شهدای ایران: سالن معراج شهدا پذیرای مهمانانی بود که 28 سال انتظار کشیدند تا روزی مسافرشان از سفر بازگردد؛ مسافری که مادر در لحظهای وداع آخر در بهمن 1364 به او میگوید: «برو پسرم، برو محمدم، خدا به همراهت و دیدار به قیامت».
پیکر شهید محمد منتظری؛ خواهر شهید با عکس برادر حرف میزند.
«محمد منتظری» بازگشته، او وقتی که رفت هم دست داشت، هم سر و هم قامت بلند؛ امروز او بدون سر، بدون دست آمده است؛ او به سان علیاکبر حسین(علیهالسلام) به جبهه رفت و به سان علی اصغرش(علیهالسلام) بازگشت...
مادر و پدر شهید محمد منتظری
صبر مادر، صبر مادر را باید ستود؛ او عکسی بر دست، راست قامت وارد سالن معراج شهدا میشود؛ پدر محمد هم عصایی بر دست، تبسمی بر لب، به دیدار فرزندش میآید؛ روضهخوانی بر پاست، روضه علیاکبر(علیهالسلام).
پدر و مادر و اقوام شهید بر بالای پیکر
اگر از این لحظههای معراج شهدا بخواهم بگویم، میگویم که بندگان خوب خداوند به جایی میرسند که یادآور پاسخ پروردگار به اعتراض فرشتگان در آفرینش بشر است: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ».
معراج، حقیقتاً معراج است؛ در این لحظهها دنیا را طلب نمیکنی، فقط چشمهایت نظارهگر این همه زیبایی است؛ نظارهگر تسلیم بندگان خدا بر خواست مهربانترین مهربانان.
محمد بر تابوت آرمیده؛ تابوتی که دور تا دور آن پدر، مادر، خواهران و برادرانش ایستادهاند؛ پدر و مادر بوسهای بر آن میزنند؛ مینشینند و سینهزنی برای علیاکبر(علیهاسلام) ادامه مییابد؛ پدر شهید خیلی آرام زیر لب ذکر زمزمه میکند؛ ذکر لااله الا الله، الله اکبر، صلوات بر محمد و آل محمد(صل الله علیه و آله). و ما ماندهایم با دیدن این همه تقوای الهی.
شناسنامه، سربند، دفتر یادداشت و... شهید محمد منتظری
برگهای بر دست مداح این محفل مینشیند؛ برگهای که روی آن نوشته شده است؛ «ای سِمَت نوکریت شرف و عزت و فخر همه؛ ای به تمنای غمت، به لب اهل ولا زمزمه؛ ذاکر و مداح توام ای پسر فاطمه(سلام الله علیها)»؛ این شعر، شعری است که محمد تکرار میکرد؛ او ذاکر اهل بیت(علیهالسلام) بود و این نوشته هم در شب اول محرم تکرار میشود تا این عشق را دوباره ثابت کند.
بوسه پدر و مادر شهید بر پیکر فرزندشان
لحظهای دیگر در معراج شهدا گذشت که حقیقتاً قلم از نوشتنش قاصر است؛ لحظهای که کفن شهید را باز کردند تا پدر و مادرش باری دیگر با فرزندشان وداع کنند؛ پیکر شهید سر و دست راست بر بدن نداشت؛ مادرش میگفت: «پسرم در خواب گفته بود که دستش قطع شده است» لباسهایش عطر خاک کربلا را به خود گرفته بود؛ بند پوتین شهید همان طور محکم مانده است؛ پدر شهید همچنان با وقار ایستاد و بر استخوانهای پسرش بوسه زد.
لحظه دیدار یعقوب و یوسف دوباره تکرار میشود؛ این بار یوسف جانش را فدا کرده و به دیدار پدر آمده است؛ ثانیهها به کندی میگذرد؛ لحظاتی بعد پدر و مادر شهید بالای پیکر میایستند؛ به لحظه اذان ظهر نزدیک میشویم و در این لحظه اجابت دعا، دستهایشان را به آسمان میگیرند؛ پدر محمد این گونه دعا میکند: «الهی قُلْ یَا حَمِیدُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ یَا عَالِی بِحَقِّ عَلِیٍّ یَا فَاطِرُ بِحَقِّ فَاطِمَةَ....؛ خدایا! مملکتمان، بسیجمان، ارتشمان و سپاهمان را حفظ کن. خدایا! دشمنان اسلام، آمریکا و اسرائیل را خوار و ذلیل بگردان. خدایا! وهابیت و انگلیس و آمریکای جنایتکار را از روی صفحه روزگار بردار، خدایا! ما را آماده عزاداری در ماه محرم کن. خدایا! ما را از زیارت کنندگان شهدا و اقا اباعبدالله(ع) قرار بده. خدایا! رهبرمان را حفظ کن. خدایا! فرج آقا امام زمان(عج) را برسان».
عجب صفایی داشت در کنار شهدای گمنام و مسافران واقعی کربلا به استقبال ماه عزای حسین(علیهالسلام) رفتن و سر دادن ندای «حسین عزیز زهرا»...