فرمانده تیپ یک لشکر ۲۷، مداح اهل بیت(ع) بود؛ با صدای دلنشین نوحه میخواند و روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت.
به گزارش شهدای ایران؛ شهید «مهدی خندان» به سال 1341 در روستای «سبوبزرگ» از توابع لواسان کوچک به دنیا آمد؛ او در سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب توانست دیپلمش را در رشته مکانیک بگیرد.
مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسیج به پادگان امام حسین (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومی نظامی را با موفقیت گذراند و سپس برای مقابله با ضد انقلاب عازم کردستان شد؛ او به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمد.
شهید خندان چهار ماه به عنوان محافظ بیت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد؛ مهدی با مقاومتی که در جبهه غرب داشت، همرزمان به وی لقب «شیر کوهستان» دادند.
او مداح اهل بیت(ع) بود؛ به گفته مادرش، با صدای زیبای و دلنشین نوحه میخواند؛ روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت. و سرانجام شهید «مهدی خندان» رو 29 آبان 1362 برابر با اربعین حسینی، در مرحله سوم عملیات «والفجر 4» در ارتفاعات «کانیمانگا» با مسئولیت فرمانده تیپ یک لشکر 27 محمدرسول الله(ص) به شهادت رسید.
روایتی از شجاعت این شهید را در سالروز شهادتش به نقل از کتاب «قله 1904» در ادامه میخوانیم:
***
آتش تیربارهای دوشکا و به خصوص یک قبضه توپ شیلیکا که عراق از آن مثل تیربار، کار میکشید، از بالای ارتفاع 1904 بر سر بچهها میبارید و زمینگیرشان کرده بود؛ یک دفعه رو کرد به بچههایی که روی زمین خوابیده بودند و با صدای رسا فریاد کشید: «گردان مقداد با مهدی خندان به پیش».
صدایش در همه جا پیچید و در کوهستان کانیمانگا طنین انداخت؛ طوری بود که تمام بچههای گردان مقداد شنیدند و همه پشت سرش شروع کردند به دویدن. ستون در شیب تند ارتفاع، چند تپه را پشت سر گذاشت و در شیاری نزدیک تپه سوم، چند دقیقهای ماند تا بچهها نفس تازه کنند.
پیشاپیش ستون ایستاده بود و داشت بالای قله را نگاه میکرد؛ صورتش را برگرداند و نگاهی کرد به بچههایی که زمینگیر بودند و دوباره قله 1904 را زیر چشم گرفت. انگار دور قامتش را هالهای از نور فرا گرفته بود. طاقت نیاورد و گفت: «من میروم اون چارلول رو خاموش کنم».
جلوتر میدان مین بود، با چند تخریبچی از دامنه بالا کشید؛ داخل میدان مین، زیر نور منورها نشسته بودند یکی یکی مین را پیدا میکردند، از خاک بیرون میکشیدند و کناری میگذاشتند، فرصتی برای خنثی کردنشان نبود. آقا مهدی معبری در میدان مین باز کرد، تا رسید به سیمهای خاردار کلافی شکل. دو ردیف سیم خاردار در پایین و یک ردیف در بالای آنها بود.
مدتی پشت سیم خاردارها نشست به انتظار رسیدن سیم چین، اما از سیمچین خبری نشد. رگبار آتش شدت گرفته بود، معطل نکرد، با دستهایش شروع کرد به باز کردن کلافهای سیم خاردار. تیرهای توپ چارلول شیلیکا از کنار سیمهای خاردار و از بالای سر مهدی میگذشت.
بالاخره حلقههای بلند کلافهای سیم از هم باز شد و او با سر وارد کلافها شد و وسط آنها نشست؛ او با دستهای چاکچاک و خون آلودش مشغول باز کردن ردیف دیگر سیمهای خاردار شد؛ با هر تکانی که میخورد، خارهای بیشتری در بدنش فرو میرفت اما با نگاه به سنگرهای دشمن، مصممتر از قبل کلافها را از هم جدا میکرد.
تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده معبر را باز کند و آتش جهنمی آن توپ چارلول، که مانع پیشروی ستون شده بود را خاموش کند؛ ردیف آخر را هم باز کرد و خودش را به طرف دیگر کلافها کشاند؛ لباسهایش به خارها گیر کرده و پاره شده بودند؛ خون زیادی از دستها و بدنش بیرون میزد.
با زحمت زیادی روی دو پایش ایستاد؛ چارلول عراقی کماکان مینواخت؛ خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیمهای خاردار متمرکز شد؛ مهدی نای ایستادن نداشت؛ تمام توانش را جمع کرد و به صدای بلند فریاد زد: «ان تنصرالله ینصرکم» در یک دم، هالهای از سرخی تیرها، سر تا به پای مهدی را فرا گرفت. تکانی خورد و از پشت به روی سیمهای خاردار افتاد.
مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسیج به پادگان امام حسین (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومی نظامی را با موفقیت گذراند و سپس برای مقابله با ضد انقلاب عازم کردستان شد؛ او به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمد.
شهید خندان چهار ماه به عنوان محافظ بیت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد؛ مهدی با مقاومتی که در جبهه غرب داشت، همرزمان به وی لقب «شیر کوهستان» دادند.
او مداح اهل بیت(ع) بود؛ به گفته مادرش، با صدای زیبای و دلنشین نوحه میخواند؛ روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت. و سرانجام شهید «مهدی خندان» رو 29 آبان 1362 برابر با اربعین حسینی، در مرحله سوم عملیات «والفجر 4» در ارتفاعات «کانیمانگا» با مسئولیت فرمانده تیپ یک لشکر 27 محمدرسول الله(ص) به شهادت رسید.
روایتی از شجاعت این شهید را در سالروز شهادتش به نقل از کتاب «قله 1904» در ادامه میخوانیم:
***
آتش تیربارهای دوشکا و به خصوص یک قبضه توپ شیلیکا که عراق از آن مثل تیربار، کار میکشید، از بالای ارتفاع 1904 بر سر بچهها میبارید و زمینگیرشان کرده بود؛ یک دفعه رو کرد به بچههایی که روی زمین خوابیده بودند و با صدای رسا فریاد کشید: «گردان مقداد با مهدی خندان به پیش».
صدایش در همه جا پیچید و در کوهستان کانیمانگا طنین انداخت؛ طوری بود که تمام بچههای گردان مقداد شنیدند و همه پشت سرش شروع کردند به دویدن. ستون در شیب تند ارتفاع، چند تپه را پشت سر گذاشت و در شیاری نزدیک تپه سوم، چند دقیقهای ماند تا بچهها نفس تازه کنند.
پیشاپیش ستون ایستاده بود و داشت بالای قله را نگاه میکرد؛ صورتش را برگرداند و نگاهی کرد به بچههایی که زمینگیر بودند و دوباره قله 1904 را زیر چشم گرفت. انگار دور قامتش را هالهای از نور فرا گرفته بود. طاقت نیاورد و گفت: «من میروم اون چارلول رو خاموش کنم».
جلوتر میدان مین بود، با چند تخریبچی از دامنه بالا کشید؛ داخل میدان مین، زیر نور منورها نشسته بودند یکی یکی مین را پیدا میکردند، از خاک بیرون میکشیدند و کناری میگذاشتند، فرصتی برای خنثی کردنشان نبود. آقا مهدی معبری در میدان مین باز کرد، تا رسید به سیمهای خاردار کلافی شکل. دو ردیف سیم خاردار در پایین و یک ردیف در بالای آنها بود.
مدتی پشت سیم خاردارها نشست به انتظار رسیدن سیم چین، اما از سیمچین خبری نشد. رگبار آتش شدت گرفته بود، معطل نکرد، با دستهایش شروع کرد به باز کردن کلافهای سیم خاردار. تیرهای توپ چارلول شیلیکا از کنار سیمهای خاردار و از بالای سر مهدی میگذشت.
بالاخره حلقههای بلند کلافهای سیم از هم باز شد و او با سر وارد کلافها شد و وسط آنها نشست؛ او با دستهای چاکچاک و خون آلودش مشغول باز کردن ردیف دیگر سیمهای خاردار شد؛ با هر تکانی که میخورد، خارهای بیشتری در بدنش فرو میرفت اما با نگاه به سنگرهای دشمن، مصممتر از قبل کلافها را از هم جدا میکرد.
تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده معبر را باز کند و آتش جهنمی آن توپ چارلول، که مانع پیشروی ستون شده بود را خاموش کند؛ ردیف آخر را هم باز کرد و خودش را به طرف دیگر کلافها کشاند؛ لباسهایش به خارها گیر کرده و پاره شده بودند؛ خون زیادی از دستها و بدنش بیرون میزد.
با زحمت زیادی روی دو پایش ایستاد؛ چارلول عراقی کماکان مینواخت؛ خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیمهای خاردار متمرکز شد؛ مهدی نای ایستادن نداشت؛ تمام توانش را جمع کرد و به صدای بلند فریاد زد: «ان تنصرالله ینصرکم» در یک دم، هالهای از سرخی تیرها، سر تا به پای مهدی را فرا گرفت. تکانی خورد و از پشت به روی سیمهای خاردار افتاد.