سرمقاله سردبیر
وقایع وحوادث اخیرامریکا با عنوان جنبش ضدنژادپرستی، معرفت جدیدی از امریکا به دوستداران و دشمنانش هدیه کرد. با این حال میپرسیم برای شناخت دقیق امریکا باید چه کنیم؟ به امریکا سفرکنیم؟ درباره امریکا کتاب بخوانیم؟
شهدای ایران: امریکا در میان بسیاری از نخبگان ایرانی و حتی نخبگان جهان، قبله آمال است. مدام در سجدهاند و برای استمرار نظام امریکا چه ذکرها و تذکرهها و مذاکرهها که ندارند! شاید هم برای برخی نخبگان واقعاً قبله آمال باشد. برای کسی که تخصصی دارد که روند توسعه امریکا را تضمین میکند یا برای نخبهای که سرمایهای را در جهان سوم میاندوزد و با خود به امریکا میبرد یا برای نخبهای که شیوه زندگیاش درامریکا او را از کف جامعه دور نگه میدارد و فقط قله را میبیند. اما اکنون مردم امریکا نشان دادند که امریکا دستکم برای خود آنها قبله آمال نیست، بلکه مجمع آلام است. مردم امریکا مجسمهها را از میدانهای سرزمین خود پایین میکشند، اما برخیها در داخل ایران قلبشان از تپش میایستد!
وقایع وحوادث اخیرامریکا با عنوان جنبش ضدنژادپرستی، معرفت جدیدی از امریکا به دوستداران و دشمنانش هدیه کرد. با این حال میپرسیم برای شناخت دقیق امریکا باید چه کنیم؟ به امریکا سفرکنیم؟ درباره امریکا کتاب بخوانیم؟ مخاطب رسانههای امریکا شویم؟ سخنان مخالفان و موافقان داخلی را بشنویم؟ سخنان مخالفان و موافقان خارجی را بشنویم؟ سخنان نامزدهای ریاستجمهوری را فقط در زمان تبلیغات انتخاباتی که برخی حقایق را افشا میکنند، بشنویم؟ همه اینها؟ هیچکدام؟ به نظر میرسد بهترین راه شناخت امریکا گوش سپردن به روایت مردم امریکا است.
شاید تا پیش از جنبش ضدنژادپرستی، توجه بسیاری از دوستان و دشمنان امریکا به این حقیقت جلب نشده بود که سرتاسر امریکا پر از نمادها و مجسمههای قهرمانان بردهداری است! و حالا مردم آنها را به زیر میکشند و به دریا میاندازند. کسی شاید تصور نمیکرد که مردم انگلیس روزی روی مجسمه چرچیل با اسپری رنگی بنویسند: «چرچیل فاشیست بود»! مقامات شهر آنتورپ در بلژیک شاید فکرش را هم نمیکردند که مجبور شوند مجسمه لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک را که قاتل ۱۰ میلیون نفر از بومیان کنگو بود و دست و پای کودکان سیاهپوست را به خاطر کمکاری میبرید، قبل از تخریب به دست مردم از سطح شهر جمع کنند. حتی جناب کریستف کلمب! بسیاری خیال میکردند اگر روزی قرار شود همه نمادهای امریکا به دور ریخته شود، مجسمه کاشف امریکا آخرین آنها خواهد بود، اما اولین آنها شد! چون نام امریکا با کشتن بومیان سرخپوست آغاز و با بردهداری سیاهان درهم تنیده شد.
اکنون از رسانههای جمعی گرفته تا نامزدهای انتخاباتی و سران ارتش و فرمانداران و شهرداران و دانشگاهیان امریکا مشغول ایراد سخن علیه امریکا هستند، اما به نظر میرسد آنچه مردم امریکا را به خیابانها کشیده است، نه لزوماً گوش سپردن به اینان بلکه درکی است که از زندگی خویش دارند و امیدی که به بهبود آن ندارند.
برنی سندرز، سناتور چپگرای امریکایی که امیدی در دل جوانان ایجاد کرده بود، به نوعی با اعمال سلیقه مافیای دموکراتها حذف شد. او که بین جوانان امریکا محبوب شده بود، هر روز از امریکا تصویر دیگری به نمایش میگذاشت، اما به نظر میرسد حتی اگر او با همان حرفهای مردمپسند و زیبای سوسیالیستیاش در انتخابات باقی میماند، باز هم این مردم امریکا برای تغییر سرنوشت خود منتظر نماد و افتخار لیبرال دموکراسی یعنی «انتخابات آزاد» نمیماندند و برای تغییر، فکر دیگری میکردند، آنچنان که اکنون در کف خیابان هستند.
سندرز هر روز میگفت «دهها میلیون امریکایی بیمه درمان ندارند. میلیونها امریکایی بیکار مستمری بیکاری نگرفتهاند. دهها میلیون امریکایی زیر خط فقرند. ۵۰۰ هزار امریکایی شب را در خیابان میخوابند. ۱۵ میلیون کودک امریکایی گرسنهاند. میلیاردرهای امریکایی ۵۶۵ میلیارد دلار در دوران پس از کرونا ثروتمندتر و در مقابل ۴۴ میلیون امریکایی بیکار شدند. ترامپ هیچ درکی از قانون اساسی امریکا ندارد و اعتقاد او به استبدادگرایی هر روز روشنتر و روشنتر میشود. مجلس سنا بیخاصیتترین مجلس در تاریخ مدرن امریکاست. آنها در برابر درد و رنج میلیونها نفر در امریکا بیتفاوت هستند. ترامپ، هیچ احترامی برای قانون اساسی قائل نیست.»
مردم امریکا این حرفها را میشنیدند، اما ظاهراً حتی همان میلیونها میلیون گرسنه و بیکار و بیمار و کارتنخواب که سندرز سنگ آنان را به سینه میزد، امیدی به اینکه امریکا را بتوان با یک رئیسجمهور طرفدار محرومان نجات داد، نبسته بودند!
سالها بود که در محافل روشنفکری و دانشگاهی اجازه نمییافتیم امریکا را از زبان ملتهایی که گلویشان زیر زانوی امریکا بود، روایت کنیم. اکنون میخواهیم امریکا را به روایت مردم امریکا بشناسیم. سفیدها و سیاههایی که از «سمبل امریکا» بیزارند و آنطور که سندرز و چامسکی میگویند مردمی که از «اصل امریکا» بیزارند.
وقایع وحوادث اخیرامریکا با عنوان جنبش ضدنژادپرستی، معرفت جدیدی از امریکا به دوستداران و دشمنانش هدیه کرد. با این حال میپرسیم برای شناخت دقیق امریکا باید چه کنیم؟ به امریکا سفرکنیم؟ درباره امریکا کتاب بخوانیم؟ مخاطب رسانههای امریکا شویم؟ سخنان مخالفان و موافقان داخلی را بشنویم؟ سخنان مخالفان و موافقان خارجی را بشنویم؟ سخنان نامزدهای ریاستجمهوری را فقط در زمان تبلیغات انتخاباتی که برخی حقایق را افشا میکنند، بشنویم؟ همه اینها؟ هیچکدام؟ به نظر میرسد بهترین راه شناخت امریکا گوش سپردن به روایت مردم امریکا است.
شاید تا پیش از جنبش ضدنژادپرستی، توجه بسیاری از دوستان و دشمنان امریکا به این حقیقت جلب نشده بود که سرتاسر امریکا پر از نمادها و مجسمههای قهرمانان بردهداری است! و حالا مردم آنها را به زیر میکشند و به دریا میاندازند. کسی شاید تصور نمیکرد که مردم انگلیس روزی روی مجسمه چرچیل با اسپری رنگی بنویسند: «چرچیل فاشیست بود»! مقامات شهر آنتورپ در بلژیک شاید فکرش را هم نمیکردند که مجبور شوند مجسمه لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک را که قاتل ۱۰ میلیون نفر از بومیان کنگو بود و دست و پای کودکان سیاهپوست را به خاطر کمکاری میبرید، قبل از تخریب به دست مردم از سطح شهر جمع کنند. حتی جناب کریستف کلمب! بسیاری خیال میکردند اگر روزی قرار شود همه نمادهای امریکا به دور ریخته شود، مجسمه کاشف امریکا آخرین آنها خواهد بود، اما اولین آنها شد! چون نام امریکا با کشتن بومیان سرخپوست آغاز و با بردهداری سیاهان درهم تنیده شد.
اکنون از رسانههای جمعی گرفته تا نامزدهای انتخاباتی و سران ارتش و فرمانداران و شهرداران و دانشگاهیان امریکا مشغول ایراد سخن علیه امریکا هستند، اما به نظر میرسد آنچه مردم امریکا را به خیابانها کشیده است، نه لزوماً گوش سپردن به اینان بلکه درکی است که از زندگی خویش دارند و امیدی که به بهبود آن ندارند.
برنی سندرز، سناتور چپگرای امریکایی که امیدی در دل جوانان ایجاد کرده بود، به نوعی با اعمال سلیقه مافیای دموکراتها حذف شد. او که بین جوانان امریکا محبوب شده بود، هر روز از امریکا تصویر دیگری به نمایش میگذاشت، اما به نظر میرسد حتی اگر او با همان حرفهای مردمپسند و زیبای سوسیالیستیاش در انتخابات باقی میماند، باز هم این مردم امریکا برای تغییر سرنوشت خود منتظر نماد و افتخار لیبرال دموکراسی یعنی «انتخابات آزاد» نمیماندند و برای تغییر، فکر دیگری میکردند، آنچنان که اکنون در کف خیابان هستند.
سندرز هر روز میگفت «دهها میلیون امریکایی بیمه درمان ندارند. میلیونها امریکایی بیکار مستمری بیکاری نگرفتهاند. دهها میلیون امریکایی زیر خط فقرند. ۵۰۰ هزار امریکایی شب را در خیابان میخوابند. ۱۵ میلیون کودک امریکایی گرسنهاند. میلیاردرهای امریکایی ۵۶۵ میلیارد دلار در دوران پس از کرونا ثروتمندتر و در مقابل ۴۴ میلیون امریکایی بیکار شدند. ترامپ هیچ درکی از قانون اساسی امریکا ندارد و اعتقاد او به استبدادگرایی هر روز روشنتر و روشنتر میشود. مجلس سنا بیخاصیتترین مجلس در تاریخ مدرن امریکاست. آنها در برابر درد و رنج میلیونها نفر در امریکا بیتفاوت هستند. ترامپ، هیچ احترامی برای قانون اساسی قائل نیست.»
مردم امریکا این حرفها را میشنیدند، اما ظاهراً حتی همان میلیونها میلیون گرسنه و بیکار و بیمار و کارتنخواب که سندرز سنگ آنان را به سینه میزد، امیدی به اینکه امریکا را بتوان با یک رئیسجمهور طرفدار محرومان نجات داد، نبسته بودند!
سالها بود که در محافل روشنفکری و دانشگاهی اجازه نمییافتیم امریکا را از زبان ملتهایی که گلویشان زیر زانوی امریکا بود، روایت کنیم. اکنون میخواهیم امریکا را به روایت مردم امریکا بشناسیم. سفیدها و سیاههایی که از «سمبل امریکا» بیزارند و آنطور که سندرز و چامسکی میگویند مردمی که از «اصل امریکا» بیزارند.