شهدای ایران shohadayeiran.com

کسانی به امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند و الا تاریخ کربلا نشان داده که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند...
شهدای ایران: شهید «حمید رجبی‌مقدم»؛ فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع)، لشکر ویژه‌ی خط‌شکن 25 کربلا، هم از آنانی بود که این معنا را به خوبی درک کرده بود و عصر عاشورای سال 61 شمسی خود را به قافله اباعبدالله علیه السلام رساند.


روزهای سرد و سخت زمستان پنجاه‌و‌هفت، امواج طوفانی اعتراضات مردمی در شهرستان بندرانزلی را در پی داشت و برای «حمید رجبی‌مقدم»، یک جور دیگری بود. پدرش نفت فروشی داشـت و حمید، همیشه‌ی خدا بیش‌تر از دیگر برادرها کنار دست پدرش می‌ایستاد.


حمید، مردمی را که در روزهای سرد زمستانی برای گرفتن سوخت در صف می‌ایستادند، یاری می‌کرد و بیست‌لیتری‌های نفت را به خانه‌ی نیازمندان می‌برد. او حسابی برای انقلاب سنگ تمام گذاشت؛ آن‌قدر که چند بار عوامل رژیم به پدرش اخطار کردند که مراقب حمیدت باش...

حمید، شب تا صبح در خیابان‌ها کشیک می‌کشید و مراقب اعلامیه‌های امام بود که خودش مخفیانه، روی دیوارهای شهر چسبانده بود. برای همین سر کلاس درس دبیرستان، منظم حاضر نمی‌شد. هر وقت هم که می‌رفت، کلی اعلامیه‌ی «امام خمینی» در محوطه‌ی دبیرستان پیدا می‌شد.


یک روز از طرف مدرسه، مادر حمید را وادار کردند تا حمید دیگر دست از کارهای ضد‌شاهی‌اش بردارد و سر کلاس‌ها، غیبت نکند، وگرنه دیگر حق ادامه‌ی تحصیل را در دبیرستان ندارد.


اصرار مادر، حمید را برای دادن تعهد به دفتر مدرسه کشاند جلوی دفتر ایستاده بود و چند تا از خانم معلم‌ها، بدون روسری و بزک‌کرده، داخل دفتر نشسته بودند. از همان جلوی در، با صدای بلندی گفت: «تا این‌ها، روی سرشان روسری نگذارند، من اصلا تعهد نمی‌دهم.»


ناظم مدرسه با لبخندی تلخ، به معلم‌ها اشاره کرد تا حجاب‌شان را رعایت کنند. بلند شد و ایستاد، حمید آمد داخل دفتر، نگاهی به حمید انداخت. توی دلش از جسارت و جرأت حمید، خوشش آمده بود. برگه‌ی تعهد را آورد و حمید نوشت: «من تعهد می‌دهم که دست از امام خودم برندارم.»
ناظم وقتی تعهدنامه‌ی حمید را خواند، رنگش پرید. بی‌رمق نشست و گفت: برو بیرون...



حمید بیش‌تر روزها روزه می‌گرفت و می‌گفت: «روزه برای کسی که مبارزه می‌کند، یک تزکیه نفس است و این‌طوری هیچ‌گاه از راهی که رفته، توبه‌کار نمی‌شود. هر وقت ایمان انسان ضعیف شد، جای آن غرور می‌نشیند و انسان را به بیراهه می‌برد»


حمید بعد از پیروزی انقلاب، وارد سپاه شد و به‌عنوان فرمانده عملیات سپاه بندر انزلی، منصوب گردید. بصیرت وآگاهی حمید در اداره‌ی امنیت شهر و در برخورد با مردم، باعث شده بود که حتی آن‌هایی که به انقلاب و اسلام اعتقادی نداشتند، به حمید و اعتقادش، علاقه‌مند شوند.

روزهای اول انقلاب بود که چند نفر خودسرانه، کلیسای ارامنه را مصادره کردند و وقتی تعدادی از ارامنه‌ی شهر، برای بازگشایی کلیسا، نا امید شدند، پرسان‌پرسان، حمید را پیدا می‌کنند. حمید با خوش‌رویی آن‌ها را پذیرفت و خیلی زود کلیسا را تحویلشان داد. برای همین، ارامنه‌ی شهر، عاشق رفتار و خصلت‌های دینی حمید شدند.

یک شب حمید در کوچه‌های شهر، با یک مست روبه‌رو شد. او را به خانه‌اش رساند و در حضور خانواده‌اش، جوراب‌های او را بیرون آورد و در بستر خواباندش. صبح که مرد، مستی از سرش پرید و از خواب بیدار شد، ماجرا را از زبان همسرش شنید.


مرد با ترس گفت: «خدای من! او حمید رجبی، فرمانده عملیات سپاه بود» فوری سراغ حمید رفت. طوری شیفته‌ی اخلاق حمید شده بود که به کلی تغییر کرد. مرد می گفت: «به خدا قسم! دیگر لب به این نجاست نخواهم زد»و همان‌جا توبه کرد.

حمید تمام زندگی‌اش را وقف مردم و انقلاب کرده بود و هر مشکلی که در شهر پیش می‌آمد، با پادرمیانی حمید فیصله پیدا می‌کرد. افسری که در زمان طاغوت زمین‌های کشاورزی مردم بی گناه را با شیادی تصاحب کرده بود، با نصیحت حمید، همه‌ی زمین‌ها را به صاحبانشان رد کرد و قضیه ختم به خیر شد.

یک رباخوار هم با شکایت مردم در زندان بود. حمید با او حرف زد و قانعش کرد تا تمام وجه حاصله از ربا را، به صاحبان وجه پس دهد. از آن پس هم توبه کرد و آدم حسابی شد.
هر کسی که با حمید رابطه‌ای پیدا می‌کرد می‌فهمید که نفس حمید، حق است.

