هنوز ماشین با پیکر دو شهید روی پل مانده بود و کسی جرأت نمیکرد ماشین را حرکت دهد و حساسترین نقطه جنگی سوسنگرد همین پل بود.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ شهر سوسنگرد از اولین شهر هایی است که در روزهای نخستین جنگ مورد هجوم دشمن متجاوز قرار گرفت.روایت زیر گوشهای ازمظلومیت آن را روایت می کند.
در این یک روز و نیم، از هیچ کدام از بچهها خبری نداشتم، جز تعداد چند نفری که مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبری نداشتم، فکرمیکردم شهید شده هنوز صمد نحاسی و نصرالله سبزی در سنگر من بودند. ولی اغلب اوقات ساکت و خاموش بودند. تیربارها هیچکدام به درد نمیخورد. علی رضا دو سه تا از آنها را با آب تمیز کرد، چند تا از آنهارا هم از زیر نشانه میرفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بین ببرند.
هنوز ماشین با پیکر دو شهید روی پل مانده بود و کسی جرأت نمیکرد که ماشین را حرکت دهد و حساسترین نقطه جنگی سوسنگرد همین پل بود و کسی جرأت نمیکرد که ماشین را حرکت دهد و حساسترین نقطه جنگی سوسنگرد همین پل بود . در سنگر کنار پل هم نماز میخواندیم، هم توالت بود. هم خوابگاه. ژاندارمری به عکس خالی شده بود. تمام سلاحهای آن توسط عراقیها به یغما رفته بود و افراد آن هم فرار کرده بودند.
آنها با لباس عربی رفتند که بعدها در پاکسازی، به عنوان ستون پنجم دستگیر شدند. آن شب در ژاندارمری به یک زن عرب تجاوز شده بود .هنوز آن طرف رودخانه زیر پل کوچکی که کانال آب خشک شدهای بود، دو مرد پیر و یک زن سالخورده زندگی میکردند. آنها میخواستند به این طرف رودخانه بیایند ولی میترسیدند. نزدیکی غروب بود که با نارنجک تفنگی، آمبولانس دشمن را زدم. دود غلیظی به آسمان بلند شد.
بچهها روحیه تازهای پیدا کردند. ما جمعاً در سنگر پنج نفر بودیم، من و علی رضا عیسوی و صمد نحاسی و نصرالله سبزی و یک نفر از تهران شب شد و با همان وضع خراب سنگر، نماز خواندم. کل شب تا صبح را بیدار بودیم. خوابیدن معنی نمیداد، کسی هم خوابش نمیگرفت. در محاصره سوسنگرد یک دانه خرما را پنج قسمت میکردیم. هوا کمی سرد بود من هم لباس گرمی نداشتم. پلیورم را هنگام حمله جا گذاشته بود.
شدت تیراندازی از دو طرف زیاد بود اما زوزه تیرها برای ما عادی شده بود. در خیابان رو به روی پل تقریباً رفت و آمدی نبود. این خیابان، خیابان اصلی شهر بود و تیرهای مسلسلها مستقیماً خیابان را هدف قرا رمیدادند. سرتاسر خیابان سنگربندی بود. ابتدای جادههای ورود به شهر را مینگذاری کرده بودیم و یا عموماً تله انفجاری گذاشته بودیم. وقتی هوا روشن با دوربین داخل ژاندر مری را نگاه کردم.
چندین ماشین دیده میشد. وسائل دفاعی ما جز تعدادی موشک آر.پی.جی و چند نارنجک تفنگی بیش نبود. زمین ژاندارمری هم گلی بود و باعث میشد که نارنجکها منفجر نشوند. وقتی که آفتاب سطح زمین را پوشاند من با گروهی زیر آتش سمت چپ، از روی پل گذشتیم و بعد به سمت راست، از طرف ابوجلال شاملی در داخل پیچ خمهای کوچهها به پیشروی ادامه دادیم.
نا امنی بسیار زیادی حاکم بود و وجود ستون پنجم، خطرناکتر از همه .میخواستیم مسیر کوچهای را طی کنیم، وقت زیادی صرف می شد. تانک های عراقی در قسمت جنگلی زیاد دیده میشدند. به طرف جاده حرکت کردیم، یک تانک بدون سنگر در خیابان مستقر بود. تیربار کالیبر 50 (دوشکا) مرتب کار میکرد. کسی نبود که بتواند تانک را بزند. میدان دید تانک زیاد وسیع بود و نفرات آن به خوبی دیده میشدند.
