موقعی که شهید شد، فقط 18 سالش بود. ما خیلی رو لقمه حلال و حرام دقت میکردیم. واسه همین هم همشون خوب شدن. ولی خدا گل ورچینه. آدمای با خدا رو زود میبره.
شهدای ایران: همیشه اطرافش پر است از مردمانی که به فرا خور حس و حالشان؛ دوست دارند با او به گفتگو نشسته، عکسی به یادگار گرفته و یا یادی از اصطلاحات رایج و خاطره انگیزش داشته باشند. پرتحرک است و پر انرژی. آنقدر که دیگران گاهی از همراهیش باز می مانند؛ گوشهای می ایستند و با لبخندی و جمله ای، به بدرقه اش می نشینند...
بازیگر است و سالها در قاب جادویی کوچک و بزرگ خانه هایمان، لبخند را مهمان لبان و شادی را روانه دلهایمان کرده است. شیرین سخن میگوید و با ته لهجه آذری که در گویشش دارد؛ جملاتش را با مزه و دوست داشتنی ادا می کند. او قبل از آنکه، بازیگر وادی هنر باشد، بازیگر نقش خویش است در صحنه پهناور زندگی. بازیگر نقشی بیبدیل و بی همتایی که روزگار، خود صحنه گردانش را برگزیده و قبل از نامداری در زمین، نامی آسمانها گشته است.
مادر شهید رضا لشگری که همه او را «خاله قزی» فیلمهای تلویزیونی مینامند؛ قبل از آنکه یک بازیگر هنرمند باشد، مادر شهیدی است که هنرمندانه نقش خویش را در زندگی ایفا کرده است.
پای صحبت شیرین و جذاب او نشستن و از رضای شهیدش پرسیدن، آن هم در عصر پر رفت و آمد پنج شنبه های گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، کاری به نظر سخت و دشوار می آید. مردمان می آیند و میروند و هر کدام با تکه ای و جمله ای گفتگویش را نیمه کاره می گذارند. اما گویی سخن گفتن در مورد فرزند شهیدش؛ از تمام نقشهای عالم برایش مهمتر و جذاب تر است. در کنار مزار فرزندش مینشیند و در میان خیل دوستداران و طرفدارانش فقط از رضا می گوید.
اسمم حلیمه سعیدی هستش. اصالتا اهل ضیاء آباد قزوین هستم. تو همون ضیاءآباد هم حاج آقا اومد خواستگاریم و ازدواج کردیم. حاجی اون موقع تهران کار میکرد، ضیاءآباد که میاومد منو دیده بود؛ ولی من تا اون موقع ندیده بودمش. قدیمترها که زن و مرد با هم حرف نمی زدن، عرض یه هفته با هم عقد می کردن؛ بعدش هم که عروسی 9 تا بچه به دنیا آوردم. ولی فقط 4تاش موند.3 تا پسر ویه دختر که یکیش رضا بود که شهید شد. بچههام همه خوب بودن. رضا ولی یه جور دیگه بود. نورانی و ساکت و مظلوم بود. همش می گفت فمی خندید. خوش اخلاق بود. موقعی که شهید شد، فقط 18 سالش بود. ما خیلی رو لقمه حلال و حرام دقت می کردیم. واسه همین هم همشون خوب شدن. ولی خدا گل ورچینه. آدمای با خدا رو زود میبره. همه آدمای نماز خوان و مومن و دوست دارن دیگه. خدا هم همینطور. به خاطر همین هم می برشون پیش خودش.
حرف که می زند؛بازی نمی کند،خودش است.مانند همه مادرها . رضا برایش کاراکتر نقش مکمل یک فیلم تلوزیونی نیست.رضا پسرش است.پاره تنش و شاید هم ،همه آرزو هایش.اما آنقدر محکم ، با روحیه و پر انرژی سخن می گوید؛که گاهی مردمانی را که گرداگردش حلقه زده و این بار قصه او وفرزندش را به نظاره نشسته اند را ؛ شگفت زده و متعجب می سازد وتحسینشان را بر می انگیزد ...
