به سمت سالن همایش برگشتم. اما ذهنم به شدت مشغول شده بود. روی صندلی نشستم. با کلی سوال در ذهنم به بقیه مراسم نگاه کردم. آدمهایی را میدیدم که چهرههای خسته و مسخ شده داشتند.
شهدای ایران: مریم جعفری، پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام صادق علیه السلام در یادداشتی در سایت الف نوشت: کلید را داخل قفل در انداختم. بدون سر و صدا داخل خانهاش شدم. خودم را به اتاق کارش رساندم. دلهره و اضطراب عجیبی داشتم. بعد از کلی گشتن، دفتر خاطراتش را پیدا کردم. میدانستم جواب سوالات من داخل همین دفترچه خاطرات است. از خانه بیرون آمدم. سوار ماشین شده و با سرعت از آنجا دور شدم. در یک کوچه خلوت، روبه روی یک پارک، ماشین را متوقف کردم. دفترچه را از کیفم بیرون آورده و شروع به خواندن کردم.
” با صدای فریاد خانمی نسبتا مسن سکوت جلسه شکست. «همتون دروغ گویید. این همایشها هم برای اینکه دغلبازی کنین و خودتونو خوب نشون بدید. چرا با ما بازی میکنید؟» چند نفر از نیروهای امنیتی به طرف او رفتند و او را به زور از سالن بیرون کردند. بلند شدم و پرسیدم: «چی شد؟ چرا بیرونش کردید؟» فردی که کنار من نشسته بود، دستم را محکم گرفت و من را روی صندلی نشاند و گفت: «ساکت باش. اینجا جای سوال نیست. اینجا فقط باید گوش بدی و هیچی نپرسی.»
گیج شده بودم. بلند شدم و برای پیدا کردن آن خانم از سالن خارج شدم. هر چه گشتم، هیچ اثری از او پیدا نکردم. سراغ آن مامور رفتم و پرسیدم: «خانمی که توی همایش بلند شد و داد و بیداد کرد الان کجاست؟» گفت: «دختر جان دنبال شر میگردی؟ برو و اینجا واینستا. برو!» پرسیدم: «چرا؟ من باهاش کار دارم. کجاست؟»
برگشت و با عصبانیت گفت: «تحویل پلیس دادیمش. اگر دوست داری بری پیشش، تو رو هم تحویل بدیم؟» من با تعجب پرسیدم: «مگه چی گفته بود؟» یکدفعه فریاد کشید و گفت: «میری یا اینکه تو رو هم تحویل بدم. میگم اینجا واینستا.» به سمت سالن همایش برگشتم. اما ذهنم به شدت مشغول شده بود. روی صندلی نشستم. با کلی سوال در ذهنم به بقیه مراسم نگاه کردم. آدمهائی را میدیدم که چهرههای خسته و مسخ شده داشتند.
انگار میخواستند، یک جوری خودشان را بزک کرده نشان بدهند. ناراحتی درونی بعضی از آنها، از روی صورتهای چین و چروک خورده و داغونشان فریاد زده میشد. معلوم بود جوانیشان را تمام کرده اند، شاید هم سوزانده اند و حالا به دنبال یک ثمره و میوه میگردند… وقتی به خودم آمدم، دیدم جلسه تمام شد و باز یاد آن خانم مسن و داد و فریادش افتادم. اینکه چه اتفاقی برایش افتاد، ذهنم را شدید قلقلک میداد.
چند روز بعد از طریق یکی از دوستانم، با خبر شدم که او را دادگاهی کرده و به زندان منتقل کرده اند. علت زندانی شدنش را هم نمیدانستند. با پیگیریهای مستمر و ملاقات با چند وکیل زبردست، توانستم یک وقت ملاقات ده دقیقهای از زندان برای دیدن او بگیرم. زمانی که به دیدن او رفتم، گفتم: «من خبرنگار هستم. هفته پیش برای تهیه خبر به همون همایشی اومده بودم که تو اونجا داد و فریاد کردی. تو درباره چی حرف میزدی؟ برای دیدن تو کلی سختی کشیدم و کلی آدمای مهم دیدم. مگه تو کی هستی؟ مگه اون همایش مال کیا بود که انقدر سریع تو رو دادگاهی کردن و بعدشم زندان!» نگاه سردی به من کرد و گفت: «برو. دنبال دردسر نگرد.» بلند شد و رفت!
