زینب پاشاپور، همسر شهید محمد پورهنگ و خواهر شهید اصغر پاشاپور از همسر و برادرش و خاطراتی که همراه او در نوشتن کتاب خاطرات همسرش (بی تو پریشانم) بود، میگوید.
شهدای ایران: عادت به کتابخوانی و انس به کتاب اگرچه مزیتها و منافع بسیاری دارد اما مشکلی هم ایجاد میکند که در نوع خودش میتواند قابل توجه باشد. بهره گرفتن از تراوشات ذهنی نویسندگان زبر دست و شریک شدن در خاطرات ناب زندگی افراد مختلفی که به لطف قلمهای توانا به زیباترین شکل جمعآوری و ارائه میشوند، خواه و ناخواه سلیقه یک کتابخوان حرفهای را ارتقا میبخشد و باعث میشود زمانی به خودش بیاید که در اثر غوطه خوردن در میان دریایی از کتاب دیگر هر کتابی راضیاش نمیکند و دید نقادانهاش بی اختیار بعد از خواندن هر کتاب آن را ارزیابی و ارزش گذاری میکند.
خبر انتشار کتاب «بی تو پریشانم» تقریباً هم زمان با انتشار خبر شهادت حاج اصغر پاشاپور به گوشم رسید. خواندن کتابی که خواهر حاج اصغر نوشته باشد به خودی خود به قدر کافی جذاب و برانگیزاننده بود چه برسد به اینکه متوجه شدم تمرکز کتاب بر خاطرات همسر خانم پاشاپور، شهید محمد پورهنگ است. نمیدانم پیش از این دست به قلم شدن یک همسر شهید سابقه داشته است یا باید این شروع را به نام خانم پاشاپور ثبت کنیم اما هرچه بود آشنایی با یکی دیگر از شهدای مدافع حرم از دریچه نگاه مستقیم و قلم همسرش برایم جذابیت زیادی داشت. آن قدر که بالاخره در روزهای پایانی اسفند وسوسه همراه شدن با "بی تو پریشانم" خانم پاشاپور بر ترس به تأخیر افتادن اتمام کار جدیدم غلبه کرد و کتاب را دست گرفتم. به خودم که آمدم چند روز بود که کار را تعطیل کرده بودم تا کتاب را بی وقفه بخوانم. با همان نگاه دقیق همیشگی که به لطف سالها مطالعه همراه چشمهایم شده است سطر به سطر کتاب را خواندم و زینب خانم پاشاپور خط به خط و صفحه به صفحه طوری مرا به دنبال دست نوشتههایش کشید که خودم هم نفهمیدم از کجای قصه تا این حد شیفته "بی تو پریشانم" شدم و این کتاب در ذهنم در رده یکی از بهترین کتابهایی که خواندهام قرار گرفت.
«بی تو پریشانم» کتابی است که هرکس نخواند آن را از دست داده است. یک روایت پر کشش، قصهای تازه و گیرا و شهیدی که با دوندگیهایش شرمندهات میکند و با شهادتش به غایت متأثر. در کنار این شهید، زنی قرار دارد که همان نویسنده کتاب است. نویسندهای که علاوه بر همسر شهید، خواهر شهید و مادر بودن با ویژگیهای شخصیتی خود از جمله وقار، طمانینه، تفکر و توکل پیش چشمت مجسم میشود و دلت میخواهد بتوانی با او به گفت و گو بنشینی و هرچه بیشتر و بیشتر از صندوقهای خاطرات و گفتهها و ناگفتههایش بهره بگیری.
الحمدالله که این فرصت فراهم شد و مصاحبه مفصلی با زینب پاشاپور انجام دادم که به لطف همراهی و پاسخ گویی دقیقشان خواندنی از آب در آمد. شما را به خواندن صحبتهای زینب پاشاپور، همسر روحانی شهید پورهنگ و خواهر فرمانده شهید حاج اصغر پاشاپور (فرمانده نیروهای محور مقاومت در شمال سوریه که ۱۳ بهمن سال گذشته در حلب به شهادت رسید) که حقیقتاً زینب است و دست روزگار هم روز به روز او را زینبیتر کرده است، دعوت میکنم.
از اول شروع کنیم. خانم پاشاپور لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. خانم پاشاپورِ قصه ما در چه فضایی بزرگ شد و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارند چیست؟
درست در شبی که پدرم در عملیات مرصاد مجروح شد در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمدم. عید قربان بود و آن شب پدرم تا مرز شهادت پیش رفت اما خواست خدا نائل شدن پدرم به توفیق جانبازی بود. این هم زمانی بهترین خاطرهام از مجروحیت بابا را برایم رقم زد، به طوری که بارها از زبانش شنیدم که من و دخترم با هم و در یک شب به دنیا آمدیم.
خبر انتشار کتاب «بی تو پریشانم» تقریباً هم زمان با انتشار خبر شهادت حاج اصغر پاشاپور به گوشم رسید. خواندن کتابی که خواهر حاج اصغر نوشته باشد به خودی خود به قدر کافی جذاب و برانگیزاننده بود چه برسد به اینکه متوجه شدم تمرکز کتاب بر خاطرات همسر خانم پاشاپور، شهید محمد پورهنگ است. نمیدانم پیش از این دست به قلم شدن یک همسر شهید سابقه داشته است یا باید این شروع را به نام خانم پاشاپور ثبت کنیم اما هرچه بود آشنایی با یکی دیگر از شهدای مدافع حرم از دریچه نگاه مستقیم و قلم همسرش برایم جذابیت زیادی داشت. آن قدر که بالاخره در روزهای پایانی اسفند وسوسه همراه شدن با "بی تو پریشانم" خانم پاشاپور بر ترس به تأخیر افتادن اتمام کار جدیدم غلبه کرد و کتاب را دست گرفتم. به خودم که آمدم چند روز بود که کار را تعطیل کرده بودم تا کتاب را بی وقفه بخوانم. با همان نگاه دقیق همیشگی که به لطف سالها مطالعه همراه چشمهایم شده است سطر به سطر کتاب را خواندم و زینب خانم پاشاپور خط به خط و صفحه به صفحه طوری مرا به دنبال دست نوشتههایش کشید که خودم هم نفهمیدم از کجای قصه تا این حد شیفته "بی تو پریشانم" شدم و این کتاب در ذهنم در رده یکی از بهترین کتابهایی که خواندهام قرار گرفت.
«بی تو پریشانم» کتابی است که هرکس نخواند آن را از دست داده است. یک روایت پر کشش، قصهای تازه و گیرا و شهیدی که با دوندگیهایش شرمندهات میکند و با شهادتش به غایت متأثر. در کنار این شهید، زنی قرار دارد که همان نویسنده کتاب است. نویسندهای که علاوه بر همسر شهید، خواهر شهید و مادر بودن با ویژگیهای شخصیتی خود از جمله وقار، طمانینه، تفکر و توکل پیش چشمت مجسم میشود و دلت میخواهد بتوانی با او به گفت و گو بنشینی و هرچه بیشتر و بیشتر از صندوقهای خاطرات و گفتهها و ناگفتههایش بهره بگیری.
