مادر میگفت: «میروی برو، اما مراقب خودت باش»، اما داداش حرفش این بود که من میروم و شهید هم میشوم. برادرم در یک خط وصیتنامهاش را نوشته بود: «من دوست دارم در جبهه به مردم و اسلام خدمت کنم. اگر دوست دارید من از شما راضی باشم، راه من را ادامه بدهید»
شهدای ایران: کسی فکرش را هم نمیکرد که شهید حمیدرضا بیدهندی که مدتها در جبهه حضور داشت درنهایت در تهران ترور شود و به شهادت برسد. حمیدرضا در دومین روز از مرداد ۱۳۶۰ درحالیکه مأموریت حفاظت از صندوق رأیگیری فرودگاه مهرآباد را برعهده داشت، توسط منافقین ترور و خونش بر آرای مردمی ریخته شد که رأی به رئیسجمهوری انقلابی و دلسوز داده و از منافقین بیزاری جسته بودند. شهید حمیدرضا بیدهندی اهل روستای وزوان شهرستان شاهینشهر و میمه اصفهان است. در ادامه روایت علیرضا بیدهندی برادر شهید حمیدرضا بیدهندی را پیشرو دارید.
عاشق کلام امام
ما پنج خواهر و دو برادر هستیم. هر دو برادرم در جبهه حضور داشتند. ما در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بودیم و پرورش پیدا کردیم. حمیدرضا پنجم دبستان را بهتازگی به پایان رسانده بود که وارد درگیریهای انقلابی شد. در همین حال و احوالات فعالیتهای انقلابی که مدارس تعطیل میشد، همراه با برادرم و دوستان از مدرسه بیرون میآمدیم و خودمان را به تظاهرات میرساندیم. من و برادرم حمیدرضا به دنبال مطالعه کتب امام و رساله ایشان بودیم، اما بزرگترها به ما سفارش میکردند که حواستان را جمع کنید نباید رژیم ساواک متوجه بشود. حمیدرضا شبها نیز اعلامیههای حضرت امام را به دست عاشقان کلام امام میرساند. ۱۹ بهمن به دستور امام و به همراه دوستان و چندی دیگر به پادگان خلیج سلطنتآباد رفتند و آنجا را تحت تصرف خویش درآوردند. اسلحه و مهمات را ضبط کردند تا ابزار دشمن این بار در خدمت اسلام دربیاید. بعد از پیروزی انقلاب من و برادرم به مسجد حجت محله مجیدیه رفته و فعالیت میکردیم.
جبهه جنوب و غرب
برادرم حمیدرضا از اولینهای ورودی سپاه بود و من هم وارد کمیته شدم و تا سال ۶۵ در کمیته بودم. حمیدرضا در سپاه بود و از همان ابتدا یعنی از ۲۲ بهمن ۵۷ در درگیری کردستان و در ادامه در جبهه و تا سال ۶۰ حضور داشت. در این مدت ۱۰ روز هم در خانه نبود؛ یا در غرب بود یا در جنوب. هر زمان عملیاتی در پیش بود خودش را به منطقه میرساند و بعد از اتمام عملیات سری به خانه میزد و مجدد برمیگشت. تا زمان ترور و شهادتش در جبهه و در حال جهاد بود.
صندوق رأی و ترور
برادرم دوم مرداد ۱۳۶۰ در روز رأیگیری انتخاب ریاست جمهوری شهید رجایی ترور شد. وقتی به مرخصی آمد مسئولیت حفاظت از صندوق رأیگیری فرودگاه مهرآباد را برعهده داشت. بعد از اتمام رأیگیری وقتی همراه دوستش آقای میرزایی صندوق رأی را از فرودگاه خارج میکنند، ساعت ۱۰ صبح در مسیر، هدف منافقین قرار میگیرند و هر دو درحالیکه لباس فرم سپاه را بر تن داشتند به شهادت میرسند.
خبر شهادت
ما همان روز متوجه شهادت برادرم نشدیم. من هم سر صندوق بودم برای همین بعد از تحویل صندوق به خانه آمدم و خوابیدم. ساعت حدود ۴ صبح بود که یکی از رفقا من را صدا کرد، گفت: «پاشو برویم مأموریت.» گفتم: «الان چه مأموریتی؟» گویا خواسته بودند که من بروم بیمارستان. ساعت ۵ بود که لباس فرم پوشیدیم و در مسیر خبر شهادت را به من دادند و برای دیدن پیکر برادرم به بیمارستان حضرت زهرا (س) یوسفآباد رفتیم. منافقین از روز اول که انقلاب شد، میخواستند انقلاب را برای خود تمام کنند. مملکت را زیر نظر امریکا و انگلیس میخواستند که الحمدلله با بصیرت و درایت امام، پوزهشان به خاک مالیده شد.
عاشق جهاد
بعد از مدتها حضور در جبهه در نهایت در تهران ترور و شهید شد. هر باری که به مرخصی میآمد از اتفاقاتی که نزدیک بود به شهادتش ختم شود برای ما صحبت میکرد و میگفت: «قرار بود شهید شوم، اما قسمت نشد.» عاشق جبهه بود، اما پدر و مادرمان دلواپس حضور او بودند. مادر میگفت: «میروی برو، اما مراقب خودت باش»، اما داداش حرفش این بود که من میروم و شهید هم میشوم. برادرم در یک خط وصیتنامهاش را نوشته بود: «من دوست دارم در جبهه به مردم و اسلام خدمت کنم. اگر دوست دارید من از شما راضی باشم، راه من را ادامه بدهید.»
مرید امام خمینی (ره)
حمیدرضا برادری مهربان بود که اخلاقش با همه ما فرق میکرد. شخصیت او در دوران انقلاب شکل گرفت و روحیه بسیجیاش زبانزد بود. به معنای واقعی ولایتمدار و مرید امام خمینی (ره) بود. این را در عمل هم به اثبات کرده بود. مزار پاکش در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۴، ردیف ۸۷، شماره ۵ زیارتگاه عاشقان طریق شهادت است.
عاشق کلام امام
ما پنج خواهر و دو برادر هستیم. هر دو برادرم در جبهه حضور داشتند. ما در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بودیم و پرورش پیدا کردیم. حمیدرضا پنجم دبستان را بهتازگی به پایان رسانده بود که وارد درگیریهای انقلابی شد. در همین حال و احوالات فعالیتهای انقلابی که مدارس تعطیل میشد، همراه با برادرم و دوستان از مدرسه بیرون میآمدیم و خودمان را به تظاهرات میرساندیم. من و برادرم حمیدرضا به دنبال مطالعه کتب امام و رساله ایشان بودیم، اما بزرگترها به ما سفارش میکردند که حواستان را جمع کنید نباید رژیم ساواک متوجه بشود. حمیدرضا شبها نیز اعلامیههای حضرت امام را به دست عاشقان کلام امام میرساند. ۱۹ بهمن به دستور امام و به همراه دوستان و چندی دیگر به پادگان خلیج سلطنتآباد رفتند و آنجا را تحت تصرف خویش درآوردند. اسلحه و مهمات را ضبط کردند تا ابزار دشمن این بار در خدمت اسلام دربیاید. بعد از پیروزی انقلاب من و برادرم به مسجد حجت محله مجیدیه رفته و فعالیت میکردیم.
جبهه جنوب و غرب
برادرم حمیدرضا از اولینهای ورودی سپاه بود و من هم وارد کمیته شدم و تا سال ۶۵ در کمیته بودم. حمیدرضا در سپاه بود و از همان ابتدا یعنی از ۲۲ بهمن ۵۷ در درگیری کردستان و در ادامه در جبهه و تا سال ۶۰ حضور داشت. در این مدت ۱۰ روز هم در خانه نبود؛ یا در غرب بود یا در جنوب. هر زمان عملیاتی در پیش بود خودش را به منطقه میرساند و بعد از اتمام عملیات سری به خانه میزد و مجدد برمیگشت. تا زمان ترور و شهادتش در جبهه و در حال جهاد بود.
صندوق رأی و ترور
برادرم دوم مرداد ۱۳۶۰ در روز رأیگیری انتخاب ریاست جمهوری شهید رجایی ترور شد. وقتی به مرخصی آمد مسئولیت حفاظت از صندوق رأیگیری فرودگاه مهرآباد را برعهده داشت. بعد از اتمام رأیگیری وقتی همراه دوستش آقای میرزایی صندوق رأی را از فرودگاه خارج میکنند، ساعت ۱۰ صبح در مسیر، هدف منافقین قرار میگیرند و هر دو درحالیکه لباس فرم سپاه را بر تن داشتند به شهادت میرسند.
خبر شهادت
ما همان روز متوجه شهادت برادرم نشدیم. من هم سر صندوق بودم برای همین بعد از تحویل صندوق به خانه آمدم و خوابیدم. ساعت حدود ۴ صبح بود که یکی از رفقا من را صدا کرد، گفت: «پاشو برویم مأموریت.» گفتم: «الان چه مأموریتی؟» گویا خواسته بودند که من بروم بیمارستان. ساعت ۵ بود که لباس فرم پوشیدیم و در مسیر خبر شهادت را به من دادند و برای دیدن پیکر برادرم به بیمارستان حضرت زهرا (س) یوسفآباد رفتیم. منافقین از روز اول که انقلاب شد، میخواستند انقلاب را برای خود تمام کنند. مملکت را زیر نظر امریکا و انگلیس میخواستند که الحمدلله با بصیرت و درایت امام، پوزهشان به خاک مالیده شد.
عاشق جهاد
بعد از مدتها حضور در جبهه در نهایت در تهران ترور و شهید شد. هر باری که به مرخصی میآمد از اتفاقاتی که نزدیک بود به شهادتش ختم شود برای ما صحبت میکرد و میگفت: «قرار بود شهید شوم، اما قسمت نشد.» عاشق جبهه بود، اما پدر و مادرمان دلواپس حضور او بودند. مادر میگفت: «میروی برو، اما مراقب خودت باش»، اما داداش حرفش این بود که من میروم و شهید هم میشوم. برادرم در یک خط وصیتنامهاش را نوشته بود: «من دوست دارم در جبهه به مردم و اسلام خدمت کنم. اگر دوست دارید من از شما راضی باشم، راه من را ادامه بدهید.»
مرید امام خمینی (ره)
حمیدرضا برادری مهربان بود که اخلاقش با همه ما فرق میکرد. شخصیت او در دوران انقلاب شکل گرفت و روحیه بسیجیاش زبانزد بود. به معنای واقعی ولایتمدار و مرید امام خمینی (ره) بود. این را در عمل هم به اثبات کرده بود. مزار پاکش در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۴، ردیف ۸۷، شماره ۵ زیارتگاه عاشقان طریق شهادت است.