شهدای ایران: روز تـــاريخي عــاشورا گــذشت
سـرگذشت عشـق بود ، اما گذشت
مِـي كشـان افـتاده و سـاقي نـماند
جـرعه اي در سـاغري باقي نـماند
جــام هاي وصل را نوشيده اند
جامه هاي خون به تن پوشيده اند
عـاشق و مـعشوق يكـجا ، سـوخته
سـاخته با سـوز دل، تـا سـوخته
هم سبو بشكسته ، هم خُم ريخته
مه خسوف آورده ، انجم ريخته
پاره پاره ، عاشقان سينه چاك
سينه هاي چاك ، چون آيينه پاك
پيكر قرآن ناطق ، چاك بود
ناطق قرآن ، به روي خاك بود
ســــينه ها بــر تــيرها آمـــاج شــد
بـــــاغ ســر ســبز ولا تــاراج شــد
هـر چـه گـل ، در بـاغ يكسر چيده شـد
بــزم عشــق و عـاشقي بـرچـيده شـد
بـاغ عشـق است و گـلش نـاچيدني است
گـر چـه يك گـل هم ندارد ، ديدني است
بسكــه بـد مشـتاق ، از بـاغ جـنان
بـاغبان آمــد بـه سـير گـلسِتان
آمــد ، امـا طـاقت ديدن نـداشت
رفت و بـاغ خود به بلبل واگذاشت
بـلبلي ، دل سـوخته ، جـان سـوخته
آشــيان او ، چــو بسـتان سـوخته
چـون نسيمي ، رو به سوي باغ كرد
دشت را چون لاله ها پر داغ كرد
با چــراغ اشك ، گــرم جسـتجو
خـاك را بـا يـاد گـل مي كرد بو
تـاب ديگــر در تــن زينب نبود
بوي گـل مي آمد ، امـا گـل نبود
نـاگــهان از زيــر شـاخ و بـرگها
داد گـل آوا ، كه ايـن سـويم ، بيا !
آمـد و زد شـاخه ها را بـر كــنار
كم كم آن گم گشته گرديد آشكار
يـافت آن گـل را ، ولي پرپر شـده
پـاره پـاره پيكري بي سـر شـده
داغ لاله ، در بـر گـل جـا گـرفت
كــار عشـق و عـاشقي بـالا گـرفت
ديـد آن تـن ، زخـم، پـا تا سر شده
آســمان عشــق ، پـر اخـتر شـده
گــفت : آيـا يـوسف زهـرا تـويي ؟
آنكـه مـن گـم كـرده ام آيـا تـويي؟
اي گُلم ! اي هر چه گل پيش تو خار
زخم تو چون درد خواهر ، بي شمار
جاي سالم از چه در اين جسم نيست؟
باقي از اين جسم غير از اسم نيست!
پاي تا سر ، غرقه در خوني چرا ؟
آفــتاب مــن ! شــفق گوني چـرا ؟
اي كــتاب ! اي مــعني امّ الكـتاب !
از چه گشتي فصل فصل و باب باب
اي شـده با خـون ، نـمازت را وضو
تــا قــيامت آب شـد ، بـي آبرو
از نــمازت سـر بلند اهــل نــماز
بـلكه مسجود از سجودت سر فراز
اي تـرا صد چشمه ي جوشان ز خون
زخـم تـو بـيرون و زخـم مـن، درون
رفــتم و بــاشد ، بــهنگام ســفر
جان به پيش اين تن و تن ، پشت سر
مـي نهم در ره گـر ايـن هـنگام ، گـام
مـي كنم روز عــدود در شـام ، شـام
نـاگهان آن طفل دْردانه رسيد
بلبل و گل بود ، و پروانه رسيد .
سـرگذشت عشـق بود ، اما گذشت
مِـي كشـان افـتاده و سـاقي نـماند
جـرعه اي در سـاغري باقي نـماند
جــام هاي وصل را نوشيده اند
جامه هاي خون به تن پوشيده اند
عـاشق و مـعشوق يكـجا ، سـوخته
سـاخته با سـوز دل، تـا سـوخته
هم سبو بشكسته ، هم خُم ريخته
مه خسوف آورده ، انجم ريخته
پاره پاره ، عاشقان سينه چاك
سينه هاي چاك ، چون آيينه پاك
پيكر قرآن ناطق ، چاك بود
ناطق قرآن ، به روي خاك بود
ســــينه ها بــر تــيرها آمـــاج شــد
بـــــاغ ســر ســبز ولا تــاراج شــد
هـر چـه گـل ، در بـاغ يكسر چيده شـد
بــزم عشــق و عـاشقي بـرچـيده شـد
بـاغ عشـق است و گـلش نـاچيدني است
گـر چـه يك گـل هم ندارد ، ديدني است
بسكــه بـد مشـتاق ، از بـاغ جـنان
بـاغبان آمــد بـه سـير گـلسِتان
آمــد ، امـا طـاقت ديدن نـداشت
رفت و بـاغ خود به بلبل واگذاشت
بـلبلي ، دل سـوخته ، جـان سـوخته
آشــيان او ، چــو بسـتان سـوخته
چـون نسيمي ، رو به سوي باغ كرد
دشت را چون لاله ها پر داغ كرد
با چــراغ اشك ، گــرم جسـتجو
خـاك را بـا يـاد گـل مي كرد بو
تـاب ديگــر در تــن زينب نبود
بوي گـل مي آمد ، امـا گـل نبود
نـاگــهان از زيــر شـاخ و بـرگها
داد گـل آوا ، كه ايـن سـويم ، بيا !
آمـد و زد شـاخه ها را بـر كــنار
كم كم آن گم گشته گرديد آشكار
يـافت آن گـل را ، ولي پرپر شـده
پـاره پـاره پيكري بي سـر شـده
داغ لاله ، در بـر گـل جـا گـرفت
كــار عشـق و عـاشقي بـالا گـرفت
ديـد آن تـن ، زخـم، پـا تا سر شده
آســمان عشــق ، پـر اخـتر شـده
گــفت : آيـا يـوسف زهـرا تـويي ؟
آنكـه مـن گـم كـرده ام آيـا تـويي؟
اي گُلم ! اي هر چه گل پيش تو خار
زخم تو چون درد خواهر ، بي شمار
جاي سالم از چه در اين جسم نيست؟
باقي از اين جسم غير از اسم نيست!
پاي تا سر ، غرقه در خوني چرا ؟
آفــتاب مــن ! شــفق گوني چـرا ؟
اي كــتاب ! اي مــعني امّ الكـتاب !
از چه گشتي فصل فصل و باب باب
اي شـده با خـون ، نـمازت را وضو
تــا قــيامت آب شـد ، بـي آبرو
از نــمازت سـر بلند اهــل نــماز
بـلكه مسجود از سجودت سر فراز
اي تـرا صد چشمه ي جوشان ز خون
زخـم تـو بـيرون و زخـم مـن، درون
رفــتم و بــاشد ، بــهنگام ســفر
جان به پيش اين تن و تن ، پشت سر
مـي نهم در ره گـر ايـن هـنگام ، گـام
مـي كنم روز عــدود در شـام ، شـام
نـاگهان آن طفل دْردانه رسيد
بلبل و گل بود ، و پروانه رسيد .