راستش من در توانم نیست از سختی کار اینها بگویم، از دلخراشی صحنههایی که برای خیلیها حتی در تصورشان نمیگنجد، اما اینها مدام میبینند و مجبورند از نزدیک لمسش کنند.
شهدای ایران: قصههای مجید را یادتان هست؟ آن دفعهای که راجع به مردهشورها انشا نوشته بود؛ «یک فرد مردهشور خیلی زحمت میکشد، اما هیچکس او را دوست ندارد. با اینکه ما همه بالاخره یک روز به او احتیاج پیدا میکنیم، اما کسی با او مهربان نیست... .»
یادم هست همان وقتها هم هربار که این قسمت را میدیدم، با خودم میگفتم چقدر تلخ! مخصوصا آنجا که میگفت: «اصغرآقا مردهشور و زنش لیلا مردهشور دو دختر دارند که خیلی نجیب و باوقار هستند، اما کسی به خواستگاری آنها نمیآید، چون کسی دوست ندارد پدرزنش مردهشور باشد!»، تلخیاش بیشتر زیر زبانم میآمد. اما حالا که پای خودم هم به غسالخانه باز شده، میدانم آنچه که حس کرده بودم، سر سوزنی از تلخی واقعیاش نیست. این روزها حتما همه روایت جهادگران غسالخانهها را شنیدهاید. خیلیها پای پستهایشان هزاربار قربانصدقه رفتند و به حالشان غبطه خوردند، بعضیها حتی برایشان هدیه و میانوعده و نامههای تشکر فرستادند، گزارش گرفتند، مستند ساختند و ... و هرکدام از این کارها دلگرمیای بود برای جهادگران و انگیزه مضاعف برای کار بیشتر.
در این میان اما یک عده بودند که هیچوقت دیده نمیشدند و این ایام هم اگرچه کارشان سنگینتر بود، اما کمافیالسابق در حاشیه ماندند؛ کارمندان ثابت غسالخانهها که یک عمر برچسب مردهشوری را یدک میکشند و درحالیکه یکی از سختترین کارهای دنیا روی دوششان است، همچنان در زمره «مغضوبِ علیهم» زیر آسمان این شهر بهسختی امورات میگذرانند.
راستش من در توانم نیست از سختی کار اینها بگویم، از دلخراشی صحنههایی که برای خیلیها حتی در تصورشان نمیگنجد، اما اینها مدام میبینند و مجبورند از نزدیک لمسش کنند. شاید همین یک قلم بس باشد برای اینکه هر روز دستشان را ببوسیم و بگوییم: خدا خیرتان بدهد که بدن بیجان آدمها را در هر حالتی میبینید و خم به ابرو نمیآورید و برای سفر آخرت آمادهشان میکنید. ممنون برای آن روزی که حتی عزیزترینهایمان هم جرات دستزدن به ما را ندارند، اما شما با صبوری آلودگیهای جسدمان را میزدایید... اما اینها را که هرگز نگفتیم، هیچ؛ در عوض تا توانستیم در این دنیا منزویشان کردیم. دختر به پسرهایشان ندادیم، دخترهایشان را به عروسی قبول نکردیم، خانههایمان را دستشان ندادیم، همسفرهشان نشدیم، برایشان خواهری و برادری نکردیم... . یکیشان تعریف میکرد که با هزار بدبختی و پنهانکاری یک خانه اجاره کرده، اما صاحبخانه دمآخر فهمیده و اثاثشان را برگردانده. یکی دیگر میگفت که چقدر شانس آورده پسری از غسالهای همینجا به خواستگاریاش آمده و جز او هیچوقت خواستگار دیگری نداشته. مادری نگران پسرش بود که تابهحال دوبار بهخاطر شغل مادر ردش کردهاند و میترسید این ردکردنها از مادر متنفرش کند، و هزار خاطره اینچنینی دیگر که وقتی با سختی کارشان میسنجی، میبینی انصاف نیست... .
