متخصص بیهوشی است؛ اما یک تفاوت بزرگ با دیگر پزشکان دارد. او علاوه بر اینکه پزشک است؛ کارگردان ،نویسنده و تدوینگر است.
شهدای ایران: در چند ماه گذشته که کرونا آمده با خیلی از پزشکان، بهیاران، جهادیها، نیروهای داوطلب و حتی نویسندگان همراه شدیم. آنها که برای کمک به مردم بحرانزده ویروس کرونا تا پای جان ایستادند و خم به ابرو نیاوردند، حتی یکلحظه میدان مبارزه را خالی نکردند؛ هر کدامشان بهتنهایی سهمی را بر عهده گرفتند تا شانههای همرزمانشان زیر بار اینهمه درد، خم نشود.
شاید باورتان نشود اگر بگویم یکی از همین پزشکان «مجید گل رضایی» در بیمارستان ولایت قزوین طوری پایکار ایستاده است که نمیدانی، پزشک است؟ جهادی است؟ داوطلب است؟ یا نویسنده خوشقلم و خوشقریحهای که هر آنچه در این روزهای سخت میبیند زیبا و تأثیرگذار به تصویر میکشد. او با هر آنچه در توان دارد برای کمک ایستاده از احیا بیماران کرونایی گرفته تا روحیه بخشی به خانواده بیمارها، حضور داوطلبانه در بخشها و دستآخر نویسندگی در وصف این روزها و آدمهایی که هرکدامشان قصه مفصلی دارند.
مرامش اینطور است که هیچ فرقی بین خودش و خدمات بیمارستان نمیبیند هر چه از دستش بربیاید برای حمایت از بیمار انجام میدهد به قول خودش این روزها فقط برای انسان بودن و انسان ماندن باید تلاش کرد. هرلحظه در حال مطالعه مقالات بهروز است تا بتواند بیشترین کمک را به مبتلایان ویروس کرونا داشته باشد. حتی زمان استراحتش بازهم دستبهقلم میبرد تا همه اتفاقاتی را که شاهدش بوده را طوری روی کاغذ بیاورد که نهتنها راوی عشق و زندگی در سختترین شرایط جامعه باشد بلکه با خلق داستانهای کوتاه و واقعی جامعه را به آرامشی دعوت کند که آگاهی از آن حرف اول را میزند. در همه نوشتههایش به اینجا میرسد: «پیچیدهترین معادلات مرگ و زندگی بازهم با عصاره عشق لطیف میشود».
کارگردان لحظههای رفتن و ماندن
دکتر «مجید گل رضایی» متخصص بیهوشی، اهل اصفهان است و از روزی که سروکله ویروس کرونا پیداشده در بیمارستان ولایت قزوین لحظهای آرام ننشسته؛ آن روزی که لیسانس کارگردانی را قبل از تخصص بیهوشی میگرفت، هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که همزمان با حضورش در بیمارستان بتواند شاهد زیباترین تراژدیهای عاشقانه و عارفانه باشد که باعثش همین ویروس کرونا است. این روزها بارها و بارها از خودش پرسیده: «نکند روایتهای شهید آوینی هم همینطور رقم خورده باشد؟ شاید او هم برای جنگیدن به جبهه رفته بود و با نگاه هنری که در خودش سراغ داشت، متوجه شد چه روایتهای عاشقانه و عارفانهای را میتوان در جنگ پیدا کرد. درست مثل همین روزهایی که من در این مبارزه تنبهتن با آن دستوپنجه نرم میکنم.» دکتر گل رضایی بارها و بارها در ته ذهنش از خودش پرسیده: «نکند این روزها هم گزارهای از روایت فتح زمانه ما باشد؟ نکند حالا من باید راوی این قصههای تلخ و شیرین باشم؟» اینها دغدغههای دکتر متخصص بیهوشی است.
«دکتر گل رضایی به بخش اورژانس»
وقتی گوشه خلوت بیمارستان، قهوهاش را مینوشد تا از خستگی شبانهروزی، کمی جانش را سرحال بیاورد همان موقع تا دستبهقلم میبرد. همان لحظههایی که خیلی هم طول نمیکشد و صدای اطلاعات بیمارستان است که بازهم در فضای بیمارستان میپیچد که «آقای دکتر مجید گل رضایی به بخش اورژانس» خوب میداند که باید بهسرعت ذهنش را جمع کند و خودش را به بیمار برساند. در مسیر رسیدن بر بالین بیمار هزار بار از خداوند طلب کمک میکند. بااینکه بارها و بارها در این لحظههای سخت بالای سر بیماری بوده که برایشان کد (علائم حیاتی بیمار دچار مشکل شده) اعلام کردهاند؛ اما همچنان این صحنهها و تلاش برای زنده نگهداشتن یک بیمار برای او عادی نشده است. با خودش میگوید: «مگر ثانیههای بین مرگ و زندگی میتواند عادی شود؟».
