهدا.
گفت برگرد و به این مردم بگو ما نمردهایم و زندهایم، ببینید که من نمردهام و همراه دیگر شهدا قبل از اینکه شما بیایید، آماده شده بودیم که برویم غذا بخوریم.
بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم خوابم درست در معنی همان آیه شریفه است که میگوید شهدا زنده هستند و در نزد پروردگارشان روزی میخورند. شهید رحمانی هم در خواب به من گفت که شهدا زنده هستند و اتفاقاً الان میخواستیم برویم غذا بخوریم. این غذا همان روزی است که خدا در قرآن میفرماید قسمت شهدا میشود و به آنها تعلق میگیرد.
از ویژگیهای آن شهید بزرگوار این بود که هر وعده غذا را با یکی از برادران میل میکرد. یک روز که نوبت من بود که با ایشان غذا را صرف کنم، رفتم و مقداری آب سرد و چند تا نان گرم و تازه آوردم، ناگهان دیدم که آن شهید گرامی بلند شدند و رفتند.
گفتم آقای رحمانی کجا میروید؟ گفتند شما بنشینید من الان برمیگردم.
دیدم که رفتند و مقداری نان خشک و یک پارچ آب آوردند. گفتم من که آب و نان آورده بودم، چرا شما دوباره زحمت کشیدید؟ اما ایشان باز با آن بیان زیبای خودش گفت ما این آب و نان خشک را به یاد کسانی که یخچال ندارند آب یخ بخورند و فقیرانی که پول ندارند نان گرم و تازه بخورند، میخوریم. بعد نام خدا را ذکر و شروع به خوردن غذا کرد.