من هیچ وقت به بچه هام نگفتم که جبهه نرین.ولی سن رضا اونقدر کم بود که اجازه نمی دادن بره جبهه.ولی خودش رفت و شناسنامه اش رو دست کاری کرد.در واقع 2 سال بزرگترش کرد.خودش خیلی دوست داشت که بره جبهه ما هم حرفی نداشتیم.رضا 7 ،8 ماه جبهه بود.ولی اون یکی پسرم ،حاج جلال که الان مدیر برنامه من هستش ،تقریبا 5 سال جبهه بود.4 ،5 بار هم ترکش خورد.رضا تو همون مدت 7 ماهه اش چند بار اومد و رفت.آخرین بار که می خواست بره.اسم ما در اومده بود برا مکه.اومدم خونه ودیدم رضا دراز کشیده و داره نوار شهید صدوقی رو گوش می ده.گفتم اقا رضا !آقا رضا !گوش بده ببین من چی می گم.گفت بفرمایید.چی می گید حاج خانم.گفتم لازم شده که شما بمونی خونه و ما بریم مکه و برگردیم.به ارواح حاج آقام من اصلا نمی گم که جبهه نرو.اما من و حاج اقا که می خواهیم بریم جبهه ابجیت تو خونه تنها است.زن برادرت هم که جواد می ره سر کار تو خونه است.شما باید بمونی خونه و برای اینها خرید کنی که اینها مجبور نشن همش برن خرید.گفت من می خوام برم شهید شم.همون موقع جلال از جبهه اومد و داشت پوتینهاشو در می آورد نگاه کرد به رضا و گفت .رضا تو اینجایی و جبهه ها خالیه.البته جبهه خالی نبود که رفته بودن مرخصی.گفت امام تنها است.تو چرا اینجایی باید جبهه باشی.قرار بود شب بخوابه و صبح بره ولی وقتی جلال اینطوری گفت؛همون موقع حاضر شد که بره.منم گفتم جلال جان ،تو اومدی من خوشحال شدم.داشتم با رضا هم صحبت می کردم که ما مکه ایم نره جبهه ،چرا اینطوری گفتی؟!گفت نه امام نباید تنها بمونه.رفت و یه هفته دیگه هم شهید شد.
حس مادری هیچ گاه ،اشتباه نمی کند.مادر رضا با همان حس مادریش می دانست که رضا شهید شده وبه آرزویش رسیده است. بی تاب بود و بی قرار.خبر شهادت فرزند را که شنید ؛محکم استادو گفت گریه نمی کنم تا دشمن شاد نشود...
جلال تو بیمارستان بود.ترکش خورده بود.همون موقع هم رضا تو جوانرود موقع خنثی سازی مین شهید شده بود.همون روز که رضا شهید شده بود،من خیلی بی تاب بودم.وضو گرفتم که برم مسجد؛هی می رفتم بالکن بر می گشتم.دور خونه رو همش می گشتم ولی نمی تونستم برم مسجد.اصلا انگار خدا بهم خبر داده بود.آگاه شده بودم .یه هو دیدم که در زدن.نگاه کردم دیدم حاج آقا است با یکی از مسجدی ها.گفت سلام.پیش خودم گفتم من هنوز نماز نخوندم که برام مهمون اومده.همسایمون اومد نشست و گفت که رضا ترکش خورده.گفتم نه،نه رضا شهید شده.گفت پس فهمیدی.زد زیر گریه.گفتم گریه نکن.دید من غش نمی کنم گیسامو نمی کشم.بلند شد که بره.تا خواست که بره.گفتم صبر کن.لطف کنید شهید منو بیارین خونه.دیگران هم شلوغ نکنن من می خوام شهیدم رو ببینم.باز خواست که بره گفتم یه چیز دیگه هم هست.کاری به جواد وجلال ندارم.اسلحه رضا رو خودم دستم می گیرم.اسلحه رضا رو نمی زارم که زمین بمونه.من اصلا گریه نکردم به خاطر امریکا .یکی بود بین جمعیت همش نگاه می کرد ببینه من گریه می کنم یا نه.گفتم من به خاطر دشمن گریه نمی کنم ؛که دلش شاد بشه.دشمن کور خونده. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده.تو مسجد می گفتن یه شهید آوردن مادرش اصلا گریه نمی کنه.ولی شهید دستواره ها که همسایه ما بودن؛وقتی که برادرها شهید شدن ،3 تا برادر بودن دیگه که شهید شدن،رفتم خونشون وتا می تونستم گریه کردم.گفتم برا بچه خودم گریه نکردم که دشمن شاد نشه.ولی برای این برادرها گریه می کنم برای اینکه می گم چرا باید این دسته گلها اینجوری پرپر بشن.