چند روز بعد با سختی یک وقت ملاقات دیگری گرفتم. وکیلم به من گفت: «زیاد دور و بر اون زن نچرخ. مسئله اش امنیتیه!» خیلی تعجب کردم. یک اعتراض ساده در همایش، تبدیل به یک جرم امنیتی شده بود! وقتی دوباره او را دیدم، گفتم: «باید بهم بگی چی شده؟ من به زور وقت میگیرم بعد تو هیچی نمیگی. حرف بزن. یه همایش ساده و این همه مشکلات. بگو جریان چیه؟» با اصرارهای من، مهری شروع کرد به حرف زدن و من در همان زمان کوتاه، حرفهای او را با سرعت یادداشت میکردم. زمان تمام شد! وقتی از زندان بیرون آمدم، سنگینی عجیبی بر روی قلبم احساس میکردم. شنیدن این همه قساوت، برای من سخت بود. دلیل خستگی و مسخ شدگی چهرههای اون همایش خیلی دقیق برایم روشن شد. یک باخت عمیق برای از دست دادن یک عمر گرانبها به خاطر اندیشههای واهی و بی بنیاد یک مشت متقلب و دغلباز. تازه هنوز هم ادامه دارد، اما با یک بازی جدید…
تمام حرفهای مهری را به شکل یک مقاله درآوردم و به مدیرمسئول روزنامه ایمیل کردم. از خودم راضی بودم که این وقایع را به گوش همه میرساندم. روز بعد آقای مدیرمسئول من را صدا زد و گفت: «مقاله ات غیر قابل چاپه.» من با ناراحتی گفتم: «چرا؟ مقالهای به این مهمی!» نگاهم کرد و گفت: «دلت میخواد در روزنامه رو ببندن؟ این چیه نوشتی؟ این سازمانی که تو معرفی میکنی ارتباط نزدیکی با وزیر خارجه، دولت و سازمانهای امنیتی فرانسه، آمریکا و خیلی از کشورهای دیگه داره. برو. منو با دولت و امنیتیا درگیر نکن!»
گفتم: «یعنی چی؟ مگه خود شما منو تشویق نمیکردین که در مورد آزادی زنان بنویسم. کلی تقدیر نامه از خود شما گرفتم. به من میگفتی زن آزادی خواه! حالا چی شده؟ این مقاله هم مثل بقیه مقالههای منه. مهری یه زنه که با وعده و وعید وارد این سازمان شده بود. سازمانی که مدام سنگ آزادی زنان رو به سینه میزده و میزنه. همون سازمان، به زنهای کشور خودش خیانت میکنه. سازمانی که ادعاشون برابری کامل زن و مرده و هرجور تبعیض علیه زنان رو چه در مورد ازدواج، طلاق، تحصیل، شغل و حتی پوشش خشونت میدونن، اماخودشون اعضای زن سازمانو مجبور میکردن روسری خاص و خشن سرشون کنن. لباس تیپ تنشون کنن. کفششون بدون پاشنه باشه.
اونا حتی اجازه نداشتن روسریشونو توی دورهمی زنانه و یا سالن غذاخوری که هیچ مردی اونجا اجازه تردد نداره، بردارن. استفاده از یه ضدآفتاب یا عینک دودی برای این زنها ممنوع بود، اونم موقعی که زنان رو مجبور میکردن تو ظل آفتاب، کارای سخت و طاقتفرسا انجام بدن. این موارد برای آزادی هر آدمی خیلی پیش پا افتاده است. اما توی این سازمان همین موارد رو هم اجازه نمیدادن. باورت میشه! باورت میشه ازدواج اجباری، طلاق اجباری، کار اجباری، گزارش روزانهی افکار و رویاها به صورت اجباری! یعنی این آدما مثل یه عروسک خیمه شب بازی بودن که هیچ اراده از خودشون نداشتن. میدونی چه بلایی سر مهری آوردن؟ مهری که سرسپرده اونا میشه. کلی خوش خدمتی به اونا میکنه. از بمب گذاری تا شرکت توی حملههای نظامی علیه کشور خودش.
