شهدای ایران shohadayeiran.com

دومین عاشورا در اسارت، آن هم در فاصله‌ای نه چندان دور از حرم مطهر مولای مظلوم‌مان، مجبور بودیم تا صبح بنشینیم و موسیقی‌های مبتذل تلویزیون عراق را که مخصوص شب عاشورایشان بود، گوش کنیم.
شهدای ایران: اسارات تحت هر شرایطی که باشد سخت و دردناک است. شاید بتوان گفت اسرای هشت سال جنگ تحمیلی بهتر از هر کسی توانستند ذره‌ای از اسارت حضرت زینب(س) را بچشند. زیرا این افراد نزدیک اباعبدالله بودند و محروم از دیدنش. غریب بودند و اجازه گریستن در غم غربت مولایشان را نداشتند. اما در این شرایط شاید بهتر بتوان عزاداری کرد زیرا دل شکننده تر و آه سوزناک تر است. آنچه خواهید خواند گوشه‌ای است از خاطرات احمد چلداوی از اسرای جنگ تحمیلی که می‌گوید:

 شب عاشورا سال 1367 را در آسایشگاه 12 بودم. مسئول آسایشگاه یک درجه‌دار بسیار خشن بود که احتمالا فکر می‌کرد فرمانده بزرگی است و حسابی برای عراقی‌ها خوش‌خدمتی می‌کرد. البته معاونش یکی از بچه‌های دزفول و آدم خوبی بود. آسایشگاه 12 به خاطر قرآن خواندن در شب اعلام آتش‌بس، دسته‌جمعی شکنجه شده بودند و تعدادی از آنها یک روز کامل سرپایین نشسته بودند. به هر حال آسایشگاه 12 در حال تاوان پس دادن بود؛ به همین خاطر من را به این آسایشگاه آورده بودند؛ چون حالا دیگر من یکی از مشعوذین بزرگ از دید عراقی‌ها بودم.

آن شب تلویزیون عراق تا نزدیکی صبح برنامه بزن و برقص داشت و آدم را یاد ورود اسرای مظلوم اهل بیت علیهم‌السلام و پایکوبی شامیان می‌انداخت. ما هم به دستور مسئول بدعنق آسایشگاه مجبور بودیم تا پایان این برنامه‌ها بیدار باشیم و حق دراز کشیدن هم نداشتیم.

لحظات غم‌باری بود. یاد شب‌های عاشورا در اهواز افتادم. آن شب‌هایی که تا نزدیکی‌های صبح برای عزاداری از این تکیه به آن تکیه می‌رفتیم و فقط از ترس قضا شدن نماز صبح‌مان اندکی استراحت می‌کردیم. اما دومین عاشورا در اسارت، آن هم در فاصله‌ای نه چندان دور از حرم مطهر مولای مظلوم‌مان، مجبور بودیم تا صبح بنشینیم و موسیقی‌های مبتذل تلویزیون عراق را که مخصوص شب عاشورایشان بود، نگاه کنیم. آیا این امتحان جدیدی بود یا عذابی به خاطر کفران نعمت؟ هر چه که بود نمی‌‌توانستیم در شب شهادت مولای‌مان ساکت باشیم. هزینه‌اش هر چه می‌خواست باشد. باید هم نوا با کروبیان اشکی می‌ریختیم تا از قافله‌های متمسکین به ولایت حسین ابن علی علیه‌السلام عقب نمانیم. آن شب مخفیانه عزاداری مختصری در گروه‌های کوچک در گوشه و کنار آسایشگاه 12 برپا شد. ما هم چند نفری زیر یکی از هواکش‌ها نشستیم. چون صدای هواکش، صدای مداح را در خودش گم می‌کرد و از طرفی نگهبان‌ها هم موقع عبور از کنار هواکش، به خاطر بوی بدش، سریع رد می‌شدند، احتمال لو رفتن کم‌تر می‌شد. احمد محرابی با صوتی حزین برایمان دعا و زیارت عاشورا خواند و در مداحی‌اش از محضر آقا اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام عذرخواهی کرد که نمی‌توانیم با صدای بلند گریه کنیم. جمع کوچک‌مان حال و هوای روحانی‌ پیدا کرده بود. نمی‌توانستیم گریه‌هایمان را در گلو خفه کنیم. لحظه‌ عجیبی بود، احساس خفگی می‌‌کردیم. از طرفی بعض گلوی‌‌مان را می‌فشرد و از طرفی اگر صدای‌مان بلند می‌شد، شکنجه در انتظارمان بود. آستین‌هایمان را به دهان گرفته بودیم و گریه می‌کردیم. به راستی این حسین علیه‌السلام کیست که حاکمان ظلم و جور عالم حتی بعد از 1400 سال از شهادتش، او را تهدیدی برای حکومت‌شان می‌دیدند و از عزاداری و هرگونه ابراز احساسات نسبت به ایشان به شدت جلوگیری می‌کردند؟! چرا در اینجا، مدفن شش امام همام، گریه بر امام مظلومان این قدر جرم بزرگی محسوب می‌شود، که از ترس لو رفتن باید آن همه مواظبت کنیم و به راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ و این چه شمعی است که جان‌ها همه پروانه اوست؟ جان عالمی به فدای تو یا اباعبدالله.

