یادبود شهید رضا راستبود؛
بعد از او به خاطر وصیتی که کرده بود رفتم جبهه، روزی که آتش بس شد من در شلمچه بودم، من به خاطر وصیت پسرم رفته بودم رفتم تا اسلحه او زمین نماند.
شهدای ایران: رضا نوجوان است و در اوج انرژی و نشاط، اهل ورزش است و در سطح استان هم توانسته خوب بدرخشد و به عنوان یکی از بهترینهای فوتبال انتخاب شود. او تنها ۱۴ سال دارد؛ اما گویا خیلی بیشتر از گذر ثانیهها زندگی کرده، آنقدر که از زبانش حکمت جاری میشود و در دلش شوق پرواز موج میزند، در ۱۴ سالگی بسان مردی ۴۰ ساله میاندیشد که؛ «اگر من نروم، اگر دیگری نرود، دشمن این کشور را خراب و زندگی را به جانتان زهر میکند» شهید رضا راستبود نوجوانی است که به گفته پدر عاشق جبهه شده بود و باید میرفت...
ایران سرزمین دُرهای گرانبهاست، دُرهایی که همچون چراغی میدرخشند و گوشه گوشه این دیار را روشن کردهاند تا حتی برای لحظهای این سرزمین روی تاریکی و سیاهی را به خود نبیند، ما هم برای آشنایی با یکی از این چراغهای هدایت به سیستان رفتیم، روستای دهنو پیران از توابع شهرستان نیمروز. به میان خانوادهای ساده و بیآلایش؛ اما گرم و دوست داشتنی و با پدر شهید رضا راستبود به گفت و گو نشستیم، پدر که بسان سروی استوار است و شهادت پسرش را برای خود افتخاری میداند، بعد از معرفی خود از پسر شهیدش برایمان میگوید...
وصف پسر از زبان پدر
علی راستبود هستم، پدر شهید رضا راستبود، من ۱۱ فرزند داشتم، شش پسر و پنج دختر و رضا فرزند دوم من بود، او در تاریخ ۲۷ خرداد سال ۴۸ به دنیا آمد. یکی دیگر از پسرانم احمد، هشت سال در جبهه بود و جانباز شده و همه بدنش ترکش است.
رضا هم ورزشکار بود و هم درس میخواند و در استان سیستان و بلوچستان مقام سوم را در ورزش کسب کرده بود، او فوتبال بازی میکرد و خیلی به فوتبال علاقه داشت.
هیچگاه در کارها من را تنها نمیگذاشت، اگر برای کشاورزی میرفتم یا گوسفندان را برای چرا میبردم، او هم میآمد و کمک میکرد. به من میگفت خدا نکند کسی پدرش را از دست بدهد، اگر پدر را از دست بدهی دیگر هیچ چیزی نداری.
من هم با او صحبت میکردم و به او سفارش میکردم که کارهای خیر انجام دهد، میگفتم هر چه خوبی و محبت کنی همه چیز خواهی داشت، میگفتم اگر دست کسی را بگیری خدا هم دست تو را میگیرد، سعی کنید از شماها نام نیک بماند.
آنچه بهدنبالش هستید در جبهه پیدا میکنید
آن زمان، رضا دانشآموز بود، یعنی در سال ۶۴ تنها ۱۴ سالش بودکه از طرف بسیج به جبهه رفت. چون هیکل درشتی داشت برای اعزامش هم به مشکل برنخورد و نیاز نبود شناسنامهاش را دستکاری کند.
رضا پسری باقدرت، بیپروا و فهمیده بود، حرفهایی میزد که بزرگتر از سنش بود، وقتی میخواست برود جبهه طوری با من حرف زد که نتوانستم مخالفت کنم، میگفت: «اگر من یا امثال من نرویم فردا این کشور دست کسانی میافتد که زندگی را به ما زهر میکنند و باعث میشوند که ما امنیت نداشته باشیم.»
بعد هم که رفته بود جبهه میگفت:«ای کاش همیشه آنجا بودم، آنچه دنبالش میگردید اینجا نیست باید بروید آنجا، اگر بروید، اینجا را فراموش میکنید.»
نگذارید اسلحه من بر زمین بماند
در وصیتنامهاش نوشته بود: «اگر من شهید شدم برای من خرج نکنید هر چه میخواهید خیرات بدهید آن را به جبهه بفرستید. راه من را ادامه دهید و نگذارید اسلحه من زمین بماند.»
رضا دو سال جبهه رفت، در این مدت هر وقت میآمد درس میخواند و امتحاناتش را میداد، او در آخر در ۲۹ دیماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.
