سرویس فرهنگی شهدای ایران: محسن سوهانی مستندساز که چندی پیش در پی ساخت یک مستند درباره حج دانشجویان همراه با تیمش عازم سرزمین وحی شده بود توسط وهابیون کوردل آل سعود دستگیر و روانه زندان شدند که شرح وقایع این دستگیری را در یادداشت قرار داده است.
وی در این یادداشت که با عنوان «خاطرات زندان وهابیهای آل سعود» نوشته آورده است: «سر به نیست شدن میتواند سادهترین اتفاق ممکن باشد و من این را موقعی فهمیدم که تیغ تیز نگاه مامور سیه چرده استخبارات سر تا پایم را شکافت. از همان وقت به طرز غریبی ترس سر به نیست شدن افتاد به جانم. یاد غربت حاج احمد متوسلیان و یاران مفقودالاثرش در لبنان افتادم و یاد سرنوشت نامعلوم امام موسی صدر در لیبی. پر هم بی راه نبود. شنیده بودم صدام آن ابزار فجیع شکنجه و چرخ گوشت انسانیاش را از این ملعونهای وهابی گرفته. خانه آخرش هم که یک استخر اسید بود. نه خانی آمده و نه خوانی رفته. بلا نسبت بنده و دوستانم شتر دیدی؟! ندیدی!....»
در ادامه این یادداشت میخوانیم:«همه چیز از ساختمان کهن سال حاشیه میدان فردوسی، دفتر محمود بابایی شروع شد. به هوای گپ و گفت درباره طرح های دیگری به آن جا رفته بودم که محمود بی مقدمه برای کار به سفر حج دعوتم کرد و من هم درست مثل کوری که از خدا دو چشم بینا خواسته باشد مشتاقانه لبیک گفتم. بی جهت نیست که گفته اند با تقدیر نمی شود جنگید. با وجود تمام گیر و دارهای فرصت کم، دریافت سهمیه و صدور ویزا، در نهایت اوضاع رو به راه شد تا ده روز بعد چمدان به دست به ترمینال حجاج فرودگاه مهرآباد برویم. بنده به عنوان راوی و مشاور، محمود بابایی کارگردان، بیژن لطفی که عباس صدایش می زدیم تهیه کننده و صادق یعقوبی ملقب به عسکری که دلیل لقبش را بعدتر خواهید فهمید تصویربرار. حسین عدل لو هم با دوربین عکاسی اش مدام دور و برمان می چرخید. نمی دانم چرا از همان اول هم شصتم خبردار شده بود که با این کاکوی شیرازی یک داستانی خواهیم داشت».
سوهانی در ادامه نوشته است:«بنای اولین حادثه در همان فرودگاه مهرآباد به دست عباس گذاشته شد. مشغول تصویربرداری بودیم که دوستان نیروی انتظامی تذکر تندی دادند و حاج عباس ما هم که از طایفه سلحشوران لر است برنتابید. نزدیک بود دوربین ها توقیف شوند که قائله با وساطت هم کاروانی ها ختم به خیر شد. خوبی ایران در همین است که همیشه ذکر یک صلوات چاره کار است. اما چه بسا اگر همین ماجرا مثلاً در مصر اتفاق افتاده بود بعد از یک کشتار وسیع مخالفان به میدان التحریر می ریختند و ارتش بر علیه رئیس جمهور کودتا می کرد! خلاصه اولین پیش آمد ختم به خیر شد تا عازم فرودگاه جده شویم. در طول مسیر عباس با آب و تاب از ستم کاری شرطه های سعودی می گفت. این که سال گذشته یکی از بچه های دانشجو را دستگیر کرده بودند و بعد از کلی آزار و اذیت در نهایت توی قفس فلزی تحویل مقامات ایرانی داده بودند. با این که در سفرهای قبلی صابون رفتار تند و تحقیرآمیز شرطه ها به تنم خورده بود اما دیگر قفس آهنی را پیش بینی نمیکردم».
در ادامه میخوانیم: «روز اول به زیارت گذشت و همه چیز خوب پیش رفت تا این که از شب دوم تصمیم گرفتیم بسم الله کار را بگوییم. انگار نه انگار که این جا پر از چشمهای ناپیدا یا به قول حاج گل علی حصار نامرئی وهابیهای شوت مشنگ است. به اتفاق محمود و صادق با دو دوربین حرفه ای به حوالی مسجد النبی رفتیم تا بنده به روایت حال و هوای سفر بپردازم. به قاعده لبخند مونالیزا تابلو بودیم. در همین حین به ساختمان پر زرق و برق هتلی رسیدیم که عکسهای درشت و بدترکیب ملک فهد و ملک عبدالله بر بالایش نصب شده بود. جان میداد برای شرح احوال پوچ خاندان آل دروغ. مشغول بودیم که یکی از آن سر قرمزهای وهابی از راه رسید و مچمان را گرفت. بر خلاف اکثر هم سلفانش از فرط لاغر بودن مافنگی به نظر می رسید. پرس و جو کرد که چه می کنیم و ما هم خودمان را زدیم به آن راه که مثلاً توریستیم و داریم از جاذبه های شهر فیلم می گیریم! طرف که انگار خودش هم می دانست خوراکش دو تا گوله مشت است، از در خونسردی و رفاقت در آمد تا با پنبه سرمان را ببرد. اول موبایلش را درآورد و سعی کرد بی این که تابلو شود تماس بگیرد. از شانس خوب ما آنتن نداد. با هم پچ پچ کردیم که اوضاع خیط است و باید فلنگ را بست. پاورچین پاورچین از آن جا دور شدیم و همین که دست به بی سیم شد یک دفعه پا گذاشتیم به فرار. خدا می داند که اگر این صحنه را در یک فیلم سینمایی دیده بودید چه قدر می خندیدید! دو تا پا داشتیم دو تا هم قرض کردیم و الفرار. خصوصاً محمود طوری مثل فشنگ می دوید که بی اغراق اگر در مسابقات دوی ماراتن شرکت کرده بود رکورد پاتریک ماکائو را می شکست. سر پیچ از هم جدا شدیم و هر کدام به راهی رفتیم تا طرف را گیج کنیم. فقط یک آن توانستم برگردم و چشم های از تعجب گرد شدهاش را ببینم. باورش نمی شد مرغ ها به همین راحتی از قفس پریده باشند. در آن تاریکی شب تک و تنها در کوچه پس کوچه ها می دویدم و با خودم می گفتم الان است که دار و دسته شرطه ها و سرقرمزها بریزند سرم. با ترس و لرز به پناهگاه امن اتاق رسیدم و دیدم که بله، رفقای دونده جلو زدهاند. حالا بخند و کی نخند. حادثه ی دوم هم ختم به خیر شد بی این که درس عبرت گرفته باشیم».