درراه رسیدن به بیماری که در آستانه مرگ و زندگی قرار دارد، هزار بار کاسه چشمش پرو خالی میشود؛ اما بهمحض رسیدن بر بالین بیمار لبخند میدود گوشه لبش تا همراه بیمار امید داشته باشد به نفسهای عزیزش که به شماره افتاده است. هرروز این قصه برای او چندین بار تکرار میشود.
پیرمرد چشم ما بود
در بین همه قصههای که در این چند ماه دکتر، راوی آنها بوده است. قصهای است که هنوز با یادآوری آن انگار دلش چنگ میخورد و قلبش فشرده میشود. یادش که میآید نفسش درست مثل همان روز که تنگ شد بازهم به شماره میافتد. این قصه برمیگردد بهروزی که نگاه دکتر به چشمهای پیرمرد ۶۲ ساله مبتلابه ویروس کرونا گره خورد. دکتر سعی داشت ریههای پیرمرد را به دستگاه کنترل تنفس وصل کند. لحظهای که انگار لوله تنفسی بین دستان دکتر و ریههای زخمی پیرمرد، اسیر مانده بود.
دکتر گل رضایی میگوید: «نگاه او با بقیه فرق داشت، حتی درد کشیدن پیرمرد با بقیه فرق داشت. باور نمیکردم اینهمه صبر و تحمل را در وجودش. اینهمه صبوری و اینهمه سازگاری از پیرمردی که عمری دردکشیده بعید به نظر میرسید. تحمل او همه معادلات این چند ماه که ویروس کرونا آمده بود را به هم میریخت. پیرمرد یکعمر با همه دردهایش کنار آمده بود؛ اما مگر میشد با نفسی که دارد میرود و نمیخواهد بالا بیاید هم کنار آمد؟ پیرمرد اهل میدان جنگ بود. جانبازی بهجامانده از سالهای دفاع مقدس، ۳۵ سال تمام با ریههای زخمخورده و شیمیایی دستوپنجه نرم کرده بود. حالا ویروس کرونا هم مهمان ریههایش شده بود. اینهمه زخم در همه این سالها کم نبود؟ حالا باید باقی ریهاش را نیز کرونا بگیرد؟»
«هر بار که به بخش مردان وارد میشدم پیرمرد را میدیدم که به بالشت تکیه داده و نشسته بیآنکه نشان بدهد چقدر درد میکشد. دوستش داشتم. بااینکه ملاقاتمان به تعداد انگشتهای دست نرسیده بود؛ اما متحیر مانده بودم که چطور این صبر و طاقت میتواند در وجود یک پیرمرد ۶۲ ساله از او چهرهای اینچنین پر ابهت و مقتدر بسازد؟ هر چه میگذشت نفسهایش تنگتر میشد و حجم بیشتری از ریه درگیر میشد؛ اما همچنان استوار و بامحبت لبخند میزد.این زخمها برای من هم خیلی ناآشنا نبودند».
یادگار روزهای دفاع از وطن
«یکبار که برای ویزیت رفته بودم سرم را نزدیکش بردم گفتم شما اسطورهای، اسطوره روزهای جنگ، روزهای دفاع از وطن، چنان لب گزید و سربهزیر انداخت که نگویید این حرفها را، یک روزی من وظیفه داشتم در جبهه جنگ باشم و حالا هم وظیفهام تحمل درد است. لحظهبهلحظه اوضاع وخیمتر میشد، ریهها و قلبش فشار عجیبی را تحمل میکردند؛ اما پیرمرد همچنان نه ناله میکرد و نه شکایتی از درد داشت؛ اما من میدانستم بر او چه میگذرد. باید قبل از اینکه قلبش توان تپیدن را از دست میداد او را به دستگاه کنترل تنفس وصل میکردم و اختیار ریهها را از او میگرفتم که آنقدر درد نکشد و فرصتی برای استراحت ریه و پذیرش دارو را به او میدادم، اما پیرمرد راضی نمیشد. از وقتی دلم به دل پیرمرد گرهخورده بود انگار او فرمان را به دست گرفته بود. البته علم پزشکی میگفت؛ پیرمرد باید زودتر اینتوبه شود رضایت او برای اینتوباسیون لازم نبود؛ اما من رضایتش را میخواستم. برای همین دل من هم به وصل کردن ریههای پیرمرد به دستگاه راضی نبود هرچند این نارضایتی من هیچ پایه علمی نداشت».