الحمدالله که این فرصت فراهم شد و مصاحبه مفصلی با زینب پاشاپور انجام دادم که به لطف همراهی و پاسخ گویی دقیقشان خواندنی از آب در آمد. شما را به خواندن صحبتهای زینب پاشاپور، همسر روحانی شهید پورهنگ و خواهر فرمانده شهید حاج اصغر پاشاپور (فرمانده نیروهای محور مقاومت در شمال سوریه که ۱۳ بهمن سال گذشته در حلب به شهادت رسید) که حقیقتاً زینب است و دست روزگار هم روز به روز او را زینبیتر کرده است، دعوت میکنم.
از اول شروع کنیم. خانم پاشاپور لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. خانم پاشاپورِ قصه ما در چه فضایی بزرگ شد و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارند چیست؟
درست در شبی که پدرم در عملیات مرصاد مجروح شد در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمدم. عید قربان بود و آن شب پدرم تا مرز شهادت پیش رفت اما خواست خدا نائل شدن پدرم به توفیق جانبازی بود. این هم زمانی بهترین خاطرهام از مجروحیت بابا را برایم رقم زد، به طوری که بارها از زبانش شنیدم که من و دخترم با هم و در یک شب به دنیا آمدیم.
با وجودی که پیش از من پنج برادر و سه خواهرم به دنیا آمده بودند و من آخرین دختر خانواده محسوب میشدم اما بیشتر اوقات در مرکز توجه پدرم و مادرم بودم. کوچکتر بودن و فاصله سنی زیادی که با خواهرها و برادرهایم داشتم هم باعث میشد همگی همیشه مراقبم باشند و محبت زیادی به من داشته باشند. خواهرهای بزرگتر و یکی دوتا از برادرهایم ازدواج کرده بودند و همبازی دوران کودکی من سه برادر مجردم محسوب بودند. معمولاً وارد فضای بازیشان میشدم و همین عاملی شده بود تا روحیهای شبیه پسرها پیدا کنم. روی همین حساب در مقایسه با بقیه دختران فامیل یا هم کلاسیهایم در مدرسه، جسارت و شجاعت انجام کارهای سخت و متفاوت را داشتم و مثل برادرهایم از نظر شخصیتی روحیه مستقلی پیدا کرده بودم. بین برادرها، اصغر آقا به نوعی سرگروه و مدیر ما به حساب میآمدند. حاج اصغر مثل پدر و مادرم، روحیه انجام کارهای جهادی و گروهی داشت و ما به تقلید و تبعیت از ایشان به انجام این امور تمایل بیشتری پیدا میکردیم. تصویر امام خمینی و مقام معظم رهبری همیشه در خانهمان بود اما خوب یادم هست که اولین بار آقا خطاب کردن رهبر را از از زبان ایشان شنیدم و این خطاب به قدری به دلم نشست که من بعد من هم به ایشان آقا گفتم.
برهه نوجوانی و جوانی خانم پاشاپور چطور گذشت؟ انتخابها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهیتان بر چه مبانی استوار بود و بزرگترین دل مشغولیهایتان در این دوران حساس و اثرگذار زندگی چه بود؟
پدر و بویژه مادرم روی تربیت فرزندانشان حساسیت زیادی داشتند و به همین خاطر به مدارسی میرفتم که از از نظر علمی و معنوی در سطح مطلوبی بودند. من هم در کنار شیطنت خوب درس میخواندم. شیطنتهایم دلپذیر بود و یا در سایه درس خوان بودنم مخفی میماند یا به خاطر نمرات خوبم و کمک کردنهایم به بچههایی که درسشان ضعیفتر بود توسط مسئولین مدرسه نادیده گرفته میشد. تا جایی که بارها به عنوان شاگرد ممتاز انتخاب شدم.
با ورود به دنیای جوانی بیشتر با کتاب انس گرفتم. البته از کودکی حتی از آن زمان که هنوز نمیتوانستم بخوانم و بنویسم، بین من و کتاب انس و الفت وجود داشت. نقاشی کتابها را نگاه میکردم و از خودم قصههایشان را تعریف میکردم. اما با بزرگتر شدنم و شکل گرفتن ذائقه مطالعاتیام بیشتر و بیشتر به سمت کتابهایی که زندگی شهدا را تعریف میکرد و گونههای مختلف تاریخ شفاهی متمایل شدم. کتابهای خوب بین من و دوستانم رد و بدل میشد و با هم دربارهشان حرف میزدیم. گاهی هم خودم دست به قلم میشدم و با بارها بالا و پایین کردن جملات چیزهایی مینوشتم.
زمان انتخاب رشته توصیه مدیر و معلمهای مدرسه، با توجه به معدل بالایم گرایشهای ریاضی یا تجربی بود اما روحیه من با رشته انسانی که آمیخته با ادبیات و فلسفه بود، مطابقت بیشتری داشت و انتخابش کردم. از همان روز به خودم قول دادم آنچه را میخواهم به دست بیاورم. در کنار اهداف خودم، برایم مهم بود حالا که مسیر زندگیام را مشخص کردهام به بقیه دوستانم هم کمک کنم تا آنها هم به خواستههایشان برسند. از کمک به دیگران، چه کمکهای درسی و چه کمک به عنوان دوستی که همیشه اعتماد باعث میشد تا دیگران مسائل و مشکلات شخصیشان را به من بگویند؛ لذت میبردم. نتیجه این تلاشها هم خوب بود و الحمدالله هم خودم در یکی از بهترین دانشگاههای تهران در همان رشتهای که میخواستم یعنی حقوق، با کسب رتبه دو رقمی قبول شدم و هم دوستانم در رشتههای مورد نظرشان قبول شدند.
روحیهتان به شکلی بود که فعالیتها یا گرایشهای خواهر و برادرهایتان بر تصمیمات یا شکل گیری افکارتان اثر داشته باشد؟ در این خصوص مشتاقم بیشتر درباره رابطه شما و حاج اصغر برایمان بفرمائید.
نظر خواهرها و برادرهایم را تا جایی که با ماهیت تصمیمات منافاتی نداشت میپذیرفتم. یعنی وقتی تصمیمی به نظرم درست بود دیگر هیچکس نمیتوانست منصرفم کند. اصغر آقا به خوبی روحیهام را میشناخت و روی حساب این شناخت حتی برای ازدواج میدانست چه کسی به درد من میخورد. بیشتر کسانی که به این منظور پیش قدم شده بودند با وجود شرایط مالی و شغلی خیلی خوب نتوانسته بودند نظرم را جلب کنند. اصغرآقا هم که از این مسائل خبر داشت و ضمناً خودش هم با من هم نظر بود حتی گاهی در تصمیماتم از من دفاع میکرد.