فردا صبح علی الطلوع در معیت گوپرو راهی قبرستان بقیع شدیم. گوپرو که امانت سهیل کریمی بود دوربینی است به قاعده یک قوطی کبریت با کیفیت اچ دی، خوراک تصویربردارهای پنهانی. سهیل خان هم که حتماً معرف حضور هست. همان مستندساز نامداری که اسیر آمریکایی ها در عراق بود. چه می شود کرد؟! اسارت و مستندسازی رابطه ای مستقیم دارند!.خوشبختانه شعور سرقرمزها به دوربین قوطی کبریتی نرسید و توانستیم تصاویر خوبی بگیریم. در این بین سوز مداحی آرام یک هم طن آذری زبان، چند لحظه ای به دور از چشم و گوش های نا محرم از خود بی خودمان کرد تا با پای دل به طواف حرم ناپیدای بانوی بی نشان برویم. السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
آنها که سعادت تشرف به حج پیداکردهاند، خصوصاً آن هایی که دستی به دوربین دارند خوب میدانند که با وجود حرام بودن فیلم برداری و عکس برداری در دین بی خط و ربط وهابیت، حصار چشم های درنده شرطه های سمج و انبوه دوربین های حفاظتی که در جای جای حرم کار گذاشته اند، گرفتن یک دل سیر تصویر دلخواه از حرمین شریف چه آرزوی محالی است. گروه ما در پی تعبیر این آرزو با تدابیر امنیتی قدم به مسجدالنبی گذاشت و انصافاً هم اگر بند را آب نمی داد عملیاتش موفقیت آمیز بود. از سمت کوچه ی بنی هاشم و باب جبرئیل وارد حرم شدیم. بنده پیشاپیش و بچه ها با احتیاط و فاصله پشت سر. لحظه ها و تصاویر دلواره ای شد. تصاویری که شاید تا آن روز کم تر مشابهش ثبت و ضبط شده بود.
اذان مغرب را که گفتند کار ما هم با موفقیت انجام شده بود. قرار شد نماز را بخوانیم و برویم هتل. با خیال آسوده جای دنجی در حیاط ایستادیم به نماز. توی حال و هوای دعا و ثنا بودیم که یادم نیست کدام شیر پاک خورده ای برگشت و گفت : بچه ها. اون جا رو ببینید!... سر که چرخاندیم با یک جوان لاغر اندام و ریز جثه مواجه شدیم که با دست باز، به شیوه ی شیعیان نماز می خواند. همین که سلامش را داد مثل شکارچی هایی که صید دندانگیری عایدشان شده باشد رفتیم و دوره اش کردیم. کمی سیه چرده بود، موهای لختی داشت و روی گونه اش هم جای زخم عمیقی به چشم می آمد. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و با احتیاط دوربین ها را بیرون آوردیم. رفتارش کمی غیر عادی و مریض گونه به نظر می رسید اما با مصاحبه مشکلی نداشت. اسمش محمد آصف بود و اهل پاراچنار پاکستان. کارت شناسایی اش را در برابر لنز دوربین گرفت و گفت کارگر عمرانی است. از سختی های زندگی اش و ستمی که به شیعیان می شود گفت. از زخمی که شرطه های عربستان روی گونه اش نشانده بودند و از دل تنگی برای خانواده اش که به هوای کسب درآمد ترکشان کرده بود. محمود که تحت تاثیر قرار گرفته بود بر وهابی ها لعنت فرستاد. گفت فیلم هایی دارد از مظلومیت شیعیان پاراچنار و بریدن سرهایشان توسط وهابی ها. آصف هم که حسابی جوگیر شده بود بنا کرد به نوحه سرایی.
یک آن دیدیم که ای دل غافل. از آن دور یک گله شرطه و سر قرمز، بی سیم به دست دارند به طرفمان می آیند. محمود عقلی کرد و بلافاصله دوربین 7d را که تصاویر روزهای قبلمان هم داخل هاردش بود لای چفیعه پیچید و داد دست یک پسربچه ایرانی که آن نزدیکی ها نشسته بود. گفت این را ببر دارالرحمه. پسرک هم که از بخت خوب ما بچه تیزی بود بی هیچ سوالی دوربین را گرفت و به دو از آن جا دور شد. شرطه ها رسیدند و مچمان را گرفتند. سردستشان که یکی از آن سرقرمزهای گنده و نخراشیده بود دوربین را از دستم گرفت. عرب بد گلی که خباست از چهره اش می بارید جلو آمد و با گندبک سرقرمز دست داد. سر صحبت را که باز کردند شسصتمان خبردار شد که بله. این ملعون آدم فروش راپرتمان را داده. طرف سوری بود. یکی از آن وهابی های مخالف بشار اسد که خیلی از ایرانی ها کینه دارند. بی خود نیست که گفتهاند تاریخ و آدم هایش تکرار می شوند. آن ملعون درست شبیه عشقیا بود. شبیه یزیدیان. چشمان خون گرفته اش خود چشم های ازرق شامی بودند. خلاصه دسته ما که حالا دسته اسیران شده بود، در محاصره ی لشکر شرطه ها به مقصدی نامعلوم برده می شد. در این بین رنگ آصف مثل گچ پرید و پاک دیوانه شد. مدام بی قراری می کرد و می گفت می برند سرمان را ببرند. فقط توانستم تماس کوتاهی با عباس بگیرم. گفتم ما را در حیاط حرم گرفته اند. اگر دیر برسی ممکن است دیگر هیچ وقت پیدامان نکنی. بردنمان به ساختمان پاسگاه مانندی که ظاهراً ایستگاه پلیسشان بود. با توهین و تحقیر نشاندنمان توی اتاقی همان دم در و سوری آدم فروش را با عزت و احترام بردند طبقه بالا. بی قراری های آصف جو را دلهره آورتر می کرد. لحظه های پر اضطرابی بود.
با بچه ها هماهنگ کردیم تا حرفمان یک کاسه شود. قرار شد بگوییم دانشجو هستیم و برای یادگاری فیلم می گرفتیم. مدتی که گذشت در باز شد و عباس هیاهوکنان داخل آمد. طفلک همه ی سعیش را کرد که به یک نحوی با پادرمیانی و در آمدن از در دوستی قائله را ختم به خیر کند. بی فایده بود. فرمانده ی شرطه ها با سوری پایین آمدند. عاقل مردی بود که از ما بقی منصف تر به نظر می رسید. خندید که می فرستیمشان ارشاد تعهد بدهند و بروند. اما آن طور که از خنده ی مرموز او و نگاه زیرچشمی سوری موزی پیدا بود کاسه ای زیر نیم کاسه به نظر می رسید. در مشایعت یک گروه مسلح اعزاممان کردند به ارشاد. همان ساختمان نزدیک بقیع که آن هم وطن می گفت اگر گذرتان بیفتد دمار از روزگارتان در می آورند. آن جا خود لانه زنبور بود. پاتوق سرقرمزهای وهابی. چندتایی پشت میز نشسته بودند و مابقی مثل مورچه مدام در رفت و آمد بودند. یک شرطه چاق و بانمک هم بود که آدم را یاد گروهبان گارسیا می انداخت. بازهم سوری ناجنس را با عزت و احترام بردند داخل اتاق رئیس و ما را قطار نشاندند سینه دیوار.
