نوبت انتظامی شد که بره توی صحنه، دستش رو بلند کرد طرف آسمون و با صدای کم و بیش ترسیده و مضطرب گفت:" یا فاطمه زهرا، خودمو به تو می سپارم."
شهدای ایران: مهدی فخیمزاده، مولف کاربلد سینمای ایران، در کتاب خاطرات خود با عنوان «سینما و من»، روایت جالب و قابلتاملی از همبازی شدن خود با مرحوم استاد عزتالله انتظامی، روی صحنه تئاتر «کرگدن»(نمایشنامه معروف اوژن یونسکو با کارگردانی مرحوم استاد سمندریان) نقل کرده است:
"...تالار فردوسی خیلی بزرگ بود. گنجایش هزار نفر تماشاگر را داشت. در حقیقت سالن تئاتر نبود، بلکه سالن کنفرانس و مراسم سخنرانی بود. در طول تمرین، به محض این که به سالن و صندلیهای خالی نگاه می کردم، تمام بدنم می لرزید و عرق سردی روی پیشانیم می نشست. به خودم می گفتم: چطوری می خوای جلوی این همه تماشاگر بازی کنی؟! اگه گلوت گرفت چیکار می کنی؟ اگه صدات در نیومد؟
بالاخره راه حلی پیدا کردم. به خودم گفتم: تو به جمعیت چیکار داری؟ به انتظامی نگاه کن. تو به اندازه اون تمرین کردهای. خنگ و عقب افتاده و بی تجربه هم نیستی. تازه از او جوانتر هم هستی. انتظامی خیلی الگوی خوبیه. بهش نگاه کن و سعی کن ازش تقلید کنی. اگه اون ترسید، تو هم بترس. اگه او لرزید، تو هم بلرز. ولی اگه آسوده و راحت و بیخیال قدم به صحنه گذاشت، تو هم همان کار را بکن و عین او خونسرد و آرام برو توی صحنه و نقشت را بازی کن...
شب نمایش، از غروب تمام تمرکزم متوجه انتظامی بود. مدام اونو زیر نظر داشتم و مواظب رفتارش بودم. تمام مدت گوشهای نشسته بود و با متن کلنجار می رفت. فکر کردم بهتره منم همین کارو بکنم. نمایشنامه رو برداشتم و یک دور از سر تا ته خوندم. نمایش ساعت هفت شروع می شد. انتظامی ساعت شش بلند شد و رفت نشست زیر گریم. گریمش که تموم شد، اومد یه گوشه نشست و رفت توی خودش. گفتم حتما داره تمرکز می کنه. همانجا موند تا سر و صدای تماشاچیها رو شنیدیم که داشتن می آمدن توی سالن، بلند شد و ایستاد. چشم ازش برنمی داشتم، پرده باز شد و نمایش شروع شد. همچین که نوبت انتظامی شد که بره توی صحنه، دستش رو بلند کرد طرف آسمون و با صدای کم و بیش ترسیده و مضطرب گفت:
" یا فاطمه زهرا، خودمو به تو می سپارم."
رفت توی صحنه. من که منتظر بودم انتظامی خونسرد و راحت، قدم به صحنه بگذارد، از دیدن چنین عکس العملی تمام بدنم یخ کرد. پاهام شروع به لرزیدن کرد و نفسم به شماره افتاد. صدای ضربان قلب خودم رو می شنیدم. لحظاتی به همون حال باقی موندم. از صحنه صدای انتظامی به گوشم خورد. آروم خودم را کنار کشیدم و یه گوشهای از کنار دکور به صحنه نگاه کردم. دیدم خیلی راحت و خونسرد داره بازی می کنه. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش، ملتمسانه دست به دعا بلند کرده بود.
منبع: «سینما و من»، مهدی فخیم زاده، 1393، صص 173-171