داشت چشمهای غرق در اشک خود را پاک می کرد. بلند شد و نشست. خواستم برایم بگوید که چه اتفاقی برایش افتاده است و او طفره می رفت.
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ مصائب و رنج های امام حسین(ع) در قیام عاشورا و صبر و بردباری حضرت زینب پس از شهادت امام حسین (ع) الگوی تمام و کمال از عشق به خدا و فداکاری در دین است. صدها سال پس از واقعه عاشورا سربازانی پاک و مخلص برای حفاظت از حریم دین و کشورشان در مقابل دشمن متجاوز ایستادگی کردند و بار دیگر صحنه های عاشورا را زنده کردند. دفاع مقدس با وجود رشادت و ایمان سربازانش نمونه کوچکی بود که ثابت کند هنوز هم پس از گذشت صدها سال از قیام عاشورا راه امام حسین به قوت خود باقی است. از این بین اسرا و آزادگان سرافراز کشور در برهه ای از زمان با تاسی از واقعه کربلا و صبر حضرت زینب در زمان اسارت سختی ها و رنج های اسارت در اردوگاه های عراق را تحمل کردند. در ادامه نمونه ای از صبوری اسرای ایرانی را در بندهای رژیم صدام می خوانید.
تصمیم گرفته بودیم که برای محرم برای صاحب آن ماه به هر صورتی که شده عزداری کنیم. شب اول که فریاد عزداری بچه ها بلند شد نگهبان ها از پشت پنجره داد و فریاد کردند که دست از عزاداری برداریم. یکی از برادران رفت تا با آنها صحبت کند ولی آنها با زشتی تمام به امام حسین (ع) توهین کردند و تا صبح دست از آزار اسرا برنداشتند.
با طلوع خورشید تمام بچه هایی را که در عزاداری شرکت کرده بودند خواستند و بارانی از چوب و چماق و شلاق بر سرشان باراندند.
وقتی داشتند بچه ها را می زدند یکی از دوستان گفت: اگر ما را تکه تکه کنید نمی توانید اسلام و امام حسین را از ما دور کنید.
عراقیها که می دانستند ما دست از عزاداری امام حسین برنمی داریم بهتر دیدند کوتاه بیایند چون می دانستند که هیچ کس به دستور آنان اعتنایی نمی کند.
این عزاداری تا روز عاشورا ادامه داشت. روز عاشورا در محوطه اردوگاه عزاداری کردیم و با اینکه کابل و باتوم بود که بر سرمان خورد از عزاداری دست برنداشتیم.
مجید افخمی
حسین و حمید از بچه های تهران بودند و به خاطر خوردن بیش از حد ضربه های کابل از کمر فلج شده بودند. بچه ها داوطلبانه آنها را به پشت می گرفتند و حرکت می دادند و مشکلات آنها را برطرف می کردند. در شب عاشورای حسینی سال 65 این دو برادر با چشمی گریان به خواب رفتند. صبح که از خواب بلند شدم صدای گریه شدیدی شنیدم. سر از بالینم که برداشتم دیدم حسین است. رفتم بالای سرش و احوالش را پرسیدم. داشت چشمهای غرق در اشک خود را پاک می کرد. بلند شد و نشست. خواستم برایم بگوید که چه اتفاقی افتاده است و او طفره می رفت. وقتی اصرار کردم گفت: «دیشب خواب مولایم حسین (ع) را دیدم. به من می گفت: فکر نکنید اینجا غریب و بی کس هستید من و خانواده ام نگهدار شما هستیم. به حضرتش گفتم: آقای عزیز من نمی توانم راه بروم از برادرانم خجالت می کشم. امام دستی بر شانه هایم گذاشت و کمرم گرفت و گفت: جوان! بلند شو که انشالله خداوند به شما صبر بدهد. مرا از زمین بلند کرد و چند قدمی به جلو حرکت داد و نشاند همین موقع بود که از خواب پریدم و منقلب شدم».