« او سالها رنج نفس کشیدن را تحمل کرده بود و حالا دلش میخواست تا هر جا که قرار است باشد، بر نفس کشیدنش، بربودنش، حتی بر مرگش هوشیار باشد. چند بار وسایل لولهگذاری و بیهوشی او را آماده کردیم؛ اما وقتی چشم میدوخت در چشمانم که دکتر نه! من قبول میکردم و انصراف میدادم و اعلام میکردم که بیمار رضایت ندارد. هرچند رضایت بیمار برای انجام این مراحل نیاز نبود. صبر و توکل او برای من عین معجزه بود. تعجب میکردم اینهمه درد را کجای جانش پنهان میکند؛ اما لبخند از روی لبانش محو نمیشود میگفت: «دکتر من با این ریههای مجروح سالها زندگی کردم. اینها یادگارند. بگذارید همینطور بمانم، اگر خواستم بروم و پیمانه سر آمده بود همینطور بر حال خودم آگاه باشم.» اینها را میخندید و میگفت و سرفههای خشک، لبخندش را میبلعید».
خودش چشمانش را بست
«حرفش برای من منطق داشت؛ اما با علمی که خوانده بودم نه! هیچ منطقی نداشت. مانده بودم بین پیرمرد و بین مدیران ارشد بیمارستان. دستور آمده بود که هر چه زودتر بیمار باید اینتوبه شو؛ اما خواسته پیرمرد چه میشد؟ او که میخواست شاهد همه ماجرا باشد و امید داشت به اینطور ماندن. حالا اوضاعش وخیمتر شده بود یکساعتی بالای سرش بودم از فشاری که روی ریههایش بود نمیتوانست دراز بکشد، نشسته بود من خیلی از بیمارها را در آن شرایط دیده بودم؛ اما او طوری باوقار روی تخت نشسته بود که انگارنهانگار. همانطور که میخواستم به بیهوشی و وصل کردن ریهها به دستگاه راضیاش کنم صدای استادم دکتر امیری در گوشم میپیچید: «که پیرمرد، جان من است. مراقبش باش. او یادگار روهای جنگ است». راستش همه از تعلل من به ستوه آمده بودند. چاره دیگری نبود. راضیاش کردم که دراز بکشد بالای سرش ایستادم همه تلاشم را میکردم که فقط بگوید راضیام؛ اما نمیگفت.
من مانده بودم و پیرمرد و تلاشی دیگر برای زنده نگهداشتن او. مثل همه بیمارهایم که وقتی میخواهم آنها را بیهوش کنم و کنترل ریهها را به دستگاه بدهم شروع کردم به حرف زدن با او. در این شرایط همیشه میگویم؛ «پدر جان من اینجا هستم که شما آسودهتر باشید، که راحتتر نفس بکشید»؛ اما ناخواسته دهانم به کلمه دیگری باز شد گفتم: «باباجان!» تابهحال به کسی نگفته بودم بابا. دیگر چیزی نگفت چشمانش را بست. استیصال من را فهمیده بود انگار. چشمانش را بست تا دیگر چشمش در چشم من گره نخورد. میدانستم او هنوز راضی نبود. اما چشمانش را بست تا من شرمنده نباشم.
همه کارها خوب پیش رفت. بهاندازهای دارو را استفاده کردم که موقع انتقال لوله به جریان تنفسی دردی را احساس نکند. بیهوش شده بود. علائم حیاتی را از روی دستگاه چک میکردم. همهچیز روبهراه بود. خودم همراهش رفتم. میخواستم تا وقتی به پرستارهای بخش آی سی یو میرسیم کنارش باشم و خودم به بخش آی سی یو بسپارمش و به آنها سفارش کنم که مراقبش باشید پیرمرد چشم ماست. حواستان به او باشد. روی تخت آرام خوابیده بود. وارد آسانسور شدیم. هنوز دوطبقه جابهجا نشده بودیم که علائم حیاتی خبر از اتفاق بدی میداد. تکمه آسانسور را زدم هنوز به آی سی یو نرسیده بودم. همان موقع مراحل احیا را شروع کردم ماساژ قلبی، تزریق هر چه بیشتر تلاش میکردم امیدم کمتر میشد. آخرین نگاهش یکلحظه از جلوی چشمانم محو نمیشد. او رفته بود و من مانده بودم با هزار حسرت و حرفی که گوش نکرده بودم».