تلفن مدام زنگ می خورد و آن طور که پیدا بود کسی پیگیر وضع ما بود. سرقرمزها از جواب دادن طفره می رفتند. مدتی که گذشت رئیسشان به همراه مرد سوری بیرون آمد. دوربین را دستش گرفته بود و با آن بازی می کرد. می خواست فیلم را بازبینی کند اما هیچ کدام از عقب افتاده ها بلد نبودند دکمه پخش را پیدا کنند. دست آخر هم خود حسین یادشان داد. سوری برگه ای را امضاء کرد، اثر انگشت زد و در میان بدرقه باشکوه وهابیان از آن جا رفت. نمی دانم چرا در آن لحظه یک آن یاد غربت و تنهایی مسلم بن عقیل در کوفه و آن آدم فروشی که به عوض چند سکه جایش را لو داده بود افتادم. حتما آن نامرد هم یکی شبیه همین ملعون بود. رئیس سرقرمز که چیزی از فیلم دستگیرش نشد مترجم افغانیشان را احضار کرد. در این بین اتفاق امیدوارکننده ای هم افتاد. نماینده ایرانی آمده بود دم در و سراغ ما را گرفته بود. نامردها جواب سربالا داده بودند و کلاً منکر وجود ما شده بودند. این یعنی می توانستند هر بلایی سرمان بیاورند و صدایش را هم در نیاورند. شب از نیمه گذشته بود. در نهایت بعد از بازبینی فیلم با استخبارات تماس گرفتند و پرونده ی ما را به آن ها ارجاع دادند. من که بیشتر از بچه ها عربی دستگیرم می شد به موضوع پی بردم اما چیزی بروز ندادم. فقط در دل اشهدم را گفتم و به فاطمه زهرا توسل کردم. جان سالم به در بردن از چنگ خونخواران بندربن سلطان، وزیر استخبارات سعودی محال به نظر می رسید. دوباره کت بسته به ایستگاه پلیس برمان گرداندند و این بار مستقیم به طبقه بالا بردند. با لباس شخصی، دشداشه و عقار سفید بر صدر مجلس تکیه زده بود و رئیس شرطه کنار دستش نشسته بود. همین که نشستیم انگشت اتهامش را به سمت من گرفت. دشداشه سفید خلیجی به تن داشتم و به خاطر محاسن بلندم شبیه شیخ ها به نظر می رسیدم. پرسید تو شیخی ؟ رئیسشان هستی ؟ منکر شدم. طوری که باور نکرده باشد خندید. با کینه و کنایه گفت: حزب الله؟! هان ؟. لبیک یا حسین؟!
دلم خالی شد و هری ریخت پایین. این آخری را با کینه عجیبی گفت. پشتش دنیایی حرف نهفته بود. یعنی همان بلایی که اجدادمان سر اصحاب حسین آوردند سرتان می آورم. آصف نامرد هم جا زد و بدجور ما را فروخت. گفت این شیعه ها به من پول دادند تا برایشان جلوی دوربین از وهابی ها و حکومت عربستان بدگویی کنم. استخباراتچی سین جیممان کرد. هر کدام خودمان را دانشجوی رشته ای معرفی کردیم و گفتیم برای حج دانشجویی آمده ایم و در طول سفر با هم آشنا شده ایم. گفتیم که فقط برای یادگاری فیلم می گرفتیم و اظهار پشیمانی کردیم. باز هم خندید. دستگیرمان شد که موضوع فقط فیلم برداری نیست وگرنه با یک تعهد سر و تهش هم می آمد. انگار سوری ملعون آش بدی برایمان پخته بود. فیلم را که بازبینی کردند همان دوربین فسقلی حسین کلید نجاتمان شد. تصاویر خام دستانه و توریستی او از خودش و دانشجوها مهر تاییدی بود بر حرف های ما. از طرفی شور و حرارت آصف در خواندن دعای فرج و باقی قضایا دلیلی شد بر رد حرف های او. استخباراتچی این بار به آصف توپید. بعد رو کرد به ما گفت : می بینید. شیعه دروغگوست. دلم می خواست محکم زیر گوشش بخوابانم و سرش فریاد بزنم مردک، شیعه مقدس تر از آن است که تو بخواهی نم مقدسش را به دهان نجست بیاوری. مقام شیعگی خیلی بلند مرتبه تر از امثال ما و آن مرتیکه ی ضعیف النفس است.
رئیس شرطه که انگار بر خلاف دیگران از تخم و ترکه ی ابوسفیان نبود و دلش به حال سرنوشت نامعلوم ما سوخته بود پشتیمان درآمد و سعی کرد استخباراتچی را نرم کند. گفت قضیه را جدی نگیر. این ها یک مشت بچه ی کم سن و سالند. خلاصه در نهایت استخباراتچی صرف نظر کرد و گفت ما را ببرند. گرچه از اولین دام بلا جستیم اما داستان هنوز تمام نشده بود. اولش فکر کردیم که آزاد شده ایم اما جلوی در یکی از همان ماشین های قفس دار انتظارمان را می کشید. بی جهت نیست که گفته اند چیزی را منع نکن وگرنه سرت می آید. توی قفس از یک طرف گیر جو دادن های آصف بودیم و نگران سرنوشت نامعلوم و از طرف دیگر بلاتکلیف دستگاه mp3 recorder که حسین توی شلوارش قایم کرده بود.
در هول و هراس بودیم که رسیدیم به یک ساختمان نظامی. روی تابلواش نوشته شده بود دارالشرطه مرکزی. لامروت ها در همان بدو ورود، نا سزاگویان با پابندهای فولادین به استقبالمان آمدند. آصف دوباره زد به التماس و بنا کرد به یا مدیر یا مدیر گفتن، اما این بار شرطه ی قلدر چنان با مشت به تخته سینه اش کوبید که حساب کار دستش آمد. نفسش در سینه حبس شد و انگارکه دوشاخه اش را از برق کشیده باشند تا مدتی دیگر لام تا کام حرف نزد. شرطه ی سگ سیرت در اهانت سنگ تمام گذاشت. طوری با حرص و کینه نگاهمان می کرد که انگار ارث اجداد سفیانی اش را طلب دارد. چنان پابندها را بر عکس و محکم بست که دندانه های تیزش در گوشتمان فرو رفت. حالا دیگر داشتیم حسابی طعم اسارت و دربند بودن را می چشیدیم. بازهم برای سین جیم بردنمان داخل اتاق. اول آصف را. دور از چشم مامور مراقب با بچه ها در گوش هم بچ پچه می کردیم تا حرف هایمان یک کاسه شود. نقشه می کشیدیم که یک جور mp3 recorder را گوشه ای پرت و پلا کنیم و از شرش خلاص شویم که این بار من و صادق را صدا زند. پاهایمان را به هم بسته بودند و راه رفتنمان سخت بود. کشان کشان به اتاق بازجویی رفتیم و دیدیم که آصف نامرد حسابی پشت سرمان صفحه گذاشته. در گیر و دار سین جیم بودیم که قهرمان قصه ی ما درست مثل یکه سوار فیلم ها از راه رسید.
حاج قاسم که نماینده بعثه مقام معظم رهبری بود و شرطه ها مندوب صدایش می زدند در عین سادگی و خاکی بودن هیبت فوق العادهای داشت. همین که از راه رسید دلمان گرم شد. همه شرطه ها و حتی رئیسشان از او حساب ویژه ای می بردند. ابتدا از سر مصلحت کمی نصیحتمان کرد که این چه کاری بود کردید؟ بعد یک کیسه آب معدنی و خرما و میوه دستمان داد که در آن برهوت و گرسنگی چیزی کم از مائدههای بهشتی نداشت و خیلی چسبید. سین جیم در حین صرف تغذیه و با ترجمه ی حاج قاسم ادامه یافت. بازجو گفت : گزارشی به دست ما رسیده که چند نفر با دوربین فیلمبرداری جلوی یکی از هتل ها مشغول خرابکاری بوده اند. کار شما بوده ؟ با خودم دو دو تا چهارتا کردم که هر چه هم بگویم بازهم شرطه ی مافنگی شناساییمان می کند پس نمی شود زیرش زد. گفتم بله. بازجو نگاه پر غیظی به آصف که مثل موش مرده گوشه ای کز کرده بود انداخت و گفت : از این ایرانی ها یاد بگیر که راستگو هستند. هی دروغ نگو شیعه نیستم، شیعه نیستم.... خاک بر سر ترسو حقش بود. دلم خنک شد. بازجو دوباره پرسید : پس چرا فرار کردید ؟ مگر بمب همراه داشتید ؟ در دل گفتم یا حسین. مثل این که این ها کمر به قتل ما بسته اند. در لحظه وداع حاج قاسم حرفی زد که مثل آب خنک ریخت روی آتش دل بی قرارمان. با آن لهجه شیرین جنوبیاش، محکم و قاطعانه گفت : قوی باشید. نگران چی هستی حاجی؟ من شانزده سالم بود که اسیر صدام شدم دو سال خانوادم خبر نداشتن. دوازده سال اسارت کشیدم. توکل به خدا آزاد می شید.
