کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود.
شهدای ایران: ۴۵ روزی میشد صمد [شهید ستار (صمد) ابراهیمیهژیر] رفته بود. زندگی بدون او سخت میگذشت. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچهها را برداشتم و پرسانپرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم.
گفتند: «حالش خوب است». نمیدانم چقدر گذشت که یک شب یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایهای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سیبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفتهای خوابیدی».
رفت سراغ بچهها. خم شد و تا میتوانست بوسشان کرد. نگفتم از سرشب خوابهای بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوشهایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: «آبگرمکن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه میشود حمام نکردهام». رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقیها وارد خرمشهر شدهاند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید دادهایم. آبادان در محاصره عراقیهاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بیلیاقتی بنیصدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خوردهای؟!»، گفت: «نه، ولی اشتها ندارم».
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشمهایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هقهق گریه میکرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچهها توی مرز گرسنهاند. زیر آتش توپ و تانک این بعثیهای از خدا بیخبر گیر کردهاند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلیها». دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت میگویی جنگ است دیگر. چارهای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر میشوند یا کار درست میشود؟! بیا جلو غذایت را بخور». خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد.
برگرفته از کتاب «دختر شینا» خاطرات قدمخیر محمدیکنعان