به خاطر وصیت پسرم به جبهه رفتم
بعد از او به خاطر وصیتی که کرده بود رفتم جبهه، روزی که آتش بس شد من در شلمچه بودم، من به خاطر وصیت پسرم رفته بودم رفتم تا اسلحه او زمین نماند، تا سه راهی حسینیه رفتم؛ اما نگذاشتند جلوتر بروم، میگفتند پسر این آقا شهید شده و به خاطر وصیت پسرش آمده، این را بردارید ببرید، برای همین هم من را آوردند اهواز، بعد من را به تهران و سپس به زاهدان راهیم کردند.
افتخار میکنم که سهمی در این انقلاب دارم
یک روز به من گفتند مدیر مدرسه با تو کار دارد، وقتی رفتم او گفت: آقا رضا ترکش خورده و در بیمارستان زابل بستری شده است. من گفتم حقیقت را بگویید، رضا شهید شده؟ گفت نخیر، لباسهایت را بپوش با ماشین برویم زاهدان. بعد که رفتم کمکم گفت که او شهید شده و پیکرش را دیشب آوردهاند. وقتی من کفن را کنار کشیدم انگار که خوابیده بود، رنگ و رویش تغییری نکرده بود، تنها جای گلوله روی بدنش بود.
من کاری نمیتوانستم بکنم، وقتی چیزی از دست انسان برود دیگر برنمیگردد.کسی که به جنگ میرود برای نگاه کردن که نمیرود، یا سالم برمیگردد و یا شهید میشود. زمانی که او ساکش را برداشت برود فکر همه چیز را کرده بودم. آن روزها اخبار همه چیز را میگفت، روزی چند تا شهید از زابل میآوردند، پسردایی من از تهران فوق لیسانسش را گرفته بود، او سه تا بچه و پدر پیرش را گذاشت و رفت و شهید شد، ۴۵ روز جسدش در بیابان بود؛ اما وقتی او را آوردند گویا در این مدت خواب بوده است.
ما همه این ها را میدیدیم و میدانستیم که امکان دارد رضا هم شهید شود. سر و کار این راه با دل انسان است و او این راه را انتخاب کرده بود و عاشق جبهه شده بود و اینکه هیچ چیز بهتر از شهادت نیست و خدا توفیق شهادت را به هر کسی نمیدهد.
من ناراحت شدم که از بین این همه دانشآموز این یک نفر این راه را انتخاب کرد و به شهادت رسید؛ ولی او عاشق شده بود و باید میرفت. و من هم افتخار میکنم که در این انقلاب سهمی دارم.
آن زمان زمین و آسمان آتش بود، ۲۷ کشور با ایران میجنگیدند، اگر بسیج و نیروهای مردمی نبودند ایران، ایران نمیماند، ملت و بسیج و سپاه و ارتش ایران را نگه داشتند.
از رضا میخواهم دستم را بگیرد
شهدا زنده هستند و اگر روزی رضا را ببینم از او میخواهم همانطور که قبلا کمک دستم بود در آخرت هم کمکم باشد و شفاعتم را بکند.
ایران سرزمین دُرهای گرانبهاست، دُرهایی که همچون چراغی میدرخشند و گوشه گوشه این دیار را روشن کردهاند تا حتی برای لحظهای این سرزمین روی تاریکی و سیاهی را به خود نبیند، ما هم برای آشنایی با یکی از این چراغهای هدایت به سیستان رفتیم، روستای دهنو پیران از توابع شهرستان نیمروز. به میان خانوادهای ساده و بیآلایش؛ اما گرم و دوست داشتنی و با پدر شهید رضا راستبود به گفت و گو نشستیم، پدر که بسان سروی استوار است و شهادت پسرش را برای خود افتخاری میداند، بعد از معرفی خود از پسر شهیدش برایمان میگوید...
وصف پسر از زبان پدر
علی راستبود هستم، پدر شهید رضا راستبود، من ۱۱ فرزند داشتم، شش پسر و پنج دختر و رضا فرزند دوم من بود، او در تاریخ ۲۷ خرداد سال ۴۸ به دنیا آمد. یکی دیگر از پسرانم احمد، هشت سال در جبهه بود و جانباز شده و همه بدنش ترکش است.
رضا هم ورزشکار بود و هم درس میخواند و در استان سیستان و بلوچستان مقام سوم را در ورزش کسب کرده بود، او فوتبال بازی میکرد و خیلی به فوتبال علاقه داشت.
هیچگاه در کارها من را تنها نمیگذاشت، اگر برای کشاورزی میرفتم یا گوسفندان را برای چرا میبردم، او هم میآمد و کمک میکرد. به من میگفت خدا نکند کسی پدرش را از دست بدهد، اگر پدر را از دست بدهی دیگر هیچ چیزی نداری.