اصلاً فکر تشکیل زندگی مشترک از چه زمانی در گوشه ذهن شما جای باز کرد؟ معیارهایتان برای ازدواج چه بود و پنهانیترین لایههای ذهنی شما برای زندگی مشترک ایده آل آیندهتان بر چه محورهایی استوار بود. مثل بعضی دخترها زندگی مشترک را با فانتزیهای عاشقانهاش تصور میکرد یا مثل برخی طرفداران کتاب یا افرادی که ارتباط خاصی با شهدا گرفتهاند آرزوی زندگی در شرایطی مثل دهه شصت و تجربه بالا و پایینهایی مثل سختیهای آن دوران را با همسر احتمالی آیندهتان داشتید؟
مسئله ازدواج از دوران دانشگاه پررنگ شد. نمیتوانم منکر تأثیر کتابهای شهدا روی خودم باشم. لابه لای کتابهایی که خوانده بودم چیزهایی پیدا کرده بودم که به موجب آن فضای ذهنیام کمی از فضاهای فانتزی فاصله گرفته و مسائل دیگری برایم در اولویت قرار گرفته بود. بعضی کتابها به اندازه چند واحد درسی نکات ارزشمند برای ارائه دادن در دلشان دارند.
اولینبار اصغر آقا پیشنهاد ازدواج محمد آقا را مطرح کرد و من به سرعت مخالفت کردم. هم طلبه بود و هم ده سال از من بزرگتر. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند و خودش تک و تنها درس میخواند و زندگی میکرد
قلبا دوست داشتم عشق و محبتی را تجربه کنم که هیچچیز اعم از مشکلات مالی، دوری و حتی جنگ نتواند کم رنگش کند. در کنار چنین آرزوهایی دوست داشتم مرد زندگیام اهل تحلیل مسائل مختلف اجتماعی و سیاسی باشد و نسبت به آدمها و اتفاقات پیرامونش بیتفاوت نباشد. ایمان و تحصیلات همسر آیندهام هم از پیش شرطهایم برای ازدواج بود. مسائل مالی هم اگرچه اولویت نبود اما صراحتاً بیاهمیت نبود.
آشنایی شما با همسرتان، شهید محمد پورآهنگ چطور و کجا اتفاق افتاد؟
محمدآقا دوست چند ساله برادرهایم بخصوص اصغرآقا بود. بارها ویژگیهایش را از زبان برادرهایم شنیده بودم. آنقدر که ندیده میشناختمش. اولینبار اصغر آقا پیشنهاد ازدواج محمد آقا را مطرح کرد و من به سرعت مخالفت کردم. هم طلبه بود و هم ده سال از من بزرگتر. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند و خودش تک و تنها درس میخواند و زندگی میکرد. عدم شناخت نسبت به زندگی طلبهها و زندگیشان دلیل مخالفتم بود. تازه محمد آن زمان سیگار هم میکشید و برای من چه دلیلی محکمتر از این برای مخالفت؟ اما اصغرآقا دست بردار نبود. بارها و بارها حرف را دوباره پیش میکشید و من هربار نه میآوردم و دوباره مدتی بعد همین برنامه تکرار میشد. این جریان سه سال تمام ادامه داشت. برایم عجیب و جالب بود که چرا این آدم با وجود شنیدن این همه جواب منفی دست بردار نیست. تا اینکه اصغر آقا آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت هیچکدام از حرفهایم را به گوش محمد نرسانده است. از طرفی اصغر آقا میخواست برای آخرین بار فکرهایم را بکنم و جواب بدهم و از طرف دیگر دوست صمیمیام با یک روحانی ازدواج کرده بود و به واسطه او کمی با زندگی روحانیها آشنا شده بودم. هنوز موافق نبودم اما با تصمیم برای اینکه جواب منفی را از زبان خودم بشنود و کار تمام شود با به خواستگاری آمدنش موافقت کردم.
ارزیابی اولیهتان نسبت به شخصیت ایشان چه بود؟
همان اولین بار که با محمد آقا حرف زدم تمام ذهنیاتم به هم ریخت. با آدمی رو به رو شدم که از شنیدههایم فاصله داشت. یک آدم مستقل، صاحب تحلیل و مراقب نسبت به خود و کسانی که میشناخت. بعد از فوت پدر و مادرش روی پای خودش ایستاده بود و بدون هیچ حامی مالی دست بقیه را هم گرفته بود. همان زمان متوجه پیوند عمیق بین او و ائمه شدم. باسواد بود و ساده و صادقانه حرف میزد. تازه متوجه دلیل اصرارهای اصغر آقا شدم. شخصیت محمد از چیزی که تصور میکردم جذابتر بود. به حدی که چند جلسه دیگر برای صحبت کردن مشخص کردیم و من برای دادن جواب منفی مردد شدم.
در نهایت چه زمان و به چه دلیل برای جواب بله دادن به ایشان به اطمینان قلبی رسیدید؟
بعد از چند جلسه که درباره همه دغدغهها صحبت کردیم، حس کردم این آدم همان کسی است که دنبالش بودم. محبت حقیقی را بین کلامش میدیدم. خودش هم چنین چیزی را دوست داشت و قول ساختن یک زندگی عاشقانه را به من داد. قول شهید همتوار ترک سیگار را هم به من داد و روی حرفش ماند.
نمیتوانم روشهای مختلف ابراز علاقه محمد در موردم را نادیده بگیرم. این ابراز علاقه به دور از اغراق و با هر بهانه، حتی بهانهای مثل ولنتاین، آن هم از یک روحانی شیرینی زیادی داشت
باز هم اینها برایم کافی نبود. میترسیدم شاید نتوانم با کم و کاستیهای مادی که در همان شروع زندگی هم دیده میشد کنار بیایم. نگران بودم که این عشق در سایه مشکلات اقتصادی از بین برود یا کمرنگ شود. ولی به هر حال باید تصمیم میگرفتم. حس کردم وظیفهام توکل به خدایی است که کارش رحمت و رساندن رزق بندهها است. پدر و مادرم هم که قول حمایت دادند، توکل کردم و به جای عقلم به دلم اجازه تصمیمگیری دادم.