تلخترین قصه کرونایی من
حالا چشمهای دکتر به نم نشسته ، تلاش میکند روحیه حساس خودش را پنهان کند و ادامه میدهد:«همان موقع دکتر بالادستی من برای دیدن پیرمرد آمده بود، تا شنید که چه بر سرمان رفته چنان بر سرش زد که داشتم قالب تهی میکردم. هرلحظه فشار روحی من بالا و بالاتر میرفت. حالا یکی باید من را دلداری میداد. برای همکارانم توضیح میدادم که چه بین ما گذشته است. عذاب مخالفتهای پیرمرد برای اینتوبه شدن یکلحظه دست ازسرم برنمیداشت. همکارها مرتب برایم توضیح میدادند: «طبق اصول پزشکی بهترین کار را برای او انجام دادهای و اگر هم به دستگاه وصل نمیشد پیرمرد تا چند ساعت دیگر زنده نمیماند بهاضافه اینکه درد زیادی را هم تحمل میکرد.» من همه اینها را میدانستم؛ اما آنچه من را عذاب میداد ناراضی بودن پیرمرد بود. یک هفته طول کشید تا حالوروزم بهتر شد. این تلخترین قصه کرونایی من در این چند ماه است، حتی وقتی امروز نتیجه تست کرونای خودم مثبت شد اصلاً بهاندازه مرگ پیرمرد شوکه نشدم. حالا که خودم نفس تنگی دارم یادآوری صدای نفسهای پیرمرد، صبر و لبخندش قلبم را بیشتر جریحهدار میکند».
من و سربازی و تراژدی
دکتر در میان حرفهایش نفسهای بلند و کشداری میکشد ریههایش درگیر ویروس شده؛ اما نه آنقدر که تحت مراقبت بیمارستانی باشد میگوید: «انگار دنیای من با فیلمنامهها و تراژدیهای عاشقانه گرهخورده باشد. انگار از همان دوران سربازی شروعشده بود. همین حالا هم هرکسی قصه عاشقانهای بین لحظههای مرگ و زندگی دارد من میشوم سنگ صبورش. مرگ پیرمرد هم برای من تکراری از همین قصهها بود. مرگ پیرمرد من را برد به دنیای جوانی به خاطراتی که سعی میکنم آنها را تا آنجا که میتوانم فراموش کنم؛ اما نمیشود. با هر تلنگری میروم بهروزهایی که زندگیام با مینهای لعنتی گرهخورده بود».
دکتر گل رضایی خیالش را میبرد بهروزهایی که سرباز بود: «سال ۱۳۷۹ بود تازه پزشک شده بودم. قرعه به نام من افتاد. باید به میدان مین میرفتم به مرز خسروی بهجایی که جنگ تمامشده بود؛ اما هنوز شهید میداد. هرروز با گروه پاکسازی میدان مین روانه مرز میشدم. از ساعت ۵ صبح تا ۱۲ ظهر، داخل چادر کنار میدان مین مینشستم و دوستانم برای پاکسازی میرفتند و اگر خداینکرده مشکلی پیش میآمد من بودم تا آمبولانس برای انتقال به بیمارستان برسد. هرروز خدا خدا میکردم که میدان مین در سکوت باشد و صدای دلخراش انفجار قلبمان را نترکاند».
سنگ صبور دلدادهها
« ازدواجکرده بودم و تازه پدر شده بودم. آقا جواد در همان میدان مین سرباز بود باهم رفیق شده بودیم. رفیق دوره سربازی. جواد عاشق شده بود و من طبق معمول همین روزها که سنگ صبور همه دلدادهها میشوم، سنگ صبور جواد شده بودم. با همسرم رفتیم خواستگاری برای جواد. خدا رو شکر بهسرعت مراسم عروسی پا گرفت. چند ماهی بود جواد زندگی عاشقانهای را تجربه میکرد. برای تشکر که بانی ازدواجشان شده بودیم ما را به خانهشان دعوت کردند. از شب قبل رفته بودیم. قرار بود صبح زود به میدان مین برویم و برای ناهار بازهم به خانه آنها برگردیم. هیچوقت چهره همسر جواد را فراموش نمیکنم که چطور ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شده بود و عاشقانه به جواد میگفت: «زودتر برای ناهار برگردید میخواهم برای ناهار غافلگیرت کنم.» همسرم و دخترم در خانه جواد ماندند. هنوز هوا تاریک بود که به میدان مین رسیدیم. تا آنجا گفتیم و خندیدیم. آن روز نوبت جواد بود باید با فرمانده وارد میدان مین میشد. داخل چادر پزشک مانده بودم و داشتم به برنامهریزی بعدازظهر فکر میکردم که ما چطور میتوانیم همسرانمان را با یک برنامه جذاب غافلگیر کنیم. دلم شور میزد؛ اما عادی بود همیشه در این شرایط دلم کف دستم بود که برای دوستانم اتفاقی نیافتد.
