بین بچههای سپاه مردی است ملقب به «علی آهنی». این هم برای خود حکایتی است. ما ادبیاتیها همه چیز را از دریچه واژگانی نگاه میکنیم و این صفت «آهنی» میتواند چند بعد برایمان داشته باشد.
شهدای ایران: با خودم فکر میکنم که چه عنوانی است این «فرمانده دانشگاه امام حسین (ع)»! یعنی یک امام حسینی باشد و دانشگاهی داشته باشد. بعد آن دانشگاه فرماندهای داشته باشد و این عنوان به تو برسد. کسی که قرار است در یک چنین دانشگاهی تدریس کند، باید حبیبی، زهیری... خلاصه کسی باشد برای خودش. حالا فکر کن کسی هم قرار است بر همه این مدرسین فرماندهی کند. کیست بهجز عباس ابن علی؟
روزنامه جام جم نوشت: بین بچههای سپاه مردی است ملقب به «علی آهنی». این هم برای خود حکایتی است. ما ادبیاتیها همه چیز را از دریچه واژگانی نگاه میکنیم و این صفت «آهنی» میتواند چند بعد برایمان داشته باشد. یکی اینکه هرچیز قرص و محکمی را آهن میگویند. آنموقعها که بچهتر از حالا بودم داییمحمدم که ورزشکار بود و بر و بازویی هم داشت، شبهایی که خانهمان بود و سر نماز قنوت میگرفت، به بازوهای جوان و شادابش دست میکشیدم و «بازو آهنی» صدایش میکردم. چه عجیب است این صفت «علی آهنی».
یک بعد دیگر آهنی بودن این میتواند باشد که هرچه پتک بر سرش آوار شده، ککش نگزیده. یکبار دوستی میگفت گاهی به این میاندیشم آنوقتهایی که با پتک فولادین بر سر آهن میکوبند، آهن دارد زیر لب تسبیح میگوید. همین تسبیح گفتنها هم باعث میشود که طغیان نکند و سر کسی داد و هوار راه نیندازد. به نظرم این تحمل هم باید یکی دیگر از مترادفهای «علی آهنی» باشد.
اما حکایت او کمی متفاوت است. این آهنی بودن در مورد او، مرهون لطف ترکشهایی است که در وجودش خانه کردهاند و اینهمه سال همه اطبا هرکار کردهاند از جایشان تکان نخوردهاند که نخوردهاند. نیمهشبها که «علی آهنی» به ماه خیره میشده، احیانا تکتک این ترکشها مثل همان آهن صبور، تسبیح خدا گفتهاند و با صاحبخانهشان همصدا شدهاند. شاید تسبیح این ترکشها هم برای فروکش کردن کلافگیشان باشد. کلافگی دور بودن از یاران شهید.
حالا این «علی آهنی» پرقدرتِ خوشبر و بازوی صبورِ خوددار که خانه ترکشهای سرگردان شده، شکل و شمایلش عوض شده، اما برای ما همان «علی آهنی» جبهههاست. گیرم که بادی هم وزیده و برگهایی از این سرو کهنِ دیرینسال را به خاک افکنده باشد. باغ خانگی ما هنوز فراموش نکرده که چه نهالهایی در سایهسار سرو بالنده شدهاند و شاخ و برگ درآوردهاند.
گنجشکها هنوز بهیاد دارند که روی شاخههای همین درخت بود که با پدر و مادر وداع کردند و از این آشیانه به فرداهای روشن پیوستند. هنوز شانههای باغبان یادش هست که تکیهگاه عزیز و شریف همین سرو بود که پشتش را در روزهای طاقتفرسای فصل گرما میزبان شد و بر چهره آفتابسوخته او سایه انداخت تا خستگی در کند.
آن دستی که باغ را سمپاشی کرد و عوارض آن هوای نامطبوع را امروز در چهره بدون محاسن سرومان میبینیم، هر روز به ما میفهماند که جنگ هنوز تمام نشده. مردی که یک روز در خوزستان و کردستان به هنگام ایستادگی در برابر گروههای خلق عرب حاضر به یراق بود و روز دیگر شر دموکراتها و کومله از سر ممکلت رفع کرد، مردی که شبهایی را در شیار کوههای غرب کمین کرده و صبحهایی را در پادگان دوکوهه لشکر را آماده بهمیدان رفتن میکرده است، حالا دور تختش در بیمارستان را مینگذاری کردهاند و باید در خاکریز دیگری بجنگد.
شما را نمیدانم، اما این برای من یعنی کارزار «علی آهنی» هنوز ادامه دارد؛ و بهراستی اگر جنگ تمام شده، چشمهای «علی آهنی» چرا هنوز این قدر بیتاب هستند و آرام و قرار ندارند؟ حرف چشمها شد به یاد آن بالگرد افتادم. در عملیاتی چشم «علی آهنی» مجروح شد و چشم را کف دست گرفته بود.
بالگرد دوملخه اهوازی هم آمده بود تا مجروحان را برای درمان به تهران ببرد. دکترهای پشت جبهه به «علی آهنی» گفته بودند که اگر زود خودت را برسانی تهران، میتوانند چشمت را پیوند بزنند. هلیکوپتر، اما فقط یک نفر جا داشت. «علی آهنی» مانده بود و مردی که سکته قلبی کرده بود و باید به تهران رسانده میشد.
دور و بریها میگفتند علی اول سوار شده، اما حال مرد سکتهای را که دیده، پیاده شده و او را به جای خود سوار بالگرد کرده است. دکترها با اصرار به «علی آهنی» گفته بودند: «درست است که تو آهنی هستی. همه هم این را میدانند. اما این مساله شوخیبردار نیست. اگر نروی و بمانی تا با پرواز بعدی ببرندت تهران، شاید تا آنموقع کور شوی.»
علی زیر بار نرفت که نرفت و آن چشم را از دست داد. بعدها کسی علت را از «علی آهنی» پرسیده بود و او اینطور جواب داده بود که مادر آن بیمار به عباس ابن علی علیهالسلام قسمش داده که این تنها فرزند من و نانآور خانه ماست. با شرایطی هم که برایش پیش آمده، اگر به تهران نرود و معالجه نشود حتما از دست خواهد رفت. «علی آهنی» میگفت: آن لحظه از چشمان اباالفضلالعباس علیهالسلام شرم کردم و از سوار شدن به بالگرد منصرف شدم.
حالا همان آقای با حجب و حیا، فرمانده دانشگاه امام حسین (ع) شده است! نشسته در جایگاهی که از هر طرف نگاهش میکنیم منسبی است که با نام عباس ابن علی (ع) گره خورده است. واقعا که بعضیها همهچیزشان به همهچیزشان میآید.
روزنامه جام جم نوشت: بین بچههای سپاه مردی است ملقب به «علی آهنی». این هم برای خود حکایتی است. ما ادبیاتیها همه چیز را از دریچه واژگانی نگاه میکنیم و این صفت «آهنی» میتواند چند بعد برایمان داشته باشد. یکی اینکه هرچیز قرص و محکمی را آهن میگویند. آنموقعها که بچهتر از حالا بودم داییمحمدم که ورزشکار بود و بر و بازویی هم داشت، شبهایی که خانهمان بود و سر نماز قنوت میگرفت، به بازوهای جوان و شادابش دست میکشیدم و «بازو آهنی» صدایش میکردم. چه عجیب است این صفت «علی آهنی».
یک بعد دیگر آهنی بودن این میتواند باشد که هرچه پتک بر سرش آوار شده، ککش نگزیده. یکبار دوستی میگفت گاهی به این میاندیشم آنوقتهایی که با پتک فولادین بر سر آهن میکوبند، آهن دارد زیر لب تسبیح میگوید. همین تسبیح گفتنها هم باعث میشود که طغیان نکند و سر کسی داد و هوار راه نیندازد. به نظرم این تحمل هم باید یکی دیگر از مترادفهای «علی آهنی» باشد.
اما حکایت او کمی متفاوت است. این آهنی بودن در مورد او، مرهون لطف ترکشهایی است که در وجودش خانه کردهاند و اینهمه سال همه اطبا هرکار کردهاند از جایشان تکان نخوردهاند که نخوردهاند. نیمهشبها که «علی آهنی» به ماه خیره میشده، احیانا تکتک این ترکشها مثل همان آهن صبور، تسبیح خدا گفتهاند و با صاحبخانهشان همصدا شدهاند. شاید تسبیح این ترکشها هم برای فروکش کردن کلافگیشان باشد. کلافگی دور بودن از یاران شهید.
حالا این «علی آهنی» پرقدرتِ خوشبر و بازوی صبورِ خوددار که خانه ترکشهای سرگردان شده، شکل و شمایلش عوض شده، اما برای ما همان «علی آهنی» جبهههاست. گیرم که بادی هم وزیده و برگهایی از این سرو کهنِ دیرینسال را به خاک افکنده باشد. باغ خانگی ما هنوز فراموش نکرده که چه نهالهایی در سایهسار سرو بالنده شدهاند و شاخ و برگ درآوردهاند.
گنجشکها هنوز بهیاد دارند که روی شاخههای همین درخت بود که با پدر و مادر وداع کردند و از این آشیانه به فرداهای روشن پیوستند. هنوز شانههای باغبان یادش هست که تکیهگاه عزیز و شریف همین سرو بود که پشتش را در روزهای طاقتفرسای فصل گرما میزبان شد و بر چهره آفتابسوخته او سایه انداخت تا خستگی در کند.
آن دستی که باغ را سمپاشی کرد و عوارض آن هوای نامطبوع را امروز در چهره بدون محاسن سرومان میبینیم، هر روز به ما میفهماند که جنگ هنوز تمام نشده. مردی که یک روز در خوزستان و کردستان به هنگام ایستادگی در برابر گروههای خلق عرب حاضر به یراق بود و روز دیگر شر دموکراتها و کومله از سر ممکلت رفع کرد، مردی که شبهایی را در شیار کوههای غرب کمین کرده و صبحهایی را در پادگان دوکوهه لشکر را آماده بهمیدان رفتن میکرده است، حالا دور تختش در بیمارستان را مینگذاری کردهاند و باید در خاکریز دیگری بجنگد.
شما را نمیدانم، اما این برای من یعنی کارزار «علی آهنی» هنوز ادامه دارد؛ و بهراستی اگر جنگ تمام شده، چشمهای «علی آهنی» چرا هنوز این قدر بیتاب هستند و آرام و قرار ندارند؟ حرف چشمها شد به یاد آن بالگرد افتادم. در عملیاتی چشم «علی آهنی» مجروح شد و چشم را کف دست گرفته بود.
بالگرد دوملخه اهوازی هم آمده بود تا مجروحان را برای درمان به تهران ببرد. دکترهای پشت جبهه به «علی آهنی» گفته بودند که اگر زود خودت را برسانی تهران، میتوانند چشمت را پیوند بزنند. هلیکوپتر، اما فقط یک نفر جا داشت. «علی آهنی» مانده بود و مردی که سکته قلبی کرده بود و باید به تهران رسانده میشد.
دور و بریها میگفتند علی اول سوار شده، اما حال مرد سکتهای را که دیده، پیاده شده و او را به جای خود سوار بالگرد کرده است. دکترها با اصرار به «علی آهنی» گفته بودند: «درست است که تو آهنی هستی. همه هم این را میدانند. اما این مساله شوخیبردار نیست. اگر نروی و بمانی تا با پرواز بعدی ببرندت تهران، شاید تا آنموقع کور شوی.»
علی زیر بار نرفت که نرفت و آن چشم را از دست داد. بعدها کسی علت را از «علی آهنی» پرسیده بود و او اینطور جواب داده بود که مادر آن بیمار به عباس ابن علی علیهالسلام قسمش داده که این تنها فرزند من و نانآور خانه ماست. با شرایطی هم که برایش پیش آمده، اگر به تهران نرود و معالجه نشود حتما از دست خواهد رفت. «علی آهنی» میگفت: آن لحظه از چشمان اباالفضلالعباس علیهالسلام شرم کردم و از سوار شدن به بالگرد منصرف شدم.
حالا همان آقای با حجب و حیا، فرمانده دانشگاه امام حسین (ع) شده است! نشسته در جایگاهی که از هر طرف نگاهش میکنیم منسبی است که با نام عباس ابن علی (ع) گره خورده است. واقعا که بعضیها همهچیزشان به همهچیزشان میآید.