بچه ها شرح حال را شنیدند از شوق گریه کردند. حسین به کمک بچه ها دست خود را روی دیوار گذاشت. بچه ها خواستند در بقیه کارها کمکش کنند اما او نپذیرفت و گفت: مولایم گفته است بلند شو و من باید خودم بقیه کارهایم را انجام بدهم و شروع کرد به راه رفتن و طنین صلوات بچه ها را در فضای آسایشگاه انداخت چون واقعا معجزه شده بود.حسین بعد از چند روز تمرین به روزهای عادی خود برگشت. اتفاقا همین عنایت حضرت امام حسن (ع) شامل حال حمید هم شد.
محمود آزادی پور
تصمیم گرفته بودیم که برای محرم برای صاحب آن ماه به هر صورتی که شده عزداری کنیم. شب اول که فریاد عزداری بچه ها بلند شد نگهبان ها از پشت پنجره داد و فریاد کردند که دست از عزاداری برداریم. یکی از برادران رفت تا با آنها صحبت کند ولی آنها با زشتی تمام به امام حسین (ع) توهین کردند و تا صبح دست از آزار اسرا برنداشتند.
با طلوع خورشید تمام بچه هایی را که در عزاداری شرکت کرده بودند خواستند و بارانی از چوب و چماق و شلاق بر سرشان باراندند.
وقتی داشتند بچه ها را می زدند یکی از دوستان گفت: اگر ما را تکه تکه کنید نمی توانید اسلام و امام حسین را از ما دور کنید.
عراقیها که می دانستند ما دست از عزاداری امام حسین برنمی داریم بهتر دیدند کوتاه بیایند چون می دانستند که هیچ کس به دستور آنان اعتنایی نمی کند.
این عزاداری تا روز عاشورا ادامه داشت. روز عاشورا در محوطه اردوگاه عزاداری کردیم و با اینکه کابل و باتوم بود که بر سرمان خورد از عزاداری دست برنداشتیم.
مجید افخمی
حسین و حمید از بچه های تهران بودند و به خاطر خوردن بیش از حد ضربه های کابل از کمر فلج شده بودند. بچه ها داوطلبانه آنها را به پشت می گرفتند و حرکت می دادند و مشکلات آنها را برطرف می کردند. در شب عاشورای حسینی سال 65 این دو برادر با چشمی گریان به خواب رفتند. صبح که از خواب بلند شدم صدای گریه شدیدی شنیدم. سر از بالینم که برداشتم دیدم حسین است. رفتم بالای سرش و احوالش را پرسیدم. داشت چشمهای غرق در اشک خود را پاک می کرد. بلند شد و نشست. خواستم برایم بگوید که چه اتفاقی افتاده است و او طفره می رفت. وقتی اصرار کردم گفت: «دیشب خواب مولایم حسین (ع) را دیدم. به من می گفت: فکر نکنید اینجا غریب و بی کس هستید من و خانواده ام نگهدار شما هستیم. به حضرتش گفتم: آقای عزیز من نمی توانم راه بروم از برادرانم خجالت می کشم. امام دستی بر شانه هایم گذاشت و کمرم گرفت و گفت: جوان! بلند شو که انشالله خداوند به شما صبر بدهد. مرا از زمین بلند کرد و چند قدمی به جلو حرکت داد و نشاند همین موقع بود که از خواب پریدم و منقلب شدم».
بچه ها شرح حال را شنیدند از شوق گریه کردند. حسین به کمک بچه ها دست خود را روی دیوار گذاشت. بچه ها خواستند در بقیه کارها کمکش کنند اما او نپذیرفت و گفت: مولایم گفته است بلند شو و من باید خودم بقیه کارهایم را انجام بدهم و شروع کرد به راه رفتن و طنین صلوات بچه ها را در فضای آسایشگاه انداخت چون واقعا معجزه شده بود.حسین بعد از چند روز تمرین به روزهای عادی خود برگشت. اتفاقا همین عنایت حضرت امام حسن (ع) شامل حال حمید هم شد.
محمود آزادی پور