یکی از بچهها که سرپرستی گروه را به عهده گرفته بود پرسید که چه کسی میتواند تانک را بزند؟ همه سکوت کردند. مثل اینکه کسی جرأت نمیکرد. من و محمد کریم علیپور حاضرشدیم که برویم و تانک را منهدم کنیم. آرپیجی من دوربین داشت. در سنگر با علیرضا عیسوی آن را هم محور کرده بودم. ولی فکر میکردم که زیاد دقیق نیست. به هر حال آماده شدیم یک موشک را به اسلحه سوار کردم و علیپور هم یک موشک برداشت و به راه افتادیم.
باید مستقیماً از روبهروی تانک و از کنار جاده جلو میرفتیم. از داخل جوی کنار خیابان به راه افتادیم و زیر لب خدا خدا میکردم .علیپور هم با قدمهای سریع پشت سر من جلو میآمد. تقریباً به فاصله 200متری تانک رسیدیم. دود زیاد حاصل از سوختن چوب، فضا را پر کرده بود. سپس پشت تپهای کوچک از شن که مقابل خانهای برای ساخت و ساز ریخته بودند، با هم نشستیم. آر.پی.جی را روی دوشم گذاشتم، در دوربین نگاه کردم. کمی بدنم لرزید راننده تانک از داخل دهلیر آن بیرون آمد و ایستاد کنار تانک گویی داشت مناظر شهر را تماشا میکرد.
تیربارچی هم مدام رگبار میزد. آر.پی.جی را شلیک کردم بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببینم چه میشود، ولی موشک به تانک اصابت نکرد و از زیر آن رد شد. عرق سردی بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف کردم. بیحد عصبانی شدم و نمیدانستم چه کار کنم. بر اعصابم مسلط نبودم. داخل حیاط خانه دیگری پریدم. تپهای از کاه مقابلم بود. نمیدانم چطور از تپه کاه بالا رفتم. دیگر حواسم به علیپور نبود. نمیدانستم او همراه من است یا نه؟ از آن چه در اطرافم میگذشت خبر نداشتم. از کاهها که بالا رفتم رسیدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل یک کوچه پرت کردم. به این فکر نمیکردم که چه میشود. بعد از لحظهای خودم را روی زمین دیدم، مثل این که همه اینها در خواب صورت گرفته بود.
تمام بدنم پر از عرق شده بود. نفس عمیقی کشیدم. بعد متوجه شدم چند نفر از نیروهای خودی پشت یک دیوار نشستهاند و در حال تصمیمگیریاند که چه کا رکنند پس از انفجار مهیب خاکستر زیادی بلند شد. تمام محوطه دیوار از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهمیدم چه شد بعد از چند لحظه جلو رفتم، بلگه گلوله توپ به دیواری خورده بود که برادران همرزممان پشت آن نشسته بودند. بعضی از آنها پودر شده بودند.
بعضیها هم از ته دل ناله میکردند: الله اکبر، لا اله الا الله، فوراً زخمیها را به دوش کشیدم و به طرف شهر حرکت کردم. در راه علیپور را هم دیدم که یک نفر زخمی را به دوش میکشد. تا نزدیکی رودخانه هر کدام خسته میشدیم دیگری کمک میکرد. وقتی به کنار رودخانه رسیدیم همان پیرمرد و پیرزن آبگوشت پخته بودند که همراه بچهها، کمی از ان خوردیم و بعد هم به کنار پل آمدیم تا با آتش خودی از پل عبور کنیم و شدت آتش تیربارهای دشمن خیلی زیاد بود و به طور مدام شهر را میزد.
برای چند دقیقهای کنار پل ماندیم و به صورت سه نفری از پل عبور کردیم. هنوز ماشین جیپ منهدم شده روی پل بود و جسد یکی از برادران هم عقب آن گذاشته شده بود. راننده هم به فاصله چندمتری از جیب روی زمین افتاده بود. ما برای رفت و برگشت مجبور میشدیم بعضی اوقات پا روی جسدش بگذاریم و رد بشویم. بعد ازینکه به نیروهای خودی در شهر ملحق شد مستقیماً رفتم به مسجد شهر که در نزدیکی پل قرار داشت. مسجد پر از زخمی بود. همه زخمیها بدون پوشش گرم در صحن و حیاط خوابیده بودند.