تازه این ایام که داستان بیماران کرونایی هم مزید بر علت شد و کمکاری و شانهخالیکردن مسئولان بعضی از غسالخانهها پای این بندگان خدا نوشته شد. این تصور برای بعضیها پیش آمد که غسالها حاضر به شستن اموات نیستند و میت مسلمان روی زمین مانده، درحالیکه این بندگان خدا هیچوقت چنین حق انتخابی ندارند که بخواهند از کاری سر باز زنند. اصلا این شغل آنقدر خطر و آسیبپذیری دارد که جسد بیمار کرونایی خیلی هم چیز وحشتناکی محسوب نمیشود. حالا هم که مسئولان بهشتزهرا بهشرط حضور بچههای جهادی قبول کردند اموات کرونایی را بپذیرند، بازهم همینها همپای جهادیها کار کردند و بچهها را هم راه انداختند. حالا رواست که با آن همه فشار اجتماعی این بار جدید را هم به بارهای قبلی اضافه کنیم؟
اصلا شاید یکی از مزایای حضور جهادیها در غسالخانه و همزیست شدن با این قشر مظلوم منزوی، فهمیدن عمق همین دردها باشد؛ اینکه همه این سالها چقدر برای این قشر کم گذاشتیم، چقدر حواسمان به رنجهایشان نبود... . چقدر این رنجها و دردها بیشتر محصول سوءتفاهم و بدفهمیهای فرهنگی است و ریشه در امر حقیقی ندارد. چطور میشود مادری راه بیفتد توی بهشتزهرا بین جهادیها دنبال عروس برای پسرش بگردد، اما حاضر نباشد به وصلت به یکی از همان غسالها فکر کند؟ چطور میشود مدام غسالهای جهادی را اینطرف و آنطرف دعوت کنی، ولی با خود غسالها همسفره نشوی؟ چطور میشود به دلایلی آنقدر واهی کسی را از جامعه دور کرد؟
با خودم فکر میکنم شاید در جامعه طراز اسلامی اصلا شغل کسی غسالی نباشد، اصلا غسالی کاری است که نباید شغل رسمی شود، باید فقط بین نیروهای داوطلب بچرخد و هرکس بهصرف تکلیف مسلمانیاش بیاید میت مسلمین را غسل بدهد، آنوقت دیگر هیچکس به جرم غسالی در جامعه منزوی نمیشود. اما حالا که نشده، چه؟ بگذاریم همین روند ادامه پیدا کند؟ روا نیست برادران... انصاف نیست خواهران... بیایید هرچه در توان داریم، از رسانه و مطبوعات و نهادهای فرهنگی و مذهبی و... بهکار ببندیم و این فرهنگ غلط را از این کشور پاک کنیم. بیایید مهربانی و عدالت را منصفانه تقسیم کنیم تا به این قشر هم سهمی برسد... .
البته من همانقدر که انشای مجید را خاطرم هست، سزای نوشتنش را هم یادم مانده؛ هنوز صحنه کتک مفصلی که خورد، جلوی چشمم رژه میرود و دعا میکنم حالا بعد از گذشت این همه سال دیگر از غسالها نوشتن کتکخوردن نداشته باشد!
یادم هست همان وقتها هم هربار که این قسمت را میدیدم، با خودم میگفتم چقدر تلخ! مخصوصا آنجا که میگفت: «اصغرآقا مردهشور و زنش لیلا مردهشور دو دختر دارند که خیلی نجیب و باوقار هستند، اما کسی به خواستگاری آنها نمیآید، چون کسی دوست ندارد پدرزنش مردهشور باشد!»، تلخیاش بیشتر زیر زبانم میآمد. اما حالا که پای خودم هم به غسالخانه باز شده، میدانم آنچه که حس کرده بودم، سر سوزنی از تلخی واقعیاش نیست. این روزها حتما همه روایت جهادگران غسالخانهها را شنیدهاید. خیلیها پای پستهایشان هزاربار قربانصدقه رفتند و به حالشان غبطه خوردند، بعضیها حتی برایشان هدیه و میانوعده و نامههای تشکر فرستادند، گزارش گرفتند، مستند ساختند و ... و هرکدام از این کارها دلگرمیای بود برای جهادگران و انگیزه مضاعف برای کار بیشتر.
در این میان اما یک عده بودند که هیچوقت دیده نمیشدند و این ایام هم اگرچه کارشان سنگینتر بود، اما کمافیالسابق در حاشیه ماندند؛ کارمندان ثابت غسالخانهها که یک عمر برچسب مردهشوری را یدک میکشند و درحالیکه یکی از سختترین کارهای دنیا روی دوششان است، همچنان در زمره «مغضوبِ علیهم» زیر آسمان این شهر بهسختی امورات میگذرانند.
راستش من در توانم نیست از سختی کار اینها بگویم، از دلخراشی صحنههایی که برای خیلیها حتی در تصورشان نمیگنجد، اما اینها مدام میبینند و مجبورند از نزدیک لمسش کنند. شاید همین یک قلم بس باشد برای اینکه هر روز دستشان را ببوسیم و بگوییم: خدا خیرتان بدهد که بدن بیجان آدمها را در هر حالتی میبینید و خم به ابرو نمیآورید و برای سفر آخرت آمادهشان میکنید. ممنون برای آن روزی که حتی عزیزترینهایمان هم جرات دستزدن به ما را ندارند، اما شما با صبوری آلودگیهای جسدمان را میزدایید... اما اینها را که هرگز نگفتیم، هیچ؛ در عوض تا توانستیم در این دنیا منزویشان کردیم. دختر به پسرهایشان ندادیم، دخترهایشان را به عروسی قبول نکردیم، خانههایمان را دستشان ندادیم، همسفرهشان نشدیم، برایشان خواهری و برادری نکردیم... . یکیشان تعریف میکرد که با هزار بدبختی و پنهانکاری یک خانه اجاره کرده، اما صاحبخانه دمآخر فهمیده و اثاثشان را برگردانده. یکی دیگر میگفت که چقدر شانس آورده پسری از غسالهای همینجا به خواستگاریاش آمده و جز او هیچوقت خواستگار دیگری نداشته. مادری نگران پسرش بود که تابهحال دوبار بهخاطر شغل مادر ردش کردهاند و میترسید این ردکردنها از مادر متنفرش کند، و هزار خاطره اینچنینی دیگر که وقتی با سختی کارشان میسنجی، میبینی انصاف نیست... .
تازه این ایام که داستان بیماران کرونایی هم مزید بر علت شد و کمکاری و شانهخالیکردن مسئولان بعضی از غسالخانهها پای این بندگان خدا نوشته شد. این تصور برای بعضیها پیش آمد که غسالها حاضر به شستن اموات نیستند و میت مسلمان روی زمین مانده، درحالیکه این بندگان خدا هیچوقت چنین حق انتخابی ندارند که بخواهند از کاری سر باز زنند. اصلا این شغل آنقدر خطر و آسیبپذیری دارد که جسد بیمار کرونایی خیلی هم چیز وحشتناکی محسوب نمیشود. حالا هم که مسئولان بهشتزهرا بهشرط حضور بچههای جهادی قبول کردند اموات کرونایی را بپذیرند، بازهم همینها همپای جهادیها کار کردند و بچهها را هم راه انداختند. حالا رواست که با آن همه فشار اجتماعی این بار جدید را هم به بارهای قبلی اضافه کنیم؟
اصلا شاید یکی از مزایای حضور جهادیها در غسالخانه و همزیست شدن با این قشر مظلوم منزوی، فهمیدن عمق همین دردها باشد؛ اینکه همه این سالها چقدر برای این قشر کم گذاشتیم، چقدر حواسمان به رنجهایشان نبود... . چقدر این رنجها و دردها بیشتر محصول سوءتفاهم و بدفهمیهای فرهنگی است و ریشه در امر حقیقی ندارد. چطور میشود مادری راه بیفتد توی بهشتزهرا بین جهادیها دنبال عروس برای پسرش بگردد، اما حاضر نباشد به وصلت به یکی از همان غسالها فکر کند؟ چطور میشود مدام غسالهای جهادی را اینطرف و آنطرف دعوت کنی، ولی با خود غسالها همسفره نشوی؟ چطور میشود به دلایلی آنقدر واهی کسی را از جامعه دور کرد؟
با خودم فکر میکنم شاید در جامعه طراز اسلامی اصلا شغل کسی غسالی نباشد، اصلا غسالی کاری است که نباید شغل رسمی شود، باید فقط بین نیروهای داوطلب بچرخد و هرکس بهصرف تکلیف مسلمانیاش بیاید میت مسلمین را غسل بدهد، آنوقت دیگر هیچکس به جرم غسالی در جامعه منزوی نمیشود. اما حالا که نشده، چه؟ بگذاریم همین روند ادامه پیدا کند؟ روا نیست برادران... انصاف نیست خواهران... بیایید هرچه در توان داریم، از رسانه و مطبوعات و نهادهای فرهنگی و مذهبی و... بهکار ببندیم و این فرهنگ غلط را از این کشور پاک کنیم. بیایید مهربانی و عدالت را منصفانه تقسیم کنیم تا به این قشر هم سهمی برسد... .
البته من همانقدر که انشای مجید را خاطرم هست، سزای نوشتنش را هم یادم مانده؛ هنوز صحنه کتک مفصلی که خورد، جلوی چشمم رژه میرود و دعا میکنم حالا بعد از گذشت این همه سال دیگر از غسالها نوشتن کتکخوردن نداشته باشد!