هریک از جملاتش چون تیری است در قلب دشمن.به مادر شهید بودنش افتخار می کندو آن را مایه سرافرازی خویش می داند.شادمان است از اینکه توانسته چنین فرزندی داشته باشدو آن را نیزدر راه اسلام ؛ تقدیم آرمانهای مولایش حسین(ع)کند ...
خدا بچه رو داده بود، خودش هم پسش گرفت.گریه برای مادرهای شهدا نیست که.برای مادر اونهایی هست که مواد پخش می کنن تا جوونها رو از بین ببرن.شهید گریه نمی خواد که.شهید راه خودشو رفته.شهید راه امام حسین رفته.حالیته! کمک اسلام رفته.اونهایی که بچه ناخلف دارن باید گریه کنن.من همیشه می گم؛اگر زینب نبود ،کربلا نبود؛ اگر شهدا نبود،ایران نبود.دشمن اومده بود کل کشور رو گرفته بود. اونها رفتن تا مردم بتونن زندگی کنن. الان هم مردم فقط غر می زنن.خدا خودش گفته اصراف حرامه.مردم اصراف می کنن ،بعد می گن نمی تونیم زندگی کنیم.خوب قناعت کن ،درست زندگی کن.مشکلات رو ما خودمون درست می کنیم.مردم قدیما با هیچی می ساختن.ولی الان با این همه درامدی که دارن،می گن نمی تونیم زندگی کنیم.من خودم حقوق بسیار کمی می گیرم ،ولی هیچ وقت از زندگی شکایت نکردم.اگر کردم بیان بگن تا جایزه بهشون بدم.منم همین جا زندگی می کنم دیگه.اینقدر مردم خرج میکنن بعد می گن نمی تونیم زندگی کنیم.بجاش یه کم قناعت کنن.
دنیای بازیگری ، به یکباره درهایش را به روی مادر رضا گشوده است.او خود هم ،نمی داند که چگونه وکجا انتخاب شده است .گویی خدا می خواسته او را ، به پاس همه ایستادگی هایش به اوج برساند وبشناساند مادری را که قبل از بازیگر شدنش ،نقشی رادر صحنه زندگی خویش ، ایفا کرده که در تاریخ ماندگار شده است...