لطفاً برای ما از تجربه زندگی مشترک با طلبهای خود ساخته که بدون برخورداری از حمایتهای خاص سعی در پایهریزی هدفمند گام به گام زندگیشان داشتند بفرمائید. آیا لباس خاص ایشان شما را مجبور به تحمل کنایه یا رفتارهای عجیب و غریب بعضی افراد میکرد؟ عکس العمل شما نسبت به این برخوردها چه بود؟
قبل از شروع زندگی مشترک میدانستم انتخابم مورد تأیید همه اقوام نیست. همان طور که شاید سبک فکر و زندگی هرکس مورد تأیید همه اطرافیانش نیست. این را هم میدانستم که با توجه به شرایط جامعه، ممکن است با توجه به لباس خاص محمد زندگی راحتی نداشته باشم. اما ویژگیهای بارز و مثبت او همه این مسائل را جبران میکرد. محبت و مهربانی صادقانهاش و احترامی که بیتوجه به ظاهر و فکر افراد به همه میگذاشت حتی کسانی که شبیه ما فکر نمیکردند را تحت تأثیر قرار میداد. برخی اوقات با اولین برخورد دوستانهاش، دیگران تسلیم میشدند و راه دوستی پیش میگرفتند. اینها قوت قلبم بود که انتخاب درستی داشتم. از طرفی صادقانه تحمل این سختیها لذتی هم داشت که جلب نظر مثبت خدا بود که بارها در سختیهای مختلف مزد فرمانبرداریمان را میداد و همه چیز را برایمان جبران میکرد.
اگر بخواهید درباره بهترین یا بدترین خاطراتتان در زندگی مشترک برای ما بفرمائید ما را به شنیدن چه خاطراتی مهمان میکنید؟
انتخاب یک خاطره از یک دوره زندگی سراسر لذت و آرامش کمی سخت است. خاطرات سفرها، گردشها، رفتن به سینما و… همه و همه از شیرینترین خاطراتم است اما بهترین احساسی که از زندگی مشترک به جانم نشست حس خوشایند درک شدن توسط کسی است که دوستش داری و او هم عاشقانه دوستت دارد. فکر میکنم این از مصادیق خوشبختی باشد.
دلمان میخواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرمها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانههایشان برگردند
کمکهای مشترکی که به افراد نیازمند داشتیم هم تجربه نابی بود. محبت بین ما دامنه وسیعی داشت. نمیتوانم روشهای مختلف ابراز علاقه محمد در موردم را نادیده بگیرم. این ابراز علاقه به دور از اغراق و با هر بهانه، حتی بهانهای مثل ولنتاین، آن هم از یک روحانی شیرینی زیادی داشت. اطرافیان هم شاهد این ابراز احساساتها از هدیه دادنها، گل خریدنها، همکاری در کارهای خانه مثل آشپزی و گردگیری و جارو زدن و از همه مهمتر ابزار علاقههای زبانی بودند. اینها در کنار هم یک زندگی رویایی را برایم رقم زده بود که لحظات سخت و ناراحت کنندهای که قطعاً در هر زندگی وجود دارد در مقابلشان بیاثر میشد یا اجازه نمییافت تا ردی از آثارش در ذهنم بر جای گذارد.
ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل بود؟ و اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغهمندی خودتان یا فعالیتهای حاج اصغر باعث میشد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح میدادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟
همیشه و به ویژه بعد از دوران دانشجویی، سعی میکردم از جریانات و حوادث روز بیاطلاع نباشم. اخبار منطقه مثل تحولات فلسطین اهمیت زیادی برایم داشت. گاهی آنچنان درگیر میشدم که دیدن عکسها یا شنیدن اخبار در خصوص این مسائل بر روحیه و احساساتم تأثیر میگذاشت. با شروع ناآرامیهای سوریه و اعزام اصغر آقا اخبار سوریه برای من و بقیه اعضای خانواده رنگ و بوی دیگری گرفت. دلمان میخواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرمها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانههایشان برگردند. اما متأسفانه روز به روز جنگ بالا گرفت. خبرهایی که از قساوت داعشیها میشنیدیم برایمان قابل باور نبود. جرأت نمیکردم فیلم و کلیپهای جنایتهایشان را ببینم. میدانستم بیشتر از ترس تا مدتها ذهنم درگیر خواهد شد. اگرچه خیلی وقتها فقط شنیدن شرح این سنگدلیها برای اثرگذاری کفایت میکرد.
عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
برادرم از ابتدای جوانی وارد نیروی قدس شده و بارها به مأموریت رفته بود. بعضی از مأموریتها و آموزشهایش خارج از ایران بود و رفت و آمدش به سوریه حتی قبل از اعلام موجودیت داعش، برای ما پدیده جدید و عجیبی نبود. روی همین حساب تصور میکردیم این مأموریت هم شبیه بقیه مأموریتها است. اما وقتی آتش جنگ بالا گرفت طبیعتاً نگرانیهایی درباره وضعیت ایشان داشتیم که بیشتر به خاطر نا آگاهی نسبت به شرایط جنگ و نوع فعالیتهای ایشان بود. اصغر آقا هم خیلی اهل گفتن مسائل مربوط به کارشان نبودند و این بیاطلاعی در کنار دلتنگی مزید بر علت نگرانی بود.
شروع زمزمههای همسرتان برای پا گذاشتن در این کارزار و اولین برخورد شما وخانوادهتان، به خصوص با توجه به حضور برادرتان در این مسیر چه بود؟
قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلویمان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایدهآل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلیاش بیشتر وجود داشت. فکر میکنم آرامش زندگیمان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. دلمان نمیخواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم میگفت از اینکه عدهای بیگناه و مظلوم آرامششان را از دست دادهاند آرام و قرار ندارد. مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استانهای خود ما حمله میکرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدتها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانوادههایشان چشم به راهی داشتند. فرقی بین خودمان و آنها احساس نمیکردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط تماشاچی باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد.
مشکلات و سختیهای اداره زندگی خود و دخترهایتان در غیاب همسرتان شما را برای همراهی با همسرتان نگران نمیکرد؟ یا شاید بهتر است بپرسم در شرایط که از نظر سنی و با وجود مسئولیت نگه داری از دوقلوها خودتان نیازمند بیشترین حمایتها بودید چطور بر این سختیها و مشکلات غلبه میکردید؟
داشتن نوزاد آن هم دوقلو، سختیهای خودش را داشت. مخصوصاً در شرایطی که مادرم از نظر روحی نیاز به یک حامی عاطفی داشت. اما اولاً مأموریت همسرم یک ساله بود و ثانیاً کنار خانوادهام بودن کمکم میکرد. محمدآقا هم مدام تماس میگرفت و جویای وضع ما بود. تا آنجا که توبیخش کردند. بخشی از سختیها برای من با دانستن اینکه همسرم کاری را انجام میدهد که حال خوبی با آن دارد خنثی میشد. به این هم مطمئن بودم که با اتمام مأموریت و بازگشتش همه چیز جبران خواهد شد.
دلم میخواهد برای ثبت در تاریخ و جهت یادآوری به من و خیلیهای دیگر کمی برایمان از سختیهایی که در این دوران با آن مواجه بودید بفرمائید.
تصور کنید تمام روز خودم را مشغول نگه داشته بودم تا دلتنگی نبودن همسرم را کمتر احساس کنم و در طول شب باید با دوتا نوزاد که هردو با هم گریه میکردند، گرسنه میشدند، خوابشان میگرفت، مرتب باید برایشان شیرخشک درست میکردم و در حالی که هم گیج از خواب بودم و هم از دیسک کمر و کمر دردی که از عوارض بارداری بود رنج میبردم در خانه تنها میماندم و به همه چیز رسیدگی میکردم. بچهها تا نزدیک صبح نمیخوابیدند و مجبور میشدم بغلشان کنم و مدام توی خانه راهشان ببرم. تا میخواستم بخوابم یا بهتر بگویم نزدیک بود از خستگی بیهوش شوم تازه متوجه میشدم یکی از بچهها تب دارد و حرارت بدنش در حال بالا رفتن است و باید حتماً او را به دکتر ببرم. این فقط یک شب از شبهایی بود که در آن دوران سپری کرد و هر روز ماجرای خاص خودش را داشت و نبودن همسرم سختیها را بیشتر میکرد.
در این مدت هیچ وقت با قضاوتهای ناعادلانه و کنایههای غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن مثل همسرتان به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکس العملتان به آنچه بود؟
من تجربه بزرگ شدن با این حرفها را داشتم. پدرم جانباز بود و به هر بهانهای مثل موفقیت در امتحانات مدرسه یا کنکور و… برخی از اطرافیان سعی داشتند با حرفهایی که همه بارها درباره سهمیه داشتن و امتیازات میزنند موفقیتهایم را در نظرم کم رنگ کنند اما من یاد گرفته بودم در کنار این حرفها مسیر خودم را طی کنم. وقتی همسرم تصمیم به رفتن گرفت حتی به خود او هم میگفتند که با بچه کوچک و بدون حکم جهاد شاید نیاز و الزامی به رفتنش نباشد اما ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم و هیچکدام از این حرفها نه تأثیری میگذاشت و نه منصرفمان میکرد.
دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند
با شنیدن حرفهایی از جنس این آدمها برای به دست آوردن پول میروند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب میکردم. پیش خودم میگفتم چطور از خودشان نمیپرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟ شاید چون از دور به این مسئله نگاه میکنند پول را جبران کننده همه چیز میدانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختیهایی را تجربه میکردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمیکردند. شاید هم در معیار مادی بعضیها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارتها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه شهدا با خدا. با این وجود شنیدن این حرفها به خصوص در شرایطی که میدیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود.
چرا و چگونه بحث کوچ موقتتان به سوریه و زندگی در این کشور پیش آمد؟
همان بار اولی که همسرم برای مرخصی آمد گفت که اجازه دارد خانوادهاش را هم ببرد. مسئولیت دو مقر را عهده داشت و از این رو بهتر بود تا همان جا ساکن باشد. اما بچهها کوچکتر از آن بودند که بتوانیم توی منطقه سردسیری که از همسرم شنیده بودم اقامت کنیم. اما بعد از پایان مأموریت یک ساله و تمدید مجدد برای سال دوم تصمیم گرفتیم با هم به سوریه برویم تا هم همسرم به مسئولیتشهایش برسد و هم شاهد رشد بچهها باشد. این طوری دخترها هم بیشتر میتوانستند پدرشان را ببینند.
با وجود شوق از سر گرفتن زندگی در کنار همسرتان، شرایط خاص کشوری که جنگی با ابعاد عجیب و غریب را تجربه میکرد، مجهولات فراوانی که طبعاً در ذهنتان بود و اخبار گاه و بی گاهی که از جنایات و قساوت تکفیریها به گوشها میرسید، با چه احساس و ذهنیتی راهی سوریه شدید؟
اطلاعات من از جنگ سوریه محدود به اخبار و صحبتهای همسرم میشد اما با همان حد از اطلاعات هم زندگی کردن در کنار مردمی با فرهنگ، زبان و رسوم متفاوت آن هم در شرایط جنگ سخت به نظر میرسید. علاوه بر این نگرانی دست تنها شدن و ازدست دادن کمکهای خانوادهام در بزرگ کردن دخترها را هم داشتم. اما با همه اینها تصور بودن در کنار همسرم جرأت رفتن و تجربه یک زندگی جدید را به من میداد. به علاوه اینکه خودم هم روحیه حضور بیشتر و مؤثرتر در شرایط موجود را داشتم.
عکس العمل خانوادهتان درباره تصمیم شما چه بود؟ طبعاً راهی شدن شما و دخترها یا همسر برادرتان و فرزندانشان تفاوت زیادی با اعزام همسر شما و حاج اصغر داشت. خانواده چطور با این شرایط کنار میآمد؟
مادرها و پدرها حتی اگر با بچههایشان کنار یکدیگر هم زندگی کنند همیشه نگران فرزندانشان هستند چه برسد به اینکه بچهها بخواهند به کشوری در حال جنگ سفر کنند. ندانستن شرایط جنگ و میزان امنیت محل سکونت، عمق این نگرانیها را بیشتر میکرد. اما هم همسرم و هم برادرم به قدری در این مسائل مراقب بودند و سنجیده عمل میکردند که همه میدانستند آنها بیگدار به آب نمیزنند و تا از وضعیت و امنیت مطمئن نباشند، خانواده را با خودشان نمیبرند.
ممکن است کمی برای ما از دیدههایتان در این کشور، شرایطی که درک کردید و سختی زندگی در آن شرایط، ترسهای ناشی از نبود یا کمبود امنیت، رسیدن خبر شهادت افرادی که ممکن است با آنها یا خانوادههایشان آشنایی داشته باشید و مشکلاتی که تجربه کردید بفرمائید.
از بدو ورود به سوریه سعی کردم با اعتماد و حسن نیت نسبت به آدمهای غریبهای که میدیدم رفتار کنم. به هر حال ما در آن کشور غریبه بودیم و باید مورد پذیرش قرار میگرفتیم. به خصوص که همسرم در طول دوره ماموریتش توانسته بود با مهربانی و حسن رفتار اعتمادشان را جلب کند و حالا این وظیفه متوجه من هم بود. از طرف دیگر خودم و خانوادهام را نماینده مردم ایران تلقی میکردم و سعی میکردم تا جای ممکن رفتار غلطی از طرفم سر نزند.
حتی وقتی خانهای که باید در آن ساکن میشدیم را در نهایت کثیفی و بهم ریختگی تحویل گرفتیم، تمام تلاشم را کردم تا در زمان حضور و بعد از من همه چیز در نهایت تمیزی باشد تا خاطره نادرستی از مردم ایران در ذهن مردم سوریه باقی نماند.
از همان زمان ورود متوجه برخورد دوگانه سوریها شدم. برخی از آنها با ناراحتی و گاهی خشم و با تصور اینکه برای دخالت در امور داخلی کشورشان آمدهایم با ما رو به رو میشدند. از شنیدن اینکه مخالفان داخلی حکومت سوریه در نزدیکی محل اقامت ما سکونت دارند نگرانیهایی داشتم. حتی چند تجربه ناخوشایند داشتم از طرف افرادی که با کوچکترین بهانه و حتی گاهی بدون دلیل میخواستند ناراحتیشان را نشان دهند. اما این برخوردها در مقابل برخورد اغلب مردم که از حضور ما و دیگر ایرانیها خشنود بودند خیلی به چشم نمیآمد. به هرحال ایرانیها برای کمک و جلوگیری از سقوط سرزمین و امنیتشان آنجا بودند و شاید اگر ایرانیها، لبنانیها، افغانیها و پاکستانیها به کمکشان نمیرفتند تماماً جوانهای سوری، پدر و برادرهای خودشان باید به جبهه میرفتند و تازه معلوم نبود بتوانند کشورشان را از سقوط نجات دهند.
کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟
درباره شرایط جنگی هم باید بگویم قبل از رفتن فکر میکردم احتمالاً امکانات رفاهی و خدماتی سوریه باید حداقلی باشد اما با وجود تأثیر جنگ بر زندگی مردم، چرخ اقتصاد و زندگی مردم نخوابیده بود و روال عادی در شهر جریان داشت. مثلاً در روستای "اصلنفه" که ما ساکن آن بودیم ماشینهای نظافتی رأس ساعت برای بردن زبالهها حاضر میشدند و یا شبکههای اینترنت حتی در روستاها در دسترس بود. البته این وضعیت شهرهای امن و دور از جنگ مانده بود وگرنه بعضی روستاها و شهرها با خاک یکسان شده بودند و حتی نشانهای از حیات در آنها دیده نمیشد. بین تمام این مسائل، امنیت قابل توجه ترین مسألهای بود که به چشم میآمد. یکی دو باری که به زیارت رفتیم دیدم چطور قبل از تاریکی هوا شهر به سرعت خلوت میشود. حتی در روستاها گاهی مردم حس اعتماد به هم را از دست داده بودند. به هر حال جنگ به منازل کشیده شده بود و بعضی از مردم به دلایل مختلف از جمله مشکلات مالی و شغلی در ازای دریافت پول به جبهه دشمن کمک میکردند. فکر میکنم این عدم تشخیص راحت دوست از دشمن یکی از بزرگترین نگرانیهای مردم بود.
شنیدن خبر شهادت دوستان در غربت هم حس غریبی دارد. زمانی که در سوریه بودیم خبر شهادت مرتضی عطایی (ابوعلی) به ما رسید. من تا قبل از شهادتشان ایشان را نمیشناختم اما وقتی در روز عرفه خبر شهادتش را شنیدیم به قدری همسرم منقلب شد که تا ساعتها گریه میکرد و برای خود من حس جاماندن از دوستان به وضوح تداعی شد.
علی رغم وجود تمام این مشکلات، آیا اتفاق یا اتفاقاتی در این برهه روی داد که منجر به یک درک یا ایجاد احساسی مثبت و شیرین نسبت به آن دوران یا مکان شده باشد؟
خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان سوری از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانیها تشکر و به خاطر همه بداخلاقیهای بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد. یا همسایههایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکیها تا جویا شدن احوالمان و گذراندن اوقات زیادی در کنارمان این حس قدردانی را بیان میکردند این محبتهای به ظاهر ساده اما عمیق حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال جنگ برای من داشت.
صادقانه بفرمائید در روزهای حضور همسرتان در این نبرد به خصوص در زمان همراهیتان با ایشان در سوریه، به امکان شهادت ایشان فکر میکردید؟
این امکان شهادت حتی قبل از رفتن به سوریه هم وجود داشت. در زمان خواستگاری همسرم از خوابی برایم گفت که در آن امام خمینی (ره) نوید شهادت را به او داده بود. همیشه میدانستم که ایشان به تعبیر این خواب فکر میکند و به دنبال محقق کردن آن است اگرچه فکر میکنم حتی اگر این خواب و این مژده هم در کار نبود مسیر زندگی ایشان تغییری نمیکرد چرا که من به چشم خودم میدیدم چقدر نگاه محمد به زندگی عوض شده است. خصوصاً بعد از اعزام به سوریه.
از همان زمان ورود متوجه برخورد دوگانه سوریها شدم. برخی از آنها با ناراحتی و گاهی خشم و با تصور اینکه برای دخالت در امور داخلی کشورشان آمدهایم با ما رو به رو میشدند
در زمان حضور در سوریه به قدری ظرفیت روحیاش را افزایش داده بود که دیگر نمیتوانست فقط به آرامش، امنیت و منفعت خودش فکر کند. برای من دیدن این چیزها هم خوشایند بود و هم کمی ترسناک. به ویژه روزهایی که زمزمه شهادت روی زبانش بیشتر شد و بارها و بارها به طرق مختلف درباره شهادت و بعد از آن حرف میزد. با وجود علمی که به تمایل او به شهادت داشتم با روز به روز عمیقتر شدن حس محبت و عشقی که به ایشان داشتم حس ترس از دست دادنش هم برایم بزرگتر میشد. درواقع از خودم مطمئن نبودم که آیا ظرفیت و توان پذیرش این اتفاق را دارم یا خیر.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمائید.
یکی از روزهای حضور در سوریه همسرم مثل همیشه برای انجام کارهایش رفت. معمولاً تا نزدیک غروب و گاهی شب درگیر کار بود اما آن روز زودتر از همیشه برگشت. در همان نگاه اول متوجه حال ناخوشش شدم. رنگ صورتش پریده بود و نشانههای ضعف و درد معده هم داشت. همان روز پزشک به منزلمان آمد و گفت که محمد مسموم شده است. تصور میکردم یک مسمومیت غذایی است و با دارو یا در نهایت با شست و شوی معده مشکل رفع خواهد شد. اما روز به روز و در حقیقت ساعت به ساعت حالش بدتر میشد و هیچ دارو و درمانی نتیجه نداشت. به ناچار به بیمارستان شهر لاذقیه منتقل شد تا آزمایشهای جدیتری انجام شود. اگرچه همسرم سعی داشت تا من چیزی متوجه نشوم و بیشتر نگران نشوم اما بعد از گذشت چند روز از طریق اصغر آقا مطلع شدم یکی از نیروهای معتمد محمد که در واقع نیروی نفوذی دشمن بوده است بوسیله زهری که در آب آشامیدنی ریخته او را مسموم و از محل متواری شده است.
چند هفته بعد به دستور پزشک و فرمانده ایشان برای تکمیل درمانهای جواب نداده روی محمد به سرعت به ایران برگشتیم و به محض رسیدن همسرم به بیمارستان منتقل شد. خیالم با فکر کردن به این موضوع که امکانات پزشکی و درمانی ایران به کمک شناسایی بیماری همسرم میآید کمی راحت شد اما برخلاف تصورم این اتفاق نیفتاد. یک هفته از رسیدن ما گذشته میگذشت و روز عید غدیر بود. با دلشوره برای ملاقات به بیمارستان رفتم. معلوم بود که محمد آقا درد دارد اما به روی خودش نمیآورد. اتاق که خلوت شد با گریه از من خواست برای شهادتش دعا کنم.
بعد از گذشت چند روز از طریق اصغر آقا مطلع شدم یکی از نیروهای معتمد محمد که در واقع نیروی نفوذی دشمن بوده است بوسیله زهری که در آب آشامیدنی ریخته او را مسموم و از محل متواری شده است
باورم نمیشد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش در آن حال هم برایم غیرقابل تحمل بود. دلم میخواست چیزی که دوست داشت و لایقش بود اتفاق بیفتد و به آرزویش برسد اما انتخاب بین شهادت و از دست دادنش سخت بود. هم خاطرات زندگی مشترکمان جلوی چشمم بود و هم اشکهای همسرم. نمیخواستم خودخواه باشم. دیده بودم چقدر برای رسیدن به شهادت زحمت کشیده است. دل به دریا زدم و دعا کردم به چیزی که لیاقتش را دارد برسد و به قول خودش امام علی (ع) به او نگاه کند. چند ساعت نگذشت که آرزویش برآورده شد و اتفاقی که سالها منتظرش بود افتاد.
بعد از شهادت تأثیرگذار و دردناک همسرتان باید زندگی را به همراه دو دخترتان ادامه میدهید، ورود به این مرحله از زندگی قطعاً مشقات فراوانی به همراه داشته است، لطفاً بفرمائید چگونه خودتان را مهیای این شرایط کردید و از پس آن بر آمدید؟
سختیهای زندگی روزمره برای ما هم وجود داشت. جدا از مسائل مادی و مشکلات اقتصادی که برای همه هست، دلتنگی و دیدن جای خالی مرد خانواده، زندگی را از روال عادی خارج میکند. در کنار اینها گاهی قضاوتهای ناعادلانه و غیرمنصفانه برخی افراد هم نمک بر زخم آدم میشود اما این واقعیت که همسرم در راه خدا و برای جلب رضایتش شهید شده بود و خود خداوند در قرآن وعده داده است که سرپرست ماست و جای خالیاش را پر میکند، برای من بزرگترین حمایت معنوی بود.
زمان شهادت همسرم دخترها در سنی بودند که خاطره پررنگی از حضور و درک پدر ندارند. تمام تلاش من این است که همسرم را همان طور که بود به آنها نشان دهم تا خودشان پدرشان را درک کنند
از طرف دیگر به توصیه یکی از دوستانم که فرزند شهید بود سعی کردم ارتباطم با همسرم را قطع نکنم. میدانستم خودش هم مراقب ماست و در شرایطی که حتی اموات تا حدودی امکان سرکشی به خانواده را دارند برای یک شهید قطعاً این امتیاز به شکل ویژهتری وجود دارد. در حل بعضی از مشکلات که نیاز به زمان زیادی داشت به وضوح میتوانستم نشانه و ردی از دست گیری همسرم را ببینم. سختترین تجربهام بعد از شهادت ایشان زمانهایی است که دوری و ندیدن ایشان حسابی دلتنگم میکند و درست در همین زمانها دست عنایت حضرت زینب (س) شامل حالم میشود و گل صبر در دلم جوانه میزند. امید دوباره دیدن محمدآقا با اتمام این زندگی دنیایی هم گاهی عامی است که تحمل سختیها را ممکن میکند.
کم کم دخترها به سنی رسیدهاند که بیشتر و بیشتر جای خالی پدر را احساس میکنند و احتمالاً در این خصوص بهانهگیری میکنند. تمهید شما برای به دست آوردن دل دخترها از یک طرف و تبیین ابعاد مسألهای که منجر به این جدایی و دلتنگیها شد چیست؟
زمان شهادت همسرم دخترها در سنی بودند که خاطره پررنگی از حضور و درک پدر ندارند. تمام تلاش من این است که همسرم را همان طور که بود به آنها نشان دهم تا خودشان پدرشان را درک کنند. فرزند چنین پدرهایی بودن جز حس افتخار و غرور داشتن نیست پس باید به درستی پدر و راه او شناخته شود. من از روزهای جهاد و مجاهدت ایشان کلی خاطره، سند، عکس و فیلم برای دخترها کنار گذاشتهام که با هر بهانهای آنها را پیش میکشم و نشانشان میدهم. به توصیه خود همسرم تمام زندگی او را به شکل کتاب جمع آوری کردم تا دخترها منبعی برای مراجعه و شناخت بهتر او داشته باشند. در کنار اینها سعی دارم طوری برایشان مادری کنم که چیزی برایشان کم نگذارم و آنها را همان طور که پدرشان دوست داشت تربیت کنم. در نهایتِ ادب، ایمان و تعهد در یک فضای آرام و شاد، گاهی با حضور در فضاهای پرنشاط سالم و مذهبی یا مطالعه کتابها و داستانهایی در این زمینه.
ظرف کمتر از چند سال از شهادت همسرتان، خبر شهادت برادرتان حاج اصغر پاشاپور دومین تلاطم را در خانواده و طبعاً وجود شما ایجاد کرد. خبر شهادت حاج اصغر چگونه به شما رسید، مواجه شما با آن چگونه بود و چطور توانستید خودتان را بعد از شهادت دومین عزیز خانوادهتان آرام و پیدا کنید؟
از طریق چند نفر از دوستان برادرم متوجه شهادت اصغر آقا شدیم. تازه یک ماه از شهادت حاج قاسم گذشته بود و هنوز همگی داغدار ایشان بودیم. شهادت سردار به قدری برای ما سنگین بود که همه حوادث از جمله شهادت برادرم را تحت الشعاع قرار داد. خودم و مادرم را با تمسک به شهادت سردار آرام کردم. مدام به مادرم میگفتم شهادت اصغرآقا که سختتر از شهادت حاجقاسم نیست. به خصوص که اگرچه در زمان حضور در سوریه متوجه مسئولیتهای سنگین ایشان شده بودم اما تازه بعد از شهادتش فهمیدیم که ایشان از فرماندهان ارشد بوده است و رابطه نزدیک ایشان با سردار برای ما روشن شد. البته این را هم باید بگویم که شهادت برادرم برای من وجهه دیگری هم داشت، دیدار دوباره دو رفیق شفیق و قدیمی. بارها از زبان برادرم شنیده بودم که دلش برای همسرم تنگ شده است و دوست دارد دوباره او را ببیند. فکر دوباره به هم رسیدن برادر و همسرم باعث آرامشم شد.