فردای آن روز

هنوز شب عاشورا به نیمه نرسیده بود. نمی‌دانم ساعت چند بود که سلام کوچولو، نگهبان عقده‌ای عراقی صدایم کرد. بلند شدم. سلام بعضی کلمات فارسی را بلد بود. صدا زد: «خر بشین!» و به عربی ادامه داد و من ترجمه کردم: «کسی حق نداره از جاش پا بشه و اطراف رو  نگاه کنه». معلوم شد اتفاقی افتاده است. بچه‌ها با این تهدید سلام کوچولو تازه کنجکاو شدند و شروع کردند به سرک کشیدن به بیرون آسایشگاه. داخل آسایشگاه 9 اتفاق مهمی افتاده بود و در آسایشگاه 10 هم نگهبان‌ها ازدحام کرده بودند. یک دسته از نگهبان‌های بیرون اردوگاه هم آمده بودند داخل. افسر هم حاضر بود. چون شب عاشورا بود، می‌شد حدس زد که چه شده است. احتمالاً بچه‌‌ها عزاداری کرده بودند و موضوع لو رفته بود.

یکی دو شب را بیشتر در آسایشگاه 12 نبودم که عراقی‌ها تصمیم گرفتند بند 3 را به خاطر عزاداری شب عاشورا شکنجه عمومی بکنند. من را هم به آسایشگاه 9 پیش جاسوس بزرگ، ن.ن بردند. حالا او مسئول آسایشگاه 9 شده بود و به دلیل تنبیه عمومی کل بند، بهترین فرصت برای عریف طارس بود که انتقامی که وعده‌اش را داده بود، از من بگیرد. انصافاً آن خائن جاسوس هم در اذیت کردنم اصلاً کم نگذاشت و هرچه می‌توانست اذیتم کرد.

با انتقال به آسایشگاه 9، متوجه شدم که کل بند 3، شب عاشورا را عزاداری کرده‌اند و دسته‌جمعی تنبیه شده‌اند. عراقی‌ها بچه‌های خوب هر سه آسایشگاه بند 3 را شناسایی و به آسایشگاه 9 فرستاده بودند تا تحت شکنجه‌های اضافه بر شکنجه عمومی قرار بگیرند. بیش از دو ثلث آسایشگاه 10 و حدود نصف آسایشگاه 9 و تعداد کمی هم از آسایشگاه 8 جزء این افراد بودند که من هم به آنها اضافه شدم. برای شکنجه، صبح‌ها بعد از صبحانه سرپایین و به اصطلاح کلاغی، روی دو پا می‌نشستیم. در تمام این مدت ن.ک، خائن و واداده که ذکرش قبلا هم رفت، مواظب ما بود که مبادا به صورت کامل بنشینیم یا کمی استراحت کنیم، یا سرمان را بالا بیاوریم. این شکنجه تا ظهر ادامه داشت. بعد از آن برای ناهار و نماز و دست‌شویی، دو ساعت یا کمی بیشتر راحت‌مان می‌گذاشتند که بیشتر بچه‌ها از فرط خستگی، این مدت را می‌خوابیدند. برای دستشویی به هر آسایشگاه حدودا 100 نفری، فقط 5 الی 10 دقیقه برای قضای حاجت در 8 توالت وقت می‌دادند که البته این تنبیه آخری شامل همه بند بود. بعد از این استراحت کوتاه مجددا برنامه صبح تکرار می‌شد. یکی دیگر از این شکنجه‌ها، بشین و پاشو دادن به مدت یک ساعت بود طوری که پاهایمان سر می‌شد و بعضی از بچه‌ها کنترل خودشان را از دست می‌دادند و می‌افتادند. این دوران برای بچه‌های مشمول شکنجه‌ مضاعف، خیلی سخت گذشت. اما دراز کردن پاهایی که 4 الی 5 ساعت وزن بدن را، ‌آن هم به صورت نشسته یا همان کلاغی، تحمل کرده‌‌اند خیلی لذت‌بخش بود.