تمام شیشههای درب صحن شکسته شده بود. چند باری در اثر اصابت خمپاره به مسجد زخمیها برای بار دوم زخمی شدند. در مسجد سری به فرج عسکری زدم. فکر نمیکردم که فرج سالم باشد. وقتی زخمی شده بود او را دیده بودم وضعش خیلی بد بود ولی حالا خوب شده بود. بعد با هم رفتیم پیش عبدالرضا آهنکوبنژاد که از بچههای اهواز بود. او هم زیاد زخم داشت و در اثر کمبود دارو زخمش چرک کرده بود.
بعد یک کنسرو لوبیا آوردم و با بچهها خوردیم. کمکم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپیما در آسمان دیدم گفتند فانتومهای خودی است، ولی اشتباه کرده بودند، آنها میگ بودند و قصد بمباران داشتند. در این مدت به چشم خودم دیدم که چطور بعد از سه روز جنگ و خونریزی هنوز کسی به کمک ما نیامده بود هنوز شهر در محاصره بود. امام مدام فریاد میزد: برویم سوسنگرد را ازاد کنید ولی بنیصدر میگفت: هیچ خبری نیست. از همان موقع بنیصدر را شناختم.
در این سه روز همیشه موقع غروب دلم میگرفت و به یاد غروبی که عقب نشینی کردیم و شهر در محاصره عراق رفت، میافتادم. آن روز هم غمگین در سنگر نشسته بودم در کنار دو سه نفری از بچههای تهران که به کمک ما آمده بودند. نصرالله سبزی و صمد نحاسی هم نشسته بودند. صمد نحاسی مرتب از همسنگرش، احمد یاد میکرد. از چگونگی زیستن و شهادت او؛ از این که چگونه در کنارش سر از بدن احمد جدا شده بود. زیاد گریه میکرد و قسم میخورد که به کازرون برنگردد. نصرالله سبزی هم ساکت بود و کمتر حرف میزد. او مدتی در لبنان جنگیده بود. روز اول در عملیات تیری از کنا رگوشش کمانه کرده بود و میگفت: امیدوارم که تیر دوم خطا نرود. از شغل سابقش سؤال کردم، جواب نداد.
نزدیکیهای مغرب سری به بقیه بچهها زدم و برگشتم به سنگر و تا صبح بیدار بودم. هوا داشت روشن میشد. بعد از سه روز هنوز جنگ ادامه داشت. بوی آتش و خون همه جا را فرا گرفته بود. آسمان از خمپارههای منور روشن شده بود. دیگر گوشهایم صداها را نمیشنید و سوت خمپارهها را اصلاً متوجه نمیشدم. بدنم میلرزید و قلبم به تپش افتاده بود بغض گلویم را گرفته بود. دلم میخواست گریه کنم، ولی خجالت میکشیدم. دیگر داشتم از یکنواخت بودن کار خسته میشدم. از این که چرا کسی به کمک ما نمیآمد رنج میبردم. وقتی که هوا روشن شد یک گروه نه نفری میخواستند از پل عبور کنند که خمپارهای بر روی پل افتاد.
دو سه نفری از آنها در رودخانه افتادند، یکی از آنها دستش قطع شد و چند نفر دیگر هم شهید شدند.
بعد از نماز با نصرالله سبزی و صمد نحاسی کمی صحبت کردیم، از این که در آینده چه میشود و سرگذشت ما چه خواهد شد؟ بخرد، فرمانده سپاه آمده بود و صحبتها حاکی از این بود که ما را به کازرون ببرند، ولی من این را قبول نداشتم. در آن لحظات، دائماً به یاد غلامرضا بستانپور و بقیه رفقا میافتادم، رفقایی که هیچ اطلاعی از انان نداشتم و این بیش از هر چیز دیگر مرا رنج میداد. غلامرضا تنها کسی بود که بیش از دیگران او را دوست میداشتم.
در حدود ساعت 6و 5 دقیقه صبح بود که از طرف مسجد اعلام کردند آر.پی.جی زن نیاز دارند. آمدم مسجد تا برای مأموریت آماده شوم که در حیاط مسجد برادر بخرد را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گریهام گرفت. با دیدن او به یاد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروی افتادم و سپس به اتاق کنار آبدارخانه رفتم. مقداری وسیله گرفتم و از مسجد بیرون زدم. بین راه اسکندری را دیدم، پرسید: کمک نمیخواهی؟ گفتم چرا بعد کوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر، آر.پی.جی را برداشتم، یک موشک به آن بستم و با خودم آوردم.
آماده حرکت از روی پل شدیم. زیر آتش سمت چپ با سرعت خودمان را به آن طرف پل رساندیم وخمیده از کانال میان درختان پیادهرو د رکنار ژاندارمری به جلو رفتیم. در همین گیر و دار یک دفعه اسکندری گفت: نصرالله! این غلامرضا است. ولی در همین موقع انفجار توپی که با دود و خاکستر همراه بود توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا تاریک شد. دیگر چیزی را نمیدیدم. از بوی باروت داشتم خفه میشدم. برای لحظهای انگار گوشم کر شده بود.
بعد از کم شدن دود و غبار، برادری را دیدم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فریاد میزند: اللهاکبر، بروید جلو، میرویم کربلا، برادر دیگری که دست چپش قطع شده و تنها به قسمتی از آستین لباسش بند بود. دکمه آستین را باز کرد و دست خود را بر زمین انداخت. میخواست هنوز هم به جلو بیاید و حاضر نمیشد برای درمان به مسجد برود. دیگر مغزم کار نمیکرد، به یاد فیلمهای پارتیزانی افتاده بودم که چگونه گروهی کوچک، تعداد زیادی را اسیر میگرفتند یا میکشتند.
تانکهای دشمن در جنگل بودند و با شهر فاصله زیادی نداشتند. کوچههای شهر از راه ورودی مستقیماً به جنگل ختم میشد و کوچکترین حرکتی دشمن را متوجه میکرد. در طول یکی دو ساعت، چند تانک و نفربر دشمن را زدیم، ولی هر تیری که از طرف ما به طرفشان شلیک میشد، چند برابر توپ و موشک به سمتمان سرازیر می کردند.
ساعت 10 و 5 دقیقه بود که برگشتیم، سوسنگرد از محاصره عراقیها بیرون آمده بود. وقتی از پل گذشتیم و به کنار سنگر آمدیم، وضع را طور دیگری دیدم انگار همه چیز عوض شده بود، سنگرهای کنار خیابان خراب و شاخههای درختان، تمام خرد شده و کف خیابان ریخته بودند. منظره عجیبی داشت،اوضاع خیابانهای شهر خیلی غمناک شده بود.
از یکی دو نفر که رد میشدند جریان را پرسیدم، جواب ندادند. اطراف مسجد خلوت بود، کسی دیده نمیشد. مسجد از زخمیها خالی شده بود و آنها را به اهواز برده بودند. رو به روی مسجد حسن صادقزاده را دیدم که مرتب اینو رو آنور میرفت. بنیاحمدی هم داشت دنبال بنزین میگشت تا ماشین نیسانی که آنجا بود را روشن کند. از صادقزاده پرس و جو کردم گفت :بخرد و چند نفر دیگر زخمی شدهاند، ولی اینطور نبود. من به دلم افتاده بود که بعضیها شهید میشوند. حس کرده بودم که سبزی و بستانپور و نحاسی شهید میشوند.
با آر.پی.جی و کولهپشتی سوار شدیم و با احمدی آمدم. ماشین رو به روی بیمارستان رازی ترمز کرد. بچه ها در بیمارستان نا هار خوردند. سپس آمدیم بیمارستان هتل نادری، میخواستم وارد شوم، نگذاشتند. بعد آمدیم داخل یک مدرسه. بعضی از برادران را آنجا دیدم و دیگر برایم مشخص شده بود که غلامرضا شهید شده. حمیدی، سبزی و بستانپور هم شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی. در مدرسه صحبت از کازرون بود قرار شد همه بروند. پس از پرس و جو در مدرسه متوجه شدم که غلامرضا با 11 نفر دیگر از برادران، سه روز د رمحاصره عراقیها بودند.
بعد از تحویل سلاحها، به کازرون آمدیم.
شب عاشورای28/8/1359
بخشی از دست نوشته های شهید نصرالله ایمانی
در این یک روز و نیم، از هیچ کدام از بچهها خبری نداشتم، جز تعداد چند نفری که مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبری نداشتم، فکرمیکردم شهید شده هنوز صمد نحاسی و نصرالله سبزی در سنگر من بودند. ولی اغلب اوقات ساکت و خاموش بودند. تیربارها هیچکدام به درد نمیخورد. علی رضا دو سه تا از آنها را با آب تمیز کرد، چند تا از آنهارا هم از زیر نشانه میرفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بین ببرند.
هنوز ماشین با پیکر دو شهید روی پل مانده بود و کسی جرأت نمیکرد که ماشین را حرکت دهد و حساسترین نقطه جنگی سوسنگرد همین پل بود و کسی جرأت نمیکرد که ماشین را حرکت دهد و حساسترین نقطه جنگی سوسنگرد همین پل بود . در سنگر کنار پل هم نماز میخواندیم، هم توالت بود. هم خوابگاه. ژاندارمری به عکس خالی شده بود. تمام سلاحهای آن توسط عراقیها به یغما رفته بود و افراد آن هم فرار کرده بودند.
آنها با لباس عربی رفتند که بعدها در پاکسازی، به عنوان ستون پنجم دستگیر شدند. آن شب در ژاندارمری به یک زن عرب تجاوز شده بود .هنوز آن طرف رودخانه زیر پل کوچکی که کانال آب خشک شدهای بود، دو مرد پیر و یک زن سالخورده زندگی میکردند. آنها میخواستند به این طرف رودخانه بیایند ولی میترسیدند. نزدیکی غروب بود که با نارنجک تفنگی، آمبولانس دشمن را زدم. دود غلیظی به آسمان بلند شد.
بچهها روحیه تازهای پیدا کردند. ما جمعاً در سنگر پنج نفر بودیم، من و علی رضا عیسوی و صمد نحاسی و نصرالله سبزی و یک نفر از تهران شب شد و با همان وضع خراب سنگر، نماز خواندم. کل شب تا صبح را بیدار بودیم. خوابیدن معنی نمیداد، کسی هم خوابش نمیگرفت. در محاصره سوسنگرد یک دانه خرما را پنج قسمت میکردیم. هوا کمی سرد بود من هم لباس گرمی نداشتم. پلیورم را هنگام حمله جا گذاشته بود.
شدت تیراندازی از دو طرف زیاد بود اما زوزه تیرها برای ما عادی شده بود. در خیابان رو به روی پل تقریباً رفت و آمدی نبود. این خیابان، خیابان اصلی شهر بود و تیرهای مسلسلها مستقیماً خیابان را هدف قرا رمیدادند. سرتاسر خیابان سنگربندی بود. ابتدای جادههای ورود به شهر را مینگذاری کرده بودیم و یا عموماً تله انفجاری گذاشته بودیم. وقتی هوا روشن با دوربین داخل ژاندر مری را نگاه کردم.
چندین ماشین دیده میشد. وسائل دفاعی ما جز تعدادی موشک آر.پی.جی و چند نارنجک تفنگی بیش نبود. زمین ژاندارمری هم گلی بود و باعث میشد که نارنجکها منفجر نشوند. وقتی که آفتاب سطح زمین را پوشاند من با گروهی زیر آتش سمت چپ، از روی پل گذشتیم و بعد به سمت راست، از طرف ابوجلال شاملی در داخل پیچ خمهای کوچهها به پیشروی ادامه دادیم.
نا امنی بسیار زیادی حاکم بود و وجود ستون پنجم، خطرناکتر از همه .میخواستیم مسیر کوچهای را طی کنیم، وقت زیادی صرف می شد. تانک های عراقی در قسمت جنگلی زیاد دیده میشدند. به طرف جاده حرکت کردیم، یک تانک بدون سنگر در خیابان مستقر بود. تیربار کالیبر 50 (دوشکا) مرتب کار میکرد. کسی نبود که بتواند تانک را بزند. میدان دید تانک زیاد وسیع بود و نفرات آن به خوبی دیده میشدند.
یکی از بچهها که سرپرستی گروه را به عهده گرفته بود پرسید که چه کسی میتواند تانک را بزند؟ همه سکوت کردند. مثل اینکه کسی جرأت نمیکرد. من و محمد کریم علیپور حاضرشدیم که برویم و تانک را منهدم کنیم. آرپیجی من دوربین داشت. در سنگر با علیرضا عیسوی آن را هم محور کرده بودم. ولی فکر میکردم که زیاد دقیق نیست. به هر حال آماده شدیم یک موشک را به اسلحه سوار کردم و علیپور هم یک موشک برداشت و به راه افتادیم.
باید مستقیماً از روبهروی تانک و از کنار جاده جلو میرفتیم. از داخل جوی کنار خیابان به راه افتادیم و زیر لب خدا خدا میکردم .علیپور هم با قدمهای سریع پشت سر من جلو میآمد. تقریباً به فاصله 200متری تانک رسیدیم. دود زیاد حاصل از سوختن چوب، فضا را پر کرده بود. سپس پشت تپهای کوچک از شن که مقابل خانهای برای ساخت و ساز ریخته بودند، با هم نشستیم. آر.پی.جی را روی دوشم گذاشتم، در دوربین نگاه کردم. کمی بدنم لرزید راننده تانک از داخل دهلیر آن بیرون آمد و ایستاد کنار تانک گویی داشت مناظر شهر را تماشا میکرد.
تیربارچی هم مدام رگبار میزد. آر.پی.جی را شلیک کردم بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببینم چه میشود، ولی موشک به تانک اصابت نکرد و از زیر آن رد شد. عرق سردی بدنم را فرا گرفت. احساس ضعف کردم. بیحد عصبانی شدم و نمیدانستم چه کار کنم. بر اعصابم مسلط نبودم. داخل حیاط خانه دیگری پریدم. تپهای از کاه مقابلم بود. نمیدانم چطور از تپه کاه بالا رفتم. دیگر حواسم به علیپور نبود. نمیدانستم او همراه من است یا نه؟ از آن چه در اطرافم میگذشت خبر نداشتم. از کاهها که بالا رفتم رسیدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل یک کوچه پرت کردم. به این فکر نمیکردم که چه میشود. بعد از لحظهای خودم را روی زمین دیدم، مثل این که همه اینها در خواب صورت گرفته بود.
تمام بدنم پر از عرق شده بود. نفس عمیقی کشیدم. بعد متوجه شدم چند نفر از نیروهای خودی پشت یک دیوار نشستهاند و در حال تصمیمگیریاند که چه کا رکنند پس از انفجار مهیب خاکستر زیادی بلند شد. تمام محوطه دیوار از شدت حرارت قرمز شده بود. نفهمیدم چه شد بعد از چند لحظه جلو رفتم، بلگه گلوله توپ به دیواری خورده بود که برادران همرزممان پشت آن نشسته بودند. بعضی از آنها پودر شده بودند.
بعضیها هم از ته دل ناله میکردند: الله اکبر، لا اله الا الله، فوراً زخمیها را به دوش کشیدم و به طرف شهر حرکت کردم. در راه علیپور را هم دیدم که یک نفر زخمی را به دوش میکشد. تا نزدیکی رودخانه هر کدام خسته میشدیم دیگری کمک میکرد. وقتی به کنار رودخانه رسیدیم همان پیرمرد و پیرزن آبگوشت پخته بودند که همراه بچهها، کمی از ان خوردیم و بعد هم به کنار پل آمدیم تا با آتش خودی از پل عبور کنیم و شدت آتش تیربارهای دشمن خیلی زیاد بود و به طور مدام شهر را میزد.
برای چند دقیقهای کنار پل ماندیم و به صورت سه نفری از پل عبور کردیم. هنوز ماشین جیپ منهدم شده روی پل بود و جسد یکی از برادران هم عقب آن گذاشته شده بود. راننده هم به فاصله چندمتری از جیب روی زمین افتاده بود. ما برای رفت و برگشت مجبور میشدیم بعضی اوقات پا روی جسدش بگذاریم و رد بشویم. بعد ازینکه به نیروهای خودی در شهر ملحق شد مستقیماً رفتم به مسجد شهر که در نزدیکی پل قرار داشت. مسجد پر از زخمی بود. همه زخمیها بدون پوشش گرم در صحن و حیاط خوابیده بودند.
