مهمتر از اینکه جانباز باشی و یک پا نداشته باشی، یا یک پای کاملاً مصنوعی داشته باشی، این است که رد پایت، دیگران را به «عباس» برساند، به قله؛ تو خود، عصای مایی برادر و نقشه راه ما.
شهدای ایران: حسین قدیانی امروز یکشنبه 26/8/92 طی یادداشتی در روزنامه جوان نوشت: مثل این چند سال اخیر، چند روز آخر دهه اول محرم 92 را هم در فکه گذراندم به قصد شرکت در مراسم عزای ظهر عاشورا در مقتلالشهدای عملیات والفجر مقدماتی. از خادمان برنامه، برادر عزیز و جانباز، جناب آقای اسلامیمنش، خاطرات زیادی از جبهه و جنگ تعریف کرد که سه تایش را برایتان نقل میکنم.
خاطره اول:
قبل از عملیات الی بیتالمقدس، در دوکوهه جمع بودیم که یک پسربچه 13 ساله گیر سهپیچ داد که من هم باید بیایم خط. موضوع را با حاج احمد متوسلیان در میان گذاشتیم که بیبرو برگرد مخالفت کرد؛ «این بچه هنوز به سن تکلیف نرسیده، هیچ دورهای هم ندیده، من ببرمش منطقه، چی باید جواب پدر و مادرش را بدهم؟! اصلاً گیرم والدینش موافقت کرده باشند. جنگ است، بچه بازی که نیست!» حرف حاج احمد را به آن پسر منتقل کردم. خیلی ناراحت شد؛ «باشه، برمی گردم خونه تا به سن تکلیف برسم، اما به حاج احمد بگو علیاصغر امام حسین (ع) هم به سن تکلیف نرسیده بودها!» حاج احمد وقتی طعنه زیرکانه پسرک را از زبان من شنید، شوخی جدی برداشت و گفت: «برو بهش بگو این فضولیها به تو نیومده! جنگه بابا، جنگ! ما نسبت به خون بچههای مردم مسئولیم. یه الف بچه آموزش ندیده رو ببریم خط مقدم که چی؟!» من این حرف حاج احمد را هم به پسرک گفتم. گریه کنان درآمد؛ «اگر وقتی که به سن تکلیف رسیدم، جنگ تموم شده بود، چی؟!» گفتم: «دیگه وقت این حرفا نیست. پاشو وسایلت رو جمع کن، برو خونهتون!» گفت: «باشه». این گذشت تا اینکه سه روز بعد از شروع عملیات، در اوج آتش و دود و خمپاره، داشتم با حاج احمد و رضا دستواره حرف میزدم که جل الخالق! همان پسرک را دیدم که دست به اسلحه دارد برای خودش این ور و آن ور میرود! رفتم یقهاش را چسبیدم که؛ «با چی اومدی اینجا؟ مگه قرار نبودی برگردی؟» خندید و گفت: «واقعاً قصد داشتم برگردم، اما نمیدونم چی شد که سر از ماشین غذا درآوردم و اومدم اینجا خدمت شما!» عصبانی از حاضرجوابی پسرک، برگشتم پیش حاج احمد و موضوع را با او درمیان گذاشتم. حاجی اما خیلی آرام و باحوصله رفت پیش اون پسر؛ «ببین بچه جان! کسی که دزدکی با ماشین غذا بیاد خط، بهتره با همون ماشین هم برگرده! اولین ماشین تدارکات که اومد، برمیگردی!» حاج احمد رفت و من مأمور شدم تا رسیدن اولین ماشین غذا پیش پسرک باشم. ازم پرسید؛ «حالا فکر میکنی ماشین کی برسه؟» گفتم: «سر ظهره، یه ساعت بیشتر طول نمیکشه». گفت: «من قول میدم این دفعه دیگه واقعاً برگردم، اما تو هم یه قولی به من بده... قول بده بری پیش حاج احمد و ازش اجازه بگیری تا اومدن ماشین تدارکات، منم با شما بتونم بجنگم و اگه توی این مدت به شهادت رسیدم، حاجی ازم رضایت داشته باشه، نه مثل الان که ناراحته از دستم». موضوع را با حاج احمد درمیان گذاشتم. انگار که از پسرک خوشش آمده باشد، دوباره رفت پیش او، دستی بر شانهاش انداخت و گفت: «تو توی این مدت، یعنی تا اومدن اولین ماشین، شهید شو، فرماندهات از تو کاملاً رضایت داره!» پسرک هورایی کشید و رفت بالای سنگر و شروع کرد کمک کردن به بچهها. نیم ساعت اما نگذشته بود که از دور دیدم سر و کله ماشین تدارکات دارد پیدا میشود! به آن نوجوان گفتم: «نگاه کن! این هم ماشین تدارکات!» خندید و گفت: «تا به اینجا برسه، خودش دو دقیقه وقته! بگذار برسه اینجا، من روی قولم هستم. مرده و قولش!» این جمله را گفت و بنا کرد به ادامه جنگ. فکر نکنم 10 ثانیه بیشتر شد که یک دفعه تیری به قلب پسرک خورد و افتاد روی زمین. سریع رفتم کنارش. تمام بدنش پر از خون شده بود، حتی عکس امام روی جیب پیراهنش! گفتم: «خیلی درد داری پسر جون؟» جوابی نداد... یعنی دیگر جوابی نداد! و این سکوت، بهترین حاضرجوابی نوجوان شهید بود. ماشین تدارکات، تازه به خط رسید!
خاطره دوم:
روز عاشورا در اردوگاه الرمادی، یکی از اسرا تعریف میکرد؛ شروع کردیم عزاداری و سینه زدن. آمدند و مرا بردند انفرادی و به خیالشان، چون من بانی این عزاداری بودم، تا میخوردم، زدند و شکنجه کردند. ناگهان از سمت سالن اصلی (همان سالنی که بچهها داشتند عزاداری میکردند) یک صدای «یا حسین» بلندی آمد که من تا الان هم هرگز «یا حسین» به آن بلندی نشنیدهام! از پچ پچ بعثیها فهمیدم که از «یا حسین» با آن شدت و حدت کاملاً ترسیدهاند و برای آنکه یک وقت در اردوگاه اعتصاب نشود، قصدشان برگرداندن من به سالن اصلی و به نوعی آرام کردن بچههاست. حدسم درست بود. بعد از این صدا، دیگر مرا کتک نزدند و برم گرداندند پیش بچهها. من آنجا به دوستان گفتم: «از اینجا تا محوطه مربوط به سلولهای انفرادی، خیلی راه است. شما چه جوری «یا حسین» گفتید که کل «الرمادی» لرزید؟ «یا حسین»تان جوری بود که انگار همهتان در داخل انفرادی داشتید نام امام را میبردید!» بچهها متعجب و مبهوت جواب دادند؛ «کدام «یا حسین»؟ تو را که بردند، ما به خاطر اینکه کمتر شکنجهات کنند، اصلاً عزاداری را رها کردیم و هر یک نشستیم سر جای خودمان! هیچ کدام هم صدای «یا حسین» نشنیدیم!» حالا نوبت من بود که بهت زده بگویم؛ «یعنی شما «یا حسین» نگفتید؟ پس آن صدای بلند بالا، صدای که بود؟» من بعد از اسارت، این موضوع را با حاج آقا ابوترابی در میان گذاشتم. ایشان گفت: «خانم فاطمه زهرا(س) هرگز اجازه نمیدهند که با هیچ بهانهای مراسم عزای فرزندشان امام حسین(ع) تعطیل شود. البته هم امام حسین(ع) هم امام حسن(ع) چراکه شبیه این خاطره تو، برای خود من هم در ایام اسارت اتفاق افتاد، منتهی در روز 28 صفر. دیگه من هیچ چی نمیگم، خودت باید بفهمی!»
خاطره سوم:
شب عملیات والفجر 8، یکی از فرماندهان میگفت: «بچهها! عبور از عرض اروند بسیار مشکل است، لیکن اگر ما اخلاص داشته باشیم، خواهیم دید که چگونه خداوند کمبود قایقها و کمبود نفرات ما را جبران میکند و چگونه حتی در پارو زدن این قایقها هم به ما یاری میرساند». واقعاً در آن شرایطی که ما قرار داشتیم، عبور از عرض اروند به معجزه میمانست. معجزهای که البته رخ داد! من بعدها در خاطرات یکی از فرماندهان ارشد عراقی خواندم؛ «در فلان محور اروند (جایی که دقیقاً ما در آن بودیم) تماشای 2000 قایق نیروهای ایرانی کاملاً وحشت آفرین بود. این قایقها با سرعتی باور نکردنی، خودشان را به آن سوی شط میرساندند». و این در حالی است که من به خوبی اروند را با ریز جزئیات یادم هست. اولاً؛ لشکر ما کلا 120 قایق داشت که خیلیهایشان هم غیر قابل استفاده بود! ثانیا؛ ما در عبور از عرض اروند، با آن جزر و مد وحشیاش، آنچه که به وضوح نداشتیم همین «سرعت باور نکردنی» بود! ولله، در ظاهر، به زور پارو، هر یک دقیقه، فقط چند متر جلو میرفتیم که همین چند متر هم، با یک تلاطم دیگر آب، مقداری برمی گشتیم عقب! یعنی مثلاً 10 متر میرفتیم جلو، با یک تکان آب، دوباره 7 متر پرت میشدیم عقب! کلی طول کشید برسیم آن ور اروند. سرعت باورنکردنی کجا بود؟! آنچه اما ما را در چشم دشمن، بزرگ کرده بود، خدا بود و بس! گریه برای امام حسین (ع) بود و بس! و این بود که بچههای محور ما هنگام پارو زدن، «ولله ان قطعتموا یمینی...» زمزمه میکردند و بس!
توی خواننده جایت خالی بود که اشکهای جانباز عزیز جناب اسلامی منش را ببینی هنگام تعریف این خاطرات، آن هم در غروب رویایی فکه. بالای یک خاکریز زمان جنگ، نشسته بودیم رو به کربلا... آن هم غروب عاشورا... من به او گفتم: «فکر میکنی بهترین چیزی که از حفظ داری برای خواندن چیست؟» گفت: «خطبه حضرت عباس (س) بر بام کعبه در سال 60 هجری قمری، زمانی که بدترین اشرار عالم میخواستند حسین بن علی (ع) را در خانه خدا به شهادت برسانند». گفتم: «یعنی از بری؟» بلند بلند گریه کرد و ایستاد و دست روی سینه گذاشت و جواب داد؛ «بسم الله الرحمن الرحیم. ستایش خداوندی که این خانه (کعبه) را به قدوم پدر او {پدر امام حسین} شرافت داد؛ جایی که دیروز برای او خانه بود، امروز قبله گردیده است.ای کافران فاجر! آیا راه بیت (کعبه) را بر امام نیکوکاران میبندید؟ چه کسی سزاوارتر از او به این خانه است؟... اگر حکمت خدا و اسرار بلندمرتبهاش آشکار نمیشد و برای امتحان مردم نبود، هر آینه قبل از آنکه او به طواف بیاید، خانه کعبه به سویش پرواز میکرد. به تحقیق، مردم حجرالاسود را استلام میکنند، و حجرالاسود دست حسین را استلام میکند و اگر مشیت اراده مولایم حسین از مشیت خدای رحمان سرچشمه نمیگرفت، هر آینه مانند باز شکاری غضبناک که بر پرندگان در حال پرواز هجوم میآورد، بر شما هجوم میبردم. آیا قومی را میترسانید که در کودکی، مرگ را به بازی میگیرند! پس در بزرگی چگونه است؟
شما در گمراهی غلطی واقع شدید که قریش در آن قرار داشتند، آنها مرادشان کشتن رسولخدا (ص) بود و شما اراده کشتن فرزند دختر پیامبرتان را دارید و تا زمانی که امیرالمؤمنین (ع) زنده بود، کشتن پیامبر برایشان ممکن نبود، پس چگونه برای شما کشتن اباعبدالله الحسین(ع) ممکن شود در حالی که من زنده هستم؟! بیایید تا شما را به راهش آگاه کنم؛ به کشتن من اقدام کنید، گردن مرا بزنید، تا مرادتان حاصل شود!»
جناب اسلامی منش! مهمتر از اینکه جانباز باشی و یک پا نداشته باشی، یا یک پای کاملاً مصنوعی داشته باشی، این است که رد پایت، دیگران را به «عباس» برساند، به قله. تو خود، عصای مایی برادر و نقشه راه ما... کدام سال بود که در فکه، خنده کنان برایم گفتی؛ «از جنگ چند سال میگذره؟ هنوزم یه وقتایی، همین که صبح از خواب بلند میشم، فکر میکنم هر دو تا پام سالمه!... و تلپ میخورم زمین! همه فکر میکنن من، همینم که اینجام، اما من، در اصل، اون پای چپمم! شناسنامه من اونه! اصل من، اونه! من باید به اون بپیوندم، نه اون به من! من باید برم پیش اون، اون دیگه برنمیگرده! گاهی حتی خوابش رو میبینم! نه خواب بخشی از خودم را، خواب همه خودم را! من پای چپم رو دادم، پوتین پای چپم اما هنوز هست! دور که ننداختمش هیچی، هر هفته تمیزش میکنم! برق میزنه مثل چی! باز میرسن این دو تا به همدیگه! باز میرسیم ما دو تا به همدیگه! من نه پدر شهیدم، نه فرزند شهید! بلکه شاهد به شهادت رسیدن عضوی از بدنم هستم! شاهد شهادت یک پا... یک پای بامعرفت، اما عجول! گاهی به پای چپم میگویم؛ بامرام! از دست راست خرازی یاد بگیر...
خاطره اول:
قبل از عملیات الی بیتالمقدس، در دوکوهه جمع بودیم که یک پسربچه 13 ساله گیر سهپیچ داد که من هم باید بیایم خط. موضوع را با حاج احمد متوسلیان در میان گذاشتیم که بیبرو برگرد مخالفت کرد؛ «این بچه هنوز به سن تکلیف نرسیده، هیچ دورهای هم ندیده، من ببرمش منطقه، چی باید جواب پدر و مادرش را بدهم؟! اصلاً گیرم والدینش موافقت کرده باشند. جنگ است، بچه بازی که نیست!» حرف حاج احمد را به آن پسر منتقل کردم. خیلی ناراحت شد؛ «باشه، برمی گردم خونه تا به سن تکلیف برسم، اما به حاج احمد بگو علیاصغر امام حسین (ع) هم به سن تکلیف نرسیده بودها!» حاج احمد وقتی طعنه زیرکانه پسرک را از زبان من شنید، شوخی جدی برداشت و گفت: «برو بهش بگو این فضولیها به تو نیومده! جنگه بابا، جنگ! ما نسبت به خون بچههای مردم مسئولیم. یه الف بچه آموزش ندیده رو ببریم خط مقدم که چی؟!» من این حرف حاج احمد را هم به پسرک گفتم. گریه کنان درآمد؛ «اگر وقتی که به سن تکلیف رسیدم، جنگ تموم شده بود، چی؟!» گفتم: «دیگه وقت این حرفا نیست. پاشو وسایلت رو جمع کن، برو خونهتون!» گفت: «باشه». این گذشت تا اینکه سه روز بعد از شروع عملیات، در اوج آتش و دود و خمپاره، داشتم با حاج احمد و رضا دستواره حرف میزدم که جل الخالق! همان پسرک را دیدم که دست به اسلحه دارد برای خودش این ور و آن ور میرود! رفتم یقهاش را چسبیدم که؛ «با چی اومدی اینجا؟ مگه قرار نبودی برگردی؟» خندید و گفت: «واقعاً قصد داشتم برگردم، اما نمیدونم چی شد که سر از ماشین غذا درآوردم و اومدم اینجا خدمت شما!» عصبانی از حاضرجوابی پسرک، برگشتم پیش حاج احمد و موضوع را با او درمیان گذاشتم. حاجی اما خیلی آرام و باحوصله رفت پیش اون پسر؛ «ببین بچه جان! کسی که دزدکی با ماشین غذا بیاد خط، بهتره با همون ماشین هم برگرده! اولین ماشین تدارکات که اومد، برمیگردی!» حاج احمد رفت و من مأمور شدم تا رسیدن اولین ماشین غذا پیش پسرک باشم. ازم پرسید؛ «حالا فکر میکنی ماشین کی برسه؟» گفتم: «سر ظهره، یه ساعت بیشتر طول نمیکشه». گفت: «من قول میدم این دفعه دیگه واقعاً برگردم، اما تو هم یه قولی به من بده... قول بده بری پیش حاج احمد و ازش اجازه بگیری تا اومدن ماشین تدارکات، منم با شما بتونم بجنگم و اگه توی این مدت به شهادت رسیدم، حاجی ازم رضایت داشته باشه، نه مثل الان که ناراحته از دستم». موضوع را با حاج احمد درمیان گذاشتم. انگار که از پسرک خوشش آمده باشد، دوباره رفت پیش او، دستی بر شانهاش انداخت و گفت: «تو توی این مدت، یعنی تا اومدن اولین ماشین، شهید شو، فرماندهات از تو کاملاً رضایت داره!» پسرک هورایی کشید و رفت بالای سنگر و شروع کرد کمک کردن به بچهها. نیم ساعت اما نگذشته بود که از دور دیدم سر و کله ماشین تدارکات دارد پیدا میشود! به آن نوجوان گفتم: «نگاه کن! این هم ماشین تدارکات!» خندید و گفت: «تا به اینجا برسه، خودش دو دقیقه وقته! بگذار برسه اینجا، من روی قولم هستم. مرده و قولش!» این جمله را گفت و بنا کرد به ادامه جنگ. فکر نکنم 10 ثانیه بیشتر شد که یک دفعه تیری به قلب پسرک خورد و افتاد روی زمین. سریع رفتم کنارش. تمام بدنش پر از خون شده بود، حتی عکس امام روی جیب پیراهنش! گفتم: «خیلی درد داری پسر جون؟» جوابی نداد... یعنی دیگر جوابی نداد! و این سکوت، بهترین حاضرجوابی نوجوان شهید بود. ماشین تدارکات، تازه به خط رسید!
خاطره دوم:
روز عاشورا در اردوگاه الرمادی، یکی از اسرا تعریف میکرد؛ شروع کردیم عزاداری و سینه زدن. آمدند و مرا بردند انفرادی و به خیالشان، چون من بانی این عزاداری بودم، تا میخوردم، زدند و شکنجه کردند. ناگهان از سمت سالن اصلی (همان سالنی که بچهها داشتند عزاداری میکردند) یک صدای «یا حسین» بلندی آمد که من تا الان هم هرگز «یا حسین» به آن بلندی نشنیدهام! از پچ پچ بعثیها فهمیدم که از «یا حسین» با آن شدت و حدت کاملاً ترسیدهاند و برای آنکه یک وقت در اردوگاه اعتصاب نشود، قصدشان برگرداندن من به سالن اصلی و به نوعی آرام کردن بچههاست. حدسم درست بود. بعد از این صدا، دیگر مرا کتک نزدند و برم گرداندند پیش بچهها. من آنجا به دوستان گفتم: «از اینجا تا محوطه مربوط به سلولهای انفرادی، خیلی راه است. شما چه جوری «یا حسین» گفتید که کل «الرمادی» لرزید؟ «یا حسین»تان جوری بود که انگار همهتان در داخل انفرادی داشتید نام امام را میبردید!» بچهها متعجب و مبهوت جواب دادند؛ «کدام «یا حسین»؟ تو را که بردند، ما به خاطر اینکه کمتر شکنجهات کنند، اصلاً عزاداری را رها کردیم و هر یک نشستیم سر جای خودمان! هیچ کدام هم صدای «یا حسین» نشنیدیم!» حالا نوبت من بود که بهت زده بگویم؛ «یعنی شما «یا حسین» نگفتید؟ پس آن صدای بلند بالا، صدای که بود؟» من بعد از اسارت، این موضوع را با حاج آقا ابوترابی در میان گذاشتم. ایشان گفت: «خانم فاطمه زهرا(س) هرگز اجازه نمیدهند که با هیچ بهانهای مراسم عزای فرزندشان امام حسین(ع) تعطیل شود. البته هم امام حسین(ع) هم امام حسن(ع) چراکه شبیه این خاطره تو، برای خود من هم در ایام اسارت اتفاق افتاد، منتهی در روز 28 صفر. دیگه من هیچ چی نمیگم، خودت باید بفهمی!»
خاطره سوم:
شب عملیات والفجر 8، یکی از فرماندهان میگفت: «بچهها! عبور از عرض اروند بسیار مشکل است، لیکن اگر ما اخلاص داشته باشیم، خواهیم دید که چگونه خداوند کمبود قایقها و کمبود نفرات ما را جبران میکند و چگونه حتی در پارو زدن این قایقها هم به ما یاری میرساند». واقعاً در آن شرایطی که ما قرار داشتیم، عبور از عرض اروند به معجزه میمانست. معجزهای که البته رخ داد! من بعدها در خاطرات یکی از فرماندهان ارشد عراقی خواندم؛ «در فلان محور اروند (جایی که دقیقاً ما در آن بودیم) تماشای 2000 قایق نیروهای ایرانی کاملاً وحشت آفرین بود. این قایقها با سرعتی باور نکردنی، خودشان را به آن سوی شط میرساندند». و این در حالی است که من به خوبی اروند را با ریز جزئیات یادم هست. اولاً؛ لشکر ما کلا 120 قایق داشت که خیلیهایشان هم غیر قابل استفاده بود! ثانیا؛ ما در عبور از عرض اروند، با آن جزر و مد وحشیاش، آنچه که به وضوح نداشتیم همین «سرعت باور نکردنی» بود! ولله، در ظاهر، به زور پارو، هر یک دقیقه، فقط چند متر جلو میرفتیم که همین چند متر هم، با یک تلاطم دیگر آب، مقداری برمی گشتیم عقب! یعنی مثلاً 10 متر میرفتیم جلو، با یک تکان آب، دوباره 7 متر پرت میشدیم عقب! کلی طول کشید برسیم آن ور اروند. سرعت باورنکردنی کجا بود؟! آنچه اما ما را در چشم دشمن، بزرگ کرده بود، خدا بود و بس! گریه برای امام حسین (ع) بود و بس! و این بود که بچههای محور ما هنگام پارو زدن، «ولله ان قطعتموا یمینی...» زمزمه میکردند و بس!