یک بار در حین شکنجه، کریم حسین، نگهبان کوتوله و فاسد عراقی که بارها از فسادش در ایام مرخصی برای بچه‌ها تعریف می‌کرد، آمد پشت پنجره و در حالی که سرهای همه ما پایین بود، به ن.ک چیزی گفت که ما نشنیدیم. اما چند لحظه بعد چنان ضربه‌ای بر سرم فرود آمد که نقش زمین شدم. ن.ک وظیفه‌اش را خوب انجام داده بود و با یک آفرین از کریم، بادی به غبغب انداخت و با غرور ناشی از کسب رضایت یک شیطان کوچک، شروع به دور زدن بین بچه‌ها کرد. آن روز ن.ک مجوز داشت که هر که بخواهد و هر قدر بخواهد کتک بزند. من هم که مغضوب عراقی‌ها بودم، ن.ک برای خوش‌خدمتی بعثی‌ها، هر از چند گاهی با ضربه مشت و لگد از خجالت من درمی‌آمد.

فردای آن روز نگهبان نوفل آمد و درب آسایشگاه را باز کرد و اسم من و چند نفر دیگر را خواند و همگی را بیرون آورد و دستور داد که دنبالش برویم. خدایا، صبح تا شب شکنجه می‌شدیم. دیگر می‌خواهند چه بلایی بر سرمان بیاورند. اما تمام این شکنجه‌ها هنوز آتش انتقام این نامردان را خاموش نکرده بود. نفس‌ها در سینه حبس شده بود و انتظار شکنجه مخصوص دیگری را می‌کشیدیم. از کنار آسایشگاه 10 که رد شدیم، چند نفر دیگر از جمله رضا جعفری، بسیجی اهل دزفول را هم به ما ملحق کردند. به قول معروف حالا دیگر جمع‌مان جمع شده بود. تقریبا تمام مشعوذین اصلی بند 3 را جمع کرده بودند. حالا دیگر می‌شد حدس زد که شکنجه مخصوصی را برایمان تدارک دیده‌اند. احتمالاً شکنجه بدتری در انتظارمان بود. وقتی ما را به محوطه آشپزخانه در پشت بند 3 آوردند تقریبا مطمئن شده بودیم که قرار است چه بلائی بر سرمان بیاورند. با تمام این احوال خوشحال بودیم که به خاطر عشق و عزاداری مولایمان شکنجه می‌شویم. این شکنجه جدید حبس در سلول انفرادی بود. ما را روانه سلول‌های انفرادی کردند. قبلا به عنوان مترجم آن جا رفته بودم. شرایط سخت آن سلول‌ها، خصوصا بوی تعفن‌شان آنجا را غیر قابل تحمل می‌کرد. این زندان چهار سلول دو در یک و نیم متر با ارتفاع دو متر داشت. سلول‌های این زندان با یک درب فلزی 90 در 50 سانتی‌متری به یک راهرو حدودا نیم متری مرتبط می‌شدند که به درب اصلی زندان ختم می‌شد. هر سلول هم یک پنجره حدودا 20 در 20 سانتی‌متری داشت که تنها مسیر ورود هوای تازه از راهرو زندان بود. درب سلول‌ها و زندان روزی سه بار به مدت 10 دقیقه برای غذا و موارد ضروری که مهم‌ترین آنها کتک‌کاری زندانیان بود باز می شد. برای رفع حاجت هم باید از یک قوطی که داخل سلول بود استفاده می‌کردیم. بوی تعفن این قوطی به اضافه بوی بدن زندانی‌هایی که مدت‌ها حمام نکرده بودند باعث بوی تعفن شدید سلول‌ها می‌شد. به همین خاطر نگهبان‌ها معمولا داخل سلول‌ها نمی‌آمدند و برای گرفتن آمار، درب اصلی زندان را باز می کردند و سرشان را داخل می‌آوردند و از زندانیان می‌خواستند هر دو دستشان را از تنها پنجره 20 در 20 سانتی‌متری سلول‌ها بیرون ببرند. این کار خصوصا وقتی که دو نفر توی هر سلول زندانی بود باعث بروز مشکلات خنده‌داری می‌شد چون بیرون آوردن هم زمان چهار دست از آن پنجره کوچک خیلی سخت بود. دیوارهای این زندان تماما از سیمان و سقف آن هم از پلیت‌های فلزی بود، که در تابستان به شدت گرم و در زمستان به شدت سرد می‌شد. در تمام مدتی که در این زندان بودیم به سختی می‌توانستیم نفس بکشیم. خصوصا ظهرها از شدت گرما از حال می‌رفتیم و برای زنده ماندن، بینی‌ها را به امید استشمام اندکی اکسیژن، به پنجره‌ سلول می‌چسباندیم.