میگن با خدا باش پادشاهی کن،بی خدا باش ،هر چه خواهی کن.من قبل از هنر پیشگیم ،خیاطم.بافتنی می بافم.قابله ام.کلی بچه به دنیا آوردم. گندم درو می کنم. بیل می زنم.بنایی می کنم . سیمان می کشم. طرح یه قسمت از خونمون رو خودم دادم. کمی آجر و سیمان داشتیم که حاجی میگفت: من میخواهم اینها را بریزم دور. گفتم: نریز بابا، پول دادیم. دیدم قصد کرده اینها را بریزه دور. من هم رفتم بالای پشت بام و یک دیوار کشیدم از بنا صافتر. همه کار می کنم.حالیته! خود خدا هم خواست که من هنر پیشه بشم.نمی دونم کجا این اقای عیاری منو دیده بود،تو بنیاد شهید بوده تو سفرهای زیارتی بوده نمی دونم.یه روز زنگ زدن و خواستن .منم رفتم دیگه از قبل هم خیلی به بازیگری علاقه داشتم.خیلی دوست داشتم یه روز هنرپیشه بشم.من همینطور همه جا بلبل زبون هستم.هزار هزار ماشالله،هزار هزار قل هو الله روحیه ام هم خیلی خوبه.چون خودمو مشغول کار می کنم.خوب دلتنگ بچه امم می شم .ولی چی کار کنم؟ خودمو بکشم؟خوب من خودمو اذیت کنم ،درست می شه.توقعی هم از حاج اقامون ندارم.به این خانومها هم می گم.اینقدر از همسراشون توقع نداشته باشن.سعی کنید بچه هاتونو درست تربیت کنید بچه تربیت می خواد.من روزی 2 بار از نازی اباد می رفتم علی اباد.یه بار بچه ها رو می بردم مدرسه ، یه بارم می رفتم تا بیارمشون.تا خدایی نکرده بچه هام با ادمای بد رفت و آمد نداشته باشن.نمی ذاشتم خودشون ماشین سوار شن،خودم می بردمشون ،خودمم می آوردمشون.بچه رو که به دنیا اوردین باید با ترس و لرز بزرگش کنین.لقمه حلال بهش بدید.تا بچه هاتون بشه یکی مثله رضا.یکی مثله همه شهدا...
داستان مادر رضا که به انتها می رسد؛طرفدارانش دوباره دوره اش می کنند و گرفتن عکسهای یادگاری؛می شود امضای انتهایی گفتگوهایش.او در قبال همه آن عکسها ،تعریفها و تمجیدها ،خیره می شود به قاب عکس فرزند شهیدش و با همه حس مادریش ، انگشت را سمت سنگ مزار رضا نشانه می رود واز تک تک مان می خواهد فقط ، دست بر روی سنگ مزار جگر گوشه اش گذاشته وبرای شادی روح رضا فاتحه ای راهی آسمان کنیم...
بازیگر است و سالها در قاب جادویی کوچک و بزرگ خانه هایمان، لبخند را مهمان لبان و شادی را روانه دلهایمان کرده است. شیرین سخن میگوید و با ته لهجه آذری که در گویشش دارد؛ جملاتش را با مزه و دوست داشتنی ادا می کند. او قبل از آنکه، بازیگر وادی هنر باشد، بازیگر نقش خویش است در صحنه پهناور زندگی. بازیگر نقشی بیبدیل و بی همتایی که روزگار، خود صحنه گردانش را برگزیده و قبل از نامداری در زمین، نامی آسمانها گشته است.
مادر شهید رضا لشگری که همه او را «خاله قزی» فیلمهای تلویزیونی مینامند؛ قبل از آنکه یک بازیگر هنرمند باشد، مادر شهیدی است که هنرمندانه نقش خویش را در زندگی ایفا کرده است.
پای صحبت شیرین و جذاب او نشستن و از رضای شهیدش پرسیدن، آن هم در عصر پر رفت و آمد پنج شنبه های گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، کاری به نظر سخت و دشوار می آید. مردمان می آیند و میروند و هر کدام با تکه ای و جمله ای گفتگویش را نیمه کاره می گذارند. اما گویی سخن گفتن در مورد فرزند شهیدش؛ از تمام نقشهای عالم برایش مهمتر و جذاب تر است. در کنار مزار فرزندش مینشیند و در میان خیل دوستداران و طرفدارانش فقط از رضا می گوید.