توی خواننده جایت خالی بود که اشکهای جانباز عزیز جناب اسلامی منش را ببینی هنگام تعریف این خاطرات، آن هم در غروب رویایی فکه. بالای یک خاکریز زمان جنگ، نشسته بودیم رو به کربلا... آن هم غروب عاشورا... من به او گفتم: «فکر میکنی بهترین چیزی که از حفظ داری برای خواندن چیست؟» گفت: «خطبه حضرت عباس (س) بر بام کعبه در سال 60 هجری قمری، زمانی که بدترین اشرار عالم میخواستند حسین بن علی (ع) را در خانه خدا به شهادت برسانند». گفتم: «یعنی از بری؟» بلند بلند گریه کرد و ایستاد و دست روی سینه گذاشت و جواب داد؛ «بسم الله الرحمن الرحیم. ستایش خداوندی که این خانه (کعبه) را به قدوم پدر او {پدر امام حسین} شرافت داد؛ جایی که دیروز برای او خانه بود، امروز قبله گردیده است.ای کافران فاجر! آیا راه بیت (کعبه) را بر امام نیکوکاران میبندید؟ چه کسی سزاوارتر از او به این خانه است؟... اگر حکمت خدا و اسرار بلندمرتبهاش آشکار نمیشد و برای امتحان مردم نبود، هر آینه قبل از آنکه او به طواف بیاید، خانه کعبه به سویش پرواز میکرد. به تحقیق، مردم حجرالاسود را استلام میکنند، و حجرالاسود دست حسین را استلام میکند و اگر مشیت اراده مولایم حسین از مشیت خدای رحمان سرچشمه نمیگرفت، هر آینه مانند باز شکاری غضبناک که بر پرندگان در حال پرواز هجوم میآورد، بر شما هجوم میبردم. آیا قومی را میترسانید که در کودکی، مرگ را به بازی میگیرند! پس در بزرگی چگونه است؟
شما در گمراهی غلطی واقع شدید که قریش در آن قرار داشتند، آنها مرادشان کشتن رسولخدا (ص) بود و شما اراده کشتن فرزند دختر پیامبرتان را دارید و تا زمانی که امیرالمؤمنین (ع) زنده بود، کشتن پیامبر برایشان ممکن نبود، پس چگونه برای شما کشتن اباعبدالله الحسین(ع) ممکن شود در حالی که من زنده هستم؟! بیایید تا شما را به راهش آگاه کنم؛ به کشتن من اقدام کنید، گردن مرا بزنید، تا مرادتان حاصل شود!»
جناب اسلامی منش! مهمتر از اینکه جانباز باشی و یک پا نداشته باشی، یا یک پای کاملاً مصنوعی داشته باشی، این است که رد پایت، دیگران را به «عباس» برساند، به قله. تو خود، عصای مایی برادر و نقشه راه ما... کدام سال بود که در فکه، خنده کنان برایم گفتی؛ «از جنگ چند سال میگذره؟ هنوزم یه وقتایی، همین که صبح از خواب بلند میشم، فکر میکنم هر دو تا پام سالمه!... و تلپ میخورم زمین! همه فکر میکنن من، همینم که اینجام، اما من، در اصل، اون پای چپمم! شناسنامه من اونه! اصل من، اونه! من باید به اون بپیوندم، نه اون به من! من باید برم پیش اون، اون دیگه برنمیگرده! گاهی حتی خوابش رو میبینم! نه خواب بخشی از خودم را، خواب همه خودم را! من پای چپم رو دادم، پوتین پای چپم اما هنوز هست! دور که ننداختمش هیچی، هر هفته تمیزش میکنم! برق میزنه مثل چی! باز میرسن این دو تا به همدیگه! باز میرسیم ما دو تا به همدیگه! من نه پدر شهیدم، نه فرزند شهید! بلکه شاهد به شهادت رسیدن عضوی از بدنم هستم! شاهد شهادت یک پا... یک پای بامعرفت، اما عجول! گاهی به پای چپم میگویم؛ بامرام! از دست راست خرازی یاد بگیر...