هدف از ساخت این زندان، شکنجه اسرای مقاوم و فدائی خمینی (به قول بعثی‌ها) بود. زندانی‌ها در این زندان تا مدت‌ها نور آفتاب و حمام را نمی‌دیدند. گاهی زندانی‌ها پس از آزادی غیر از زردی، که عارضه‌ همیشگی بود، دچار امراض متعدد گوارشی و پوستی از جمله گال می‌شدند.

در همین زندان با رضا جعفری آشنا شدم و آدرس منزلش در دزفول را گرفتم و به او قول دادم که بعد از آزادی حتما به او سر بزنم. یک روز، یکی از بچه‌های خوب همشهری‌ام به قصد خنک کردن سلول، دیوارهای سلول را از بیرون آب‌پاشی کرد. با این کار هوای داخل سلول دم کرد و نزدیک بود خفه شویم. حالا عراقی‌ها هم یاد گرفته بودند برای آزار بیشتر ما نزدیک غروب، دیوارهای سلول را آب می‌پاشیدند تا بخار آب باعث خفگی بیشتر ما شود. آنجا بود که قدر اکسیژن هوا را بهتر فهمیدم.

یک روز بعدازظهر هوا چنان دم کرد که امیدی به زنده ماندن نداشتیم و داشتیم خفه می‌شدیم. به حضرت زهرا مرضیه سلام‌الله علیها متوسل شدیم. حال خوبی داشتیم. هنوز چند ساعت از توسل‌مان نگذشته بود که صدای پای نگهبان‌ها و چرخیدن کلید داخل قفل به گوش رسید. آن وقت روز معمولا کسی سراغ‌مان نمی‌آمد مگر برای شکنجه کردن و یا آوردن زندانی جدید. نمی‌دانستیم آیا به این زودی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به ما توجه کرده یا موعد یک شکنجه دیگر رسیده است. صدای باز شدن درب روی لولاهای زنگ‌زده‌اش آزار دهنده بود. لحظه‌ای بعد صدای نگهبان به گوش رسید که: «یا الله بیرون.» باز چه شکنجه جدیدی برایمان تدارک دیده بودند! منتظر شکنجه بودیم...

نگهبان ما را به طرف حوضی که وسط بندهای 3 و 4 آقای اسدالله خالدی ساخته بود بردند. حوض پر از آب بود و هوا بسیار گرم، و ما هم خیس عرق، در کمال تعجب نگهبان اجازه داد که داخل حوض شویم. به محض صادر شدن اجازه، مثل اردک با تمام لباس‌هایمان داخل آب پریدیم. به قدری از آب‌تنی لذت می‌بردیم که احساس می‌کردم در خواب هستم. آخر همین الان داخل سلول داشتیم خفه می‌شدیم. ولی نه! ما آزاد شده بودیم. ای به قربان تو یا زهرا! تو همیشه فکر دیگران بودی و می‌فرمودی ‌«الجار ثم‌الدار»! تو آن وقت‌ها مثل بابای مهربانت غصه مردم را می‌خوردی! حتی غصه مردم نادانی که در ظلم به تو، شریک نامردی و ظلم دزدان حاکمیت شوهرت و فدک تو بودند. حالا مگر می‌شود غصه ما شیعیان علی‌ات را نخوری؟! ما که به خاطر عزاداری حسین‌ات شکنجه‌ها شده بودیم. ما که دوست‌‌دار تو و بابایت، تو و مادرت، تو و همسرت،‌و تو و فرزندانت هستیم.

لحظاتی بعد نگهبان عراقی فریاد زد: «بیرون!» ما هم که نمی‌خواستیم بهانه دستش بدهیم، سریع از حوض بیرون پریدیم و با همان لباس خیس وارد آسایشگاه‌‌هایمان شدیم. حالا دیگر نزدیکی‌های شب بود و شکنجه روی دو پا نشستن تمام شده بود. لباسم را عوض کردم و بعد از خوردن شام مختصر همیشگی خوابیدم. آن شب یکی از شیرین‌ترین خواب‌های دوران اسارت را تجربه کردم. زندان انفرادی خیلی بد بود اما با تمام بدی‌هایش یک نتیجه خوب برای ما داشت و آن هم خلاص شدن از روی دو پا نشستن‌های طولانی مدت بود.

صبح روز بعد، دوباره همان شکنجه‌ها، البته نه با آن سختی و شدت روزهای اول، شروع شد. حالا دیگر بعثی‌ها چهارچشمی مواظب ما نبودند و می‌توانستیم یواشکی بنشینیم یا سرمان را بالا بیاوریم. همین چند لحظه استراحت مابین شکنجه‌ها کافی بود تا بتوانیم ساعت‌ها شکنجه را تحمل کنیم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار