حالا بدون شک در بین شهدایی که از سوریه میآورند، اگر سر بچرخانیم و جستوجو کنیم، نامی از مدافعان تبعه افغانستان هم خواهیم دید. اما همانقدر که در بین پیکرهایی که به وطن برمیگردند، میتوان پیکری از این مدافعان حرم را پیدا کرد، در بین مفقودالاثرها و شهدای مدافع حرمی که هنوز خبری از پیکرشان نشدهاست هم افغانستانیهای زیادی حضور دارند.
شهید محمدصدیق رضایی هم یکی از همان شهدایی است که حالا بیشتر از پنج سال است خانوادهاش چشمهایشان را به در و گوشهایشان را به زنگ تلفن دوختهاند تا خبری از بازگشت او بشنود. حالا زهرا، دختر بزرگ شهید محمدصدیق رضایی بعد از شهادت پدرش در دفتر فاطمیون مشهد مشغول فعالیت شده و البته هنوز هم چشمانتظار پدر است.
او رابط دفتر فاطمیون با خانواده شهداست و همین ارتباط او با خانوادههایی از جنس خانواده خودشان است که او را لحظه به لحظه به دیدار پدر امیدوارتر میکند. حالا او از روزهای شیرین حضور پدر و تلخیهای نبودنش میگوید.
دلبستگی به ایران
زهرا دختر شهید رضایی میگوید، فقط تعریف مزار شریف را از پدر و مادرش
شنیده است و جز شنیدههایش دیگر چیزی از افغانستان نمیداند و آنجا را با
چشمهای خودش ندیدهاست: «پدر و مادرم متولد مزار شریف هستند، اما سال ۶۵
که ازدواج کردند به ایران میآیند. اول ساکن کاشان میشوند، بعد از آن هم،
چون خیلی از اقوام مادریام در مشهد بودند، آنها به مشهد میروند و
ماندگار میشوند. برای همین است با اینکه اصالتی افغانستانی دارم، اما در
ایران متولد شدهام و خودم را ایرانی میدانم.»
تجربه سالها زندگی در ایران برای این دختر افغانستانی نیز باعث شده او به کشور ما علاقه بسیاری داشتهباشد: «وقتی پدرم به ایران میآید، والدینش فوت کردهبودند و دیگر دلیل مهمی برای برگشت به افغانستان نداشت. آن موقع هم شرایط رفتوآمد بسیار سخت بود و امکان داشت اگر کسی به افغانستان برود، دیگر امیدی برای برگشت به ایران نداشتهباشد. شرایط هم در ایران برای ما بسیار خوب بود و در رفاه کامل زندگی میکردیم.»
ظاهرا شرایط برای خانواده زهرا آنقدر مناسب بوده که ذوق چندانی برای دیدن افغانستان ندارد: «منکر این نیستم که دلم میخواهد یکبار افغانستان را ببینم، اما شرایطی که از آنجا تعریف میکنند، برای من که در ایران متولد شدهام، احتمالا خیلی خوشایند نخواهد بود.»
شهید رضایی از همان اولین سالهایی که به ایران مهاجرت میکند، در کارگاه صندوقسازی مشغول کار میشود؛ صندوقهایی که صنایع دستی افغانستان محسوب میشود و در فرهنگ آنها جایگاه ویژهای دارد: «پدرم علاقه دلنشینی به صندوق سازی پیدا کردهبود و برای همین هم بعد از مدتی خودش کارگاهی مستقل راه انداخت و صندوقسازی کمکم حرفه اصلی پدرم شد. او از این حرفه بسیار لذت میبرد و نمیدانید وقتی نوبت به رنگکردن این صندوقها میرسید، پدر چه ذوق و هنری برایش به خرج میداد.»