اسمم حلیمه سعیدی هستش. اصالتا اهل ضیاء آباد قزوین هستم. تو همون ضیاءآباد هم حاج آقا اومد خواستگاریم و ازدواج کردیم. حاجی اون موقع تهران کار میکرد، ضیاءآباد که میاومد منو دیده بود؛ ولی من تا اون موقع ندیده بودمش. قدیمترها که زن و مرد با هم حرف نمی زدن، عرض یه هفته با هم عقد می کردن؛ بعدش هم که عروسی 9 تا بچه به دنیا آوردم. ولی فقط 4تاش موند.3 تا پسر ویه دختر که یکیش رضا بود که شهید شد. بچههام همه خوب بودن. رضا ولی یه جور دیگه بود. نورانی و ساکت و مظلوم بود. همش می گفت فمی خندید. خوش اخلاق بود. موقعی که شهید شد، فقط 18 سالش بود. ما خیلی رو لقمه حلال و حرام دقت می کردیم. واسه همین هم همشون خوب شدن. ولی خدا گل ورچینه. آدمای با خدا رو زود میبره. همه آدمای نماز خوان و مومن و دوست دارن دیگه. خدا هم همینطور. به خاطر همین هم می برشون پیش خودش.
حرف که می زند؛بازی نمی کند،خودش است.مانند همه مادرها . رضا برایش کاراکتر نقش مکمل یک فیلم تلوزیونی نیست.رضا پسرش است.پاره تنش و شاید هم ،همه آرزو هایش.اما آنقدر محکم ، با روحیه و پر انرژی سخن می گوید؛که گاهی مردمانی را که گرداگردش حلقه زده و این بار قصه او وفرزندش را به نظاره نشسته اند را ؛ شگفت زده و متعجب می سازد وتحسینشان را بر می انگیزد ...
من هیچ وقت به بچه هام نگفتم که جبهه نرین.ولی سن رضا اونقدر کم بود که اجازه نمی دادن بره جبهه.ولی خودش رفت و شناسنامه اش رو دست کاری کرد.در واقع 2 سال بزرگترش کرد.خودش خیلی دوست داشت که بره جبهه ما هم حرفی نداشتیم.رضا 7 ،8 ماه جبهه بود.ولی اون یکی پسرم ،حاج جلال که الان مدیر برنامه من هستش ،تقریبا 5 سال جبهه بود.4 ،5 بار هم ترکش خورد.رضا تو همون مدت 7 ماهه اش چند بار اومد و رفت.آخرین بار که می خواست بره.اسم ما در اومده بود برا مکه.اومدم خونه ودیدم رضا دراز کشیده و داره نوار شهید صدوقی رو گوش می ده.گفتم اقا رضا !آقا رضا !گوش بده ببین من چی می گم.گفت بفرمایید.چی می گید حاج خانم.گفتم لازم شده که شما بمونی خونه و ما بریم مکه و برگردیم.به ارواح حاج آقام من اصلا نمی گم که جبهه نرو.اما من و حاج اقا که می خواهیم بریم جبهه ابجیت تو خونه تنها است.زن برادرت هم که جواد می ره سر کار تو خونه است.شما باید بمونی خونه و برای اینها خرید کنی که اینها مجبور نشن همش برن خرید.گفت من می خوام برم شهید شم.همون موقع جلال از جبهه اومد و داشت پوتینهاشو در می آورد نگاه کرد به رضا و گفت .رضا تو اینجایی و جبهه ها خالیه.البته جبهه خالی نبود که رفته بودن مرخصی.گفت امام تنها است.تو چرا اینجایی باید جبهه باشی.قرار بود شب بخوابه و صبح بره ولی وقتی جلال اینطوری گفت؛همون موقع حاضر شد که بره.منم گفتم جلال جان ،تو اومدی من خوشحال شدم.داشتم با رضا هم صحبت می کردم که ما مکه ایم نره جبهه ،چرا اینطوری گفتی؟!گفت نه امام نباید تنها بمونه.رفت و یه هفته دیگه هم شهید شد.