من هم با او صحبت میکردم و به او سفارش میکردم که کارهای خیر انجام دهد، میگفتم هر چه خوبی و محبت کنی همه چیز خواهی داشت، میگفتم اگر دست کسی را بگیری خدا هم دست تو را میگیرد، سعی کنید از شماها نام نیک بماند.
آنچه بهدنبالش هستید در جبهه پیدا میکنید
آن زمان، رضا دانشآموز بود، یعنی در سال ۶۴ تنها ۱۴ سالش بودکه از طرف بسیج به جبهه رفت. چون هیکل درشتی داشت برای اعزامش هم به مشکل برنخورد و نیاز نبود شناسنامهاش را دستکاری کند.
رضا پسری باقدرت، بیپروا و فهمیده بود، حرفهایی میزد که بزرگتر از سنش بود، وقتی میخواست برود جبهه طوری با من حرف زد که نتوانستم مخالفت کنم، میگفت: «اگر من یا امثال من نرویم فردا این کشور دست کسانی میافتد که زندگی را به ما زهر میکنند و باعث میشوند که ما امنیت نداشته باشیم.»
بعد هم که رفته بود جبهه میگفت:«ای کاش همیشه آنجا بودم، آنچه دنبالش میگردید اینجا نیست باید بروید آنجا، اگر بروید، اینجا را فراموش میکنید.»
نگذارید اسلحه من بر زمین بماند
در وصیتنامهاش نوشته بود: «اگر من شهید شدم برای من خرج نکنید هر چه میخواهید خیرات بدهید آن را به جبهه بفرستید. راه من را ادامه دهید و نگذارید اسلحه من زمین بماند.»
رضا دو سال جبهه رفت، در این مدت هر وقت میآمد درس میخواند و امتحاناتش را میداد، او در آخر در ۲۹ دیماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.
به خاطر وصیت پسرم به جبهه رفتم
بعد از او به خاطر وصیتی که کرده بود رفتم جبهه، روزی که آتش بس شد من در شلمچه بودم، من به خاطر وصیت پسرم رفته بودم رفتم تا اسلحه او زمین نماند، تا سه راهی حسینیه رفتم؛ اما نگذاشتند جلوتر بروم، میگفتند پسر این آقا شهید شده و به خاطر وصیت پسرش آمده، این را بردارید ببرید، برای همین هم من را آوردند اهواز، بعد من را به تهران و سپس به زاهدان راهیم کردند.
افتخار میکنم که سهمی در این انقلاب دارم
یک روز به من گفتند مدیر مدرسه با تو کار دارد، وقتی رفتم او گفت: آقا رضا ترکش خورده و در بیمارستان زابل بستری شده است. من گفتم حقیقت را بگویید، رضا شهید شده؟ گفت نخیر، لباسهایت را بپوش با ماشین برویم زاهدان. بعد که رفتم کمکم گفت که او شهید شده و پیکرش را دیشب آوردهاند. وقتی من کفن را کنار کشیدم انگار که خوابیده بود، رنگ و رویش تغییری نکرده بود، تنها جای گلوله روی بدنش بود.
من کاری نمیتوانستم بکنم، وقتی چیزی از دست انسان برود دیگر برنمیگردد.کسی که به جنگ میرود برای نگاه کردن که نمیرود، یا سالم برمیگردد و یا شهید میشود. زمانی که او ساکش را برداشت برود فکر همه چیز را کرده بودم. آن روزها اخبار همه چیز را میگفت، روزی چند تا شهید از زابل میآوردند، پسردایی من از تهران فوق لیسانسش را گرفته بود، او سه تا بچه و پدر پیرش را گذاشت و رفت و شهید شد، ۴۵ روز جسدش در بیابان بود؛ اما وقتی او را آوردند گویا در این مدت خواب بوده است.
ما همه این ها را میدیدیم و میدانستیم که امکان دارد رضا هم شهید شود. سر و کار این راه با دل انسان است و او این راه را انتخاب کرده بود و عاشق جبهه شده بود و اینکه هیچ چیز بهتر از شهادت نیست و خدا توفیق شهادت را به هر کسی نمیدهد.
من ناراحت شدم که از بین این همه دانشآموز این یک نفر این راه را انتخاب کرد و به شهادت رسید؛ ولی او عاشق شده بود و باید میرفت. و من هم افتخار میکنم که در این انقلاب سهمی دارم.
آن زمان زمین و آسمان آتش بود، ۲۷ کشور با ایران میجنگیدند، اگر بسیج و نیروهای مردمی نبودند ایران، ایران نمیماند، ملت و بسیج و سپاه و ارتش ایران را نگه داشتند.
از رضا میخواهم دستم را بگیرد
شهدا زنده هستند و اگر روزی رضا را ببینم از او میخواهم همانطور که قبلا کمک دستم بود در آخرت هم کمکم باشد و شفاعتم را بکند.