قانونهای خانه ما
دختر ارشد شهید رضایی از اعتقادات خاص و متفاوت پدرش میگوید؛ اعتقاداتی
که او سعی میکرد آن را با تجربههای شیرین و خاطرهانگیز به فرزندانش هم
منتقل کند: «یادم میآید که ما هر هفته جمعه صبح یا مهمان داشتیم یا خانه
کسی مهمان بودیم؛ چون پدرم با دوستان و آشنایانمان قرار برگزاری دورهای
دعای ندبه میگذاشت و اتفاقا در کنار دعا خواندن، حضور در جمع باعث میشد
به ما خیلی خوش بگذرد. علاوه بر آن، یادم هست هیچ عیدی نبود که ما اولین
ساعات آن را به حرم امامرضا (ع) نرفتهباشیم.»
در خانواده شهید رضایی ظاهرا عید با عید هم فرقی نمیکردهاست؛ هر روزی که اسمش عید بود، میخواهد عید نوروز باشد یا نیمهشعبان یا عیدهای دوستداشتنی غدیر یا قربان، این خانواده به حرم ثامنالائمه (ع) میرفتند: «پدرم هر سال برای اولین عید دیدنی، ما را به دیدار و پابوس امامرضا (ع) میبرد و بعد از آن به مهمانی و گردش میرفتیم.»
دختر شهید رضایی خاطرات خوبی از مهربانیهای پدرش نسبت به دوستان و آشنایان در ذهن دارد: «یادم هست یکبار پدرم به اندازه یک وانت هندوانه و خربزه خریدهبود، وقتی پرسیدیم چرا آنقدر زیاد خریدی؟ گفت هوا گرم است، برای فامیل هم خریدم تا در خنکی این میوهها و خوشی ما سهیم باشند. بعد هم تلفن را برداشت و به همه خالهها و داییها زنگ که بیایید سهمتان را ببرید.»
خوشیهای خانواده رضایی همیشه سر جای خود بودهاست، اما وقتش که میرسید، شهید رضایی یکی از باوفاترین عزاداران اهل بیت (ع) هم میشد: «خاطرم نیست که محرم و صفری بگذرد و پدرم لباس مشکی اش را از تن در آوردهباشد. اصلا همه ما میدانستیم که پدرم در ماه محرم و صفر، بهجز پانزدهم صفر که ولادت امامحسن مجتبی (ع) است، همیشه لباس مشکی میپوشد. او البته همین حس و حال غمگین بودن را در این دو ماه به ما هم منتقل میکرد.»
دلی که آنجا بود
زمزمه سوریه رفتن و دفاع از حرم حضرت زینب (س)، همزمان با بهار عربی و
درگیریهای فرقهای در لبنان و سوریه، برای شهید رضایی پیش آمد: «شبکههای
تلویزیون مدام روی اخبار بود و پدرم از لحظه به لحظه ماجرا باخبر میشد. آن
زمان داییام هم جزو دومین گروه لشکر فاطمیون بود که به سوریه اعزام شد.
فهمیدیم دل پدرم هم آنجاست، اما به خاطر دلبستگیهایی که به خانواده،
کارگاه و کارگرانش داشت و به خاطر سفارشهای مردم که دستش بود، نمیتوانست
تصمیم به رفتن بگیرد.».
اما به یکباره همهچیز تغییر کرد: «پدرم آدمی خوشرو و خوشمشرب بود. ساعتها با جوانها میگفت و میخندید. اما خاطرم هست سال ۹۲ در روزهایی که درگیری در نزدیکیهای حرم زیاد شدهبود، پدر من هم در آن روزها یک آدم دیگر شدهبود.»
آن وقتها پدری که دل همه را با حرفهایش شاد میکرد، تبدیل به فردی کمحرف و گوشهگیر شدهبود که دلش میخواهد برود، اما نمیتواند: «یک روز که به خانه آمد، دیدیم وسایلی را که مدتها در کارگاهش بود، به خانه آوردهاست؛ گفتیم اینها را چرا آوردی خانه؟ گفت کارگاه را جمع کردم. راستش ما فکر نمیکردیم قدرتی وجود داشتهباشد که بتواند پدرم را راضی کند تا از کارش دل بکند. آن روز تعجب کردیم، اما بعدها فهمیدیم برای اعزام به سوریه ثبتنام کردهاست؛ البته مادرم راضی به رفتن پدرم نبود.»
از نظر دختر شهید رضایی، پدرش آن روزها آرام و قرار نداشت. اینطور که میگوید، پدرش تنها یکبار و آن هم در سال ۷۵ و برای سفر به کربلا تنها رفتهبود: «ما هیچوقت برای طولانیمدت از پدرم دور نبودیم. اما بالاخره مرا راضی کرد که قول میدهم فقط یکبار برای زیارت بروم و خیلی زود برگردم؛ تو هم مادرت را راضی کن.»
اینطور بود که بالاخره محمدصدیقرضایی به منطقه اعزام شد: «وقتی بعد از ۱۵ روز برگشت، گل از گل همه ما شکفت که بابا قول دادهاست و دیگر نمیرود.»، اما انگار عشق به چیزی که آنجا آن را پیدا کردهبود، نتوانست او را بر سر قولش نگه دارد: «یک روز دیدیم بدون خداحافظی رفتهاست. بعد از آن هم پدرم آنقدر رفت و برگشت که این رفتوآمدهایش برای ما عادی شد. آنقدر که هم ترسمان ریختهبود و هم اینکه دیگر نمیتوانستیم جلویش را بگیریم.»
پدری که هنوز برنگشته
خبر شهادت ابوحامد یعنی بنیانگذار لشکر فاطمیون زمستان ۹۴ شهید رضایی را
به شدت بههم ریخت و تحتتاثیر قرار داد: «آن وقتها عمهام بعد از سی سال
توانستهبود برای دیدار پدرم به ایران بیاید. پدرم هم مدتی ماند و خواهرش
را بعد از این همه سال دید. آن روزها آنقدر به ما خوش میگذشت که جزو
عمرمان محسوب نمیشد، اما بالاخره طاقت پدرم تمام شد و به عمهام گفت که تا
تو هستی، من میروم و دوباره برمیگردم.»
اما اینبار مثل شش هفت دفعه قبلی نبود: «یکروز به مادرم زنگ زد که خانم من را حلال کن، اینجا جنگ شدتگرفته و من نمیدانم که میتوانیم دوباره همدیگر را ببینیم یا نه؛ بچهها را اول به خدا و بعد به تو میسپارم. همان تماس هم آخرین تماس شد. بعد از آن پدرم چیزی حدود یک ماه به ما زنگ نزد و ما از دوست و آشنا زمزمههایی میشنیدیم که کربلایی شهید شدهاست.»
شهید رضایی زمانی به کربلا رفتهبود که کمتر کسی میتوانست به زیارت برود. برای همین در بین دوستان و آشنایان، همه او را به کربلایی میشناختند و صدا میکردند: «از این حرفها دلمان به شور افتادهبود، اما برایمان جای سوال بود که اگر شهید شده، چرا کسی چیزی به ما نمیگوید و چرا پیکرش را به ما نمیدهند؟ پس شهید نشده و حتما در شرایطی است که نمیتواند زنگ بزند یا در بدترین حالت اسیر شدهاست.».
اما بعد از سه ماه، فیلمی به دست دختر شهید رضایی میرسد که به شک و تردیدهایش پایان میدهد: «در فیلم دیدم که پیکر پدرم روی زمین بود. مدام فیلم را نگاه میکردم و هر بار پیش خودم میگفتم این بابا نیست، اما میدانستم که پدرم است و دلم نمیخواست قبول کنم.»
آن روزها فقط دختر بزرگ شهید رضایی ماجرا را میفهمد، اما دم نمیزند: «من شش ماه این حرف را در دلم نگهداشتم تا اینکه بالاخره چند نفر از مسوولان خبر دادند که میخواهند به منزل ما بیایند. مادرم متعجب شدهبود که چرا؟ مگر چه شده؟ آن موقع گفتم بابا شهید شده و من فیلم شهادتش را دیدهام.» حالا هم بیشتر از پنج سال از شهادت محمدصدیقرضایی میگذرد و در این سالها، تنها یک فیلم از پدرشان و البته این همه خاطره نصیب خانوادهاش شدهاست.