«خب، آسیاب به نوبت است و شتر کرونا دیروز در خانه ما نشست و تست من مثبت شد تا ببینم دو هفته دیگر جمع می کند برود یا چی. به دعاهای شما محتاجم، خیلی»... اینها آخرین نوشته های «روح الله رجایی» است.
شهدای ایران: این روزها شنیدن اخباری که ناشی از ابتلا به بیماری کرونا هستند، کم نیست و شاید هر روز هر کدام از شما با یک خبر از فوت یا ابتلای عزیزان تان به این بیماری مواجه شده باشید. اما امروز خبری جامعه مطبوعات و رسانه ها را تحت تاثیر خود قرار داد: «روح الله رجایی» بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت.
همین یک نیم خط کافی بود تا دوستان این مرحوم که کم هم نیستند یک عمر فعالیت های رسانه ای و غیر رسانه ای و خاطره دوستی ها و خنده ها و خوش اخلاقی وی را از نظر بگذرانند.
** شتر کرونا در خانه ما نشست!
آخرین دست نوشته رجایی در صفحه شخصی او برمی گردد به شش روز قبل که نوشته بود: «خب، آسیاب به نوبت است و شتر کرونا دیروز در خانه ما نشست و تست من مثبت شد تا ببینم دو هفته دیگر جمع می کند برود یا چی. به دعاهای شما محتاجم، خیلی»
** فعالیت همشهری و تهران امروز
رجایی متولد سال ۶۱ و دارای سه فرزند، دو پسر به نام های حسام الدین و شهاب الدین و یک دختر به نام نرگس بود. او فعالیت حرفه ای خود را از سال ۸۰ و از روزنامه همشهری آغاز و در سمت دبیر بخش اجتماعی این روزنامه فعالیت داشت. همچنین همشهری جوان و تهران امروز نیز از دیگر رسانه هایی بودند که رجایی در سال های زندگی خود در آنها مشغول به فعالیت بود.
** دانش آموخته علوم ارتباطات
او دانش آموخته رشته علوم ارتباطات دانشگاه تهران مرکز بود و بعد از آن و اخیرا در مقطع دکترای علوم ارتباطات دانشگاه تهران تحصیل می کرد.
** پُست های مدیریتی مرحوم رجایی
شاید نتوان رجایی را یک فرد رسانه ای صرف دانست چراکه او در این سال های فعالیت خود در سمت های مدیریتی مختلفی نیز حضور داشته است. معاون اداره کل روابط عمومی جمعیت هلال احمر و معاون روابط عمومی پژوهشگاه علوم انسانی از پست هایی بوده که او در زمان حیات خود به آن مشغول بوده است.
** دست نوشته ای برای روزنامه نگاری
رجایی در تاریخ ۱۰ اردیبهشت امسال در صفحه شخصی خود پستی را نشر داده بود که به ۲۰ سالگی روزنامه ای که به تازگی سردبیرش شده بود ارتباط داشت، پست او را در زیر می خوانید:
«قرار نبود اینجوری باشد. یعنی جوان تر که بودم روزنامه را دوست داشتم اصلا برای همین فلسفه دولتی رو بی خیال شدم و رفتم علوم ارتباطات دانشگاه آزاد. قرارم این بود که بیشتر درگیر مکتب و مدرسه و دانشگاه باشم اما آب روزنامه نگاری شور بود و هر چه بیشتر می خوردی تشنه تر می شدی.
به خودم که آمدم پایم روی پوست موز روزنامه نگاری سر خورده بود و حسابی گرفتار شده بودم. اما چون قرار نبود اینجور باشد از روزنامه همشهری رفتم که رفته باشم. قرار گذاشتم که باد کلاهم را به هر روزنامه و رسانه ای برد، دنبالش نروم.
ولی دو سال بیشتر دوام نیاوردم و باز سر خوردم. این بار جام جم.
از قدیم ها رویاهایی برای سردبیری روزنامه داشتم و هر چند دیر، ولی خب پیش آمد و نه نگفتم به امید استخاره خوبی که آمده بود.
به این ترتیب به امید روزهای پرکار و همراه با شرمندگی شروع شد. شرمنده از خانواده ای که باید تاوان کم طاقتی ام در دوری از تحریریه را بدهند. نشان به آنکه دو ماه است دیر خانه رفتن و مدام تلفن زدن و علی الدوام سر در گوشی بودن بیشتر و غیر قابل تحمل تر شده است.
نشان به آنکه از ۴ اسفند سال گذشته فرصت نشده چیزی در همین صفحه درباره جام جمی شدنم بنویسم. حالا جام جم بیست سالش تمام شده و من در چهل سالگی تلاش می کنم اگر سردبیر خوبی نیستم دست کم سردبیر بدی نباشم. بعون الله تعالی...»