آن طور که حاج قاسم می گفت باید منتظر دادگاه می ماندیم. فردا جمعه بود و حاجی می گفت همه ی سعیش را می کند که بعد از نماز جمعه دادگاهمان برگزار شود. با تشر و توهین شرطه ها از راه پله های تنگ و تاریک بالا رفتیم. نگران لو رفتن دستگاه mp3 recorder بودم که بعدتر متوجه شدم محمود پنهانی تحویل حاجی داده. انقدر همه جا کثیف و ترسناک بود که فقط واژه سیاهچال می توانست توصیفش کند. یاد سریال مختار افتادم آن جا که وقتی می خواستند او را به سیاهچال ببرند، بن حریث در گوشش گفت : اگر نکشندت، این جا از بیماری می میری...
بالاخره اگر چه با جان کندن اما زمان گذشت و سپیده صبح بیرون زد. زندانیان در هم تپیده یکی یکی از آن سوراخ بیرون آمدند تا زیارتشان کنیم و تازه پی ببریم که چه جماعتی در آن یک گله جا به سر می برند. هم بندی هایی از مصر، یمن، پاکستان، بنگلادش، افغانستان، نیجریه، سعودی و... که در آن اقلیم آخر دنیایی کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشتند. راست گفته اند که هزار درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. هر چه هم که نباشد آن ضیافت چند روزه گنجیدن در یک کف دست جا را خوب به ما آموخت تا رویمان کم شود و دیگر طلب کارانه یقه دنیا را نچسبیم. سر صبح شرطه ها آمدند و با داد و قال همه را بیرون کردند و فرستاند به راهروی بیرونی. نوبت نظافت بود و سرشماری. شرطه ها دستکش داشتند و ماسک زده بودند که این خود گویای وضع اسفناک بهداشت بود. بلانسبت برخوردشان با زندانی ها عین یک مشت حیوان بود.
بعد از آن مراسم ناخوش آیند صبحگاهی دوباره به سلول برگشتیم. پیرمرد یمنی لطف کرد و با دعوا مرافعه جایی کنج اتاق برایمان دست و پا کرد تا لااقل از مجاورت با دستشویی خلاص شویم. اگر چه در آن انبوه جماعت جا نبود که بخواهیم پایمان را دراز کنیم اما همین که می توانستیم بنشینیم خودش غنیمت بزرگی بود. زندگی در آن سیاهچال همین بود. خیلی که زرنگ بودی و هنر می کردی می توانستی جایی برای نشستن دست و پا کنی. فقط همین.سیزیف عرب هر از چندگاه هم به در میکوبید و سرباز را صدا میزد. سربازها حتی اگر کسی خودش را می کشت هم عین خیالشان نبود. با صدای بلند فریاد می زد : عسگری... عسگری... عرب ها این واژه را با لحن جالبی میگویند. صادق برایش دست گرفت و اسمش را گذاشت عسگری غافل از این که چاه کن ته چاه میماند. ما هم همین لقب را روی خودش گذاشتیم و از آن به بعد صادق عسگری صدایش زدیم.
نوبت به خوردن صبحانه رسید که البته چیز دندانگیری نبود و فقط حلوایش قابل خوردن بود. بچه ها که همانش را هم نخوردند و فقط من مشتری اش بودم. جرم ما در واقع تبلیغ تشیع بود که حکمش در عربستان اعدام به شیوه ی زدن گردن است. سعودی ها هم که حتماً خوب می دانید از پیامبر و اسلام درس انسانیت نیاموخته اند و رحم و مروت ندارند. نمونه اش همین فجایع به بارآمده به واسطه ی دست نشانده هایشان در سوریه. یک گرفتاری دیگر من همین سوریه و مستند «سایه های شهر شلوغ» بود که به تازگی درباره وقایع این کشور ساخته بودم. نوبت به صلات ظهر که رسید یکی از مصری ها با صدای بلند بنا کرد به اذان گفتن و بقیه وضو گرفتند برای نماز جماعت. نمازهای زندان حال خوبی داشت. نشان از غربت و تنهایی و مظلومیت ائمه معصوم در زندانها و سیاهچالها میداد. و حس اقتدا به مولایمان حسین در آن برهوت بی کسی و تنهایی. چه حال خوشی داشت آن نمازها.
حوالی بعد از ظهر آمدند دنبالمان و بردند به دادگاه. در آن جا هرچه چشم انداختیم اثری از حاج قاسم ندیدیم. دوباره انداختنمان داخل قفسی که حکم اتاق انتظار را داشت و حداقل حسنش این بود که دلبازتر و تمیزتر بود و برای قدم زدن و دراز کردن پا جا داشت. تعداد متهمان زیاد بود اما هر چه صبر کردیم نوبت به ما نرسید تا این که بالاخره آصف را صدازدند. رفت و بعد از نیم ساعت در حالی که با دمبش گردو می شکست برگشت. پیدا بود که موفق شده دروغ هایش را پیش ببرد و ما را بفروشد. انگشت جوهرنشانش را جلوی چشم هایمان گرفت و گفت که او را آزاد می کنند اما ما را نه. اگر جلوی صادق را نگرفته بودیم همان جا تکه و پاره اش می کرد. بعدها فهمیدیم آن روز برای این که پنبه ی ما را بزند و در عوض خودش را خلاص کند در دادگاه قصه ی عجیبی از خودش بافته بود که به نظر می رسید از هم وطنهای پاکستانی اش در زندان یاد گرفته باشد. گفته بود ما یک باند حرفه ای هستیم که در قبال دادن پول فریبش داده ایم و او را به اهواز دعوت کرده ایم! در کمال تعجب دیدیم بی این که ما را احضار کنند دوباره برگشت خوردیم به سیاهچال دارالشرطه. بهانشان این بود که مترجم فارسی زبان نیامده. اوضاع مشکوک می زد.
نشسته بودیم که مثل یک معجزه صدای آشنایی به گوشمان خورد. با اشتیاق به سمت در ورودی سلول رفتیم و از پشت پنجره کوچک عموی مهربان محمود را دیدیم. حاج عموی دوست داشتنی محمود که معاونت یکی از کاروان های دانشجویی را بر عهده داشت و از قضا همسفرمان بود به همراه حاج قاسم با یک کیسه غذا و آذوقه به ملاقاتمان آمده بودند. حاج قاسم که منبع امید و انرژی بود گفت پیگیر کارمان است تا جلسه ی دادگاه به زودی برگزار شود و حکممان صادر شود. کیسه را تحویل دادند و به اجبار شرطه ها زود رفتند. همان ملاقات کوتاه چند ثانیه ای بار دیگر چراغ دلمان را روشن کرد و به ریشه امیدمان جان داد. اما تا برگزار شدن دوباره ی جلسه ی دادگاه که با لجبازی سعودی ها طول کشید چند روز دیگر را هم مهمان محبس بودیم تا اسارتمان به 4 روز برسد. از آن جایی که هر لحظه از این مدت عمر پر از خاطره است و ثبت لحظه به لحظه ی آن نوشتن کتابی به اندازه ی یک رمان میطلبد. سرانجام در آخرین روز حرکت کاروان به جمع یاران برگشتیم تا رهسپار مکه و حرم امن الهی شویم.
دیگر کسی نبودیم که به میعاد آمده باشد. خسی شدیم و به میقات رفتیم. تمام راز سفر همین بود...
وی در این یادداشت که با عنوان «خاطرات زندان وهابیهای آل سعود» نوشته آورده است: «سر به نیست شدن میتواند سادهترین اتفاق ممکن باشد و من این را موقعی فهمیدم که تیغ تیز نگاه مامور سیه چرده استخبارات سر تا پایم را شکافت. از همان وقت به طرز غریبی ترس سر به نیست شدن افتاد به جانم. یاد غربت حاج احمد متوسلیان و یاران مفقودالاثرش در لبنان افتادم و یاد سرنوشت نامعلوم امام موسی صدر در لیبی. پر هم بی راه نبود. شنیده بودم صدام آن ابزار فجیع شکنجه و چرخ گوشت انسانیاش را از این ملعونهای وهابی گرفته. خانه آخرش هم که یک استخر اسید بود. نه خانی آمده و نه خوانی رفته. بلا نسبت بنده و دوستانم شتر دیدی؟! ندیدی!....»
در ادامه این یادداشت میخوانیم:«همه چیز از ساختمان کهن سال حاشیه میدان فردوسی، دفتر محمود بابایی شروع شد. به هوای گپ و گفت درباره طرح های دیگری به آن جا رفته بودم که محمود بی مقدمه برای کار به سفر حج دعوتم کرد و من هم درست مثل کوری که از خدا دو چشم بینا خواسته باشد مشتاقانه لبیک گفتم. بی جهت نیست که گفته اند با تقدیر نمی شود جنگید. با وجود تمام گیر و دارهای فرصت کم، دریافت سهمیه و صدور ویزا، در نهایت اوضاع رو به راه شد تا ده روز بعد چمدان به دست به ترمینال حجاج فرودگاه مهرآباد برویم. بنده به عنوان راوی و مشاور، محمود بابایی کارگردان، بیژن لطفی که عباس صدایش می زدیم تهیه کننده و صادق یعقوبی ملقب به عسکری که دلیل لقبش را بعدتر خواهید فهمید تصویربرار. حسین عدل لو هم با دوربین عکاسی اش مدام دور و برمان می چرخید. نمی دانم چرا از همان اول هم شصتم خبردار شده بود که با این کاکوی شیرازی یک داستانی خواهیم داشت».
سوهانی در ادامه نوشته است:«بنای اولین حادثه در همان فرودگاه مهرآباد به دست عباس گذاشته شد. مشغول تصویربرداری بودیم که دوستان نیروی انتظامی تذکر تندی دادند و حاج عباس ما هم که از طایفه سلحشوران لر است برنتابید. نزدیک بود دوربین ها توقیف شوند که قائله با وساطت هم کاروانی ها ختم به خیر شد. خوبی ایران در همین است که همیشه ذکر یک صلوات چاره کار است. اما چه بسا اگر همین ماجرا مثلاً در مصر اتفاق افتاده بود بعد از یک کشتار وسیع مخالفان به میدان التحریر می ریختند و ارتش بر علیه رئیس جمهور کودتا می کرد! خلاصه اولین پیش آمد ختم به خیر شد تا عازم فرودگاه جده شویم. در طول مسیر عباس با آب و تاب از ستم کاری شرطه های سعودی می گفت. این که سال گذشته یکی از بچه های دانشجو را دستگیر کرده بودند و بعد از کلی آزار و اذیت در نهایت توی قفس فلزی تحویل مقامات ایرانی داده بودند. با این که در سفرهای قبلی صابون رفتار تند و تحقیرآمیز شرطه ها به تنم خورده بود اما دیگر قفس آهنی را پیش بینی نمیکردم».
در ادامه میخوانیم: «روز اول به زیارت گذشت و همه چیز خوب پیش رفت تا این که از شب دوم تصمیم گرفتیم بسم الله کار را بگوییم. انگار نه انگار که این جا پر از چشمهای ناپیدا یا به قول حاج گل علی حصار نامرئی وهابیهای شوت مشنگ است. به اتفاق محمود و صادق با دو دوربین حرفه ای به حوالی مسجد النبی رفتیم تا بنده به روایت حال و هوای سفر بپردازم. به قاعده لبخند مونالیزا تابلو بودیم. در همین حین به ساختمان پر زرق و برق هتلی رسیدیم که عکسهای درشت و بدترکیب ملک فهد و ملک عبدالله بر بالایش نصب شده بود. جان میداد برای شرح احوال پوچ خاندان آل دروغ. مشغول بودیم که یکی از آن سر قرمزهای وهابی از راه رسید و مچمان را گرفت. بر خلاف اکثر هم سلفانش از فرط لاغر بودن مافنگی به نظر می رسید. پرس و جو کرد که چه می کنیم و ما هم خودمان را زدیم به آن راه که مثلاً توریستیم و داریم از جاذبه های شهر فیلم می گیریم! طرف که انگار خودش هم می دانست خوراکش دو تا گوله مشت است، از در خونسردی و رفاقت در آمد تا با پنبه سرمان را ببرد. اول موبایلش را درآورد و سعی کرد بی این که تابلو شود تماس بگیرد. از شانس خوب ما آنتن نداد. با هم پچ پچ کردیم که اوضاع خیط است و باید فلنگ را بست. پاورچین پاورچین از آن جا دور شدیم و همین که دست به بی سیم شد یک دفعه پا گذاشتیم به فرار. خدا می داند که اگر این صحنه را در یک فیلم سینمایی دیده بودید چه قدر می خندیدید! دو تا پا داشتیم دو تا هم قرض کردیم و الفرار. خصوصاً محمود طوری مثل فشنگ می دوید که بی اغراق اگر در مسابقات دوی ماراتن شرکت کرده بود رکورد پاتریک ماکائو را می شکست. سر پیچ از هم جدا شدیم و هر کدام به راهی رفتیم تا طرف را گیج کنیم. فقط یک آن توانستم برگردم و چشم های از تعجب گرد شدهاش را ببینم. باورش نمی شد مرغ ها به همین راحتی از قفس پریده باشند. در آن تاریکی شب تک و تنها در کوچه پس کوچه ها می دویدم و با خودم می گفتم الان است که دار و دسته شرطه ها و سرقرمزها بریزند سرم. با ترس و لرز به پناهگاه امن اتاق رسیدم و دیدم که بله، رفقای دونده جلو زدهاند. حالا بخند و کی نخند. حادثه ی دوم هم ختم به خیر شد بی این که درس عبرت گرفته باشیم».
فردا صبح علی الطلوع در معیت گوپرو راهی قبرستان بقیع شدیم. گوپرو که امانت سهیل کریمی بود دوربینی است به قاعده یک قوطی کبریت با کیفیت اچ دی، خوراک تصویربردارهای پنهانی. سهیل خان هم که حتماً معرف حضور هست. همان مستندساز نامداری که اسیر آمریکایی ها در عراق بود. چه می شود کرد؟! اسارت و مستندسازی رابطه ای مستقیم دارند!.خوشبختانه شعور سرقرمزها به دوربین قوطی کبریتی نرسید و توانستیم تصاویر خوبی بگیریم. در این بین سوز مداحی آرام یک هم طن آذری زبان، چند لحظه ای به دور از چشم و گوش های نا محرم از خود بی خودمان کرد تا با پای دل به طواف حرم ناپیدای بانوی بی نشان برویم. السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
آنها که سعادت تشرف به حج پیداکردهاند، خصوصاً آن هایی که دستی به دوربین دارند خوب میدانند که با وجود حرام بودن فیلم برداری و عکس برداری در دین بی خط و ربط وهابیت، حصار چشم های درنده شرطه های سمج و انبوه دوربین های حفاظتی که در جای جای حرم کار گذاشته اند، گرفتن یک دل سیر تصویر دلخواه از حرمین شریف چه آرزوی محالی است. گروه ما در پی تعبیر این آرزو با تدابیر امنیتی قدم به مسجدالنبی گذاشت و انصافاً هم اگر بند را آب نمی داد عملیاتش موفقیت آمیز بود. از سمت کوچه ی بنی هاشم و باب جبرئیل وارد حرم شدیم. بنده پیشاپیش و بچه ها با احتیاط و فاصله پشت سر. لحظه ها و تصاویر دلواره ای شد. تصاویری که شاید تا آن روز کم تر مشابهش ثبت و ضبط شده بود.
اذان مغرب را که گفتند کار ما هم با موفقیت انجام شده بود. قرار شد نماز را بخوانیم و برویم هتل. با خیال آسوده جای دنجی در حیاط ایستادیم به نماز. توی حال و هوای دعا و ثنا بودیم که یادم نیست کدام شیر پاک خورده ای برگشت و گفت : بچه ها. اون جا رو ببینید!... سر که چرخاندیم با یک جوان لاغر اندام و ریز جثه مواجه شدیم که با دست باز، به شیوه ی شیعیان نماز می خواند. همین که سلامش را داد مثل شکارچی هایی که صید دندانگیری عایدشان شده باشد رفتیم و دوره اش کردیم. کمی سیه چرده بود، موهای لختی داشت و روی گونه اش هم جای زخم عمیقی به چشم می آمد. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و با احتیاط دوربین ها را بیرون آوردیم. رفتارش کمی غیر عادی و مریض گونه به نظر می رسید اما با مصاحبه مشکلی نداشت. اسمش محمد آصف بود و اهل پاراچنار پاکستان. کارت شناسایی اش را در برابر لنز دوربین گرفت و گفت کارگر عمرانی است. از سختی های زندگی اش و ستمی که به شیعیان می شود گفت. از زخمی که شرطه های عربستان روی گونه اش نشانده بودند و از دل تنگی برای خانواده اش که به هوای کسب درآمد ترکشان کرده بود. محمود که تحت تاثیر قرار گرفته بود بر وهابی ها لعنت فرستاد. گفت فیلم هایی دارد از مظلومیت شیعیان پاراچنار و بریدن سرهایشان توسط وهابی ها. آصف هم که حسابی جوگیر شده بود بنا کرد به نوحه سرایی.
یک آن دیدیم که ای دل غافل. از آن دور یک گله شرطه و سر قرمز، بی سیم به دست دارند به طرفمان می آیند. محمود عقلی کرد و بلافاصله دوربین 7d را که تصاویر روزهای قبلمان هم داخل هاردش بود لای چفیعه پیچید و داد دست یک پسربچه ایرانی که آن نزدیکی ها نشسته بود. گفت این را ببر دارالرحمه. پسرک هم که از بخت خوب ما بچه تیزی بود بی هیچ سوالی دوربین را گرفت و به دو از آن جا دور شد. شرطه ها رسیدند و مچمان را گرفتند. سردستشان که یکی از آن سرقرمزهای گنده و نخراشیده بود دوربین را از دستم گرفت. عرب بد گلی که خباست از چهره اش می بارید جلو آمد و با گندبک سرقرمز دست داد. سر صحبت را که باز کردند شسصتمان خبردار شد که بله. این ملعون آدم فروش راپرتمان را داده. طرف سوری بود. یکی از آن وهابی های مخالف بشار اسد که خیلی از ایرانی ها کینه دارند. بی خود نیست که گفتهاند تاریخ و آدم هایش تکرار می شوند. آن ملعون درست شبیه عشقیا بود. شبیه یزیدیان. چشمان خون گرفته اش خود چشم های ازرق شامی بودند. خلاصه دسته ما که حالا دسته اسیران شده بود، در محاصره ی لشکر شرطه ها به مقصدی نامعلوم برده می شد. در این بین رنگ آصف مثل گچ پرید و پاک دیوانه شد. مدام بی قراری می کرد و می گفت می برند سرمان را ببرند. فقط توانستم تماس کوتاهی با عباس بگیرم. گفتم ما را در حیاط حرم گرفته اند. اگر دیر برسی ممکن است دیگر هیچ وقت پیدامان نکنی. بردنمان به ساختمان پاسگاه مانندی که ظاهراً ایستگاه پلیسشان بود. با توهین و تحقیر نشاندنمان توی اتاقی همان دم در و سوری آدم فروش را با عزت و احترام بردند طبقه بالا. بی قراری های آصف جو را دلهره آورتر می کرد. لحظه های پر اضطرابی بود.
با بچه ها هماهنگ کردیم تا حرفمان یک کاسه شود. قرار شد بگوییم دانشجو هستیم و برای یادگاری فیلم می گرفتیم. مدتی که گذشت در باز شد و عباس هیاهوکنان داخل آمد. طفلک همه ی سعیش را کرد که به یک نحوی با پادرمیانی و در آمدن از در دوستی قائله را ختم به خیر کند. بی فایده بود. فرمانده ی شرطه ها با سوری پایین آمدند. عاقل مردی بود که از ما بقی منصف تر به نظر می رسید. خندید که می فرستیمشان ارشاد تعهد بدهند و بروند. اما آن طور که از خنده ی مرموز او و نگاه زیرچشمی سوری موزی پیدا بود کاسه ای زیر نیم کاسه به نظر می رسید. در مشایعت یک گروه مسلح اعزاممان کردند به ارشاد. همان ساختمان نزدیک بقیع که آن هم وطن می گفت اگر گذرتان بیفتد دمار از روزگارتان در می آورند. آن جا خود لانه زنبور بود. پاتوق سرقرمزهای وهابی. چندتایی پشت میز نشسته بودند و مابقی مثل مورچه مدام در رفت و آمد بودند. یک شرطه چاق و بانمک هم بود که آدم را یاد گروهبان گارسیا می انداخت. بازهم سوری ناجنس را با عزت و احترام بردند داخل اتاق رئیس و ما را قطار نشاندند سینه دیوار.
تلفن مدام زنگ می خورد و آن طور که پیدا بود کسی پیگیر وضع ما بود. سرقرمزها از جواب دادن طفره می رفتند. مدتی که گذشت رئیسشان به همراه مرد سوری بیرون آمد. دوربین را دستش گرفته بود و با آن بازی می کرد. می خواست فیلم را بازبینی کند اما هیچ کدام از عقب افتاده ها بلد نبودند دکمه پخش را پیدا کنند. دست آخر هم خود حسین یادشان داد. سوری برگه ای را امضاء کرد، اثر انگشت زد و در میان بدرقه باشکوه وهابیان از آن جا رفت. نمی دانم چرا در آن لحظه یک آن یاد غربت و تنهایی مسلم بن عقیل در کوفه و آن آدم فروشی که به عوض چند سکه جایش را لو داده بود افتادم. حتما آن نامرد هم یکی شبیه همین ملعون بود. رئیس سرقرمز که چیزی از فیلم دستگیرش نشد مترجم افغانیشان را احضار کرد. در این بین اتفاق امیدوارکننده ای هم افتاد. نماینده ایرانی آمده بود دم در و سراغ ما را گرفته بود. نامردها جواب سربالا داده بودند و کلاً منکر وجود ما شده بودند. این یعنی می توانستند هر بلایی سرمان بیاورند و صدایش را هم در نیاورند. شب از نیمه گذشته بود. در نهایت بعد از بازبینی فیلم با استخبارات تماس گرفتند و پرونده ی ما را به آن ها ارجاع دادند. من که بیشتر از بچه ها عربی دستگیرم می شد به موضوع پی بردم اما چیزی بروز ندادم. فقط در دل اشهدم را گفتم و به فاطمه زهرا توسل کردم. جان سالم به در بردن از چنگ خونخواران بندربن سلطان، وزیر استخبارات سعودی محال به نظر می رسید. دوباره کت بسته به ایستگاه پلیس برمان گرداندند و این بار مستقیم به طبقه بالا بردند. با لباس شخصی، دشداشه و عقار سفید بر صدر مجلس تکیه زده بود و رئیس شرطه کنار دستش نشسته بود. همین که نشستیم انگشت اتهامش را به سمت من گرفت. دشداشه سفید خلیجی به تن داشتم و به خاطر محاسن بلندم شبیه شیخ ها به نظر می رسیدم. پرسید تو شیخی ؟ رئیسشان هستی ؟ منکر شدم. طوری که باور نکرده باشد خندید. با کینه و کنایه گفت: حزب الله؟! هان ؟. لبیک یا حسین؟!
دلم خالی شد و هری ریخت پایین. این آخری را با کینه عجیبی گفت. پشتش دنیایی حرف نهفته بود. یعنی همان بلایی که اجدادمان سر اصحاب حسین آوردند سرتان می آورم. آصف نامرد هم جا زد و بدجور ما را فروخت. گفت این شیعه ها به من پول دادند تا برایشان جلوی دوربین از وهابی ها و حکومت عربستان بدگویی کنم. استخباراتچی سین جیممان کرد. هر کدام خودمان را دانشجوی رشته ای معرفی کردیم و گفتیم برای حج دانشجویی آمده ایم و در طول سفر با هم آشنا شده ایم. گفتیم که فقط برای یادگاری فیلم می گرفتیم و اظهار پشیمانی کردیم. باز هم خندید. دستگیرمان شد که موضوع فقط فیلم برداری نیست وگرنه با یک تعهد سر و تهش هم می آمد. انگار سوری ملعون آش بدی برایمان پخته بود. فیلم را که بازبینی کردند همان دوربین فسقلی حسین کلید نجاتمان شد. تصاویر خام دستانه و توریستی او از خودش و دانشجوها مهر تاییدی بود بر حرف های ما. از طرفی شور و حرارت آصف در خواندن دعای فرج و باقی قضایا دلیلی شد بر رد حرف های او. استخباراتچی این بار به آصف توپید. بعد رو کرد به ما گفت : می بینید. شیعه دروغگوست. دلم می خواست محکم زیر گوشش بخوابانم و سرش فریاد بزنم مردک، شیعه مقدس تر از آن است که تو بخواهی نم مقدسش را به دهان نجست بیاوری. مقام شیعگی خیلی بلند مرتبه تر از امثال ما و آن مرتیکه ی ضعیف النفس است.
رئیس شرطه که انگار بر خلاف دیگران از تخم و ترکه ی ابوسفیان نبود و دلش به حال سرنوشت نامعلوم ما سوخته بود پشتیمان درآمد و سعی کرد استخباراتچی را نرم کند. گفت قضیه را جدی نگیر. این ها یک مشت بچه ی کم سن و سالند. خلاصه در نهایت استخباراتچی صرف نظر کرد و گفت ما را ببرند. گرچه از اولین دام بلا جستیم اما داستان هنوز تمام نشده بود. اولش فکر کردیم که آزاد شده ایم اما جلوی در یکی از همان ماشین های قفس دار انتظارمان را می کشید. بی جهت نیست که گفته اند چیزی را منع نکن وگرنه سرت می آید. توی قفس از یک طرف گیر جو دادن های آصف بودیم و نگران سرنوشت نامعلوم و از طرف دیگر بلاتکلیف دستگاه mp3 recorder که حسین توی شلوارش قایم کرده بود.
در هول و هراس بودیم که رسیدیم به یک ساختمان نظامی. روی تابلواش نوشته شده بود دارالشرطه مرکزی. لامروت ها در همان بدو ورود، نا سزاگویان با پابندهای فولادین به استقبالمان آمدند. آصف دوباره زد به التماس و بنا کرد به یا مدیر یا مدیر گفتن، اما این بار شرطه ی قلدر چنان با مشت به تخته سینه اش کوبید که حساب کار دستش آمد. نفسش در سینه حبس شد و انگارکه دوشاخه اش را از برق کشیده باشند تا مدتی دیگر لام تا کام حرف نزد. شرطه ی سگ سیرت در اهانت سنگ تمام گذاشت. طوری با حرص و کینه نگاهمان می کرد که انگار ارث اجداد سفیانی اش را طلب دارد. چنان پابندها را بر عکس و محکم بست که دندانه های تیزش در گوشتمان فرو رفت. حالا دیگر داشتیم حسابی طعم اسارت و دربند بودن را می چشیدیم. بازهم برای سین جیم بردنمان داخل اتاق. اول آصف را. دور از چشم مامور مراقب با بچه ها در گوش هم بچ پچه می کردیم تا حرف هایمان یک کاسه شود. نقشه می کشیدیم که یک جور mp3 recorder را گوشه ای پرت و پلا کنیم و از شرش خلاص شویم که این بار من و صادق را صدا زند. پاهایمان را به هم بسته بودند و راه رفتنمان سخت بود. کشان کشان به اتاق بازجویی رفتیم و دیدیم که آصف نامرد حسابی پشت سرمان صفحه گذاشته. در گیر و دار سین جیم بودیم که قهرمان قصه ی ما درست مثل یکه سوار فیلم ها از راه رسید.
حاج قاسم که نماینده بعثه مقام معظم رهبری بود و شرطه ها مندوب صدایش می زدند در عین سادگی و خاکی بودن هیبت فوق العادهای داشت. همین که از راه رسید دلمان گرم شد. همه شرطه ها و حتی رئیسشان از او حساب ویژه ای می بردند. ابتدا از سر مصلحت کمی نصیحتمان کرد که این چه کاری بود کردید؟ بعد یک کیسه آب معدنی و خرما و میوه دستمان داد که در آن برهوت و گرسنگی چیزی کم از مائدههای بهشتی نداشت و خیلی چسبید. سین جیم در حین صرف تغذیه و با ترجمه ی حاج قاسم ادامه یافت. بازجو گفت : گزارشی به دست ما رسیده که چند نفر با دوربین فیلمبرداری جلوی یکی از هتل ها مشغول خرابکاری بوده اند. کار شما بوده ؟ با خودم دو دو تا چهارتا کردم که هر چه هم بگویم بازهم شرطه ی مافنگی شناساییمان می کند پس نمی شود زیرش زد. گفتم بله. بازجو نگاه پر غیظی به آصف که مثل موش مرده گوشه ای کز کرده بود انداخت و گفت : از این ایرانی ها یاد بگیر که راستگو هستند. هی دروغ نگو شیعه نیستم، شیعه نیستم.... خاک بر سر ترسو حقش بود. دلم خنک شد. بازجو دوباره پرسید : پس چرا فرار کردید ؟ مگر بمب همراه داشتید ؟ در دل گفتم یا حسین. مثل این که این ها کمر به قتل ما بسته اند. در لحظه وداع حاج قاسم حرفی زد که مثل آب خنک ریخت روی آتش دل بی قرارمان. با آن لهجه شیرین جنوبیاش، محکم و قاطعانه گفت : قوی باشید. نگران چی هستی حاجی؟ من شانزده سالم بود که اسیر صدام شدم دو سال خانوادم خبر نداشتن. دوازده سال اسارت کشیدم. توکل به خدا آزاد می شید.
آن طور که حاج قاسم می گفت باید منتظر دادگاه می ماندیم. فردا جمعه بود و حاجی می گفت همه ی سعیش را می کند که بعد از نماز جمعه دادگاهمان برگزار شود. با تشر و توهین شرطه ها از راه پله های تنگ و تاریک بالا رفتیم. نگران لو رفتن دستگاه mp3 recorder بودم که بعدتر متوجه شدم محمود پنهانی تحویل حاجی داده. انقدر همه جا کثیف و ترسناک بود که فقط واژه سیاهچال می توانست توصیفش کند. یاد سریال مختار افتادم آن جا که وقتی می خواستند او را به سیاهچال ببرند، بن حریث در گوشش گفت : اگر نکشندت، این جا از بیماری می میری...
بالاخره اگر چه با جان کندن اما زمان گذشت و سپیده صبح بیرون زد. زندانیان در هم تپیده یکی یکی از آن سوراخ بیرون آمدند تا زیارتشان کنیم و تازه پی ببریم که چه جماعتی در آن یک گله جا به سر می برند. هم بندی هایی از مصر، یمن، پاکستان، بنگلادش، افغانستان، نیجریه، سعودی و... که در آن اقلیم آخر دنیایی کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشتند. راست گفته اند که هزار درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. هر چه هم که نباشد آن ضیافت چند روزه گنجیدن در یک کف دست جا را خوب به ما آموخت تا رویمان کم شود و دیگر طلب کارانه یقه دنیا را نچسبیم. سر صبح شرطه ها آمدند و با داد و قال همه را بیرون کردند و فرستاند به راهروی بیرونی. نوبت نظافت بود و سرشماری. شرطه ها دستکش داشتند و ماسک زده بودند که این خود گویای وضع اسفناک بهداشت بود. بلانسبت برخوردشان با زندانی ها عین یک مشت حیوان بود.
بعد از آن مراسم ناخوش آیند صبحگاهی دوباره به سلول برگشتیم. پیرمرد یمنی لطف کرد و با دعوا مرافعه جایی کنج اتاق برایمان دست و پا کرد تا لااقل از مجاورت با دستشویی خلاص شویم. اگر چه در آن انبوه جماعت جا نبود که بخواهیم پایمان را دراز کنیم اما همین که می توانستیم بنشینیم خودش غنیمت بزرگی بود. زندگی در آن سیاهچال همین بود. خیلی که زرنگ بودی و هنر می کردی می توانستی جایی برای نشستن دست و پا کنی. فقط همین.سیزیف عرب هر از چندگاه هم به در میکوبید و سرباز را صدا میزد. سربازها حتی اگر کسی خودش را می کشت هم عین خیالشان نبود. با صدای بلند فریاد می زد : عسگری... عسگری... عرب ها این واژه را با لحن جالبی میگویند. صادق برایش دست گرفت و اسمش را گذاشت عسگری غافل از این که چاه کن ته چاه میماند. ما هم همین لقب را روی خودش گذاشتیم و از آن به بعد صادق عسگری صدایش زدیم.
نوبت به خوردن صبحانه رسید که البته چیز دندانگیری نبود و فقط حلوایش قابل خوردن بود. بچه ها که همانش را هم نخوردند و فقط من مشتری اش بودم. جرم ما در واقع تبلیغ تشیع بود که حکمش در عربستان اعدام به شیوه ی زدن گردن است. سعودی ها هم که حتماً خوب می دانید از پیامبر و اسلام درس انسانیت نیاموخته اند و رحم و مروت ندارند. نمونه اش همین فجایع به بارآمده به واسطه ی دست نشانده هایشان در سوریه. یک گرفتاری دیگر من همین سوریه و مستند «سایه های شهر شلوغ» بود که به تازگی درباره وقایع این کشور ساخته بودم. نوبت به صلات ظهر که رسید یکی از مصری ها با صدای بلند بنا کرد به اذان گفتن و بقیه وضو گرفتند برای نماز جماعت. نمازهای زندان حال خوبی داشت. نشان از غربت و تنهایی و مظلومیت ائمه معصوم در زندانها و سیاهچالها میداد. و حس اقتدا به مولایمان حسین در آن برهوت بی کسی و تنهایی. چه حال خوشی داشت آن نمازها.
حوالی بعد از ظهر آمدند دنبالمان و بردند به دادگاه. در آن جا هرچه چشم انداختیم اثری از حاج قاسم ندیدیم. دوباره انداختنمان داخل قفسی که حکم اتاق انتظار را داشت و حداقل حسنش این بود که دلبازتر و تمیزتر بود و برای قدم زدن و دراز کردن پا جا داشت. تعداد متهمان زیاد بود اما هر چه صبر کردیم نوبت به ما نرسید تا این که بالاخره آصف را صدازدند. رفت و بعد از نیم ساعت در حالی که با دمبش گردو می شکست برگشت. پیدا بود که موفق شده دروغ هایش را پیش ببرد و ما را بفروشد. انگشت جوهرنشانش را جلوی چشم هایمان گرفت و گفت که او را آزاد می کنند اما ما را نه. اگر جلوی صادق را نگرفته بودیم همان جا تکه و پاره اش می کرد. بعدها فهمیدیم آن روز برای این که پنبه ی ما را بزند و در عوض خودش را خلاص کند در دادگاه قصه ی عجیبی از خودش بافته بود که به نظر می رسید از هم وطنهای پاکستانی اش در زندان یاد گرفته باشد. گفته بود ما یک باند حرفه ای هستیم که در قبال دادن پول فریبش داده ایم و او را به اهواز دعوت کرده ایم! در کمال تعجب دیدیم بی این که ما را احضار کنند دوباره برگشت خوردیم به سیاهچال دارالشرطه. بهانشان این بود که مترجم فارسی زبان نیامده. اوضاع مشکوک می زد.
نشسته بودیم که مثل یک معجزه صدای آشنایی به گوشمان خورد. با اشتیاق به سمت در ورودی سلول رفتیم و از پشت پنجره کوچک عموی مهربان محمود را دیدیم. حاج عموی دوست داشتنی محمود که معاونت یکی از کاروان های دانشجویی را بر عهده داشت و از قضا همسفرمان بود به همراه حاج قاسم با یک کیسه غذا و آذوقه به ملاقاتمان آمده بودند. حاج قاسم که منبع امید و انرژی بود گفت پیگیر کارمان است تا جلسه ی دادگاه به زودی برگزار شود و حکممان صادر شود. کیسه را تحویل دادند و به اجبار شرطه ها زود رفتند. همان ملاقات کوتاه چند ثانیه ای بار دیگر چراغ دلمان را روشن کرد و به ریشه امیدمان جان داد. اما تا برگزار شدن دوباره ی جلسه ی دادگاه که با لجبازی سعودی ها طول کشید چند روز دیگر را هم مهمان محبس بودیم تا اسارتمان به 4 روز برسد. از آن جایی که هر لحظه از این مدت عمر پر از خاطره است و ثبت لحظه به لحظه ی آن نوشتن کتابی به اندازه ی یک رمان میطلبد. سرانجام در آخرین روز حرکت کاروان به جمع یاران برگشتیم تا رهسپار مکه و حرم امن الهی شویم.
دیگر کسی نبودیم که به میعاد آمده باشد. خسی شدیم و به میقات رفتیم. تمام راز سفر همین بود...