حس مادری هیچ گاه ،اشتباه نمی کند.مادر رضا با همان حس مادریش می دانست که رضا شهید شده وبه آرزویش رسیده است. بی تاب بود و بی قرار.خبر شهادت فرزند را که شنید ؛محکم استادو گفت گریه نمی کنم تا دشمن شاد نشود...
جلال تو بیمارستان بود.ترکش خورده بود.همون موقع هم رضا تو جوانرود موقع خنثی سازی مین شهید شده بود.همون روز که رضا شهید شده بود،من خیلی بی تاب بودم.وضو گرفتم که برم مسجد؛هی می رفتم بالکن بر می گشتم.دور خونه رو همش می گشتم ولی نمی تونستم برم مسجد.اصلا انگار خدا بهم خبر داده بود.آگاه شده بودم .یه هو دیدم که در زدن.نگاه کردم دیدم حاج آقا است با یکی از مسجدی ها.گفت سلام.پیش خودم گفتم من هنوز نماز نخوندم که برام مهمون اومده.همسایمون اومد نشست و گفت که رضا ترکش خورده.گفتم نه،نه رضا شهید شده.گفت پس فهمیدی.زد زیر گریه.گفتم گریه نکن.دید من غش نمی کنم گیسامو نمی کشم.بلند شد که بره.تا خواست که بره.گفتم صبر کن.لطف کنید شهید منو بیارین خونه.دیگران هم شلوغ نکنن من می خوام شهیدم رو ببینم.باز خواست که بره گفتم یه چیز دیگه هم هست.کاری به جواد وجلال ندارم.اسلحه رضا رو خودم دستم می گیرم.اسلحه رضا رو نمی زارم که زمین بمونه.من اصلا گریه نکردم به خاطر امریکا .یکی بود بین جمعیت همش نگاه می کرد ببینه من گریه می کنم یا نه.گفتم من به خاطر دشمن گریه نمی کنم ؛که دلش شاد بشه.دشمن کور خونده. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده.تو مسجد می گفتن یه شهید آوردن مادرش اصلا گریه نمی کنه.ولی شهید دستواره ها که همسایه ما بودن؛وقتی که برادرها شهید شدن ،3 تا برادر بودن دیگه که شهید شدن،رفتم خونشون وتا می تونستم گریه کردم.گفتم برا بچه خودم گریه نکردم که دشمن شاد نشه.ولی برای این برادرها گریه می کنم برای اینکه می گم چرا باید این دسته گلها اینجوری پرپر بشن.
هریک از جملاتش چون تیری است در قلب دشمن.به مادر شهید بودنش افتخار می کندو آن را مایه سرافرازی خویش می داند.شادمان است از اینکه توانسته چنین فرزندی داشته باشدو آن را نیزدر راه اسلام ؛ تقدیم آرمانهای مولایش حسین(ع)کند ...
خدا بچه رو داده بود، خودش هم پسش گرفت.گریه برای مادرهای شهدا نیست که.برای مادر اونهایی هست که مواد پخش می کنن تا جوونها رو از بین ببرن.شهید گریه نمی خواد که.شهید راه خودشو رفته.شهید راه امام حسین رفته.حالیته! کمک اسلام رفته.اونهایی که بچه ناخلف دارن باید گریه کنن.من همیشه می گم؛اگر زینب نبود ،کربلا نبود؛ اگر شهدا نبود،ایران نبود.دشمن اومده بود کل کشور رو گرفته بود. اونها رفتن تا مردم بتونن زندگی کنن. الان هم مردم فقط غر می زنن.خدا خودش گفته اصراف حرامه.مردم اصراف می کنن ،بعد می گن نمی تونیم زندگی کنیم.خوب قناعت کن ،درست زندگی کن.مشکلات رو ما خودمون درست می کنیم.مردم قدیما با هیچی می ساختن.ولی الان با این همه درامدی که دارن،می گن نمی تونیم زندگی کنیم.من خودم حقوق بسیار کمی می گیرم ،ولی هیچ وقت از زندگی شکایت نکردم.اگر کردم بیان بگن تا جایزه بهشون بدم.منم همین جا زندگی می کنم دیگه.اینقدر مردم خرج میکنن بعد می گن نمی تونیم زندگی کنیم.بجاش یه کم قناعت کنن.
