از معلم بانو خواسته بودند تا دختر خوبی به آنها معرفی کند و او هم بانو منیره ارمغان را برای ازدواج با شهید مهدی زین الدین معرفی کرده بود.
شهدای ایران: بانو منیره ارمغان، همسر شهید مهدی زین الدین فرمانده دلاور لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) درباره آشنایی و مراسم ازدواج خود با شهید اینگونه نقل خاطره کرده است:
من آخرین بچه از شش بچهی یک خانواده معمولی بودم. مادرم هوای بچههایش، مخصوصاً ما دخترها را زیاد داشت. سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم، آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دخترها دیپلم میگرفتند.
خرداد سال شصت و یک خانواده زینالدین، مادر و یکی از اقوامشان به خانه ما آمدند. از یکی از معلمهای سابقم خواسته بودند که دختر خوب به ایشان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند که پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانوادهام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کردهایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر جواب ما "بله" است جلسه بعد خود آقا مهدی بیاید.
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاجآقا ایرانی. گفته بود چنین شخصی آمده خواستگاری دخترم. میخواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید؟ او هم گفته بود که مگر در مورد بچههای سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟ پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم .دیگر همه خانوادهمان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در این کارها آسانگیرتر هستند. ایرادهای مادرم را هم خوشرویی و تواضع آقا مهدی جبران میکرد.
مادرم میگفت: «چطور میشود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» او میگفت: «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم، صلوات بفرستید.» و همه چیز حل میشد. مادرم میخندید و صلوات میفرستاد. داماد به دلش نشسته بود. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد. بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه.
بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشید، زودتر میتوانم بیایم پیشتان. منطقه کاریم الان آنجاست. یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده، یک خانه میگیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آنها که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم میگویم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود میتوانستم قبول کنم؛ ولی اطرافیان به این راحتی نمیتوانستند. شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود.
اهواز برای من جایی جدید و قشنگ بود. اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز. خودمان هم نشستیم جلو. چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصلهام سر نرود آنجا در مدرسهای درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم .بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم. بعضی وقتها دو هفته می رفت شناسایی، ولی تلفن میزد و میگفت که فعلاً نمیتواند بیاید.
من آخرین بچه از شش بچهی یک خانواده معمولی بودم. مادرم هوای بچههایش، مخصوصاً ما دخترها را زیاد داشت. سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم، آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دخترها دیپلم میگرفتند.
خرداد سال شصت و یک خانواده زینالدین، مادر و یکی از اقوامشان به خانه ما آمدند. از یکی از معلمهای سابقم خواسته بودند که دختر خوب به ایشان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند که پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانوادهام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کردهایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر جواب ما "بله" است جلسه بعد خود آقا مهدی بیاید.
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاجآقا ایرانی. گفته بود چنین شخصی آمده خواستگاری دخترم. میخواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید؟ او هم گفته بود که مگر در مورد بچههای سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟ پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم .دیگر همه خانوادهمان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در این کارها آسانگیرتر هستند. ایرادهای مادرم را هم خوشرویی و تواضع آقا مهدی جبران میکرد.
مادرم میگفت: «چطور میشود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» او میگفت: «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم، صلوات بفرستید.» و همه چیز حل میشد. مادرم میخندید و صلوات میفرستاد. داماد به دلش نشسته بود. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد. بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه.
بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشید، زودتر میتوانم بیایم پیشتان. منطقه کاریم الان آنجاست. یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده، یک خانه میگیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آنها که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم میگویم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود میتوانستم قبول کنم؛ ولی اطرافیان به این راحتی نمیتوانستند. شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود.
اهواز برای من جایی جدید و قشنگ بود. اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز. خودمان هم نشستیم جلو. چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصلهام سر نرود آنجا در مدرسهای درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم .بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم. بعضی وقتها دو هفته می رفت شناسایی، ولی تلفن میزد و میگفت که فعلاً نمیتواند بیاید.