اگر اجازه دهید وارد حوزه کتاب شویم. ارتباط شما و کتاب از چه زمان و چگونه آغاز شد؟ این ارتباط تا چه حد و به شکل بود و از کی و کجا منجر به نوشتن زندگی نامه همسر شهیدتان که به نوعی خاطرات زندگی مشترک شما نیز هست شد؟
همان طور که عرض کردم علاقه و انس من به کتاب در کودکی و قبل از دوران مدرسه شکل گرفت و روز به روز جهت و عمق بیشتری پیدا کرد به حدی که به مطالعه کتاب اعتیاد پیدا کردم و گاهی که برای مدتی از کتاب دور هستم حس از دست دادن چیزی را دارم. غرق شدن در دنیای کتاب روی قلم من مؤثر بود. در دوران مدرسه اغلب نوشتههایم با استقبال معلمها و دوستانم روبرو میشد اما خودم به این حد راضی نبودم. دوست داشتم به صورت حرفهای بنویسم و مخاطبان بیشتری متنهایم رو بخوانند.
در زمان مسمومیتش یک روز در همان حال خاطرات نشنیدهاش را برایم تعریف کرد و از من قول گرفت بعد از شهادتش، خودم تمام خاطراتش را به صورت کتاب بنویسم
در واقع نویسنده شدن یکی از رویاهای زندگیام بود. بعد از ازدواج همسرم را در جریان آرزوهایم از جمله این آرزو گذاشتم و او به من قول داد که آرزویم را برآورده خواهد کرد. من به شوخی از کنار حرفش گذشتم اما محمد خیلی جدی پیگیر بود تا زمان مسمومیتش که یک روز در همان حال خاطرات نشنیدهاش را برایم تعریف کرد و از من قول گرفت بعد از شهادتش، خودم تمام خاطراتش را به صورت کتاب بنویسم. در واقع تعهدی که به محمدآقا دادم زمینه ساز راهی برای رسیدن به آرزوی همیشگیام شد و به وسیله او چیزی که میخواستم بعد از شهادتشان به واقعیت تبدیل شد.
نوشتن از خاطرات شخصی خود و همسرتان قطعاً تجربه جدیدی است که حداقل تا جایی که میدانم تا امروز بی سابقه بوده است. نوشتن این خاطرات، غرق شدن دوباره و چندباره در شیرینی و تلخی لحظاتی که پس از شهادت همسرتان رنگ و بوی دیگری دارند، غلبه احساسی که قطعاً بر شما مستولی میشد، آن هم با وجود حضور دخترهای کوچک و شیرینتان سخت نبود؟
حضور دخترها و رسیدگی به آن سختیهای خاص خودش را داشت و شاید نوشتن کتاب با دو دختر کوچک و بازیگوش غیرممکن به نظر برسد اما به خواست خدا و عنایت همسرم کتاب نوشته شد ولی چیزی که برای من سختتر بود مرور دوباره همه زندگیم بود. درباره کتاب من یک حس دوگانه داشتم. از طرفی دوست داشتم نگارش کتاب زودتر به پایان برسد و همسرم را به بقیه معرفی کنم و مخاطبان کتاب بواسطه قلم من با همسرم آشنا شوند چون ذوق اولین تجربه نوشتن را هم داشتم. اما از طرفی دوست نداشتم نوشتن کتاب تمام شود چون من داشتم لابلای متنهای که مینوشتم، دوباره با همسرم زندگی میکردم و خاطرات شیرین زندگی برایم دوباره تکرار میشد و میترسیدم که بعد از اتمام کتاب همه این حسها را از دست بدهم.
با توجه به توانایی شما در ارائه روایاتی جذاب در کتاب بی تو پریشانم و ظرافتهای نوشتاری فراوانی که در متن کتاب وجود دارد و خواندن آن را برای مخاطب جذاب و دلپذیر میکند به فکر ادامه کار نویسندگی هستید؟
ورود به حوزه نویسندگی لطف خدا و خواست همسرم بود و دلم میخواهد در این عرصه باقی بمانم. بر این باورم که وقتی استعدادی به فردی داده میشود به همان میزان توقع و مسئولیت هم متوجه آن فرد میشود. معتقدم نوشتن به ویژه برای شهدا، جدا از علاقه شخصیام برایم نوعی تکلیف محسوب میشود که باید آن را به بهترین شکل به انجام برسانم.
پس یعنی میتوانیم امیدوار به خواندن زندگینامه حاج اصغر پاشاپور به قلم شما نیز باشیم؟
بعد از شهادت برادرم زیاد این را میشنوم که حالا نوبت نوشتن کتاب اصغر آقاست اما راستش را بخواهید بر خلاف تصور دیگران نوشتن از کسانی که با آنها زندگی کردهایم، یکی از سختترین انواع نوشتن است. این مسئله را در زمان نوشتن درباره زندگی همسرم تجربه کردم و به همین خاطر در ابتدا کمی از تجربه مجددش میترسیدم تا اینکه در همان روزهای بعد از شهادت برادرم، مادرم از من درخواست کرد تا کتاب ایشان را هم بنویسم و از این جهت برای نوشتن این کتاب متعهد شدم.
دوست نداشتم نوشتن کتاب تمام شود چون من داشتم لابلای متنهای که مینوشتم، دوباره با همسرم زندگی میکردم و خاطرات شیرین زندگی برایم دوباره تکرار میشد
البته ماجرا به احساس تعهد من ختم نمیشود. قبل از شهادت اصغر آقا فکر میکردم نسبت به ایشان شناخت کامل دارم اما تازه بعد از شهادت و روشن شدن مسئولیتهایشان تازه فهمیدم چیز زیادی درباره او نمیدانم. دلم میخواهد یک بار دیگر و این بار نه فقط به عنوان برادر بزرگتری که همیشه حامی و تکیه گاه خواهرش بوده است، بلکه به عنوان یک فرمانده شهید او را ببینم، بشناسم و بعد دربارهاش بنویسم.
اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمائید.
بابت این مصاحبه و فرصتی که در اختیارم قرار گرفت از شما تشکر میکنم. مطلبی را عرض میکنم که در کتاب هم به آن اشاره شده است و آن تنها آرزویی است که زمان تحققش فرا نرسیده است و من هنوز منتظر قول همسرم درباره تحقق آن هستم. قول همسرم برای دعوت از حضرت آقا و ملاقات ایشان که امیدوارم به زودی این دیدار دلپذیر برایمان رقم بخورد، انشاءالله.