از رقص رهایی گرفته تا شکنجه کلی دختر بیگناه توی همون سازمان! اما اونا با همین مهری چیکار کردن؟ خیلی راحت رحمشو به زور در میارن که یک وقت به ذهنش نرسه که سازمانو ترک کنه. میتونید درک کنید! مگه میشه یه انسان هیچ اختیاری نداشته باشه؟ تصورشم برای من دردآوره. زنها با شعارای قشنگ این سازمان جذب اونا میشدن، اما بعد به راحتی از داشتن حقوق اولیه خودشون هم محروم میشدن. حق ازدواج، حق مادری… این سازمان حتی زنانگی این زنها رو هم از اونا میگرفته. حالا این سازمان ضد زن، تو قلب اروپا، وسط پاریس، در اعتراض به نقض حقوق زنهای کشور خودش، همایش برگزار میکنه. احمقانه نیست!»
آقای سیمون پرید وسط حرف من وگفت: «چرا سخنرانی میکنی. توی همون همایشی که تو رفتی، ندیدی کیا اونجا بودن؟ جان بولتون، رودی جولیانی، نمایندههای پارلمان اروپا، مقامای امنیتی CIA و مسئولین سازمان اطلاعات و امنیت فرانسه! میفهمی این یعنی چی؟ یعنی اون سازمان زیر نظر این آدما و نهادها به اینجا رسیده. حالا تو یه جوجه خبرنگار میخوای با اینا درگیر بشی. عقلت کار میکنه. به هر حال این مقاله تو روزنامه من چاپ نمیشه!»
با ناراحتی به او نگاه کردم و گفتم: «خیلی جالبه. زمانی که منو استخدام کردی بهم گفتی باید جسور باشم. باید در مورد زنهای بیچارهای بنویسم که حقشون داره توی کشورای مختلف دنیا ضایع میشه. تو میگفتی زنا، تو کشورای اسلامی با کلی محدودیت و سختی دارن زندگی میکنن. باید حق اونا رو فریاد بزنم. حالا که میخوام بگم، بهم میگی باید توی یه چارچوب مشخص حرف بزنم. باشه! تو چاپ نکن. خودم تو وبلاگ شخصیم میذارم. اینجوری به اجازه تو هم نیاز ندارم.» از دفتر روزنامه بیرون آمدم. خیلی حالم بد بود. ترسی که در چهره آقای جیمز دیده بودم، حالم را بدتر میکرد. در همین حال و هوا بودم که از دفتر روزنامه به من زنگ زدند و گفتند: «آقای جیمز گفتن که شما اخراجید!»
دفتر خاطرات سوفی را بستم. به اطرافم نگاه کردم. اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم. ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. در مسیر جمله به جمله خاطرات سوفی را مرور میکردم. دیدن مهری میتوانست، کلید حل معمای سوفی باشد. از طریق چند وکیل، توانستم یک وقت ملاقات بگیرم. وارد دفتر زندان شدم و به مسئول زندان گفتم: «من خبرنگار هستم. یک وقت ملاقات با خانمی به اسم مهری دارم.» مدیر زندان گفت: «آزاد شده!» با تعجب پرسیدم: «آزاد شده؟ چه جوری؟ تا چند وقت پیش که زندانی بود. اون که جرمش امنیتی بود. چه جوری آزاد شده؟» مدیر گفت: «فقط میدونم که خیلی ناگهانی، قاضی پرونده حکم آزادیشو داده. دیگه هیچی نمیدونم.»
با هر سختی بود آدرس او را پیدا کردم. اما زمانی او را دیدم، که روی تخت سردخانه بود. مسئول پروندهاش در اداره پلیس به من گفت: «پرونده مهری بسته شده. مهری بعد آزاد شدنش خودکشی کرده.» باور کردن خودکشی مهری مثل تصادف و مرگ ناگهانی سوفی باور نکردنی بود!
هنوز صدای سوفی در گوشم بود که میگفت: «آوارگی من ارزششو داشت. آره! ارزششو داشت! اینکه بفهمم چه اتفاقاتی داره تو کشورم میوفته. اینکه فهمیدم منی که یک زن فرانسویم با مهری که یه زن ایرانی هست، تو کشور خودم، هیچ فرقی با هم نداریم. من هم مثل مهری توی یه حصارم. حصاری که دور منه نامرئیه، اما حصار مهری مرئی بود. ارزششو داشت. فهمیدم! فهمیدم اگه تو چارچوب اینا بازی نکنیم، حذف میشیم. منی که این همه مقاله در مورد آزادی زنان نوشتم و این همه ازم تقدیر شده، حالا .. ما همه بردهایم. من برده سیستم سیاسی کشور خودم بودم و نمیدونستم. مهری هم برده مسعود و مریم رجوی بود. اونم مثل من قربانی این سیاست کثیف شد!»