دنیای بازیگری ، به یکباره درهایش را به روی مادر رضا گشوده است.او خود هم ،نمی داند که چگونه وکجا انتخاب شده است .گویی خدا می خواسته او را ، به پاس همه ایستادگی هایش به اوج برساند وبشناساند مادری را که قبل از بازیگر شدنش ،نقشی رادر صحنه زندگی خویش ، ایفا کرده که در تاریخ ماندگار شده است...
میگن با خدا باش پادشاهی کن،بی خدا باش ،هر چه خواهی کن.من قبل از هنر پیشگیم ،خیاطم.بافتنی می بافم.قابله ام.کلی بچه به دنیا آوردم. گندم درو می کنم. بیل می زنم.بنایی می کنم . سیمان می کشم. طرح یه قسمت از خونمون رو خودم دادم. کمی آجر و سیمان داشتیم که حاجی میگفت: من میخواهم اینها را بریزم دور. گفتم: نریز بابا، پول دادیم. دیدم قصد کرده اینها را بریزه دور. من هم رفتم بالای پشت بام و یک دیوار کشیدم از بنا صافتر. همه کار می کنم.حالیته! خود خدا هم خواست که من هنر پیشه بشم.نمی دونم کجا این اقای عیاری منو دیده بود،تو بنیاد شهید بوده تو سفرهای زیارتی بوده نمی دونم.یه روز زنگ زدن و خواستن .منم رفتم دیگه از قبل هم خیلی به بازیگری علاقه داشتم.خیلی دوست داشتم یه روز هنرپیشه بشم.من همینطور همه جا بلبل زبون هستم.هزار هزار ماشالله،هزار هزار قل هو الله روحیه ام هم خیلی خوبه.چون خودمو مشغول کار می کنم.خوب دلتنگ بچه امم می شم .ولی چی کار کنم؟ خودمو بکشم؟خوب من خودمو اذیت کنم ،درست می شه.توقعی هم از حاج اقامون ندارم.به این خانومها هم می گم.اینقدر از همسراشون توقع نداشته باشن.سعی کنید بچه هاتونو درست تربیت کنید بچه تربیت می خواد.من روزی 2 بار از نازی اباد می رفتم علی اباد.یه بار بچه ها رو می بردم مدرسه ، یه بارم می رفتم تا بیارمشون.تا خدایی نکرده بچه هام با ادمای بد رفت و آمد نداشته باشن.نمی ذاشتم خودشون ماشین سوار شن،خودم می بردمشون ،خودمم می آوردمشون.بچه رو که به دنیا اوردین باید با ترس و لرز بزرگش کنین.لقمه حلال بهش بدید.تا بچه هاتون بشه یکی مثله رضا.یکی مثله همه شهدا...
داستان مادر رضا که به انتها می رسد؛طرفدارانش دوباره دوره اش می کنند و گرفتن عکسهای یادگاری؛می شود امضای انتهایی گفتگوهایش.او در قبال همه آن عکسها ،تعریفها و تمجیدها ،خیره می شود به قاب عکس فرزند شهیدش و با همه حس مادریش ، انگشت را سمت سنگ مزار رضا نشانه می رود واز تک تک مان می خواهد فقط ، دست بر روی سنگ مزار جگر گوشه اش گذاشته وبرای شادی روح رضا فاتحه ای راهی آسمان کنیم...