تمام شیشههای درب صحن شکسته شده بود. چند باری در اثر اصابت خمپاره به مسجد زخمیها برای بار دوم زخمی شدند. در مسجد سری به فرج عسکری زدم. فکر نمیکردم که فرج سالم باشد. وقتی زخمی شده بود او را دیده بودم وضعش خیلی بد بود ولی حالا خوب شده بود. بعد با هم رفتیم پیش عبدالرضا آهنکوبنژاد که از بچههای اهواز بود. او هم زیاد زخم داشت و در اثر کمبود دارو زخمش چرک کرده بود.
بعد یک کنسرو لوبیا آوردم و با بچهها خوردیم. کمکم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپیما در آسمان دیدم گفتند فانتومهای خودی است، ولی اشتباه کرده بودند، آنها میگ بودند و قصد بمباران داشتند. در این مدت به چشم خودم دیدم که چطور بعد از سه روز جنگ و خونریزی هنوز کسی به کمک ما نیامده بود هنوز شهر در محاصره بود. امام مدام فریاد میزد: برویم سوسنگرد را ازاد کنید ولی بنیصدر میگفت: هیچ خبری نیست. از همان موقع بنیصدر را شناختم.
در این سه روز همیشه موقع غروب دلم میگرفت و به یاد غروبی که عقب نشینی کردیم و شهر در محاصره عراق رفت، میافتادم. آن روز هم غمگین در سنگر نشسته بودم در کنار دو سه نفری از بچههای تهران که به کمک ما آمده بودند. نصرالله سبزی و صمد نحاسی هم نشسته بودند. صمد نحاسی مرتب از همسنگرش، احمد یاد میکرد. از چگونگی زیستن و شهادت او؛ از این که چگونه در کنارش سر از بدن احمد جدا شده بود. زیاد گریه میکرد و قسم میخورد که به کازرون برنگردد. نصرالله سبزی هم ساکت بود و کمتر حرف میزد. او مدتی در لبنان جنگیده بود. روز اول در عملیات تیری از کنا رگوشش کمانه کرده بود و میگفت: امیدوارم که تیر دوم خطا نرود. از شغل سابقش سؤال کردم، جواب نداد.
نزدیکیهای مغرب سری به بقیه بچهها زدم و برگشتم به سنگر و تا صبح بیدار بودم. هوا داشت روشن میشد. بعد از سه روز هنوز جنگ ادامه داشت. بوی آتش و خون همه جا را فرا گرفته بود. آسمان از خمپارههای منور روشن شده بود. دیگر گوشهایم صداها را نمیشنید و سوت خمپارهها را اصلاً متوجه نمیشدم. بدنم میلرزید و قلبم به تپش افتاده بود بغض گلویم را گرفته بود. دلم میخواست گریه کنم، ولی خجالت میکشیدم. دیگر داشتم از یکنواخت بودن کار خسته میشدم. از این که چرا کسی به کمک ما نمیآمد رنج میبردم. وقتی که هوا روشن شد یک گروه نه نفری میخواستند از پل عبور کنند که خمپارهای بر روی پل افتاد.
دو سه نفری از آنها در رودخانه افتادند، یکی از آنها دستش قطع شد و چند نفر دیگر هم شهید شدند.
بعد از نماز با نصرالله سبزی و صمد نحاسی کمی صحبت کردیم، از این که در آینده چه میشود و سرگذشت ما چه خواهد شد؟ بخرد، فرمانده سپاه آمده بود و صحبتها حاکی از این بود که ما را به کازرون ببرند، ولی من این را قبول نداشتم. در آن لحظات، دائماً به یاد غلامرضا بستانپور و بقیه رفقا میافتادم، رفقایی که هیچ اطلاعی از انان نداشتم و این بیش از هر چیز دیگر مرا رنج میداد. غلامرضا تنها کسی بود که بیش از دیگران او را دوست میداشتم.
در حدود ساعت 6و 5 دقیقه صبح بود که از طرف مسجد اعلام کردند آر.پی.جی زن نیاز دارند. آمدم مسجد تا برای مأموریت آماده شوم که در حیاط مسجد برادر بخرد را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گریهام گرفت. با دیدن او به یاد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروی افتادم و سپس به اتاق کنار آبدارخانه رفتم. مقداری وسیله گرفتم و از مسجد بیرون زدم. بین راه اسکندری را دیدم، پرسید: کمک نمیخواهی؟ گفتم چرا بعد کوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر، آر.پی.جی را برداشتم، یک موشک به آن بستم و با خودم آوردم.
آماده حرکت از روی پل شدیم. زیر آتش سمت چپ با سرعت خودمان را به آن طرف پل رساندیم وخمیده از کانال میان درختان پیادهرو د رکنار ژاندارمری به جلو رفتیم. در همین گیر و دار یک دفعه اسکندری گفت: نصرالله! این غلامرضا است. ولی در همین موقع انفجار توپی که با دود و خاکستر همراه بود توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا تاریک شد. دیگر چیزی را نمیدیدم. از بوی باروت داشتم خفه میشدم. برای لحظهای انگار گوشم کر شده بود.
بعد از کم شدن دود و غبار، برادری را دیدم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فریاد میزند: اللهاکبر، بروید جلو، میرویم کربلا، برادر دیگری که دست چپش قطع شده و تنها به قسمتی از آستین لباسش بند بود. دکمه آستین را باز کرد و دست خود را بر زمین انداخت. میخواست هنوز هم به جلو بیاید و حاضر نمیشد برای درمان به مسجد برود. دیگر مغزم کار نمیکرد، به یاد فیلمهای پارتیزانی افتاده بودم که چگونه گروهی کوچک، تعداد زیادی را اسیر میگرفتند یا میکشتند.
تانکهای دشمن در جنگل بودند و با شهر فاصله زیادی نداشتند. کوچههای شهر از راه ورودی مستقیماً به جنگل ختم میشد و کوچکترین حرکتی دشمن را متوجه میکرد. در طول یکی دو ساعت، چند تانک و نفربر دشمن را زدیم، ولی هر تیری که از طرف ما به طرفشان شلیک میشد، چند برابر توپ و موشک به سمتمان سرازیر می کردند.
ساعت 10 و 5 دقیقه بود که برگشتیم، سوسنگرد از محاصره عراقیها بیرون آمده بود. وقتی از پل گذشتیم و به کنار سنگر آمدیم، وضع را طور دیگری دیدم انگار همه چیز عوض شده بود، سنگرهای کنار خیابان خراب و شاخههای درختان، تمام خرد شده و کف خیابان ریخته بودند. منظره عجیبی داشت،اوضاع خیابانهای شهر خیلی غمناک شده بود.
از یکی دو نفر که رد میشدند جریان را پرسیدم، جواب ندادند. اطراف مسجد خلوت بود، کسی دیده نمیشد. مسجد از زخمیها خالی شده بود و آنها را به اهواز برده بودند. رو به روی مسجد حسن صادقزاده را دیدم که مرتب اینو رو آنور میرفت. بنیاحمدی هم داشت دنبال بنزین میگشت تا ماشین نیسانی که آنجا بود را روشن کند. از صادقزاده پرس و جو کردم گفت :بخرد و چند نفر دیگر زخمی شدهاند، ولی اینطور نبود. من به دلم افتاده بود که بعضیها شهید میشوند. حس کرده بودم که سبزی و بستانپور و نحاسی شهید میشوند.
با آر.پی.جی و کولهپشتی سوار شدیم و با احمدی آمدم. ماشین رو به روی بیمارستان رازی ترمز کرد. بچه ها در بیمارستان نا هار خوردند. سپس آمدیم بیمارستان هتل نادری، میخواستم وارد شوم، نگذاشتند. بعد آمدیم داخل یک مدرسه. بعضی از برادران را آنجا دیدم و دیگر برایم مشخص شده بود که غلامرضا شهید شده. حمیدی، سبزی و بستانپور هم شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی. در مدرسه صحبت از کازرون بود قرار شد همه بروند. پس از پرس و جو در مدرسه متوجه شدم که غلامرضا با 11 نفر دیگر از برادران، سه روز د رمحاصره عراقیها بودند.
بعد از تحویل سلاحها، به کازرون آمدیم.
شب عاشورای28/8/1359
بخشی از دست نوشته های شهید نصرالله ایمانی