حمید پس از مدتی، از مادرش درخواست کرد تا از دختر مورد علاقه‌اش خواستگاری کند. وقتی به خواستگاری رفتند، اولین شرط حمید این بود که مراسم ازدواج‌شان در مسجد باشد. دختر هم که از خانواده‌ی مؤمن و همسان حمید بود، پذیرفت.


پس از ازدواج، خانه‌ای ساخت و در آن مستقر شد. دیگر جنگ آغاز شده بود و حمید به جبهه اعزام شد. بعد از مدتی که از جبهه برگشت، جانبازی را دید که با وضع جسمی بدی، دنبال سرپناهی برای زن و فرزندانش بود.به همسرش گفت: «وقتی یک جانباز دردمند دردهای جنگ است و دنبال یک سرپناه، این خانه‌ی بزرگ، به چه درد ما می‌خورده؟»


حالا خانه دو قسمت شده بود. حمید و جانباز با خانواده هایشان در یک خانه زندگی می کردند.

عید فطر سال 59 بود که خدا دختری نصیبشان کرد.  نامش را «سمانه» گذاشتند. حمید همیشه جبهه بود و در عملیات «رمضان» زخمی شد. هنوز کاملا خوب نشده بود که باز به جبهه رفت و در عملیات محرم، فرمانده گردان حمزه‌ی سیدالشهدا(ع) شد.


رادیو مارش جنگ می‌زد و همسر حمید، سمانه را در آغوش گرفته است. سمانه بیتابی می‌کند و همسر حمید، دلواپس و نگران.


حالا مادر و دختر هر دو، آرام نمی‌گیرند؛ صبح عاشوراست. همسر حمید، سمانه را در پتو می‌پیچد و در هوای سرد و بارانی شهر که حال دیگری پیدا کرده، به دنبال دسته‌ی زنجیرزنان عاشورایی می‌روند تا شاید سمانه آرام بگیرد. صدای طبل روز عاشورا و مارش عملیات محرم و بیتابی سمانه، آشوب دل مادر را بیش‌تر کرده است.


شب از راه می‌رسد، مادر بغض کرده؛ شبیه آتشفشانی شده که بیرون نمی‌ریزد. بیقراری سمانه تمام‌شدنی نیسـت. صبح روز بعد، یازدهم محرم شصت‌ویک، وقتی در خانه به صدا درآمد، دل‌ها بود که یک جا فرو ریخت. خبر آوردند که «حمید رجبی‌مقدم»، فرمانده گردان حمزه‌ی سیدالشهدا(ع) در روز عاشورا، به شهادت رسید)

عملیات محرم هنوز شروع نشده بود که حمید فراغتی یافت تا برای دخترش، یادداشتی بنویسد. سمانه هنوز دوسالش نشده و حمید دقیقا بیست‌وچهارساله است و در آن شب سرد زمستانی، برای سمانه، این‌گونه نوشت: فرزندم! دارم به عرفات و منا نزدیک می‌شوم؛ به قربانگاه. گناهانم را می‌شویم و از خدا، خدا می‌جویم. با خدا معامله می‌کنم که مرا از عذاب دردناک نجات بخشد. دارم به امام حسین(ع) می‌گویم: «ای حسین مظلوم! و ای امام غریب! و ای قهرمان حق که نتوانستند حقانیت را درک کنند، اگر چه در روز عاشورا نبودم تا به افتخار یاوریت نایل آیم، ولی امروز برای اسلام و احیای سنتت حاضر می‌شوم».


تو ای دختر کوچکم! اگر به شهادت نایل گشتم و نتوانستی به من بابا بگویی، می‌توانی بعد از گشودن زبان، این ندا را سردهی: «جنگ جنگ تا پیروزی»؛ پیروزی لشکریان حق‌تعالی بر تمامی مظاهر کفر و شرک و فساد و تباهی، که این رسالتی بود بر دوش پیامبران.


سمانه جانم! تو بزرگ می‌شوی و به‌عنوان دختر من، «سکینه‌وار» راهم را ادامه می‌دهی. اسلام را یاری می‌کنی و پیام مرا به «شام‌ها به کوفه‌ها» و به همه جا می‌بری.
دخترم!


1- لحظات پر ارزش و نورانی، لحظاتی است که انسان به یاد خدا باشد.


2-همیشه پیرو ولایت باشید و تمام صحبت‌های امام را در زندگیتان به کار ببرید و به دنبال روحانیت مبارز و انقلابی و پیرو خط ولایت فقیه حرکت کنید که جدایی از روحانیت، جدایی از اسلام است و جدایی از اسلام، بار دیگر بردگی و استعمار.


3-قرآن و نهج‌البلاغه را بخوانید و به مجالس مذهبی دعا بروید.


4- نماز را در اول وقت و به جماعت اقامه کنید و بعد از نماز دعا بخوانید که پاک‌کننده‌ی قلب‌های آلوده و بیدارکننده‌ی دل‌های خفته می‌باشد. به فرموده امام عزیزمان «مسجدها را خالی نگذارید.»


5-شهدا را فراموش نکنید و از خانواده‌های آنان دلجویی کنید که آن‌ها یادگار عاشقان الله هستند.


6- به تمام دوستان و آشنایان بگویید که از این حقیر راضی باشند، بنده نیز از کسی گله و شکایت ندارم.


7-پیرو خاندان ولایت و ائمه‌ی معصومین(عل) باشید و قرآن و سنت را خوب رعایت کنید.


8-شما را به جان امام‌زمان(عج) برای امام عزیزمان، این امید مستضعفان جهان دعا کنید.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار