سوال میکنم عنوان شهید را به برادرتان دادهاند؟ و جواب بی اندازه زیبایش بیش از پیش ما را با روحیات شهید این خانواده آشنا میکند.
شهدای ایران: شاخ زمستان شکسته بود، اما هنوز بساط برف از محوطه دانشگاه امام حسین (ع) جمع نشده بود. باد تندی درختهای تن نازک محوطه را میخماند و شاخههای شان را شوریده حال میکرد. دل در دل محمدرضا نبود. ترم اولی بود و حرفهایش برشی بین مسئولان و دانشجوهای سال بالایی نداشت. مسئول اردوهای دانشجویی آب پاکی را روی دست و دلش ریخته بود. بعد اصرارهای محمدرضا برای حضورش در اولین اردوی جهادی قلعه گنج کرمان نفس پری بیرون داده بود.
دفتر ثبت نام شدهها را پیش رویش گرفته و گفته بود این گروه برای اعزام بسته شده. انشاالله نوبت بعدی اسم شما که آقای «کلاته» باشی بالادست همه این اسمها باشد. فرصت زیاد است و یا علی... و این یعنی دیگر امیدی نیست. اما محمدرضا دل قرصتر از این حرفها بود. روز اعزام پیش دست شوفر راننده اتوبوس ایستاده بود. دست آخر مصمم بودنش راهگشا شد و گره از کار فرو بستهاش باز کرد. به جهادگرهای سن و سال دار دانشگاه که در حال شمارش دانشجوها بودند گفت این ۱۲۰ نفری که راهی میکنید رسیدگی نمیخواهند؟ کار تدارکاتشان با من. این عزیزان به محرومان خدمت کنند و من به آن ها. با این حرف آخر دیگر «نه» به زبان مسئولان اردو نیامد و محمدرضا کلاته با عنوان نیروی پشتیبانی بدون این که نامی از او در فهرست اسامی دانشجویان اعزامی به اردوی جهادی جنوب کرمان باشد سوار اتوبوس شد.
***شهادت باید مقبول حق باشد، بندهها چه کاره هستند؟
وقتی از پشت تلفن به خواهر محمدرضا کلاته میگویم میخواهیم کمی از برادرش برایمان بگوید خیلی زود ما را به سالهای کودکیشان در مشهد میبرد: «من متولد ۱۳۶۴ هستم. سه سال از برادرم بزرگتر بودم به همین دلیل از من حرف شنوی داشت. به طور کلی به بزرگتر ها احترام زیادی میگذاشت. اهل شیطنتهای معمول پسر بچه ها نبود؛ اما خلق شوخ طبعی داشت. مادرم همیشه یک جمله دربارهاش میگوید و من او را این طور به یاد دارم. هر زمان که پدر و مادرم وارد میشدند به پای شان بلند میشد و مادرم میگفت محال بود به ما سلام بدهد اما دستش را از روی ادب روی سینهاش نگذارد. جوری به پدر و مادر سلام میکرد که انگار به زیارت امامان رفته است و به آنها سلام میدهد.»
از درسخوان بودن شهید کلاته که حرف به میان میآید خواهرش ماجرای بورسیه شدن او را از طرف کانون قلمچی به میان میکشد: «ایشان بسیار منظم بودند. نماز اول وقت شان هیچ وقت ترک نمیشد. در درس خواندن و به طور کلی انجام وظایفی که به ایشان داده شدهبود کمال نظم و مراقبه در کار را داشتند. همیشه معدلی بالای نمره ۱۹ میگرفتند. به همین دلیل هم متولیان کانون قلمچی ایشان را بورسیه تحصیلی کردند. با رتبهای که در کنکور به دست آورد به سادگی میتوانست تبدیل به یکی از دانشجوهای دانشگاه فردوسی مشهد شود. اما عشق و علاقه زیادی به دانشگاه امام حسین (ع) داشت و تصمیم گرفته بود یک مرد نظامی تحصیلکرده شود.»
خواهر محمدرضا میگوید برادرش هنوز ترم اولی بود که آخرین تصمیم خیر زندگیاش را گرفت و جاودانه شد: «حرف محرومان که میشد دست خودش نبود تا کمکی نمیکرد آرام و قرار نمیگرفت. تاب بیتفاوت بودن را نداشت. تصمیمش را گرفت و به اردوی جهادی پیوست. شنیده بودیم گفته بود اگر جایی هم برای من ندارید کف اتوبوس مینشینم اما من را هم ببرید و به این ترتیب در حین خدمت به مردم مناطق محروم و در طی حادثهای به شهادت رسید.»
سوال آخر را با شرمندگی میپرسم و جواب محکم خواهر محمدرضا موخره شیرینی برای گفتگوی کوتاهمان میشود. سوال میکنم عنوان شهید را به برادرتان دادهاند؟ و جواب بی اندازه زیبایش بیش از پیش ما را با روحیات شهید این خانواده آشنا میکند: «ما ۷ خواهر و برادریم. پدرمان ما را طوری تربیت کرده که به تقدیر الهی راضی و تسلیم باشیم. محمدرضا یکی مانده به آخری خانواده ما و بسیار عزیز بود با این حال والدینم با رضایت مشوق او در همین کارهای خیرش بودند.
برای ما مهم نیست که دیگران با چه عنوانی از برادرمان یاد میکنند. در مراسم هایی که برای او گرفته شد افرادی با چنان ظاهر متفاوتی از دنیای او برای تسلیت به ما آمدند که برایمان باورکردنی نبود. بین او که مذهبی بود و آن بندگان خدا که ظاهری متفاوت داشتند دوستی برقرار باشد. خود او بین اطرافیانش فرقی نمیگذاشت. چشمه مهربانی بود و با همه میجوشید. خدا میداند در دل این جهادگرها چه شوقی برای خدمت به محرومان بر پاست.
برای همین است که عرض میکنم عقیده بندههای خدا در این امر مهم اهمیتی ندارد. ممکن است بندگان خدا فکر کنند یک مجاهد به دلایل دیگری غیر از راه خدا جهاد میکند. این مهم نیست. شهادت باید مقبول خداوند باشد، بنده خدا که ما باشیم چه کارهایم؟»
***تا آخرین لحظههای زندگی مراقب و حسابرس خودش بود
تمام طول آشناییاش با محمدرضا به اردوی جهادی جنوب کرمان بر میگردد. میگوید سال ۱۳۸۷ سال کبیسه بود و محمدرضا چند ساعت مانده به تحویل سال به لقای حق شتافته است. معظمی مسئولیت اردوهای جهادی دانشگاه امام حسین (ع) را به عهده داشته و خیلی بیش از بقیه با موانع سخت و خطرهای احتمالی این راه آشنا بود: «در آن سالها حرکتهای جهادی به تازگی ساماندهی اندکی پیدا کرده بود. با این حال تمام تلاش ما این بود که با پوشش امنیتی مناسبی این خدمترسانی به محرومان را به سرانجام برسانیم. برخی از این خطرها را به اعضای این گروهها گوشزد میکردیم. محمدعلی جزو آن دسته از دانشجوهایی بود که آگاهی بیشتری نسبت به دوستان دیگرش داشت و با همه این حرفها و با این که فرصت ثبت نام را از دست دادهبود آنقدر اصرار کرد تا بالاخره در آن اتوبوسهای اعزامی جایی هم به او رسید.»
وقتی از معظمی میخواهیم برای مان کمی بیشتر از منطقه قلعهگنج آن سالها بگوید کمی مکث میکند و اطلاعات دقیقتری درباره محل شهادت محمدرضا به ما میدهد: «جایی که ما بودیم منطقهای به نام زهکلوت بود. به ۶ روستا سرکشی میکردیم و به سرعت هم با تقسیمبندی دوستان کار عمرانی را شروع شد. منطقهای بسیار محروم بود. امنیت ما را اهالی محلی همین روستاها تضمین کردند. در آن سالها این دهستانها در نزدیکی مسیر ترانزیت ایرانشهر قرار داشتند و به نوعی شاه راه قاچاق گازوئیل و مواد مخدر به حساب میآمدند. درگیری خشونت بار بین قاچاقچیان مرسوم و سابقهدار بود. با این حال با توکل بر خدا به خدمترسانی مشغول شدیم.»
معظمی میگوید محمدرضا تا لحظههای آخر زندگیاش در حال کمکرسانی و البته مراقبهای سفت و سخت بوده است و چه بسا اگر این مراقبه و حساب و کتاب و توجه به مال حلال نبود هیچگاه آن گونه از دنیا نمیرفت: «محمدرضا به نیرو های پشتیبانی ما پیوست. سفرهدار بچهها بود. روز سال تحویل همهمان صبحانه را از دستهای زحمتکش او گرفتیم. ساعت ۲ سال تحویل میشد. بنا بود همان روز جشنی برای روستاییها برگزار کنیم. بعد از صبحانه در منطقهای ییلاقی مستقر شدیم. محمدعلی به همراه ۴ نفر از دوستانش به پیادهروی و سرکشی وضعیت اطراف روستاها رفتند. در مسیری به حوضچه بزرگی بر میخورند که اهالی در آن استحمام میکردند.
این حوضچه دیوارهای بلند و ۲ متر ارتفاع داشت. دوستانش به او هم اصرار میکنند که قبل از سال تحویل به همراه آن ها استحمامی داشته باشد. محمدعلی به دمپاییهایش نگاه میکند و میگوید نمیتواند بیاید. دمپاییها را قرض گرفته بود و میگفت شاید صاحب شان راضی به خیس شدن شان نباشد. همان جا میایستد دوستانش که از حمام میآیند با دمپایی یکی از آن ها به آب میرود و متاسفانه در تنهایی و در آب عمیق آن حوضچه غرق میشود. تلاشهای ما برای نجات او به نتیجهای نرسید. تمام همتمان را به کار گرفتیم تا غم از دست دادنش باعث ناتمام ماندن راهی که انتخاب کرده بود نشود. به همین دلیل آن اردوی جهادی با همه ناراحتی و غصههای فقدان و شهادت او با موفقیت به پایان رسید و نخستین شهید جهادگر دانشگاه امام حسین (ع) تقدیم راه خدمت به محرومان شد.»
***محمدرضا هنوز هم کمک حال ماست
همهگیری بیماری کرونا باعث به تعویق افتادن عملیاتهای عمرانی جهادی در نقاط محروم شد. با همه محدودیتها جهادگرها دوباره با رعایت پروتکلهای بهداشتی به این مناطق اعزام و سخت مشغول کار شدهاند. دواتگر از دانشجویان ۱۰ سال گذشته دانشگاه امام حسین(ع) میگوید به خاطر عمل به سفارش مادر شهید کلاته نام گروه جهادی شان را به نام شهید محمدرضا کلاته مزین کردهاند و این روزها مشغول رسیدگی به روستاهای ساوجبلاغ هستند: «با این که این روستاها در نزدیکی تهران هستند؛ اما در آنها شاهد محرومیتهای زیادی هستیم. به همت جوانهای جهادگر تا به حال فعالیتهای عمرانی متعددی در این روستاها از سر گرفته شدهاند. یکی از ماموریتهای ما رسیدگی به وضعیت مدارس این مناطق آسیب دیدهاست تا در نهایت دانش آموزان این شهرستان با ایمنی بیشتر به تحصیل مشغول شوند.»
دواتگر میگوید عمل به سفارش مادر شهید محمدرضا کلاته همواره یاد و نام او را زنده نگاه داشته است: «ایشان والدین بسیار ساده اما معتقدی داشتند. سعادت دیدار آن ها در مراسم بزرگداشت محمدرضا نصیب ما شد. هیچ بیتابی نمیکردند. دل دریایی داشتند. تنها سفارش شان این بود که تا جایی که میتوانیم راه محمدرضا را ادامه دهیم و او را فراموش نکنیم. حالا نام او نام گروه جهادی ما شده است و با اجرای هر عملیات جهادی در مناطق محروم یادش دوباره برای ما و محرومانی که هدف خدمتگذاری به آن ها را داشت دوباره زنده میشود. حس میکنم عنایتهای او و دیگر شهدای جهادی به همراه ماست و همواره همین احساس باعث قوت قلب ما و دیگر دوستان در راه خدمت به محرومان میشود.»