بهیکباره صدای انفجار مین رشته افکارم را پاره کرد از چادر بیرون زدم. بهسرعت به بیمارستان زنگ زدم درخواست کمک کردم و خودم را به محدودهای که مین منفجرشده بود رساندم. اما از جواد و فرمانده خبری نبود. تکههای بدن جواد را چطور میتوانستم احیا کنم؟ نشسته بودم و فقط نگاه میکردم. ساعت ۱۲ شده بود و حالا همسر جواد منتظرش بود و من مأمور شدم تا خبر شهادت جواد را به خانوادهاش و به همسرش برسانم. پایم به سمت خانهشان نمیرفت؛ اما باید میرفتم چارهای نبود همسرم و دخترم هم مهمانخانه آنها بودند و همه چشمانتظار. وقتی رسیدم همسر جواد داشت با دخترم بازی میکرد. تحمل این صحنهها را نداشتم. میخواستم بمیرم؛ اما شاهد این لحظههای تلخ نباشم. گفتم جواد به مأموریت رفته هرچند همسر جواد باور نمیکرد تا فردای آن روز خبر شهادت جواد را دادم. واقعیتی که پذیرش آن برای من بسیار سخت بود».
تقدیر من این است
«حالا هر شب شاهد اتفاقهایی از همین دست هستم. زنی که عاشقانه همسرش را تا خانه ابدی همراهی میکند درحالیکه قول داده راضی به رضای خدا باشد و فقط آرام بیصدا او را به خدا میسپرد. فرزندانی که پدر خود را بدرقه میکنند. مادری که فرزندان خردسالش را میگذارد و میرود. پرستار بیماری که معجزهآسا برمیگردد به زندگی. مادری که سه بار اینتوبه شده و هنوز پراستقامت به زندگیاش ادامه میدهد. هر آنچه در لحظه آخر میبینم فقط تسلیم است و یک خداحافظی دردناک و گاهی عاشقانه که همه را من باید شاهد باشم. چون من احیاگر بیماران در لحظههای بین مرگ و زندگی هستم.
گاهی فکر میکنم چرا باید پزشکی و فیلمسازی اینجا در این شرایط اینطور ذهن من را به هم گره بزند. فیلمنامههایی که مرتب در ذهنم نوشته میشوند و هرکدام از آنها فرصت اینکه دیگری را تمام کنم به من نمیدهند. این روزها پرشدهام از اتفاقهایی که میتواند روایت این روزهای تلخ و شیرین باشد. آینده به ما نشان خواهد داد که ویروس کرونا برای ما چه چیزی بر جای گذاشته است».
بدرقه زائر کربلا
« در کنار همه قصههای دردناک اتفاقات خوب هم مثل معجزه خودش را نشان میدهد. مثل به زندگی برگشتن افرادی که هیچ امیدی به بازگشت آنها نیست؛ اما برمیگردند که به ما بگویند دنیا و آخرت چیزی جدای از هم نیستند. در این لحظهها بازهم روزهای سربازی جلوی چشمم زنده میشود. سال ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۱ همان موقع که صبحهایش را با دلهره و اضطراب انفجار مین میگذراندم، بعدازظهرهایش در درمانگاهی مستقر میشدم که زائران کربلا را معاینه میکردم و از سلامتشان مطمئن شوم. با وسواس مراقبشان بودم که خدای نکرده در کربلا برایشان مشکل جسمی به وجود نیاید برایشان دارو تجویز میکردم. آن موقع تک و توک به کربلا میرفتند. پیرمردها و پیرزنها میآمدند و استرس داشتند که دکتر به آنها اجازه خروج ندهد. آنها که حالشان روبهراه نبود را یک روز پذیرش میکردم که قویتر به سفرشان ادامه دهند؛ اما در این مدت دلشوره داشتند که نکند حسرت زیارت به دلشان بماند.
هرکدامشان که راهی سفر میشدند دل من هم با آنها روانه میشد درست مثل همین روزها که در حال احیا بیماران هستم دلم نرم میشود و گاهی حس میکنم من هم زائر شدهام».