رفته بودم بیمارستان شهید بهشتی. (شیر و خورشید سابق)
تو اتاق تزریقات وایستاده بودم. منتظر بودم تا نوبتم بشه. دوتا پیرمرد کنار پنجرهء اتاق وایساده بودند درحالی که نگاهشون رو به بیرون بود، داشتند با هم صحبت میکردند. ناخواسته توجّهم بهشون جلب شد:
- میگُم، پ اینجا کی درست میشه؟
- نمیدونُم وُلا! شاید اینجا رو هم خراب کردن! مثل جاهای دیگه!
- یادش بخیر! «ناصر» همینجا شهید شد. داشت گرم میکرد، یه هو خمپاره از اودست اومد خورد تو زمین...
- ها...«ناصر شاملی»... خدا بیامرزدتش...
.
.
.
نمیدونم چطور شد یهو پاپتی دویدم وسط حرفاشون! :
- «عامو! دقیقاً کجا؟! میشه نشونُم بدید؟»
یه لحظه مکثی کردند و با تعجّب نگاهم کردند. بعد یکیشون در حالی که دستش رو رو شونه ام گذاشته بود، منو کشوند پای پنجره:
- «او زِمین فوتبالو میبینی؟!»
- «همو خاکیه؟!»
- «ها. درست وسطش!...»
نگاهی عمیق به اونجا کردم: «عامو! ای که نصف زمینشو زدن! دیرک دروازه هاش کجا مستقر بود؟»
رومو برگردوندم، کسی پشت سرم نبود. از فرصت استفاده کردم و با گوشی موبایلم دوتا عکس از اونجا گرفتم...
نمیدونم اهالی ورزش آبادان (خاصّه نسل سوّم و چهارم انقلاب) از وجود این
مکان اطّلاعی دارند یا نه؟! حالا «ناصر» که جای خود، اصلاً امروز کسی هست
تا پسرعمویش «پرویز شاملی کازرونی» رو بشناسه؟!... یادم به چندروز قبل افتاد...
جمعه 1392/08/10 :
برای شرکت در مراسم گرامیداشت سالروز حماسهء ذوالفقاری، به «مسجد الرّسول(ص)» کوی ذوالفقاری رفته بودم. چند وقت قبل شنیده بودم که در آنجا یک یادگاری دیوارنوشته ای از یک شهید وجود دارد که...
.
.
.
اصلاً خود ببینید و قضاوت کنید!
(عکس از محل را با همون گوشی همراهم گرفتم، جا داره که در اینجا از خادم زحمتکش مسجد «حاج آقای جعفری» تشکر ویژه ای داشته باشم)